مهره مار

0 views
0%

سلامهمیشه از بچگی کلمات و حرفایی می شنویم که درک کردنشون یا سخته یا زمان بر؛ بعضی از حرفا و جمله هارو وقتی می فهمی، که خودت تجربش کنی و برات اتفاق بیفته؛ حتما شما هم از این جمله ها زیاد شنیدید، اما نتونستید درکش کنید؛ یکی از اون حرفایی که هیچوقت نمی تونستم درکش کنم، این بود که میگفتن طرف «مهره مار» داره؛ یادمه بچه که بودم، مادر بزرگم میگفت به آدمای جذابی که هیچوقت از گوش دادن به حرفاشون سیر نمیشی و آدم مجذوبش میشه، میگن طرف مهره مار داره. این مقدمه ای بود تا داستانی رو شروع کنم که در اون، به معنای واقعی مهره مار داشتن، پی بردم.اولش از خودم شروع می کنم؛ اسم من پانتآست و اقوام و دوستای نزدیکم، من و پانی صدا می کنن؛ موهام بلونده (طلایی) و به خاطر همین هر کسی که من و اولین بار می بینه فکر می کنه موهامو رنگ کردم و تا وقتی عکسهای بچه گیم و نبینه باور نمی کنه، چشمهای آبی و اندام متوسطی دارم، مادرم چهار ساله از پدرم جدا شده و پدرمم دوباره ازدواج کرده و الآنم اونور آبه؛ هرچند ماه یه بار یادش می افته که یه دختریم داره و بهم زنگ می زنه و پول میفرسته؛ من پیش مادرم زندگی می کنم؛ مادرم بعد از اینکه دید پدرم با زنه دیگه ای رابطه داره ازش طلاق گرفت، دیگه ازدواج نکرد و از پایان مردا به بدی صحبت می کنه؛ به خاطر خوشگلی ای که داره تو این چهار سال خیلی خاطر خواه پیدا کرده بود ولی به همه یه جواب میداد «نه» منم که چند باری به چشم خودم خیانت پدرم و به مادرم دیده بودم، مثل مادرم زیاد به پسرا و مردا رو نشون نمیدادم. خوشگلی من به مادرم رفته (البته این و «مریم» صمیمی ترین دوستم میگه)؛اما بریم سراغ اصل مطلب؛ از اینجا داستان من شروع میشهاولین روز دانشگاه رفتنم. مادرم طبق معمول صبح زود رفته بود بیمارستان (راستی یادم رفت بگم که مادر من چشم پزشکه، صبحا میرفت بیمارستان و عصراهم مطبش. من همیشه خونه تنهام، مگر اینکه مریم که دو کوچه از ما فاصله دارن میاد پیشم و بعضی شبا که مادرم بیمارستان میره پیشم میمونه؛ مریم صمیمی ترین دوستمه که از دوران راهنمایی باهمیم و مادرامونم با هم دوستن. من و مریم تو رشته کامپیوتر تو یه دانشگاه قبول شده بودیم) از خواب بلند شدم و دست و صورتم و شستم و داشتم صبحونه میخوردم که دیدم یه نفر اومد؛ خود دیوونش بود، مریم و میگم؛ درو باز کردم و اومد تو؛ مثل همیشه اول اومد لباشو گذاشت رو لبم (همیشه همين كار و مي كنه) خلاصه حاضر شدیم و با ماشین مریم راه افتادیم به سمت دانشگاه؛ خیلی استرس داشتیم، رسیدیم به دانشگاه و وقتی جمعیت و دیدیم، استرسمون چند برابر شد؛ جرات پیاده شدن از ماشین و نداشتیم؛ یه دفعه مریم مثل این دیوونه ها پرید بغلم و گفت پانی بیا از همین راهی که اومدیم برگردیم، درس به چه دردمون می خوره، آخرش میخوایم کهنه بچه بشوریم دیگه – ولم کن دیوونه، اکثر ایناهم اولین بارشون میان، میریم تو از این و اون می پرسیم چی به چیه، نترس با من باش – اتفاقا وقتی با توام ترسم بیشتر میشه – کثافت خیلی بی مزه ای – بعد از کلی سرو کله هم زدن رفتیم داخل، کلی پسر و دختر، پسرا که از همون اول شروع کردن به تیکه انداختن و … مریمم که کلا دختر حشری ای هستش، از همون روز اول با 2-3 تا از پسرا شماره ردو بدل کرد. بعد از کلی این ور اون ور زدن، کلاسامون مشخص شد و جنازه هامون رسید خونه؛ مریم به محض رسیدن شروع کرد با دوست پسرای جدیدش اس ام اس بازی و فک زدن (راستش بهش حسودی کردم و برای اولین بار دوست داشتم منم یه دوست پسر داشتم) منم رفتم دوش گرفتم؛ اون شب گذشت و بعد از 2 هفته همه چی برامون عادی شد و دیگه از استرس خبری نبود و با کل بچه های کلاس (البته دختراش) دوست شده بودم. هر کدومشون که میشنیدن من تا حالا دوست پسر نداشتم و سکس نکردم و از این حرفا، باورشون نمیشد (البته اینم بگم که من چند باری با مریم لز داشتم که تو یکی از لز بازیامون، مریم خیلی اتفاقی پردم و پاره کرد، سر همین یک ماهی باهاش قهر کرده بودم) روزها همینطوری سپری میشد؛ وارد سومین هفته شده بودیم. من شدیدا سرما خورده بودم، سر همین مادرم نذاشت برم دانشگاه و خودشم موند پیشم؛ غروب شد و مریم از دانشگاه یه راست اومد خونه ما؛ وااااااااااااااای پانی بگو امروز سر کلاس چی شد؟ – چیه یه روز من نیومدم چه گندی زدی – شروع کرد تعریف کردن استاد طاهری داشت درس میداد و مثل همیشه هیچ کس توجه نمی کرد و باهم حرف میزدیم که یه کی زد به در کلاس و اومد تو، یه پسر قد بلند، خوشتیپ … حیف من ته کلاس بودم و نتونستم خوب سرچش کنم (مریم همیشه ته کلاس میشست، منم جلو، هیچوقت تو کلاس نزدیکش نمیشینم،چون یه بار انقدر فک زد که استاد انداختمون بیرون) به محض اینکه استاد دیدش، رفت جلو سلام و احوالپرسی گرمی باهم کردند، داشتیم شاخ در میاوردیم، استادی که به زور یه لبخند میزنه چقدر با این پسر صمیمی بود؛ استاد رو بهش کرد و گفت به به آقای ^^فامیلیش و نمیگم^^ پارسال دوست، امسال آشنا؛ تا الآن کجا بودید؟ یک ماهه از کلاسا گذشته معلوم بود همدیگر و میشناسن، مرده یه برگه دستش بود داد به استاد، استاد برگه رو خوند و با لحن شوخی گفت حیف دلیلت موجهه ، برو بشین، چند تا صندلی خالی بود که صندلی ته کلاس و انتخاب کرد، رو به ما کرد و یه سلام به همه داد و نشست ته کلاس، حالا جایی نشست که من قشنگ رؤیتش می کردم، وای پانی نمی دونی چقدر ناز بود، میخواستم همونجا برم لباشو بخورم – با حرفای مریم رفتم تو فکر البته نه به خاطر اینکه گفت خوشگل بود، چون اون به همه پا میده، به خودم گفتم چرا باید استاد طاهری که به بداخلاقی معروفه باهاش صمیمی باشه چند روز گذشت و موضوع کاملا فراموش شد؛ با 7-8 تا از بچه ها تو حیاط دانشگاه مشغول حرف زدن بودیم که دیدم مریم مثل این دیوونه های ندید بدید میگه پانی اون پسری که می گفتم اینه هاااا، داره میاد، آروم برگشتم طوری که تابلو نباشه مریم نشونش داد، وقتی برگشتم دیدم مرده تو 5-6 متریمونه، وااااااااااااااای چشمتون روزه بد نبینه، یه پسر قد بلند * خوشتیپ * شلوار لی – کتونی سفید – تی شرته سفید که روش یه پیرهنه مشکی ناز پوشیده بود و دکمه هاشو باز گذاشته بود – ساعته مشکی که دست راستش بسته بود – یه مچ بند مشکی که روی دست چپش بود – یه عینک دودی مشکی ناز، تازه فهمیدم که مریم برای اولین بار درست گفته بود، از بغلمون رد شد، مطمئنا برای شما هم اتفاق افتاده که بعضی وقتا ناخودآگاه به یه نفر خیره میشید و خیلی تابلو نگاش می کنید، در حالی که اصلا قصدی از این کار ندارید؛ انقدر بهش تابلو نگاه کردم که پانی زد به پهلومو گفت ههههههییییییییی حواست کجاست ناقولاااااااا چند روز گذشت و منم هر چند روز یه بار که باهم کلاس مشترک داشتیم می دیدمش؛ الارقم خوشگلیش پسر خیلی سر به زیری بود، البته سر به زیر که نه بهتر بگم با کسی کاری نداشت، نه تنها به دخترا نگاه نمی کرد بلکه حتی با پسرا هم زیاد گرم نمی گرفت، همیشه تو خودش بود، تو این مدت خیلی از دخترا می خواستن بهش نزدیکشن اما اصلا پا نمیداد، همین موضوع باعث میشد تا وقتی دخترا به هم میرسیدن، موضوع اول بحثشون این آقا پسر باشه. یه روز رفتم سایت دانشگاه (اتاق پر از کامپیوتر)، 1 ساعتی مشغول کار بودم که یه مساله کامپیوتری اعصابم و به هم ریخته بود و اصلا نمی تونستم راه حلی پیدا کنم؛ موقع ناهار بود انقدر مشغول کار بودم که سرمو بلند کردم و دیدم هیچ کس تو سایت نیست و تنهام؛ یه دفعه صدای زنگ موبایل شنیدم، سرم و بر گردوندم دیدم یه نفر ته سایت نشسته، انقدر عصبی بودم که دقت نکردم ببینم کیه، از سر درد زیاد دستم و گذاشتم رو سرم یه چند دقیقه ای تو این حالت بودم که یه نفر از پشت گفت – چیزی شده؟ – ترسیدم و از ترس جیغ زدم، برگشتم دیدم خود پسرست – وای ببخشید نمی خواستم بترسونمتون – نه خواهش می کنم تقصیر شما نیست یه لحظه جا خوردم – تا اون موقع نشده بود که به چهرش خوب دقت کرده باشم، وقتی سرم و بلند کردم، نگاهمون به هم گره خورد، وای خدا، چه چشمهای سبز رنگ نازی داشت، تازه فهمیدم که چرا مریم همیشه میگه پانی خوش به حالت که چشمهات رنگیه، دوباره سؤالشو تکرار کرد – چیزی شده ؟ – یه خورده سرم درد می کنه، این مساله اعصابم و خورد کرده – اگه فضولی نیست میشه به پرسم چه مساله ای؟ – مساله رو بهش نشون دادم و به مدت 15 تا 20 دقیقه داشت بهم راه حلاش و توضیح میداد؛ این اولین برخورد رسمی من با این خوشگل دانشگاه بود. از اون روز به بعد ما وقتی همدیگرو می دیدیم سلام و احوال پرسی می کردیم (البته خیلی رسمی) همین مساله باعث شد تا بعضی از دخترای دانشگاه حسودی کنن. چند روز بعد مریم وسط کلاس پیچوند و رفت بیرون که بعدش بهم اس ام اس داد که من دارم با آرش (دوست پسرش) میرم بیرون ماشینم میبرم، تو خودت برو خونه؛ کلاس تموم شد، هوا تاریک شده بود، داشتم می رفتم سر خیابون که ماشین بگیرم، دیدم یه ماشین داره آروم از بغلم میاد و هی بوق میزنه، فکر کردم مزاحمه، رفت جلو تر و پارک کرد، اومدم برم بهش فوش و بد و بی راه بگم که از ماشین پیاده شد و دیدم خود پسر خوشگلست؛ – وای شمایید؟فکر کردم مزاحمه – چرا پیاده دارید میرید؟ ماشین نیاوردید؟ – نه با تاکسی میرم – بشینید من میرسونمتون – نه نه اصلا مزاحم نمیشم – من آدم تعارفی نیستم، تا یه مسیری می رسونمتون – خلاصه بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن سوار شدم؛ پسر خیلی جدی ای بود – خوب مسیرتون کجاست؟ – شما هرجا خواستید نگه دارید راهتون دور نشه – نه اینطوری نمیشه، میرسونمتون – آخه… – آخه و اما و اگر نداریم – خیلی کم حرف بود تا من چیزی نمی گفتم چیزی نمی گفت، دل و زدم به دریا و از حس کنجکاوی دخترونم استفاده کردم و ازش پرسیدم راستی اسم کوچیکتون چیه؟ البته اگه دوست ندارید نگیدا – پدرام – چرا همیشه تو خودتونید؟ زیاد تو جمع نمیاید یه لبخند زد و هیچی نگفت، هر طوری شده می خواستم ازش حرف بکشم – آخه میدونید چرا اینو گفتم چون خیلی چیزا پشت سرتون میگن، نقشم گرفت و تحریک شد، بازم یه لبخند زد و گفت – مثلا چی میگن؟ – خیلی چیزا، میگن شما با تو جمع نیومدنتون، کوه نرفتنتون (ما هر جمعه با بچه های دانشگاه میریم کوه) خودتون و میگیرید و کلاس میزارید، یا اینکه نامزد دارید و به دخترا محل نمیدید، از این جور حرفا دیگه، گفتم الآن عصبانی میشه ولی بازم خندید و هيچي نگفت (راستش مي خواستم بزنمش)؛ من و تا دم خونه رسوند و رفت. اون روزم گذشت و هیچی بروز نداد. چند روز بعد دوباره با استاد طاهری کلاس داشتیم؛ پدرام اونروز نیومده بود، وسطای کلاس مریم رو به استاد کرد و تیکه انداخت و گفت راستی استاد آقای…(پدرام) نیومده ناراحتید نه؟ استادم خودشم خندش گرفته بود؛ با این حرف مریم، بحث کشیده شد به پدرام، مریم ول نکرد و گفت حالا استاد آقای…(پدرام) فامیلتونن انقدر باهاش خوبین؟ بلافاصله یکی از پسرا گفت شایدم شبا باهم یه کارایی می کنن استاد هواشو داره، با این حرف، استاد اون پسر و انداخت بیرون، بچه ها ول کن ماجرا نبودن و هی از پدرام می پرسیدن، استادم که دید همه مشتاقا بدونن، درس و تعطیل کرد و گفت بپرسید منم جواب میدم، سر دسته ارازل یعنی مریم شروع کرد – استاد همدیگرو از کجا میشناسید؟ – آقای…(پدرام) قبلا شاگردم بودن – قبلا؟ – استاد شروع کرد تعریف کردن و کل کلاس انگار که دارن از مادر بزرگاشون قصه میشنون ساکت نشسته بودن – آقای…(پدرام) 1 سال پیش تو همین دانشگاه درس می خوند، از هر لحاظ بهترین شاگردم بود، چه تو درس چه اخلاق و رفتار، وسطای ترم چند ماه ازش خبری نشد، بعد کلی پرس و جو فهمیدیم که پسر خالش همراه با پدرش (شوهر خالش) تصادف کردن و فوت کردن، رفتم برای تسلیت گویی که با مامانش کلی حرف زدم و جریان و برام تعریف کرد، پسر خالش هم سن خودش بود و همیشه باهم بودن، همه جا باهم میرفتن، خیلی باهم جور بودن، سر همین مساله ضربه روحی وحشت ناکی بهش وارد میشه، بعده پسر خالشم دیگه نتونسته با کسی صمیمی بشه، چون هیچ کس نمی تونست جای پسر خالش و بگیره، تا اینکه مامانش چند وقت پیش اومد دانشگاه و از ما خواست تا کمکش کنیم تا برگرده دانشگاه تا از این وضعیت در بیاد، برای همین دوباره داره از اول میخونه، بازم سؤالی هست؟ – همه خشکمون زده بود، هیچ کس باور نمیشد که پشت سر پسری حرف زده بودن که… . نگاه ها به پدرام نغییر کرده بود، هرچند به اسرار استاد هیچ کدوم از بچه ها این مسالرو دیگه پیش نکشیدن؛ چند روز بعد سر یکی از کلاسا بودیم که استاد رو به بچه ها کرد و گفت هر نفر باید یه زوج انتخاب کنه و باهم سر موضوعی تحقیق کنید؛ قرار شد جلسه بعد هر کسی زوج خودش و معرفی کنه؛ اونروز من ماشینم و آورده بودم، داشتم میرفتم سمت ماشین که دیدم پدرام داره سواره ماشینش میشه، همدیگرو دیدیم و خداحافظی کردیم و از جلوش رد شدم که دیدم پدرام از پشت داره صدام میکنه – ببخشید چند لحظه وقت دارید؟ – بله حتما بفرمایید – راستش من تو کلاس به جز شما کسی رو نمیشناسم، می خواستم ببینم اگه مایلید ما باهم رو تحقیق کار کنیم – راستش خیلی تعجب کردم، بعد از یه مکث طولانی (البته برای کلاس گذاشتن) گفتم باشه خوشحال میشم – پس بعدا هماهنگ میکنیم، این و گفت و رفت – انصافا خیلی خوشحال شدم چون من چیزی حالیم نبود و به جاش اون مخ بود، زنگ زدم مریم و همه چیرو تعریف کردم، آخه قرار بود من و مریم باهم کار کنیم، اولش ناراحت شد اما بعدش گفت نزدیکش شو و ازش حرف بکش، یه راست رفتم مطب مادرم و موضوع رو بهش گفتم، آخه من با مادرم خیلی راحتم، گفت برای تحقیق کردن، شما ساعتها باید باهم باشید و این زیاد جالب نیست، انقدر رو مخش راه رفتم که پسر خوب و مؤدبی و از این جور حرفا، به شرطی که پدرام و ببینه او باهاش حرف بزنه تا مطمئن بشه، قبول کرد، رفتم خونه، من موندم و اینکه چطوری این موضوع رو به پدرام بگم که ناراحت نشه، که یاد مریم افتادم که تو این کارا دکتراشو گرفته، اومد پیشم و موضوع رو بهش گفتم و رفت تو فکر – پانی پانی فهمیدم فهمیدم – چی بگو – آرش و (دوست پسرش) جای پدرام غالب میکنیم، منم به آرش میگم کلی با کلاس حرف بزنه، چطوره؟ – خفه شو بابا، خیلی از اون آرش خانت خوشم میاد، مرده هیییزز – هوووووووو من اینجا وایستادماا، داری راجب دوست پسرم حرف میزنیاااا – این حرفا رو ول کن تورو خدا، یه فکری برای من بکن آخهههههههه – دوباره رفت تو فکر – آهاااا یه فکر عالی، تو چشای پدرام ادکلن بپاش بد ببرش پیشه مادرت مداواش کنه، خداییش حال کردی نقشرو – پاشو برو بیرون مریم، خیلی مسخره ای، لووووووووس – اااااااااااااا از این نقشه هم خوشت نیومد ؟، باشه بزار جدی فکر کنم، با حالتی مسخره گفت خیلی فکر کردم پانی، فقط یه راه میمونه بری مستقیم موضوع رو به پدرام بگی، با این حرفش دنبالش کردم و اونم خورد زمین، انصافا دردش گرفت و دلم براش سوخت – جدی میگم پانی، بهش بگو اگه گفت نه، معلوم میشه اونقدراهم که نشون میده منطقی نیست و قصد و قرضی داشته، اگرم قبول کرد، که میره پیشه مادرت و از کجا معلوم یه دفعه دیدی ازت خواستگاریم کرد، توام از ترشیدگی در میای – خیلی کثافتی مریم، اومدم بزنمش که گفت ببخشید ببخشید غلط کردم، انصافا مریم راست میگفت، اینطوری باطن واقعی شو نشون میداد؛ دو روز بعد که با پدرام کلاس داشتیم کشیدمش یه گوشه و موضوع رو بهش گفتم، اونم گفت بزارید تا آخر کلاس بعدیم فکر کنم و بهتون میگم، کلاسم تموم شد و داشتم میرفتم سمت بیرون دانشگاه که پدرام از پشت صدام کرد و گفت موافقه او میاد با مادرم حرف بزنه، آدرس مطب و شماره مادرم و گرفت تا با مادرم هماهنگ کنه، منم گفتم ساعت 8 تا 9 سر مادرم خلوته اون موقع بیاد که منم باشم؛ ساعت 750 بود که راه افتادم سمت مطب مادرم، 810 رسیدم مطب و مثل همیشه ساعت 8 تعطیل کرده بود و منشی رفته بود، در اتاق مادرم و زدم و وارد شدم، پدرام اونجا بود، به محض رسیدن من دیدم حرفاشون تموم شده او پدرام رفت، اونجا بود که فهمیدم وقتی پدرام به مادرم زنگ زده تا هماهنگ کنه، مادرم ازش خواسته بود که زودتر بیاد تا من نباشم و راحت تر حرف بزنن، از این کار مادرم خیلی ناراحت شدم، به حالت قهر رو صندلی نشستم – چیه ناراحتی؟ نمی خوای به پرسی چی شد؟ – منم سرمو به حالت قهر برگردوندم و چیزی نگفتم – باشه پس بریم خونه که خیلی گشنمه – مثل همیشه مادرم برنده شد، خندم گرفت و رفتم رو پاش نشستم و گفتم چرا زود باش بگو چی شد که از فضولی دارم می میرم – برام تعریف کرد که 1 ساعتی باهم حرف زدن، برای اولین بار مادرم داشت از یه جنس مخالف تعریف میکرد، اما یه چیزی گفت که شاخ درآوردم، اینکه پدرام بچه پایین شهر تهران، آخه اصلا با این تیپ و قیافه، ماشین 10-15 میلیونی بهش نمی خورد، گفت که پدرش رئیسه اتحادیه محصولات فرهنگیه همون محل زندگیشونه و یه صندوق قرض الحسنه داره که به مردم وام میدن، چون همونجاهم کار فرهنگی می کنه و تو ایام محرمم هیئتارو اداره میکنه، نمی تونه هر روز مسیر بالای تهران تا پایین تهرانو طی کنه (سرم سوت کشید از این همه فعالیت پدرش) به خاطر همین همونجا زندگی میکنن؛ خلاصه مادرم شدیدا از منش و سر سنگینی پدرام خوشش اومده بود؛ بعد از اونروز من دیگه پدرام و ندیدم، تا روزیکه قرار بود همه جفتاشون و معرفی کنن، سر کلاس به ترتیب حروف، استاد اسمارو صدا میزد تا جفتشون و معرفی کنن، فامیلی من که با آ شروع میشه دومین اسم لیست کلاس بود؛ وقتی استاد اسمم و خوند بلند شدم و اول برگشتم به پدرام نگاه کردم که اجازه بگیرم اونم مثل همیشه یه لبخنده قشنگ زد و سرشو به علامت رضایت تکون داد، منم گفتم آقای…(پدرام)، که همه جا خوردن و دهنشون وا مونده بود، استاد موضوع تحقیق و گفت که هیچ کس ازش سردر نیاورد، تحقیقی که 5 نمره داشت که خیلی مهم بود، دیگه بماند که بعد کلاس بچه ها چقدر تیکه انداختن و چه چیزا گفتن؛ از فردای اونروز به مدت یک هفته وقت داشتیم روی موضوع تحقیق کار کنیم، این شد شروع رسمی رابطه من و پدرام؛ قرار شد هر روز بریم کافی نت، دو روز گذشت، سرعت کامپیوترای کافی نت خیلی پایین بود، از سرعت کم کامپیوترای کافی نتا دیگه اعصابمون خورد شده بود، سر همین با مادرم مشورت کردم که از این به بعد پدرام بیاد خونه ما تا اونجا راحت کار کنیم، مادرمم خیلی سریع قبول کرد، از مادرم خواستم تا خودش به پدرا بگه اونم به پدرام زنگ زد و کلی حرف زدنشون طول کشید – خوب چی گفت مامان؟ – اولش مخالفت کرد ولی بعدش گفت باشه – مادرم از مخالفت پدرام خیلی خوشش اومده بود و گفت اگه قبلا یه ذره شک داشتم که مرده خوبی نیست الآن مطمئن شدم که مرده خیلی پاکیه؛ شب به پدرام اس ام اس دادم و گفتم فردا صبح که هیچ کدوممونم کلاس نداشتیم بیاد، که گفت صبح نمی تونم و ساعت 4 میام؛ روز موعود رسید، مادرم قرار بود خونه بمونه که از بیمارستان بهش زنگ زدن و مجبور شد بره، من کلی به خودم رسیدم (اینم بگم که از لحاظ پوشش، کلا خانواده راحتی هستیم) یه تی شرت کوتاه سفید پوشیدم که انتهای کمر و شکمم معلوم میشد و با یه شلوارک لي آبی که تا زانوم بود، موهامم خرگوشی بسته بودم، راس ساعت 4 رسید، خیلی از خوش قولیش خوشم اومد، هرچند به محض اینکه در و براش باز کردم، استرس همه وجودم و گرفت، آخه این اولین باری بود که با یه پسر تو خونمون بدون مادرم هستم، رفتم جلوی در که تعارفش کنم بیاد تو، وای رویه من و تو تیپ زدن انصافا کم کرد، تیپش با موقعی که دانشگاه میاد خیلی فرق داشت، کتونی سفید آديداس، یه شلوار لی تقریبا تیره با یه تی شرت سفید که قشنگ هیکل خوش فرمشو معلوم می کرد، موهاشو که تو دانشگاه خیلی کم بهش میرسه به شکل فوق العاده ای مرتب کرده بود (البته نه مثل این فشنایی که موهاشون و به بدترین نحو میزارن که آدم از دیدنشون بالا میاره) از دیدن وضع پوشش من، نه تعجب کرد نه عکس العمل خاصی نشون داد (که بعدا فهمیدم خانواده مادریش مثل ما خیلی راحتن و حتی پدر بزرگ مادریش زمان شاه یه کاواره خیلی معروف داشته ، برعكس خانواده پدرش كه خيلي مذهبي هستن) سلام و احوالپرسی کردیم و من دستم و سمتش بردم و بهم دست دادیم، من تو زندگیم خوشگل زیاد دیدم، اما پدرام الارقم خوشگلی یه جذبه عجیبی تو حرف زدنش، نگاه کردنش و حتی اخم کردنش بود و آدم و جذب خودش میکرد، رفتیم داخل خونه – مادرتون نیستن؟ – نه راستش براش کار پیش اومد مجبور شد بره، بفرمایید بشینید، چیزی میل دارید؟ – فقط یه لیوان آب – اولش قشنگ کل خونرو یه سرچ کامل کرد و گفت بریم سر کارمون که دیر میشه، رفتیم اتاقم که کامپیوتر اونجا بود، اتاقمم خیلی با دقت نگاه کرد، تو پایان این مدت اون لبخند معروفش رویه گونه هاش بود، کامپیوتر و روشن کردم که چشمم خورد به صفحه اول که یه عکس ناجور نیمه لختی از خودم روی صفحه بود (اصلا یادم نبود که عکس و عوض کنم، درسته که گفتم خیلی راحتیم اما اصلا دوست نداشتم من و با این وضع ببینه) قرمز شده بودم و سریع یه صفحه باز کردم تا عکس دیده نشه، اصلا به روی خودش نیاورد، شروع کردیم به کار کردن، اصلا نفهمیدم کی گذشت و ساعت نزدیک 8 شده بود که گفت دیرش شده و دیگه باید بره و خداحافظی کرد و رفت، تو این مدتم اصلا حرف غیر درسی نزدیم، یعنی اصلا فرصت نشد، فردای اون روز هردومون کلاس داشتیم، من صبح، پدرام بعد از ظهر، پس فرداشم پدرام صبحش کلاس داشت و همون ساعت 4 شد قرارمون، بازم راس ساعت اومد، این بار مادرمم بود و حتی اگه می خواستیمم نمی تونستیم حرف غیر درسی بزنیم، مشغول کار کردن بودیم که چشمم خورد به چشماش که دیدم لنز گذاشته، خیلی تعجب کردم – لنز گذاشتید؟؟ – بله – آخه قبلا که لنز نمیزاشتید چشمای خودتون که خیلی قشنگتره، بعدشم چرا هم رنگ چشم خودتون (سبز) لنز میزارید؟؟ – گفت که این لنزای زیبایی نیست و لنز طبی هستش، چون مشکل نميدونم چي چي داره بعضی وقتا لنز میزاره، ولی لنزش بی رنگه (بعدها از طريق مادرم فهميدم که این لنزا سفارشیه و از اونور میاد و فقط با دستوره پزشک میتونن تهیه کنن) برای همین رنگ چشمهای خودش از زیرش معلوم میشه؛ خلاصه این یه هفته هم گذشت و رسیدیم به یه شب قبل از اینکه می بایست تحقیق و تحویل استاد بدیم، انصافا تو این مدت پایان کارای تحقیق رو پدرام انجام داد و من چیزی بارم نبود، فقط یه کار کوچیک مونده بود که چون پدرام وقت نداشت قرار شد من انجام بدم و حاصل کار و بفرستم ایمیلش تا اون تحقیق و تکمیل کنه و بیاره دانشگاه، کارم تموم شد و زنگ زدم پدرام تا آدرس ایمیلشو بگیرم که گفت ایمیل و برام اس ام اس میکنه، اس ام اس اومد و وقتی ایمیل و خوندم فکر کردم اشتباهی فرستاده، آخه ایمیل به اسم خودش نبود و با موری (مرتضی) شروع میشد [email protected] زنگ زدم بهش و گفتم این ایمیل توئه پدرام؟ – که گفت این ایمیل پسر خالشه و بعد از فوتش اون ازش استفاده میکنه و… فردای اون روز قرار بود تحقیق و تحویل بدیم، پدرام و تو دانشگاه دیدم و گفت که تحقیق کامل شده و ازش پرينت گرفته، سر کلاس استاد اسمارو صدا کرد و تحقیقارو جمع کرد، اونروز درس نداد و مشغول بررسی تحقیقا شد و همه ماها مشغول حرف زدن، کار استاد تموم شد و نمره های تک تک گروه هارو خوند، باورم نمیشد که زوج من و پدرام تنها گروهی بود، که نمره کامل پنج و گرفت (بعدش فهمیدم که پدرام اون شب تا صبح روی تحقیق کار کرده و فوق العاده تنظیمش کرده بود) با این کار، یه جورایی خودم و مدیونش می دونستم، می خواستم برای تشکر ازش یه هدیه بخرم، اما مادرم که تو این مدت خیلی بهتر از من، پدرام و شناخته بود گفت مطمئنا هدیه رو قبول نمیکنه و پیشنهاد داد که یک شب شام دعوتش کنیم، که هم رسمی تره، هم اینکه روی مادرم و زمین نمی زنه، مادرم بهش زنگ زد و برای پس فردا شام دعوتش کرد؛ این دو روزم گذشت و من لحظه شماری می کردم که زود شب بشه، حدود 730 اومد خونمون، اینبار یه تیپ رسمی و در عین حال شیک زده بود، یه دسته گل قشنگم آورده بود که به مادرم داد، راستش حسودیم شد و گفتم ااااااا پس من چی – همون طور که گل دست مادرم بود، پدرام یه شاخشو برداشت و با همون لبخند نازش به من داد و منم با یه لبخند جوابش و دادم، شب خیلی خوبی بود، پدرام از قبل خودمونی تر بود و باهم خیلی شوخی کردیم و خندیدیم، از اون شب به بعد رابطمون صمیمی تر شده بود، تا جایی که هر روز به بهانه های مختلف یا همدیگرو می دیدیم یا اس ام اس میدادیم و زنگ می زدیم، تویه دانشگاهم تقریبا همه از رابطه خوبمون با خبر شده بودن، اکثر روزاهم ماشینم و نمی آوردم تا به این بهونه پدرام من و برسونه خونه و تو راه کلی حرف می زدیم، دیگه از اون کم حرفی و سر سنگینی پدرام جلوی من خبری نبود، مریم از دستم خیلی ناراحت بود که تازگیا خیلی کم بهش سر میزنم و همش با پدرامم، به خاطر همین رفتم پیش مریم و کلی زبون ریختم تا باهام آشتی کنه؛ به پدرام علاقه پیدا کرده بودم، راستش از این که پدرام مثل پسرای دیگه از همون اوایل حرف سکس و وسط نمی کشید خیلی خوشحال بودم، نمیگم دوست نداشتم با پدرام سکس داشته باشم نه، اتفاقا برعکس همش منتظر بودم که پدرام و لخت ببینم ولی این رفتار پدرام باعث میشد تا خیلی بیشتر از قبل بهش اعتماد پیدا کنم، رابطمون انقدر خودمونی نشوده بود که بخوایم از این حرفا بزنیم، به قول مریم وقتی ما دخترا می بینیم که یه پسری همش دنبال اینه که باهامون سکس داشته باشه، از اون پسر فاصله می گیریم، اما اگه اون پسر مارو تو خماری سکس بزاره، ما دخترا بیشتر حشری میشیم و می خوایم هر چه زودتر باهاش سکس داشته باشیم، قضیه من و پدرامم همینطور شده بود، خیلی دوست داشتم وقتی می بینمش بپرم بغلش و… تو این مدت خیلی باهاش درد و دل کردم، هرچند اون همیشه گوش میداد و من میگفتم، هر وقتم ازش سؤال می پرسیدم و می خواستم که اونم مسائل خصوصی زندگی شو تعریف کنه، خیلی ماهرانه حرف و عوض می کرد و از جواب دادن در