مهستی، خانم عموی مهربون من

0 views
0%

خانم عموی من یه خانم ۴۱ ساله است با قد متوسط و پستونها و کون درشت. طفلکی نمیتونه بچه دار بشه و اون ‫و داییم تنها زندگی می کنن. داییم ماهی سه روز به خاطر کارش میره دبی و همیشه از کسهای آبدار اونجا تعریف میکنه و ناگفته معلوم که هر دفعه یه حالی به خودش میده‫. فکر کنم خانم دایی هم میدونه ولی طفلک به خاطر مشکلش چیزی نمیگه‬ ‫من ۲۶ سالمه و خانم دایی با من خیلی مهربونه و من هم همیشه دوستش داشتم. پارسال تابستون دعوت شدیم باغ‬ ‫عمو. کلا ۶ نفر بودیم من و خواهرم و پدر و مادر و دایی و خانم عموی عزیزم. خانم دایی یه دامن بلند و یه پیراهن پوشیده بود که پستونای نازش رو مشخص میکرد‬ . ‫هر وقت باد میوزید دامنش میچسبید به پاهاش و من سعی میکردم برجستگی کون و یا کسش رو تشخیص بدم. ‫وقتی تو آشپزخونه کپسول گاز رو نصب میکردم و در حالی که خم شده بودم اومدم عقب که یهو کونم به یه‬ ‫چیز نرم و داغ برخورد کرد و ترسیدم. برگشتم نگاه کردم دیدم با کون خانم دایی تصادف کردم. از خجالت ‫قرمز شدم و عذر خواهی کردم ولی خانم دایی با یه لبخند شیرین با عشوه گفت عیبی نداره. طرز گفتنش قند تو ‫دلم آب کرد. ساعتای ۱۰ دایی و پدر رفتن بیرون و خانم دایی گفت میخواد بره تو باغ تا واسه چای آلبالو آلبالو‬ بچینه‬ . ‫خواهر و مادرم هم گفتن میمونن و ناهار درست میکنن. من هم به پیشنهاد مادر رفتم به خانم دایی کمک کنم. ‫مهستی خوشگلم (زن عمو) جلو راه میرفت و من دنبالش و از تماشای حرکات ناز کونش از رو دامن لسی که ‫روی اون باسن تپل مپل مرقصید لذت میبردم. انگار مهستی جون هم اینو میخواست و باسن نازش رو بیشتر ‫میخراموند و منو یاد اون برخورد داغ با کونش میانداخت. یه دفعه طفلکی مهستی سکندری خوردو خورد زمین. من دویدم طرفش و پرسیدم چی شد. در حالی که معلوم بود دردش اومده گفت هیچی نشست و به درخت تکیه داد. کف دستاش رو آروم با دستام تمیز کردم. زانوهاشم کمی زخمی شده بود. دامنشو‬ ‫تا روی زانوهاش کشید بالا تا وضع زانوهاش رو ببینه. یه خورده خراشیده شده بود. من آروم زانوهاشو دست‬ ‫کشیدم که خیلی ناز به من لبخند زد و منم لبخند زدم. وقتی خواست با دستاش خراشیدگی پاشو لمس کنه یهو‬ ‫دامن لسش روی رونهاش سر خورد و تا شرتش پایین رفت. شرت صورتی با گلهای سفید که میشد کس تپلشو‬ ‫از پشتش تشخیص داد. من از خجالت قرمز شده بودم ولی مهستی اصلا به روی خودش نیاورد و یه لبخند ملیح‬ ‫روی لباش نقش بست. من که حال خودمو نمیدونستم هنوز زانوهاشو نوازش میکردم و شرت نازشو دید میزدم‬ ‫و مهستی هم هیچ مانع نمیشد. بعد یه دقیقه دامنشو کشید رو پاهاش و من دستش رو گرفتم و از زمین بلندش‬ کردم. موقع چیدن آلبالو هم سعی میکردم با بدنش تماس پیدا کنم و وانمود کنم این تماسها تصادفیه‬ . ‫مهستی نازنینم هم هر تماس رو با یه لبخند پاسخ میداد. سر ناهار حواسم اصلا به ناهار نبود و فقط تو فکر‬ ‫مهستی بودم و خیلی هم حشر و حرکات مهستی رو دنبال میکردم. ناهار تموم نشده بود که دایی گفت ساعت ۷ ‫شب پرواز داره به دبی و باید زودتر برگردیم تهران. مادر از مهستی دعوت کرد شب بیاد خونه ی ما ولی مهستی گفت یکی از دوستاش شب پیشش میاد و تشکر کرد‬ . ‫من کلی حالم بد شد و به بخت بدم لعنت کردم. تو راه برگشت اعصابم داغون بود که یکی از دوستام با موبایلم‬ تماس گرفت و ازم خواست شب برم خونشون‬ . ‫منم قبول کردم و به مادر گفتم شب خونه رفیقم میمونم. بعد از اینکه رسیدیم خونه زود دوش گرفتم و ساعتای‬ ۶ از خونه اومدم بیرون. توی راه موبایلم زنگ خورد و دیدم شماره خانم دایی افتاده‬ . تعجب کردم که مهستی چه کار میتونه داشته باشه. ‫بعد از سلام و احوالپری مفصل من از وضع زانوش ازم پرسید که کجا هستم گفتم تو راه خونه رفیقم. گفت من ‫شب تنهام و تنهایی میترسم میتونی بیای پیشم ؟ با تعجب و ذوق پرسیدم مگه دوستت نمیاد ؟‬ گفت نه زنگ زده نمیاد. من هم نفهمیدم چطوری گفتم باشه و قرارم و با دوستم به هم زدم و رفتم خونه عمو. ‬ ‫وقتی میخواستم در خونه دایی زنگ بزنم قلبم تندتند میزد. در و باز کرد و باهام دست داد. گرمای دستش داغم‬ ‫کرد. همون دامن و بلوز ناز تنش بود. ازم پرسید به مامانت گفتی میای اینجا ؟‬ ‫وقتی گفتم نه لبخندی از روی رضایت زد که منو متعجب و خوشحال کرد. برام نوشیدنی آورد و وقتی دولا شد‬ ‫که بهم تعارف کنه خیلی خوب پستوناشو میدیدم که تو یه سوتین صورتی با گلهای سفید خودنمایی میکرد.‬ ‫فهمیدم شرت و کرستش رو عوض نکرده و همونست که صبح تنش بوده. مهستی رفت تو آشپزخونه شام‬ ‫درست کنه و منم پایان حواسم به مهستی بود و با چشام تعقیبش میکردم. بلند شدم رفتم آشپزخونه کمک مهستی‬ ‫جون بکنم. مهستی بین میز ناهار خوری و کابینت ایستاده بود و سالاد درست میکرد. رفتم بغل دستش وایستادم‬ ‫و گفتم کمک نمیخواین؟ گفت لطفا سس رو از تو یخچال بیار. برای رسیدن به یخچال باید از پشت سر مهستی‬ ‫رد میشدم و من که خیلی حشری بودم ناخواسته طوری رد شدم که تماس بیشتری با کون مهستی پیدا کنم ولی‬ ‫مهستی هم کونش یه خورده داد عقب و یه لبخند سایت داستان سکسی زد. من مطمئنتر شدم که مهستی هم حشری هست و‬ از این کارا خوشش میاد‬ . ‫ساعتای ۹.۳۰ دایی از فرودگاه دبی تماس گرفت و وقتی از مهستی پرسید تنهاست یا نه مهستی با یه خنده‬ ‫موذیانه گفت تنهاست که منم خندم گرفت. بعد شام وقتی ظرفها رو تو ماشین میچید و منم یکی یکی ظرفها رو ‫از پشت سرش بهش میدادم آروم کونش داد عقب و از تماسش با من داغ شدم. منم به خودم جرات دادم و کیرم ‫رو رو کونش فشار دادم. مهستی کونش رو آروم به کیرم میمالید و کیر من رو کون مهستی داشت بزرگ ‫میشد. مهستی دستاشو رو کابینت گذاشته بود و کونش رو کاملا عقب داده بود و خودشو به من میمالوند. منم ‫کاملا باهاش همراهی میکردم. دستامو گذاشتم رو کمر مهستی و شروع کردم مالیدن کمر و کونش و بعد آروم دستامو سر دادم رو پستوناش و از روی پیراهن ماساژشون میدادم‬ . ‫مهستی چشاشو بسته بود و با زبونش لباشو میخورد. دستمو انداختم تو کمر مهستی و برگردوندمش و لبامو ‫چسبوندم به لباش و شروع به خوردن لباش کردم. مهستی خیلی خوب همراهی میکرد و دستای منم از رو دامن کون داغ مهستی رو ماساژ میداد. زبونشو توی دهنم میکرد و منم زبونشو میمکیدم. ‫حدود ۱۰ دقیقه لب میگرفتیم که مهستی گفت بریم اتاق خواب. من بغلش کردم و در حالیکه لباشو میخوردم‬ . ‫بردمش تو اتاق خواب. به خواسته مهستی برق اتاق و روشن کردم و در و قفل کردم. روی مهستی دراز کشیدم ‫و دوباره لباش و خوردم و پیراهنشو درآوردم و بوسای کوچیک از بالای پستوناش میگرفتم. با دندونام سوتین ‫مهستی رو کندم و نوک پستوناشو که کاملا شق شده بود میلیسیدم و میمکیدم. کم کم ناله های مهستی شنیده میشد‬ . ‫وقتی خواستم برم پایین و دامنشو دربیارم بلند شد. منو انداخت رو تخت و لباسامو درآورد. شلوارمو با شدت‬ ‫پایین کشید و کیر راست شده ی منم که شرتم رو خیس کرده بود از شرتم بیرون کشید و شروع کرد ساک‬ ‫زدن. اونقدر خوب و حرفه ای کیرمو میخورد که نزدیک بود نفسم بند بیاد. وقتی دید کیرم خیلی خیس شده و‬ نزدیک آبم بیاد یه اسپری از کشوی تخت درآورد و رو کیرم خالی کرد و دوباره شروع به خوردن کرد‬ . ‫بعد طاق باز رو تخت خوابید و پاهاشو باز کرد. وحشیانه دامنشو درآوردم و با دهنم به شرت قشنگی که از‬ صبح در آرزوش بودم حمله کردم. با زبون کسش رو از روی شرتی که کاملا از آب کس خیس بود میلیسیدم‬ . ‫بعد انگشتامو بردم زیر شرت و بدون اینکه شرتش رو دربیارم کسشو ماساژ میدادم و همزمان شرتشو تو دهنم‬ کرده بودم و میمکیدمش تا آب کس مهستی رو بخورم. بعد شرتشو درآوردم و زبونمو فرستادم تو کسش. با‬ ‫زبون سقف کسشو میخوردم با انگشتام دنبال چوچوله میگشتم. چوچوله ی شق کرده مهستی راحت پیدا شد.‬ زبونمو پهن کردمو چوچوله مهستی رو اونقدر محکم میلیسیدم که ناله های مهستی تبدیل به جیغ شده بود‬ . ‫بعد هم لبهای کسشو تو دهنم میکردم و اونا را سخت میمکیدم. مهستی هم موهامو چنگ میزد و کسشو محکم‬ ‫به صورتم میکوبید و ناله میکرد. آب کس مهستی کاملا جاری بود و منم به شدت تشنه. وقتی سرمو بلند کردم‬ ‫و به مهستی گفتم تشنه ام و میخوام آبتو بخورم با ناله گفت پایان کسم مال تو… ادامه بده کسم رو بخور‬ ‫.بخوووووووور. منم آب کسشوو چوچولشو میمکیدم‬ . ‫یه دفعه پایان تنش لرزید و فهمیدم ارضا شده. حالا بدون اینکه از حامله شدنش نگران باشم پاهاشو بلند کردم و‬ کیرمو فرستادم تو کس مهستی. کس مهستی اونقدر خیس و لزج بود که با اینکه کسش تقریبا تنگ و کیر منم به‬ ‫اندازه کافی کلفت بود پایان کیرمو تا خایه هام یهو بلعید و مهستی جیغ کشید. شروع کردم تلنبه زدن که مهستی‬ داد میزد محکمتر تندتر تندتر‬ ‫با اون اسپری که مهستی به کیرم زد حدود ۱۰ دقیقه کس مهستی رو تلنبه میزدم. هر دومون به شدت عرق کرده بودیم و دیگه نا نداشتیم. یهو مهستی لرزید و با لرزش تنش کیرم مثل آتشفشان فوران کرد و پایان آبمو تو ‫کس مهستی خالی کردم. اونقدر آبم زیاد بود که از کس مهستی اومد بیرون. بدون اینکه کیرمو از کس مهستی جون در آرم روش خوابیدم و شروع کردم خوردن لباش‬ . ‫مهستی هم دستاشو تو کمرم حلقه کرد و منم تو سینش فشرد و لبامو میخورد. بعد چند بار ازم به خاطر سکس‬ ‫تشکر کرد و گفت فکر نمیکرده یه کسی که از خودش ۱۵ سال کوچیکتر اینقدر خوب ارضاش کنه. منم ‫بوسیدمشو تو همون وضع تا ۱۰ صبح خوابیدیم. صبح با هم دوش گرفتیم و بدون اینکه لباس بپوشیم صبحانه ‫خوردیم. بعد صبحانه مهستی اونقدر منو حشری کرد که دوباره باهاش سکس کردم. ۲-۳ ظهر مادر به‬ ‫موبایلم زنگ زد و ناهار اجبارا رفتم خونه اما به مهستی قول دادم شب برگردم پیشش و همانطورم برگشتم و ‫اونشب هم یه سکس حسابی باهاش داشتم. از مهستی قول گرفتم هر وقت موقعیت جور بود باهاش سکس داشته باشم و الان تنها دوست دختر عزیز و مهربون من خانم عموی عزیزم مهستی هست‬ .

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *