توجه این داستان سکسی نیست ولی جریان عشقی دردناک و واقعی است که خواندنش خالی از لطف نیست.سلام دوستان.میخوام داستان عشقی رو براتون تعریف کنم که شاید براتون جالب باشه.ما ترم دو نرم افزار بودیم. یه دختری که خیلی دختر تمیز و ساده و دوست داشتنی بود دلمو ربود. اسم این خانوم سمانه بود. سمانه خانم یه دوستی داشت بنام نرگس. این نرگس خیلی دختر ناتو و زرنگی بود. یه روز من خواستم به سمانه خانم بگم که دوسش دارم و می خوام باهاش دوست شم. بنابراین، تصمیم گرفتم جزوه ی پاسکالش رو ازش بگیرم. ما ترم اول حذف کردیم و ترم دو دوبازه همون درسو ورداشته بودیم. سمانه هم می دونست که من احتیاجی به جزوش ندارم. بنابراین باید یه بهونه ای می آوردم که باورش بشه. دوستای منم اسمشون وحید و عیسی و سعید که تو این ماجرا دخالت داشتن هستش. این نرگس خانم با عیسی ما تو دانشگاه حرف می زدن و یه جورایی جزوه رد و بدل می کردند و خلاصه رابطشون خوب بود. سمانه و نرگس هم با هم فامیل بودن به خاطر همین همیشه با هم رفت و آمد می کردند. خلاصه یه روز من رفتم و جلوی در کلاسمون وایستادم. وقتی سمانه اومد صداش کردم و برگشت به من نگاه کرد نرگس هم پیشش بود. البته اینم بگم من بار اولم بود و واقعیتش نمی دونستم چطور باهاش حرف بزنم. خلاصه بهش گفتم میشه جزوتونو لطف کنین؟ اونم ازم پرسید پاسکال؟ گفتم بله. بعد جزوه رو از کیفش در آورد و بهم داد. بعد بهش گفتم یه نفر جزوتون از من خواسته و فقط شما می تونین کمکم کنین. من اینجا خیلی عجله کردم. و بهش گفتم امکان داره جلسه ی بعد نتونم بیام شمارتونو لطف می کنین؟. تا این جمله رو شنید با عسمانهنیت گفت شرمنده و همراه دوستش ازجلوم رد شدند. جلسه ی بعد وایستادم جلو در کلاسمون وقتی اومد بهش سلام کردم جوابمو نداد. اسمشو صدا کردم برگشت و بهم نگاه کرد. من برای جزوش یه رویه و یه بروشور گرفتم و گذاشتمش داخل یه کیف دستی نایلونی. وقتی که جزوشو از کیف دستی بیرون آوردم و دید که جزوش جه شکلی شده گفت بمونه برا خودتون و سرشو انداخت پایین و رفت.اما من دست ور دار نبودم. یه جزوه ای به نام زبان برنامه نویسی پاسکال بود به صورت کتاب الکترونیک (DF) حدودا 150 صفحه اونو پرینت گرفتم و بردم دادم پانچش کردن. (30 تومن برام هزینه داشت).یه چند ماه از اون قضیه گذشت. من یه دوستی داشتم بنام فردوس خدا رحمتش کنه تو تصادف فوت کرد. خیلی پسر نازنینی بود. ما با این دوتا خانوم یعنی سمانه و نرگس و من و فردوس کلاس ریاضی داشتیم. به فردوس گفتم بشین کلاس و خودم هم با جزوه ی خانم و جزوه پاسکال خودم کلاس بودم. بهش گفتم من جزوه ها رو وقت سیاحت میذارم روی صندلی سمانه خانم و همین کارم کردم و رفتم بوفه ی برادران. بعد که از فردوس پرسیدم چی شد، بهم گفت سمانه وقتی اومد دید دو تا جزوه رو صندلیشه فهمید کار توئه، دنبالت می گشت که پیدات کنه و خفت کنه. خیلیم عسمانهنی بود. می خواست جزوتو بندازه سطل آشغال ولی نرگس نذاشت. بعدش دیدند که نیستی چشمشون به در بود که بیای. هر کی از در می اومد تو فکر می کردن تویی.خلاصه اون روز گذشت و روز پنجشنبه ما کلاس مبانی داشتیم. استاد خیلی دیر کرده بود و من و بچه ها جلوی در کلاس وایستاده بودیم و صحبت می کردیم تا اینکه این دو تا اومدن (نرگس و سمانه) بعد رفتن تو و دوباره اومدن بیرون. سمانه اسم منو صدا کرد. (البته گفت آقا و نه با اسم خودم) منم برگشتم و خیلی عادی جوابشو دادم و گفتم بله مشکلی پیش اومده؟ عسمانهنیت تو چشاش موج می زد و صداش می لرزید وقتی داشت حرف می زد. جزوه رو گرفت جلوم و بهم گفت من از شما جزوه خواسته بودم؟ منم در جوابش گفتم من فقط به خاطر اینکه بتونم محبتتون رو جبران کنم این جزوه رو تقدیمتون کردم. همین که اینو شنید جزوه رو کوبید زمین. جلوی اون همه آدم و همکلاسی. بعد من خم شدم از روی زمین جزوه رو ورداشتم و دادم به یکی از دوستان گفتم نگهداره. بعدش این دو تا ورق کاغذ رو که توشون نوشته بودم بابت دیر کرد جزوه معذرت می خوام و دلیلش هم اینه که یکی از دوستان جزوه ی شما رو از من خواست و منم بهش دادم رو درآورد و ازم پرسید اسم اون طرف چیه بگو وگرنه میرم حراست. منم هر چی گفت، گفتم نمی دونم و حرفو عوض کردم. بعدش خدارو شکر تونستم ورق ها رو از دستش در بیارم. وقتی ورقه ها رو از دستش درآوردم مچاله کردم گذاشتم جیبم. بعد برگشتم و همراه دوستان رفتیم توی کلاس. بعد عیسی رفته بود با نرگس صحبت کرده بود و گفته بود این چه رفتاریه که دوستت از خودش نشون داد؟ بعد اینا گفتن که ما میریم حراست. بعد من به عیسی گفتم برو دنبالشون طوری که نفهمن ببین واقعا میرن حراست یا منو فقط دارن تهدید می کنن؟ اونم رفته بود دنبالشون بعد اومد به من گفت از نرگس پرسیدم حراست چی شد؟ گفت آقای …. اونجا نبود. چند هفته ای گذشت و من فکر می کردم که اینا فقط منو تهدیدم کردند و حراست نرفتند. کلاس مبانی بودبم که در کلاس کوبیده شد. یکی از انتظامات دانشگاه بود. هنوز استاد کلاس نبود و اکثر بچه ها بیرون بودن به غیر از چند تا خانم.اسممو صدا کرد و گفت بیا استادسرا کارت دارم. با هم رفتیم استادسرا و ایشون گفتن که دو تا خانم دوسه هفتس میان اینجا و اسم شما رو میارن و میگن که این مزاحم ما شده.گفتم خانم …. و خانم …. رو میگید؟ گفت بله. بعدش گفت تو به اونا جزوه دادی؟ گفتم بله دادم. بعدش پرسید تو به اونا نامه دادی؟ گفتم بله. ولی نامه نبود یه معذرت خواهی بود فقط همین. نامه مفهوم دیگه ای داره.بعدش اسممو پرسید و گفت کجایی هستی به قیافمم نگاه کرد و گفت پاشو برو قیافت به این حرفا نمی خوره. شانس آوردم که نامه ها رو ازشون گرفته بودم و الا برام مدرک می شد.خلاصه چند ماهی از ماجرا گذشت. من دوستی دارم بنام وحید که بعد از عیسی با دوست سمانه خانم یعنی نرگس حرف می زدند.(از اون موقع که رفتن حراست و منو بردن حراست، من و عیسی که دوست جون جونی بودیم و هستیم، عیسی بهم گفت من دیگه از نرگس بدم میاد. ازش نفرت دارم و می دونم که نرگس سمانه رو وادار به این کارا کرده و الا سمانه این کاره نیست. خلاصه رابطه عیسی خان با نرگس خانم از اون موقع شکراب شد و دیگه عیسی نرگس و تحویل نمی گرفت. نرگس هم فهمیده بود که عیسی به خاطر من ناراحت شده و این رو فرصتی دونسته که از شرش خلاص شه. آخه عیسی از اولشم از نرگس خوشش نمی اومد).رابطشون خوب بود. یه روز که من سمانه رو دنبال می کردم که برم ازش معذرت خواهی کنم وحید منو گرفت. بهم گفت باهاش چیکار داری؟ منم داستانو بهش گفتم. بعد از وحید خواستم که بره و ازش از طرف من معذرت خواهی کنه . آخه هر وقت که من می خواستم باهاش صحبت کنم ازم فرار می کرد. خلاصه وحید گفت من بهش می گم که تو ازش معذرت خواهی می کنی. چند روز بعد از اون وحید رفت و معذرت خواهی کرد. بعد که ازش پرسیدم چی شد و سمانه چی گفت بهم گفت خیلی خوشحال شده ولی نرگس نذاشته حرفشو بزنه. بعد از یه مدت به وحید گفتم بهش بگو جریانو. چند وقت بعد وقتی کلاس پیشرفته داشتیم با نرگس خانم و وحید با هم بودیم. سمانه هم اون وقتا میومد دنبال نرگس و با هم می رفتن. یه روز من که همراه وحید از کلاس پیشرفته میومدم بیرون باهاش داشتم صحبت می کردم. سمانه رو دیدم که با نرگس وایستادن منتظر وحیدن. من برگشتم کلاس تاهم از استاد سوالی بپرسم و هم اینکه پیش وحید نباشم. بعد وحید برا من تعریف کرد که وقتی به سمانه گفته که من میخوامش برگشته در جوابش گفته که بهش بگین ازش خوشم نمی آد و نمی خوام تا شعاع 100 متریمم ببینمش.(با لحن خیلی عسمانهنی)یه چند هفته ای گذشت . ترم جدید شروع شد. یه دوستی دارم به اسم سعید که یک ترم از ما دیرتر اومده. سعید ورودی بهمن بود.و ما ورودی مهر ماه بودیم. ما باهم کلاس ریاضی داشتیم. تو این کلاس من یه همشهری خانم هم داشتم. و سمانه خانم هم با ما بود. چند جلسه بعد از کلاس سمانه خانم بعد از ساعت اول می رفت کلاس مبانی و ساعت دوم تو کلاس نبود. این بهانه ای براش بود تا بتونه از سعید جزوه ریاضی رو که ما باهم با همون استاد تو همون کلاس بدون وجود سعید و همشهری من نوشته بودیم و هیچ تفاوتی نمی کرد بگیره. تازه اون اگه می خواست جزوه رو بگیره چرا از همشهری خانم بنده نگرفته و از سعید جزوه می خواست. من از اونجا به دلم افتاد که این سمانه خانم سعید رو می خواسته . به خاطر همین هم بوده که با من اون رفتار رو می کرده. بعد، همون روز هم قبل از ورود سمانه به کلاس ماجرامو به سعید گفتم. بعد که سمانه وارد شد وسط کلاس(سیاحت) وایستاد جلو من و با سعید صحبت کردن و سمانه از سعید خواست جزوش رو بده و سعید هم گفت اتفاقا آوردم و از کیفش در آورد و داد به سمانه. بعد با هم صحبت کردن و این گفت کلاس ما ساعت 3 شروع میشه و سمانه هم گفت کلاس من اونموقع تموم میشه و…بعد که اون صحنه رو دیدم (با خودم گفتم پس سعید رو می خواستی؟) بعد به سعید گفتم خوش به حالت. گفت چرا؟ گفتم خوب سمانه تو رو می خواد. به خاطر همین ازم فرار می کنه. سعید یه قهقهه ای زد و گفت این صحنه هیچی رو نمی تونه ثابت کنه. گفتم کی ازت جزوه خواسته بود؟ گفت هفته پیش سیاحت وقتی تو بیرون بودی. بعد داود ماجرا رو به وحید گفته بود. بعد من که وحید رو دیدم خواستم بهش ماجرا رو بگم که وحید گفت تو ناراحت نباش از اون موقع که ما (یعنی وحید و نرگس و سمانه و سعید) گروه کامپیوتر رو تشکیل دادیم سمانه با سعید راحت بود. ولی اینو مطمئن باش که سعید به هیچ عنوان سمانه رو نمی خواد و فقط حرف می زنن رو در رو.(آخه این دفعه هم وحید نرگس رو ول کرد و حالا سعید خان با نرگس حرف می زدن. سمانه هم به خاطر نرگس می تونست با سعید حرف بزنه و الا خودش عرضه یه سلام کردنم نداره)بعد یه چند وقت دیگه سمانه برای اینکه به من بفهمونه منو نمی خواد و عاشق سعیده باهاش جلو من احوالپرسی کرد و در عالم خودش می خواست حرفشو با رفتارش بهم بفهمونه.چند وقت بعد صبح که ساعت 8 کلاس داشتیم من کمی دیر رفتم. ساعت 8.5 رسیدم جلو در کلاس. سمانه خانم کلاس نرفته بود و جلو در وایستاده بود. انگار می خواست به من چیزی بگه ولی من بخاطرسابقه ای که از خودش به جا گذاشته بود می ترسیدم که برم نزدیکش و بهش حرفمو بزنم. فکر کردم که منتظر کسیه و برا همین نرفته کلاس یا اینکه دیر اومده و روش نمی شه بره کلاس.