میرفت؛ روز و شبم شده بود پدرام، خوشگل دانشگاهی که همه دوست داشتن رابطمون و خراب کنن تا خودشون به پدرام نزدیک بشن؛ خیلی حرفا پشت سرم به پدرام می گفتن، اما پدرام یه اخلاق خیلی عالی ای داشت که به قول خودش یه طرفه به قاضی نمی رفت، هر چیزی رو که میشنید میومد و بهم می گفت تا منم فرصت دفاع کردن از خودم و داشته باشم، به قول مادرم پدرام خیلی بیشتر از سنش رشد کرده و درک زندگیش خیلی خیلی بالاست؛ روزها همینطوری می گذشت و وابستگی من به پدرام بیشتر و بیشتر میشد، تولد مادرم نزدیک بود، خیلی اتفاقی از دهنم پرید و پدرام فهمید، اصرار زیادی کرد که باید حتما برای مادرم یه هدیه بگیره، به خاطره اینکه مادرم شب تولدش بیمارستان بود، مجبور شدم برای فردای اون روز برنامه ریزی کنم، پدرام و ناهار دعوت کردم، خیلی به خودم رسیده بودم، کلی آرایش کرده بودم و از قبل لباسای باز تری پوشیده بودم، ساعت حدود 12 بود که پدرام اومد، وقتی مادرم پدرامو دید خیلی جا خورد و تازه فهمید چه خبره، کلی مسخره بازی درآوردیم و خیلی خوش گذشت، حدود 230 بود که مثل همیشه از بیمارستان زنگ زدن و مادرم باید میرفت، خیلی ضد حال خوردم، چون خیلی از کارا که برنامه ریزی کرده بودم بهم خورد، اومد بوسم کرد و رفت آماده بشه که بره، پدرامم که دید مادرم داره میره گفت پس اگه اجازه بدید منم برم، سری پریدم تو حرفش و به بهونه این که تو یکی از برنامه های کامپیوتر مشکل دارم نذاشتم بره، هم پدرام هم مادرم که می دونستن از کار مادرم خیلی ناراحتم، نتونستن مخالفت کنن، مادرم هیچی نگفت و رفت، رفتیم اتاق و کامپیوتر و روشن کردم، یه برنامه الکی باز کردم و گفتم تو این برنامه مشکل دارم در حالی که دروغ گفتم، پدرام شروع کرد توضیح دادن، من همش حواسم به پدرام بود و اصلا حرفاشو نمیشنیدم، شب قبلش من یه فیلم دیده بودم که توش پسر و دخترش همش ازهم لب می گرفتن و عشق بازی می کردند، سر همین من تو پایان مدتی که مشغول حرف زدن با پدرام بودم، یاد اون فیلم میوفتادم و داغ می کردم، پدرام همینطوری مثل یه استاد خوب، داشت توضیح میداد که دیگه دیوونه شده بودم، دیگه طاقت نیاوردم و وسط حرفاش یه تکون به خودم دادم و لبم و گذاشتم رو لبش، همش 2 ثانیه طول کشید، پدرام خشکش زده بود، سرمو انداختم پایینو گفتم ببخشید نمیدونم چرا اینکارو کردم، هیچی نگفت، چند دقیقه ای هر دومون ساکت بودیم که پدرام دستش و گذاشت زیر چونمو سرمو بلند کرد، فقط همدیگرو نگاه می کردیم که پدرام با یه حرکت لباشو گذاشت رو لبام، وای خدا، رو ابرا بودم، چقدر لبش خوشمزه بود، دستشو گرفتمو رفتیم لبه تختم نشستیم، پریدم بغلشو محکم لبامو چسبیدم به لباش، بخاریم داغ داغ بود (مریم اسم کسمو گذاشته بخاری، آخه وقتی حشری میشم مثل بخاری داغ میکنه) نشستم رو پاهاشو مثل این ندید بدیدا لباشو میخوردمو زبونمو توش می چرخوندم، چند دقیقه ای تو این حالت بودیم، بعد دستمو دوره کمرش حلقه کردمو سرمو گذاشتم رو سینه هاشو چشمامو بستم، واااااااااااااااااای خدا چه آرامشی بهم دست داده بود، پدرام تو همون حالت خیلی آروم رو تخت خوابید، طوریکه من دیگه روی پدرام دراز کشیده بودم، داشت با موهام بازی میکرد، سرمو بلند کردم که دیدم داره نگام میکنه، رفتم بالاترو لبامو گذاشتم رو لبش، اینبار خیلی طولانی تر لباشو خوردم، آروم رفتم سمت گردنشو بوسيدم، رفتم پایینتر، دکمه های پیرهنشو باز کردمو با نوک سینه هاش بازی می کردم (پدرام قبل من چند باری سکس داشت، اما چون از آخرین سکسش خیلی وقت بود که می گذشت خیلی حشرش بالا زده بود) پیرهنشو کامل از تنش درآوردم و همینطور که همه جاشو میبوسیدم رفتم پایینتر تا رسیدم به نقطه حساسش، از روی شلوارش کیرشو بوسیدمو کمربندشو باز کردم که دیدم نفس زدنش تندتر شده بود، خیلی آروم همزمان شلوارو شورتشو کشیدم پایینو از پاش درآوردم، برای اولین بار از نزدیک یه کیر واقعی دیدم (من با مریم خیلی زیاد لز بازی داشتم، سر همینم اصلا آدم بی تجربه ای تو سکس نبودم، به خاطره فیلمهای زیادی که دیدم سکس با پسرو بلد بودم که از چیا خوششون میاد) دستمو گذاشتم روی کیرشو آروم باهاش بازی می کردم، کیرشو بوس کردمو شروع کردم براش ساک زدن (اعتراف میکنم که این یه کارو خوب بلد نبودم) پدرام معلوم بود خیلی داره لذت میبره و صدای آه و نالش بلند شده بود، بلند شدو منو کشوند روی خودش، با یه حرکت جاهامون باهم عوض شد، حالا پدرام رو من بود، شروع کرد لبامو خوردن، رفت سمت گردنمو بوسيد، بعدشم با گوشام بازی میکرد، دوباره اومد لبشو گذاشت رو لبمو اینبار دستشو گذاشت رو سینمو باهاش بازی میکرد، تو اوج لذت بودم، اومد پایینترو از روی تی شرتم سینه هامو بوسید، رفت پایینترو تی شرتمو زد بالائو با نافم داشت بازی میکرد، قل قلکم می یومد، همینطور تی شرتمو میاورد بالاتر تا جایی که دیگه به سوئیتنم رسیده بود، تی شرتمو کامل درآوردو لای سینه هامو بوس میکردو لیس میزد، می خواست سینه بندمو در بیاره که یه تکونی به خودم دادم تا راحت تر این کارو بکنه، چند ثانیه به سینه هام خیره شده بود، بهم نگاه کردو یه لبخند ناز زدو افتاد به جون سینه هام، کلی نوک