سلام اسم من مهران هست 20 سالمه تو شهرستان زندگی میکنم تیپ خوبی دارممن امروز میخاستم بزرگ ترین آرزومو که به حقیقت تبدیل شد رو براتون بنویسم من تقریبا دو سال میشه که عاشق خالم شده بودم اصلا این جوری بگم که وقتی نگاش میکردم نمیتونستم خودمو نگه دارم همیشه دوس داشتم یه روزی برسه که من بتونم بکنمش اصلا هم برام مهم نبود که چه جوری یا کی یا کجا فقط کردنش برام مهم بود نسترن ( اسم خالمه ) بدن خوش فرمی داره نه زیاد لاغره نه زیاد چاق بدن متوسطی داره تیپشم یه جورایی میشه گفت مثل فشن هاس پیشه من آزادانه لباس میپوشه دو سه سالی رو من فقط با نگاه کردن به نسترن و جلق زدن به یاد اون میگذروندم یه روز که من ناهار خونه مادر بزرگم بودم به همراه مادر و پدرم نسترن جون زنگ زد و گفت من ناهار نمیام خونه میرم خونه دوستم و از اونجا هم باشگاه داریم منم با شنیدن این خبر حالم گرفته شد که امروزم نمیتونم ببینمشپدر بزرگم که مغازه داره بعد ناهار میره مغازه پدر منم که نمایشگاه داره بعد ناهار میره نمایشگاه خلاصه بعد ناها من موندمو مامانمو مادر بزرگم ساعت تقریبا دور بر 3 بود که مادرم و مادر بزرگم رفتن دو کوچه پایین تر خونه همسایه بعد رفتن اونا من تازه داشتم میخابیدم که زنگ در خورد منم بدون این که بپرسم کیه درو باز کردو چون فک میکردم مادرم اینا هستن رفتم دراز کشیدم رو تخت خالم در باز شد منم با صدای بلند گفتم چیه چیزی جا گذاشتین . دیدم خالم با شوخی گفت آره چیزی جا گذاشتم بعدش منم سلام دادم و از این جور احوال پرسی ها . نسترن 29 سال داره . منم که دراز کشیده بودم روتخت گفت چشماتو ببند میخام لباسامو عوض کنم منم گفتم باشه من زیر چشی داشتم نگا میکردم چون پشتش به من بود نمیدید که دارم دیدش میزنم وقتی مانتوشو در آورد انداخت رو پاهای من بعدش بولیزشو در آورد که من دیگه سیخ سیخ کرده بودم که یه دفعه خالم گفت نگا نکنی ها شیطون منم که قفل که قفل کرده بودم گفتم نه پدر سوتینش و شورتش از عرق خیس خیس بود بوی تنش داشت منو دیوونه میکرد لباسارو همون جوری انداخت زمین بدون این که لباس بپوشه بدو بدو رف دسشویی من که از فرصت استفاده کردم شرتشو با سوتینش برداشتم جولو شرتش خیس بود انگار ریخته بوده تو شرتش یه چیز لزجی بود منم با دهنم جلو شرتشو میلیسیدم و داشتم جلق میزدم که دیدم خالم داره یواشکی از گوشه ی در نگا میکنه من که نمیدونستم چی کار کنم شلوارم روی تخت بود و من خودم جلوی تخت بودم خالمم لخت لخت درست جلوی در وایساده بود نسترن بدون هیچ حرفی به من گفت مادر کجاس منم گفتم قرار بود برن تا عصر خونه همسایه کمک کنن آخه شوهرش داره از مکه میاد گفت باشه پس پاشو برو بیرون من که رفتم بیرون رو مبل نشستم خالم لباس پوشید و اومد بیرون صورتش قرمز شده بود رفت و پرده هارو انداخت اومد نشست رو مبل گفت تو منو دوس داری منم نه میتونستم بگم اره و یا نه بعدش بدن این که حرفی بزنم رف درو قفل کرد اومد جلوی من لباساشو در اورد رف بیرون از اتاق منم داشتم سرخ میشدم خجالت میکشیدم و…. خالم اومد تو اتاق با یه اسپری گفت خجالتو بزار کنار اول اینو بزن به کیرت بعدا خودشم دراز کشید رو زمین گفت از تو کیمم یه کرم دارم اونم بیار رفتم اوردم گفت بشین منو ماساژ بده بدنم خستس منم ماساژش دادم و بعدش گفت حالا اجازه میدم بهت تا مادر اینا بیان بهت خوش بگذرونم چشمای منم از خوشهالی داشت بزرگ تر میشد اول از کوسش لیسیدم بعدش با شرتش خونی که از کوسش اومدو پاک کردم اون قدر تلنبه زدم که نگو و نپرس بعدش هم از کون کردمش اب کیرم رو هم ریختم تو کسش بعد همون جوری که کیرم تو کسش بود روش خابیدم نسترن خابش برده بود من بیدار که شدم دیدم ساعت هفت شده پاشدم لباسامو پوشیدم درو باز کردم نسترنرو همون جوری که خابیده بود بردمش تو اتاقش بعدش پایان بدنشو لیسیدم بازن کیرم شق شده بود که داشتم دوباره میکردمش که نسترن از خاب بلند شد گفت تو سیر نشدی منو باز کردی الاغ بسه دیگه برو گم شو منم که کر شده بودم ابو دوباره ریختم تو کسش که که خالم میگفت حال بده تن تن بکن بعش اونم ابشو ریخت دیگه منو خالم مثل زنو شوهر بودیم ها جا میرفت به من زنگ میزد با هم میرفتیم هر وخ خونه خالی بود با هم بودیم بهع دو سه ماه خبر بار دار شدی خالم منو شکه کرد نسترن اومد به من گفت که مهران من از تو بار دارم حالا چیکار کنیم منم زود پرسیدم که کی میدونه این جریانو گفت هیشکی منم یه نقشه درسو حسابی کشیدم و دو تایی رفتیم تبریز تو بیمارستان بچه رو انداختیمو بعد دو سه روز برگشتیم به شهرستان البته به بهانه ی کار خالم با استاد دانشگاهش رفتیم تبریز و به بهانه ی این که دوست خالم اصرار میکنه کنه که باید حتما باید دو سه روز این جا بمونین موندیمامید وارم که هیچ وقط از این کاری که من کردم نکنین و از خاطره ی من درس عبرت گرفته باشین اینم بگم که الان که 1 ساله از این جریان گذشته منو خالم عاشق همیم و نمیتونیم بدون هم زندگی کنیمو این خاطره رو با رضایت کامل نسترن و خودم دو تایی نوشتیمنوشته مهران
0 views
Date: November 25, 2018