خلاصه من هیچ حرفی نزدم و در کلاسو باز کردم و رفتم تو. ساعت دوم اومد کلاس.بعد رفتم پیش وحید و بهش گفتم خیلی نامردی گفت چرا؟ گفتم چرا بهم نگفتی که سمانه سعید رو می خواد؟برگشت بهم گفت من به سعید گفتم با سمانه کاری نداشته باشه. در ضمن سعید پسری نیست که بخواد زیر آب تو رو بزنه . و اینو مطمئن باش که سعید سمانه رو به هیچ عنوان نمی خواد و خودش کس دیگه ای رو تو شهرشون می خواد. خلاصه من هنوزم مطمئن نبودم. و خواستم سعید رو امتحان کنم. به چند تا از دوستام گفتم که ازش غیر مستقیم بپرسن. خلاصه پرسیدن و بهم گفتن اون نمی خوادش و بهشون گفته که جزوه رو نرگس خواسته که سمانه از سعید بگیره و براش ببره.( در حالیکه نرگس خانم همین درس رو ترم پیش پاس کرده بود و نیازی به جزوه ریاضی نداشت.) خلاصه راست و دروغش رو خدا می دونه. بعد از یه هفته که تو کلاس مبانی بودیم. اینا (سمانه و نرگس) اومدن و نشستن جلوی ما. استاد ریاضی مون هم گفته بود که هفته ی بعد میانترم می گیره. سعید از سمانه پرسید که جزوه رو خوندی یا نوشتی؟ (یا همچین چیزی دقیق منتوجه صحبت هاش نبودم چون برای اصفهان بلیط رزرو می کردم که مادر و پدر رو برای سفر نوروزی بفرستم اصفهان و خودمم برم تهران) خلاصه سمانه خانم گفت که مشتق ها مونده و… صبح روز بعد که ما امتحان میان ترم داشتیم من ورقه رو نوشتم و از کلاس زدم بیرون. بعد دوستان دیده بودن که سمانه داود رو صدا زده و جزوه رو بهش داده. (در حالی بخش مشتق ها به بعد مونده و ایشون چطور تونسته پایان مطالب رو یک روزه تموم کنه خودتون قضاوت کنین که سیاسته یا نه؟ بازم خدا می دونه امیدوارم اشتباه کرده باشم).خلاصه بعد از اون دیگه کاری به کار سمانه خانم ندارم و کلا همه چیز رو بی خیال شدم.ولی سمانه اینو بدون که همیشه دوستت دارم حتی اگر حراست سهله منو ببری بدی اعدامم کنن. می دونم که حتی از ذهنت هم نمی گذره که من هم وجود دارم. بعد از تو خیلی از دخترا چه تو دانشگاه چه جاهای دیگه با نگاهاشون داد می زدند که می خوان دوست شن ولی من تو رو به اونا نفروختم. حال اینکه تو خیلی ساده و بدون مشکل عشق منو نادیده گرفتی و اون رو لگد مال کردی و رد شدی. هر روز برات دعا می کنم و از خدا می خوام همیشه دلت شاد باشه و با کسی که لایقته و بیشتر از من به دردت می خوره و یه دنیا دوسش داری دوس شی. امیدوارم به سعیدتم برسی ولی اینو بدون سعید تو رو نمی خواد . و دلش جای دیگه ای گیره. شما دو تا رو هم برای تفریح می خواد همین.سمانه نمی دونم الان با کی هستی ولی با هر کی هستی خوش باشی ایشالله.گاهی با خودم میگم ای کاش دانشگاه آزاد نمی اومدم و همون دانشگاه تهران می رفتم (آخه من رتبه بالای کنکور اختصاصی زبان بودم. دانشگاه تهران مترجمی زبان قبول شده بودم. ولی به دلایلی خانوادم اجازه ندادن که برم تهران و گفتن برو مهندسی بخون)دوستان توصیه میکنم هیچوفت عاشق نشین مگر اینکه طرفتون هم شما رو اندازه خودتون بخواد. وگرنه تنها چیزی که براتون از اون می مونه عین من درد و رنجه. بدتر از اون می دونین چیه؟ زمانی که نتونی کسی به غیر از اونو تو دلت جا بدی. و هر کاری هم بکنی باز نتونی ازش و از رویاهاش خلاص بشی.خواهشا یه کاری کنین که همه بخونن و اشتباه منو تکرار نکن.از خوانندگان محترم خواهش می کنم نظر بدین. با احترام = مهران
0 views
Date: November 25, 2018