سینه هامو که دیگه قشنگ زده بودن بیرونو خورد، از سینه هام دست کشید و دوباره رفت سراغ نافم، دوباره اومد گردنمو بوسیدو همزمان دستشو گذاشت روی کسم، آههههههههههه ، دیگه داشتم دیوونه میشدم، درگوشش خیلی آروم گفتم که من اوپنم، خیلی تعجب کرد و از بوسیدن گردنم دست کشید، رفتم سراغ گردنشو بازم آروم در گوشش گفتم که من با مریم لز داشتمو اونم پردمو پاره کرده، معلوم بود از این حرفم خوشحال شده بود، آروم آروم رفت پایینو شلوارمو از تنم درآورد، از پایینه پام شروع کردو اومد تا رسید به شورتم، انصافا خیلی حرفه ای بود، از روی شورتم شروع کرد بوسیدن کسم، با این کارش داشتم دیوونه میشدم، شورتمو از پام درآوردو داشت برآندازش میکرد، خیلی خوب بلد بود آدمو حشری تر کنه، همش منتظر بودم که کسمو بخوره که دیدم فقط داره نگاش میکنه، گفتم بخورش دیگه، دارم میمیرم، که ابروشو انداخت بالا که نه نمیخورم، منم دوتا دستمو گذاشتم رو سرشو به زور بردمش سمت کسم، آههههههههههههههههههههههههههههههههههههه مامان، شروع کرد خوردن کسم، داغ کرده بودم داشتم میمردم از لذت، انگشتشو کرد تو کسمو باهاش بازی میکرد که دیدم دارم ارضا میشم، از لرزیدنم فهمید ارضا شدم، اومد بالائو لباشو گذاشت رو لبمو همزمان با کسم که داشت منفجر میشد بازی میکرد، یه خورده که حالم جا اومد رفتم سراغ کیرشو دوباره براش ساک زدم که قشنگ خیس خیس شد، خوابیدم رو تخت و گفتم بکن توش که میخوام برای اولین بار یه کیر واقعی کسمو جر بده، کیرشو گذاشت رو کسمو از روش هی بالا پایین میکرد، بازم داشت با این کار دیوونم میکرد و کیرشو تو کسم نمیکرد، با صدای بلند گفتم بکن توش، برای اولین بار یه کیر واقعی رفت تو کسم، آههههههههههههههههه واااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییی، لذت بخشترین اتفاقی که تو عمرم برام داشت اتفاق میوفتاد، تازه فهمیدم که چرا تو فیلم سوپرا وقتی کیر میره تو کس زنه کلی جیغ میزنه و لذت میبره، خیلی آروم داشت عقب جلو میکرد تا دردم نگیره، وقتی کسم بازتر شده بود، سرعتشو بیشتر کردو منم لذتم به اوج رسیده بود، صدای آه ونالم خیلی بلند شده بود، تلمبه زدنشو تندتر وتندتر کرده بود – وایییییییییییی پدرام جرم بده، محکمتر محکمتر، صدای پدرام بلند شده بود، معلوم بود داره ارضا میشه، کیرشو از تو کسم درآوردو کل آبشو ریخت روی سینه هام، منم رو سینه هام پخشش کردم، هیچ کدوم نای بلند شدن نداشتیم، رفتم روش خوابیدم و سرمو گذاشتم رو سینه هاش و گفتم مرسی پدرام خیلی خوبی، پدرامم تو جواب سرمو بلند کردو گونه هامو بوسید، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد که صدای گوشیم از خواب بلندم کرد، پدرام اس ام اس داده بود خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم و آخرش نوشت ممنون خیلی خوش گذشت؛ از اون روز به بعد رابطمون خیلی خیلی خوب شده بود، تا جایی که اکثر دخترای دانشگاه دیگه علنا حسودیشونو بروز میدادن؛ روزها همینطوری سپری میشد، تا روزیکه ستاره (هم دانشگاهیم) اومد پیشمو گفت بعده کلاس صبر کن کارت دارم، اونروز پدرام کلاس نداشت، کلاس تموم شدو منم منتظر ستاره شدم که ببینم چیکارم داره، اومد و گفت بریم – کجا بریم؟ – اینجا نمیتونم بگم، بریم بهت میگم – چرا همینجا بگو – اهههههه چقدر گیر میدی نمیشه، موضوع به پدرام مربوطه، اینجا نمیشه گفت – وقتی اسم پدرامو آورد کنجکاو شدم تا ببینم چی میگه، رفتیم کافی شاپه نزدیکه دانشگاه، خوب نمی خوای بگی چی شده – باید یه چیزی رو بهت نشون بدم، دست کرد تو کیفشو موبایلشو درآورد، روبه من کردو گفت می خوام یه عکس نشونت بدم اما قبلش باید قول بدی بی جنبه بازی در نیاری – گفتم باشه بابا، کشتی منو زود باش دیگه، عکسو نشونم داد، وای خدا باورم نمیشد، خشکم زده بود و نفسم بالا نمیومد، توی عکس پدرام لخت بود و داشت با عاطفه (یکی دیگه از هم دانشگاهیام) سکس میکرد، دستام داشت میلرزید، به ستاره گفتم این عکس مال چند وقت پیشه؟ – شروع کرد تعریف کردن، که این عکس مال همین 4 روزه پیشه، که جشن تولد یکی از بچه ها بوده، عاطفه و پدرام خیلی اتفاقی تو تولد همدیگرو دیده بودن، که در حال سکس کردن یکی از بچه ها ازشون عکس گرفت؛ بدونه اینکه دیگه چیزی بگم اومدم بیرونو رفتم خونه، می خواستم به پدرام زنگ بزنم که پیش خودم گفتم دیگه حتی نمی خوام اسمشو بیارم، گوشیمم خاموش کردم، داشتم مثل این دیوونه ها با خودم حرف میزدمو به پدرام فوشو بدو بیراه میگفتم که دیدم مریم اومد خونمون – سلام، معلوم هست یه دفعه کجا غیبت زد؟ چرا گوشیت خاموشه؟ – با دیدن مریم بغض گلوم ترکیدو زدم زیر گریه زاری – پانیییییییی چرا گریه زاری میکنی؟ چی شده؟، کل جریانو براش تعریف کردم، گوشیرو برداشت تا زنگ بزنه به پدرام که جلوشو گرفتم، گفت عکسو بده ببینم پانی، که تازه متوجه شدم، یادم رفت عکسو از ستاره بگیرم؛ دو روز گذشت، تو این دو روز به پیشنهاده مریم گوشیمو روشن نکردم تا پدرام فرصت توجیح کردن کارشو نداشته باشه، اونروز با پدرام کلاس مشترک داشتم، سر کلاس نشسته بودم که پدرام اومدو سرشو به علامت سلام کردن تکون داد که من رومو برگردوندمو محل ندادم، کلاس تموم شد، ماشین نیاوردمو قرار بود با مریم برم، داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم پدرام داره از پشت صدام میکنه، صبر کن پانی، پانی خانم با شمام، رسید بهمون که با حالتی عصبانی گفت معلوم هست این مسخره بازیا چیه در میاری چرا گوشیتو خاموش کردی؟ داشت همینطوری حرف میزد که مریم گفت گمشو عوضی حولش داد عقبو با سر محکم خورد زمین، اولش خیلی ترسیدم اما بعدش گفتم حقشه، سوار ماشین شدیمو رفتیم، اون شب مریم پیشم موند، ساعت حدود 11 شب بود که دیدم زنگ زد بر نداشتم، اس ام اس داد – میشه بگی این کارا چیه – می خواستم جوابشو بدم که مریم نذاشت، دوباره اس ام اس داد – با شمام، حداقل بگو دلیل این کارت چیه؟ پای کسه دیگه ای در میونه؟ – اینو که گفت، مریم قاطی کردو بهش اس ام اس داد و هر فوشی که بلد بود توی اس ام اس نوشتو گوشیرو خاموش کرد؛ فردای اونروز من کلاس داشتمو پدرام کلاس نداشت، کلاس تموم شد با چندتا از بچه ها بیرون دانشگاه مشغول حرف زدن بودیم که دیدم پدرام بیرون دانشگاه وایستاده، اومد و به همه سلام کردو گفت پانی میشه بیای کارت دارم، رفتم جلو تا می خواست حرف بزنه چنان سیلی ای بهش زدم که صداش پیچید، مریم دستمو گرفتو برد سمت ماشینو رفتیم خونه؛ تو این چند روز مریم همش پیشم میموند، فردا صبحش، من حموم بودم که دیدم مریم داره صدام میکنه و میگه عاطفه (دختری که تو عکس با پدرام بود) زنگ زده بودو کارت داشت، منم گفتم خوده پانی بهت زنگ میزنه، منم چون نمی خواستم باهاش حرف بزنم بهش زنگ نزدم، داشتیم ناهار میخوردیم که دیدم عاطفه زنگ زد، بر نداشتم که دیدم اس ام اس داد که پانی به خدا کار خیلی مهمی باهات دارم، مریم گفت بهش زنگ بزن شاید واقعا کار مهمی داشته باشه، زنگ زدم بهش، بدونه اینکه سلام کنم گفتم کاری بامن داشتی؟ زود کارتو بگو کار دارم، گفت تلفنی نمی تونم بگم، بعد از کلی بحث کردن، آدرس خونرو بهش دادمو 2 ساعت بعدش اومد؛ بهش گفتم برای چی اومدی اینجا؟ – برای اینکه به یه سو تفاهم خاتمه بدم – با این حرفش از روی حرص خندم گرفت، مریم بهش گفت سو تفاهم تو با پدرام سکس داشتی بد میگی اومدی سو تفاهمو خاتمه بدی؟ خنده داره والا – رو به ما کردو گفت لطفا مؤدب باشید، این حرفا اصلا درست نیست، همش یه دروغ بوده که ستاره به خاطره دشمنی با من از خودش درآورده – از جام بلند شدمو با صدای بلند گفتم، نه خانم این بازیهارو جای دیگه در بیار، من عکس تورو با اون پدرام کثافت دیدم، حتما اون عکسم دروغه آره؟؟ – معلومه که دروغه، پانی جان تو مثلا رشتت کامپیوتره، چطور نفهمیدی این عکسو درست کردن، دست کرد تو کیفشو یه سی دی درآورد، گفت ایناها اینم عکس، برو بزار تو کامپیوتر ببین کی دروغ میگه کی راست – مریم سی دی رو گرفتو گذاشت تو کامپیوتر، من که اصلا این حرفارو باور نکرده بودم، اصلا نرفتمو عکسو نگاه نکردم، مریم بعد اینکه عکسو دید اومد جلومو محکم زد تو گوشم – خاک تو سرت پانی، خاک تو سرت، وااااااااااای پانی، تو چطور نفهمیدی این عکس دست کاری شده مثلا رشتت کامپیوتره خره – به خاطر درد سیلی ای که خوردم اشکم اومد، چی داری میگی مریم دستمو گرفتو برد پیش کامپیوترو عکسو نشونم داد، وای خدا، دنیا داشت رو سرم خراب میشد، راست میگفتن، مونتاژ بود، حتی خیلی ناشیانه مونتاژ شده بود – تو چطور نفهمیدی این دست كاري شده؟، با حالتی که داشتم شدیدا گریه زاری می کردم گفتم من اون لحظه ای که عکس و دیدم شوکه شدم، اگه شماهم جای من بودیدو میدید کسی رو که خیلی دوست دارید با کسه دیگه ای رابطه داره، اون لحظه دیگه به درست یا غلط بودنش فکر نمی کردید، عاطفه اومد بغلم کردو شروع کرد کل ماجرارو تعریف کردن – گفت سیامک (یکی از بچه های دانشگاه) دوست مرده ستاره بود، که با ستاره بهم میزنه و با من (عاطفه) دوست میشه، ستاره سر همین موضوع با من لج میکنه و شمارم و به یه مرده میده تا اذیتم کنه، منم این موضوع رو به سیامک گفتم، که سیامک زنگ میزنه به ستاره و کلی باهم دعوا میکنن، به خاطر همین ستاره از قبل بیشتر با من تو دندنه لج میوفته، این موضوع میگذره، تا از یکی از دخترا شنیدم که ستاره به پدرام پیشنهاده دوستی داده ولی پدرام قبول نکرده، بعده اینکه میبینه پدرام با تو (پانی) دوست شده حسودیه دخترانش گل میکنه و به فکر این میوفته که زیرابه پدرامو پیش همه بزنه، که این عکسو درست میکنه تا با یه تیر دو نشون زده باشه، هم حال منو بگیره هم اینکه پدرامو از چشمه همه بندازه، منم دیروز خیلی اتفاقی این عکسو تو گوشیه یکی از بچه ها دیدم، که بهم گفتن که تو دیروز زدی تو گوشه پدرام، همینجا بود که دوزاریم افتاد که حتما توام این عکسو دیدی و کلی فکرای بد کردی، این شد که زنگ زدم بهت تا کل ماجرارو برات تعریف کنم؛ خلاصه رابطم با پدرام بهم خورد و ديگه نمي تونستم تو چشماش نگاه كنم … خيلي وقته ديگه خبري ازش ندارم، اميدوارم يه بار ديگه هم شده ببينمش .مرسی از اینکه این برگ از شیرین ترین و تلخ ترین داستان زندگیم و تا آخر خوندید. موفق باشید. پانتآ (پانی).

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *