موضوع جدید

زماني اسمم الناز بود . النازي كه همه آرزوي داشتنش رو مي كردن ولي افسوس. در حال حاضر 22 سالمه و فقط يه برادر 21 ساله دارم كه دبي براي پدرم كار ميكنه. شاد بودم و سر زنده. براي خودم اعتباري داشتم و كلي به قول ديگران نمونه يه دختر كامل. پدر و مادرم شديدا از دوران بچگي نسبت به رشد من و برادرم هومن اهميت مي دادن و واقعا سنگ تموم گذاشتن. مادرم در دوران بچگي به دليل بي مسئوليتي مادر بزرگم متا سفانه يك انگشت دستش رو از دست داد و همين باعث شد كه نسبت به ما حسا س بشه و براي رشد و تكامل ما نهايت تلاش خودش رو انجام بده. دوران بچگي ما اين جوري گذشته بود كه هر روز بايد 3 ليوان شير مي خورديم و بعد، ورزش كار هر روز ما بود. هر ماه يك پامون تو دندان پزشكي و چشم پزشكي و متخصص تغذيه بود . مادرم سنگ تموم ميگذاشت. اين وضعيت تا 20 سالگي ما ادامه داشت. پدر و مادرم تو يك دانشگاه و هر دو در رشته تربيت بدني تحصيل مي كردن كه با هم ازدواج كردن. مادرم دبير ورزش بود و پدرم وارد كننده قطعات كامپيوتر كه هيچ ربطي به رشته تحصيلي اون نداشت . در حال حاضر هم يه فروشگاه لوازم كامپيوتر تو دبي داره و به خاطرشغلش در هفته 3روز ميره دبي .الان هم برادرم اونجا براي پدرم كار ميكنه. البته قبل از اينكه بره دبي تو اين شركت هاي هرمي كه تجارت الكترونيك بود عضو بود كه مي بايست اول يه محصول از شركت بخره و بعد آموزش ببينه براي تبليغ و بعد دو نفر رو معرفي كنه به شركت كه پور سانت بگيره. تو اين سن نسبت به دوستاي خودم از نظر هيكل و قيافه فوق العاده بودم. نه چاق و نه لاغر و به قول دوستام ميزون بودم .براي همين تو رشته ژيمناستيك ثبت نام كرده بودم. باور كنيد خود ستايي نباشه خيلي از دوستام حسرت داشتن هيكل من رو مي خوردن و گاهي وقتها حسودي ميكردن و حتي سر باسن من براي همديگه قسم مي خوردن. اين قدر جواب تيكه پروني هاي پسر ها رو مي دادم كه وقتي كم مي آوردن شروع به فحاشي مي كردن . وقتي مي ديدم اين قدر مورد توجه پسر ها واقع شدم ،مانتو هاي تنگ و شلوار نازك مي پوشيدم تا بيشتر جلب توجه كنم. از اينكه مي ديدم كسي دنبالم افتاده حس غرور مي كردم . حتي بعضي اوقات زير شلوارم چيزي نمي پوشيدم تا بدنم بيشتر نمايان بشه و غير از مدرسه هر جا كه مي رفتم دو قلم آرايش ميكردم و فقط پسر سر كار ميگذاشتم. براي سوزوندن پسر هاي فاميل هم تو جشن عروسي دختر خاله ام شنل پوشيده بودم كه از پشت سر تا پايين كمرم باز بود و كلي شلوغ كرده بودم و اين قدر رقصيدم كه بالا آوردم. و حالم بد شد. اين طوري لباس پوشيدن ديگه برام عادي شده بود و تو خونه هم جلو پدرم و برادرم با تاپ و گاهي اوقات هم جاي شلوار شورت مي پوشيدم و با تاپ و شورت بودم. هر روز با برادرم دعوا داشتم. جنگ و دعوا هاي ما تمومي نداشت و سر هر مسئله اي با هم بحث داشتيم كه آخرش مادرم ما رو جدا ميكرد. البته گاهي اوقات نگاه حريص برادرم رو حس مي كردم كه يواشكي منو نگاه ميكنه. حتي چند بار كه تو اتاقم با تاپ و شورت خوابيده بودم منو ديد مي زد. يك بار هم وقتي خونه نبود تو كامپيوترش سرك كشيدم . اون قسمت از فيلم عروسي دختر خالم كه من مي رقصيدم رو ااز تو فيلم ذخيره كرده بود و تو كامپيوترش نگه داشته بود. يه كار خنده دار هم كرده بود كه مردم از خنده. چند تا از عكس هاي منو از تو آلبوم اسكن كرده بود تو كامپيوترش و سر منو جدا كرده بود و گذاشته بود رو بدن يه دختر لخت ديگه. فكر نمي كردم برادرم اين جوري باشه. اون كه غمي نداشت . اين قدر خوشگل بود كه دخترا رو به طرف خودش بكشونه و حتي پي برده بودم كه دوست دختراش رو مياره خونه. جدا از اينكه پسر ها رو سر كار بذارم و حالشون رو بگيرم لذت مي بردم. ولي الان به اين باور رسيدم كه خوشگل بودن و هيكل مانكن داشتن و يا آرزوي خوشگل بودن جز درد سر فايده اي براي دختر و پسر نداره. اين رو به جراعت مي تونم بگم كه من از اين مورد خيري نديدم جز بد بختي. شايد فكر كنيد كه خود ستايي باشه ، ولي باور كنيد من از اين مورد خاص خاطرات تلخي داشتم. خاطراتي كه زندگي من رو دست خوش تغيرات شگرفي كرد. و حالا براي جنس خودم متاسفم كه گول به ظاهر خود ستايي پسر ها رو مي خورن و تنها با چند كلمه تعريف و تمجيد از سوي پسرها خودشون رو مي بازن. اين مطالب كه بيان ميكنم عين واقعيت و جرياني هست كه اتفاق افتاده. تو اينترنت مطالب زيادي هست كه راست و دروغش رو خواننده بايد تشخيص بده. ولي به تنها غمخوار و تنها اميد زندگي ام مادرم قسم كه همه حرف هاي من عين حقيقته. من در بيان اين مطالب سعي كردم هر چي كه يادم مياد بيان كنم. حتي چيزهايي جزئي باز هم به همه همجنس هاي خودم توصيه ميكنم گول خود ستايي پسر ها رو نخورين . تو اين مملكت خودتون دارين به خودتون ظلم مي كنيد. مثل من كه اشتباه كردم و روزگارم خراب شد. هر پسري كه سر راهم قرار مي گرفت ، ردش نمي كردم و يك جوري وقتي ميديدم دنبال من افتاده چراغ سبز نشون ميدادم. غافل از اينكه دارم گور خودم رو ميكنم. دوست داشتم پسرها از من تعريف كنن و سر من دعوا كنن. از اين كار لذت مي بردم. ولي هيچ وقت با پسر ها دوست نمي شدم . ولي حالا به اين نتيجه رسيدم كه دوست شدن با پسر ها تو اين زمونه چند تا اشكال داره اول اينكه سن خود دختر ميره بالا وتا حدودي فكر ازدواج رو نميكنه. و دوم اينكه پسر ها در ازدواج با دختران بيشتر دنبال حال كردن هستن تا زندگي و وقتي دختري باشه كه آنها رو ارضا كنه ديگه فكر ازدواج و اينكه زير بار مسئوليت در زندگي برن رو نمي كنن. خودمون رو گول نزنيم. سن ازدواج رفته رسيده به حدود 29 و 30 شايد خيلي ها بگن تورم و مشكلات اقتصادي باعث شده كار به اين جا بكشه . ولي من ميگم داشتن دوست دختر و دوست پسر باعث ميشه كه جوانان تا سن 30 سالگي دنبال تنوع باشن و بخوان كه هر از چند گاهي با كسي باشن و براي تنوع هم كه شده هر بار دنبال شخص جديد باشن . براي رسيدن به اين هدف ازدواج رو مانع كار خودشون مي بينن و اقدام به ازدواج نمي كنن. از طرف ديگه هم اون دختر بيچاره هم ممكنه اسير دست يه نامرد بشه و زندگي خودش رو خراب كنه. پس اين وسط فقط دخترا ن زيان مي بينن. تازه فقط دختران هستن كه انواع لقب هاي زشت رو ميگيرن و پسر ها افتخارش رو ميكنن. من مطالب اين سايت رو خوندم و پي بردم كه برخي مطالبش خيلي آموزنده هست و مي تونه براي ديگران درس عبرتي باشه . براي همين من هم تصميم گرفتم قسمتي از بد بختي خودم رو بنويسم . كسي كه من رو نميشناسه براي همين خيلي راحت در دل ميكنم. اين مطالب مربوط به زماني هست كه 21 سالم بود. باور كنيد خانواده خوبي بوديم. پدر و مادرم فوق العاده خوشگل بودن و من و هومن هم تا يادم هست هميشه مورد ستايش فاميل بوديم. دختر هاي فاميل و به خصوص دختر دايي ها روزي نبود كه به بهانه اي خانه ما زنگ نزنن. از طرف ديگه خود من هم مورد توجه پسر هاي فاميل بودم. به طوري كه براي هر پارتي و مهموني من رو هم دعوت ميكردن. وقتي مي ديدم پسر هاي فاميل به من توجه دارن راستش خيلي خوشم مي اومد. انگاري اين يك نوع پيروزي براي من بود در مقابل دختراي ديگه فاميل. به همين دليل تصميم گرفتم كه بيشتر به سر و وضع خودم برسم و تا بيشتر تو چشم باشم. از انواع مانتوهاي كوتاه و تنگ گرفته تا تاپ و شرت ست و يكنواخت و تنگ. تو مهموني هاي فاميلي چون دختراي ديگه فاميل كمي آزاد جلو پسر ها ميگشتن من هميشه سعي ميكردم يه قدم از اون ها جلوتر باشم. البته تو خانواده ما كسي به طرز لباس پوشيدن من ايراد نمي گرفت. حتي برادرم هم اعتراضي نمي كرد. تو جمع خانوادگي خودمون با تاپ و شرت بودم و تو مهموني فقط شلوار اضافه مي شد. تو راه مدرسه پسر هاي زيادي منتظر من و دوستام بودن كه به هنگام تعطيلي مدرسه سر به سر ما بذارن. براي اينكه از اراجيف اونها كم نياورم هميشه حاضر جواب بودم. يكي از اراجيف اون زمان كه هنوز وقتي يادم مي آد كلي خندم ميگيره اين بود كه داشتيم با دوستام از كوچه رد ميشديم كه يكي از همون پسرها به دوستش گفت دختر فلاني رو بايد بگيري از پشت دار بزني . البته طوري گفت كه ما هم شنيديم. كلي يواشكي به اين حرف مرده خنديديم . غرور زيادي داشتم و اين كارهاي ناجور من ريشه در غرور بيش از حد من داشت. برادرم بد جوري در مورد من حساس بود و خيلي هواي من رو داشت.. با اينكه يك سال از من كوچكتر بود . ولي هميشه من رو محدود ميكرد. خانواده خوشبختي بوديم. تا اينكه دبيرستان رو تموم كردم و براي كنكور آماده مي شدم. به هر حال دوران دبيرستان هم با همه خوشي و خاطراتي كه داشت در حال پایان شدن بود. چه دوراني بود. آخراي سال تحصيلي بود كه تو راه مدرسه پسري بد جوري مزاحمم شده بود و روزي نبود كه سر راه من نباشه. حرفي هم نميزد و فقط نگاه ميكرد. داشتم به اين باور مي رسيدم كه مرده ديونه هست يا لال تشريف داره. ديگه بودنش برام عادي شده بود و اهميتي نميدام. يك روز تو خيابون از راه مدرسه به خونه چند تا پسر دنبالم كردن و هي حرف هاي ناجور ميزدن . وقتي به خيابان محل خودمون رسيدم اين مرده كه لال بود هم طبق معمول اونجا بود. پسر ها هم همچنان دنبالم بودن. يه نگاه به اون پسر لال كردم. انگاري خودش فهميد و رفت به هواداري از من يه دعواي حسابي راه افتاد. اولش ترسيدم ولي بعدش گفتم من كه با هيچ كدومشون دوست نيستم. آدم حسابشون نكردم و اومدم خونه. اين پسر لال كه تا حالا حرفي نزده بود فهميدم كه زبان هم داره و دست بزن. يك روز هم اومد نامه بده كه نگرفتم. از قيافه اش خوشم نمي اومد. زياد خوشگل نبود. اين قدر تو فاميل از من تعريف كرده بودن و از خوشگلي من كه دچار غرور شده بودم و به هر كسي توجه نمي كردم. چند وقت بعد كه تابستون شد تو راه كلاس ژيملاستيك يه مرده افتاد دنبالم. مرده قيافه بدي نداشت و موهاش رو بلند كرده بود و ريخته بود پشت سرش. كلي كلاس ميگذاشت براي خودش. اولش زياد توجه نميكردم و فقط نگاهش ميكردم. يك روز با پژو 206 اومده بود. دل رو به دريا زدم و رفتم سوار شدم. سند بد بختي من از همين جا شروع شد. اسمش سيامك بود. باباش تو جمهوري نمايندگي سام سونگ و فروشگاه لوازم صوتي و تصويري داشت. وضع مالي خوبي داشتن و يه خونه تو پاسدران . درست خيابون پشتي خونه ما . خود مرده هم تو شركت ايران خودرو كار ميكرد و تا فوق ديپلم ادامه داده بود. خيلي خوش برخورد و تو دل برو. بيشتر عاشق آهنگ هاي انيگما بود. ميگفت به انسان آرامش ميده. چند وقت با هم دوست بوديم و تو اين مدت سعي ميكردم كه برادرم از موضوع چيزي نفهمه. البته خودش كلي دوست دختر داشت. حتي چند بار هم دختر آورده بود تو خونه. من يك موردش رو با چشم خودم ديدم كه وارد خونه ما شدن ولي توجه نكردم. خيلي سعي كردم كه هومن از ماجراي من و سيامك چيزي نفهمه. ولي بالاخره يك روز اين سيامك خاك بر سر زد به سرش منو تا در خونه برسونه . زماني كه پياده شدم برادرم از خونه زد بيرون و ما رو ديد. همون لحظه چيزي نگفت و فقط مرده رو بد جوري نگاه كرد. ولي تو خونه چنان دعوايي با من كرد كه تا به حال اين جوري نديده بودمش. شروع كرد به نصيحت كردن من كه اين كار ها عاقبت نداره و برم پدرش رو در بيارم. با هزار التماس و خواهش آرام شد . وقتي آروم شد براي تلافي هم كه شده به هومن گفتم تو چرا دختر بازي ميكني و عاقبت نداره. باز برام قاطي كرد و گفت من پسرم و براي من عيب نيست. خودش رو يك جوري تبرئه ميكرد. اون روز هم با همه بد بختي گذشت و گفت اگه يك بار ديگه همچين چيزي ببينم به پدرم گزارش ميده. اما در نظر من هم دختر هم پسر به هم احتياج دارن چه از نظر روحي و چه جنسي. چرا پسر ها دوست دارن خودشون با دختراي مردم حال كنن ولي دوست ندارن كسي با خواهرشون حال كنه؟ اين قانون كجاست؟ آخوند ها؟ به همين دليل رفاقتم با سيامك رو ادامه دادم . و لي جريان برادرم رو براش گفتم. ابتدا اعتراض كرد ولي ديگه چيزي نگفت. از اون روز سيامك رفتارش با من عوض شده بود بيشتر تو خودش بود. تلفن زدنش خيلي كم شده بود . يك روز به اون گفتم چرا اين طوري شدي. گفت چطوري شدم. گفتم مثل سابق تحويل نميگيري. گفت برادرت ممكنه درد سر درست كنه برام. همون روز عصر به بهونه برداشتن پول منو برد در خونشون. خيلي دوست داشت برم بالا ولي تو ماشينش موندم كه بياد. اومد پايين اين قدر التماس كرد كه رفتم بالا. وارد اتاق پذيرايي كه شديم رفت و من چند دقيقه اي در ديوار رو نگاه ميكردم تا اومد . باز هم با كادو اومد . لبخندي تحويلش دادم و اون هم اومد كنارم نشست. كادو رو كه باز كردم يه دستبند طلاي خيلي ناز توش بود. ابتدا خيلي سريع ردش كردم ولي باز شروع كرد به التماس كه من هم براي تو گرفتم هم براي مينا خواهرم. قبول نمي كردم. همين جوري 100 توماني قيمت داشت. به سيامك گفتم فرض كن من قبول كردم. برادرم اون رو تو دستم ببينه چي؟ نميگه اين دستبند رو از كجا آوردي؟ گفت ببين اين يك هديه است و حتما نبايد كه ببندي به دستت. اين رو هم قاطي طلاهاي خودت كن نميفهمه. ولي قيمتش خيلي زياد بود. نميتونستم قبول كنم. جواب منفي كه دادم باز شروع كرد به التماس كردن و خودش اومد كنارم اون رو بست به دست من. هر چي گفتم خيلي گرونه اصلا توجهي نميكرد و گفت اشكال نداره جبران ميكني و ميگفت يك وقت مشكل پولي همداشتي فقط به خودم بگو برات فراهم ميكنم. به سيامك گفتم نه از نظر مادي تامين هستم و مشكلي ندارم. براي اينكه ذهنش رو از كادو و دستبند خالي كنم شروع كردم به صحبت كردن از همه جا و از كلاس ورزش تا رفتن به دانشگاه. ميگفت هيكلت براي ژيملاستيك خيلي خوبه و شروع كرد دستور غذايي دادن كه سعي كن چاق نشي وگفت اعتراف ميكنم خيلي هيكل و استيل رو فرمي داري. اين قدر تعريف كرد كه از خودم بدم اومد. البته تو خونه مادرم هم همين رو ميگفت وكافي بود جلو هومن از من تعريف كنه اون وقت بود كه نطق هاي هومن شروع ميشد و هي ميگفت هر چه قدر هم خوشگل باشي آخرش بايد كهنه و پوشك بچه بشوري وآخرش يه آقا بالاسر داري كه هميشه بايد به اون بگي چشم قربان و خانم ناقص عقل هست. اين طوري اعصاب من رو خورد ميكرد. حرف هام كه تموم شد دستبند رو از دستم در آوردم و گذاشتم رو ميز. انگاري ناراحت شد . گفتم برادرم تا حالا اين طوري برام خرج نكرده كه تو خرج ميكني. برگشت گفت چقدر بي جنبه هستي و شايد هم لوس. باز بلند شد اومد كنارم نشست و دستم رو محكم گرفت و دستبند رو دوباره به دستم بست و گفت اگه اين بار در بياريش دستت رو ميشكنم. سرش داد زدم كه پدر گرونه. اون هم فرياد زد كه اشكال نداره و دستش رو برد پشتم و گفت با اين جبران كن دستش رو لاي باسن من حركت ميداد. ميخكوب شده بودم. مونده بودم چي به سيامك بگم. دستش رو گرفتم و پرت كردم طرف خودش. تو صورتش خيره شدم و گفتم پس بگو چرا اين طوري ريخت و پاش ميكني. شروع كرد از مردي و جوانمردي حرف زدن و گفت خيلي از من خوشش اومده و خيلي رك حرف ميزد و ميگفت همون روز هاي اول بد جوري تو كف تو بودم. يه بار هم يك بابايي تو خيابون سر تو با من دعواش شد. ولي باز هم بي خيال نشدم. گفت جدا دوستت دارم. عشق يعني همين ديگه. تا اون موقع با هيچ پسري دوست نشده بودم كه كارم به اين جا بكشه. با خود ارضايي خودم رو خلاص ميكردم بعد از كلي بلغور كردن گفت حاضرم به خاطر اون عقبت باز هم برات خرج كنم. ميگفت البته اگه خودت بخواي وگرنه به زوراصلا حال نميده. ميگفت هر دو بايد راضي باشن. بلند شدم دستبندش رو در آوردم گذاشتم رو ميز و داشتم از اتاق پذيرايي خارج مي شدم كه از پشت منو بقل كرد و خودش رو چسبوند به باسن من. شروع كرد التماس كردن كه هر چي بخواي برات مي خرم و هي خودش رو از پشت به باسن من ميماليد. گفتم مگه نميگي هر دو بايد راضي باشن؟ من راضي نيستم. گفت درسته ولي الان بد جوري حالم خرابه رك بگم ميخوام بكنمت. گريه ام گرفت. ميگفت امروز بايد بذاري كارم رو بكنم. چون ممكن برادرت براي من مشكل درست كنه و ديگه نتونيم با هم باشيم و حداقل يه بار من رو بكنه . التماس ميكرد كه بذارم كارش رو بكنه. ميگفت 10 دقيقه بيشتر طول نميكشه. منو برگردوند و من التماس ميكردم كه اگه منو دوست داره ول كنه تا برم. ميگفت من عقبت رو بيشتر از خودت دوست دارم. لبش رو رو لب من گذاشت و شروع كرد سينه هام رو ماليدن. سعي ميكردم خودم رو از دستش خلاص كنم. ولي زورش خيلي زياد بود. چند لحظه دهنم رو بستم كه نتونه لب بگيره ولي يك دستش رو آورد و فك من رو اين قدر فشار داد كه دهنم باز شد و لبش رو گذاشت رو لبم. از پايين هم خودش رو به جلو من ميماليد و با يه دستش هم با سينه هام ور مي رفت. داغ شده بودم .از خجالت عرق كرده بودم. ديگه تو دست هام زوري براي مقاومت نمونده بود. رو زانو خم شده بودم . سيامك وقتي ديد خم شدم هر دو دستش رو از زير مانتو كرد تو شلوار و شرتم بدون خجالت دستاش رو به جلو و عقب من مي ماليد و هي جون جون ميكرد. سيامك ول كن نبود.التماس ميكردم ول كنه ولي ميگفت نه. ديگه تواني براي ايستادن نداشتم وزن بدنم رو انداخته بودم رو سيامك. به سيامك گفتم جون هر كي دوست داره بس كن. ولي توجه نميكرد. خودم رو مثل جنازه رو زمين ولو كردم. سيامك زير لب چيزي گفت كه نشنيدم منو بغل كرد برد تو اتاق خودش رو تخت خوابوند. رفت تو يه اتاق ديگه. چند لحظه بعد حالم بهتر شده بود و بلند شدم از نبود سيامك فرار كنم كه ديدم وارد اتاق شد ولي بدون شلوار و شورت. كيرش هم سيخ شده بود. كلي خجالت كشيدم و گفتم من بايد برم خونه برادرم الان آمار منو ميگيره. ولي در اتاق رو بست و گفت خوشگل خانم تا همين چند دقيقه پيش داشتي كونت رو دو دستي تقديم ميكردي حالا نميخواي بدي. باز هم اومدسمت من و من رو هل داد رو تخت و گفت تا حالا به كسي دادي گفتم نه بي شرف. گفت پس بايد خيلي تنگ باشه. خوابيده بود رو بدن من و هي سينه هام رو ميماليد. لاله گوشم رو گاز ميگرفت . دستش رو از زير مانتو آورد و تاپ تو تنم رو زد بالا و بدون واسطه سينه هام رو چنگ ميزد . باز دوباره داغ شده بودم. نه حس خوبي داشتم و نه حس بدي. بدنم سست شده بود و انگاري اين موضوع رو فهميد . يه دفعه گفت مي خواي بكنمت؟ مونده بودم چي بگم. چيزي نگفتم . هنوز داشت با سينه هام ور ميرفت. از پشت گردنم وگرفت منو از رو تختخواب بلند كرد و مانتو م رو از پايين گرفت كشيد به سمت بالا و از تنم در آورد. داغ شده بودم و هيچ چيز حاليم نبود. انگاري تو اين دنيا نبودم. نفهميدم چطوري بالا تنه ام رو لخت كرد. باز لب گرفت و در گوشم گفت اگه ميخواي بكنمت خودت برگرد به پشت بخواب. از خجالت آب شدم . تا اون لحظه همه پسر ها رو تو حسرت گذاشته بودم.بالاخره يكي زرنگتر از خودم پيدا شد منو كرد. به پشت و روي شكم خوابيدم و سرم رو بين دو دستم گرفتم . گفت پس دوست داري بكنمت .چند لحظه اتفاقي نيافتاد. يك دفعه دو دستش رو دو طرف شلوارم حس كردم كه داره پايين ميكشه. از خجالت اينكه الان همه بدن من رو مي بينه داشتم مي مردم. آروم آه ميكشيد .من رو لخت كرده بود و قدرت هيچ كاري نداشتم. كيرش رو گذاشت لاي باسن من و خوابيد روم. خودش رو تكون ميداد. ديگه همه چيز تموم شده بود و راه برگشتي نبود. دوباره لاي كونم رو باز كرد و شروع كرد به ليسيدن. خوشم اومده بود تو يه عالم ديگه سير ميكردم .كيرش رو گذاشت رو سوراخم هي يواش فشار ميداد. تو رويا بودم كه با فشار كيرش رو سوراخم از جا پريدم. درد شديدي پایان بدنم رو گرفت. گريه ام گرفته بود . التماس ميكردم كه بذاره بلند شم ولي منو محكم گرفته بود. خودم رو سفت گرفته بودم كه نتونه كاري كنه ولي بي فايده بود. هي ميگفت خودت رو شل كن دردش كم ميشه. همين كار رو كردم. به محض اينكه خودم رو شل كردم كيرش رو فرو كرد تو كونم كه انگاري پشتم آتيش گرفت. سوزش شديدي داشتم .همين جور داشت فشار ميداد و آه ميكشيد. از درد، دل درد گرفتم. التماس ميكردم كه بذاره بلند شم . ميگفت تا آبم نياد ول نميكنم. چند لحظه بعد كيرش رو از تو پشتم در آورد . حس كردم نميتونم خودم رو جمع كنم. دوباره فرو كرد تو پشتم . اين بار دردش كمتر بود. ولي از دل درد داشتم مي مردم. چند بار كه خودش رو بالا پايين كرد حس خوبي پيدا كرده بودم. ديگه دردي نداشتم و فقط صداي آه سيامك بود كه مي شنيدم. تو حال خودم بودم كه دست هاش رو دور كمرم حلقه كرد ومحكم كرد تو كونم كه دردم گرفت و اعتراض كردم كه گفت آبم اومد. مثل جنازه رو من ولو شده بود كه از زيرش پا شدم بدون اينكه حرفي بزنم لباسم رو پوشيدم رفتم خونه. عصري سيامك زنگ زد خونه . گفت حالت خوبه . نمي خواستم جواب بدم. ولي گفتم پشتم درد ميكنه و قطع كردم. چند روز گذشت و من تو اين چند روز عذاب وجدان گرفته بودم. انگار حس ميكردم ديگه اون دختر پاك گذشته نيستم. انگار يك چيزي رو گم كرده بودم. بالاخره يه پسر منو كرد. اصلا فكرش رو هم نميكردم به اين راحتي سيامك بتونه با من كاري كنه. من كه حسرت به دل خيلي ها گذاشته بودم خيلي راحت به سيامك دادم و از اين كار خودم ناراحت بودم. چند تا از دوستان دبيرستانم اين جور كه خودشون ميگفتن چند باري به پسر ها داده بودن وقتي در اين مورد با من حرف ميزدن شديدا اعتراض ميكردم و تا چند روز آنها رو مسخره ميكردم و حالا من هم كرده شده بودم. در طول روز از اين كار خودم بدم مي اومد . ولي شب موقع خواب وقتي به اون روز فكر ميكردم دلم مي خواست كاشكي سيامك اين جا بود و منو ميكرد. شب ها فكر هاي عجيبي تو ذهن داشتم و بعضي شب ها ميزد به سرم به سيامك بگم بياد تو اتاقم و صبح زود بزنه از خونه بيرون. ولي خجالت ميكشيدم. سيامك گاهي وقتها زنگ ميزد مي پرسيد كسي تو خونه شك نكرده به من. چند روز بعد سيامك زنگ زد و بيرون از محله خودمون قرار گذاشت. شيطون گولم زد و دوباره رفتم. قرارمون خيا بون دولت چهار راه قنات بود تو پاسداران. سوار شدم . من رو ناهار مهمون كرد و از دوستاش گفت و اينكه قبلا چند تا دوست دختر داشته كه با بيشترشون حال كرده. تو راه هي دستش رو روي پاي من ميذاشت و ميگفت چي ساختي لا مذهب. آخرش گفت بريم خونه ما. در درونم يكي ميگفت هنوز ميتوني پاك باشي و ميتوني با جواب منفي اون كار قبلي رو جبران كني و پيش وجدانت اعتبار كسب كني. يكي هم ميگفت فقط همين يه بار رو برو و بعد ديگه دور همه چيز رو خط بكش. دو دل بودم كه ديدم كنار خونشون هستيم. آخرش تصميم گرفتم اين آخرين بار باشه. سيامك گفت بريم بالا يه كوچولو از عقب حال بده و بعد بريم تو شهر الافي كنيم . به سيامك وارد اتاق كه شدم داشتم مانتوم رو در مي آوردم كه ديدم سيامك با يه پسر ديگه اومدن تو اتاق. يه لحظه ترسيدم و بعد از سلام و احوال پرسي مانتوم رو برداشتم كه بپوشم. سيامك ما نتوم رو از دست من گرفت و گفت خيلي بي جنبه هستي . اين خودش كلي دوست دختر داره و با تو كاري نداره. قسم خورد كه با من كاري نداره . مرده گفت من ميرم تو اتاق پذيرايي تا كارتون تموم شه. باور نميكردم اين مرده با من كاري نكنه . از نگاهش به بدنم معلوم بود . براي همين مانتوم رو از دست سيامك در آوردم و داشتم مي پوشيدم كه منو بغل كرد و رو تخت انداخت شلوار و شرتم رو كشيد پايين و تو همون حال ميگفت اون نميكنه. داد و فرياد كردم كه مرده اومد تو اتاق و ما رو تماشا كرد. خيلي با لحن زننده اي گفت كون خانم بخواب مثل آدم بده پایان همه كس و كارش رو فحش دادم . سيامك هم انگاري از فرصت استفاده كرد و منو لخت كرده بود. باز گفت من نميذارم اون كاري كنه و من رو دمر كرد و خوابيد روم. چند دقيقه با كمر و باسنم بازي كرد و آه ميكشيد . پشتم رو ليس ميزد وهمه جاي پشتم رو خيس كرده بود. اون مرده هم دستش رو كرده بود تو شلوارش و كيرشو مي ماليد. به سيامك گفتم به اين بگو بره گم شه تو اتاق. ولي مرده انگار خيلي پر رو بود و سيامك هم انگار تو حال ديگه بود. فشار كير سيامك كه ليز خورد و… باز هم گريه ام گرفت و سعي ميكردم تحمل كنم تا اين مرده پر رو نشه. دستم رو گرفتم جلو دهنم و صورتم كه صدام بيرون نياد . نفسم بند اومده بود. پایان كيرش رو كرده بود تو كونم و تكون نمي خورد . دردش كه كم شد حالم بهتر شد و دستم رو از جلو صورتم برداشتم كه اين مرده گفت چرا صورتت سرخ شده و عاقبت پر رو بازي همينه. سيامك داشت خودش رو محكم به من مي كوبيد و من هم كم كم حس لذت مي كردم. داغ شده بودم و هر بار كه سيامك فشار ميداد دردي همراه لذت داشتم. دوست داشتم بيشتر اين زمان طول بكشه و من بيشتر تو اين حالت بمونم. چشم هام نيمه باز بود .نفهميدم چه وقت سيامك كارش تموم شد و فقط ديدم اون مرده اومد سمت من. هنوز تو دنياي ديگه بودم كه يه دست اومد زير شكمم و يه بالشت گذاشت زير شكمم و خوابيد روم . دوباره درد همراه لذت وجودم رو گرفت. چشم هام رو بسته بودم و لذت مي بردم . حس عجيبي داشتم و بدنم آتيش گرفته بود. با صداي خفه گفتم محكمتر كمرم داغ شده بود و حس مي كردم كه داره حالم خراب ميشه چشم هام رو بسته بودم . باز مرده به من ضربه مي زد كيرشو كامل از تو كونم بيرون كشيد و دوباره فرو كرد. گريه ام گرفته بود و آخم در اومده بود. از جلو بد جوري تحريك شده بودم . داشتم ارگاسم مي شدم . اگه چند ثانيه ديگه منو محكم ميكرد خلاص ميشدم. سوزشي تو جلوم حس كردم و با ضربه هاي بعدي نفس هام تند تر شد واز شدت لذت گريه ام گرفت خودم رو ول كردم رو تخت …. مرده انگاري فهميد وبا خنده گفت آبت اومد. ديگه نفس نمونده بود برام. ولي مرده ول كن نبود. حس خواب ميكردم. مرده باز شروع كرد . چند لحظه بعد در گوشم گفت ميشه بريزم تو كونت. فهميدم منظورش چيه و چيزي نگفتم . بعد كيرشو فرو كرد تو كونم و نگه داشت و لبش رو گذاشت رو لبم و خودش رو خالي كرد. وقتي از روم پا شد نيروي حركت نداشتم.چند دقيقه بعد حالم جا اومد و ديدم سيامك و اون مرده جلو ماهوارشون نشستن و دارن فيلم مي بينن. مرده گفت ديدي كردمت. لباس پوشيدم و خدا حافظي كردم اومدم خونه. سعي مي كردم تو خونه عادي جلوه كنم كه برادرم چيزي نفهمه . چون اون خودش كلي با دخترا بود و رفتار اون ها رو ديده بود. عصري كه حالم بهتر شد رفتم آهنگ گذاشتمو رفتم تو سالن شروع كردم به رقصيدن. هومن هم پاي تلفن بود طبق معمول . بعد از تلفنش يه نگاه به من كرد و رفت تو اتاقش. دقيقا 3 روز بعد دوباره سيامك زنگ زد كه داره مي ره كيش و برم تا نرفته ببينمش. مزه اون روز باعث شد كه جواب مثبت بدم البته فقط اولش درد داشت و لي بعدش… با اين همه غرور ولي نمي دونم چرا راحت خودم رو وا ميدادم. خيلي از دوستام بودن كه تو اين مورد به قول خودشون خيلي طاقت داشتن و زودي نمي خوابيدن. ولي من بعد از اين دو مورد پي به ضعف خودم بردم. البته شايد دليلش اين بو د كه قبلش با كسي نبودم و خود ارضايي ميكردم. اون روز با سيامك ساعت 3 بعد از ظهر قرار گذاشتم كه خودم برم خونشون . ولي گفتم اگه بازهم مثل اون دفعه كسي خونه باشه، خونشون رو رو سرش خراب ميكنم. يك مقدار هيجان داشتم . كلي به خودم رسيدم .يه شلوار پار چه اي تنگ و مانتو آبي كمرنگ. اون روز هم سيامك منو از پشت كرد و رفتيم يه سر بيرون و موقع برگشتن بود كه انگاري سند بد بختي من امضا شد و در حقيقت روز گار خوش گذشته و سر زنده بودن خودم رو از دست دادم. اي كاش اون اتفاق نمي افتاد و من الان تو دانشگاه بودم و براي خودم زندگي مي كردم. ولي افسوس و افسوس. نزديكي خونه و سر كوچه خودمون از ماشين سيامك پياده شدم كه برادرم تو كوچه بود منو ديد. هزار بار به سيامك گفته بودم تو محل ما نياد ولي مرتيكه حاليش نبود. انگار شانس من بد بخت خراب بود. از خجالت و ترس همونطوري ايستاده بودم و تكون نمي خوردم. سيامك رفته بود و من بد بخت مونده بودم و برادرم. بعد ها فهميدم كه اون مرده كه ميگفتم لال بود وقتي ديد من آدم حسابش نمي كنم تلفن ما رو از 118 ميگيره و زنگ مي زنه به خونه و همه چيز رو به برادرم ميگه. در حقيقت سيامك هم با اين مرده دعواش شده بود. انتقام ناجوري از من گرفت كه زندگي ام رو خراب كرد. يه سيلي از برادرم خوردم ويه لگد در كونم كه نزديك بود زمين بخورم. چند تا فحش نا جور داد و از ترسم سريع رفتم خونه. كسي خونه نبود و طبق معمول مادرم سر كلاس بود و پدرم هم سر كار. از ترس برادرم مي لرزيدم. نيم ساعت بعد اومد خونه وسريع رفتم تو اتاقم و پاي كامپيوتر. من كه هميشه تو دعواها هيچ وقت كوتاه نمي اومدم ، اين بار لال شده بودم. اومد تو اتاقم و برگشتم پشت سرم كه يه كشيده اومد تو صورتم كه برق از چشمام پريد. به قدري محكم زد كه گريه ام گرفت. شروع كرد حرف زدن كه اون كي بود و تو ماشين اون چي كار ميكردي. مونده بودم چي بگم. نتونستم جوابي بدم. چند دقيقه هم خودش حرفي نزد و آخرش گفت خونش هم رفتي . زودي گفتم نه و قسم خوردم جون مادر رو كه باور كنه و چنان ترسيده بودم كه زدم زير گريه. ميگفت من پسرها رو ميشناسم . باز هم چند دقيقه حرفي نزد و گفت. تو كه هم خوشگلي و هم هيكلت پسر پسنده خيلي بيچاره اي قدر خودت رو نميدوني وقتي مي توني راحت با هر كي خواستي ازدواج كني چرا اين طوري خودت رو خراب ميكني. چندين بار ازم سوال كرد خونش رفتم يا نه. نميدونستم چرا براش مهمه كه خونش رفته باشم يا نه. چون كار من از هر نظر اشتباه بوده چه خونش رفته باشم و چه نرفته باشم . باز صحبت كرد كه گول ماشينش رو خوردي . سرم پايين بود . با اينكه يك سال ازش بزرگتر بودم و هميشه با هم دعوا داشتيم ولي اين بار مثل دختراي كم سن و سال سرم رو انداخته بودم پايين. بلند شد اومد طرف من و صورتم رو ماچ كرد و دستش رو گذاشت رو كمرم و از من بابت كتك معذرت خواهي كرد و در حال حرف زدن و نصيحت كردن بود كه حس كردم دستش از رو كمرم يك مقدار اومد پايين تر نزديك باسنم. . تا قبل از اينكه اون فيلم رقص خودم و عكس هايي كه از من مونتاژ كرده بود رو تو كامپيوترش ببينم فكر نمي كردم به من نظر داشته باشه. ولي حالا براي هر كاري، حتي گذاشتن دستش رو كمرم هم حساس شده بودم. آخرش گفت آدرس اين مرده رو بده برم حالش رو بگيرم ديگه مزاحمت نشه. باز هم ترسيدم. برادرم ول كن نبود. فكر كردم ديگه مي ذاره ميره. گفتم نه جون مادر دعوا ميشه و آبرو ريزي و گفتم امروز دعوامون شد به هم زديم. تا اين رو گفتم گفت تو كه خونش نرفتي از كجا آدرس اون رو ميدوني كه مي ترسي من برم دعوا بشه. يه لحظه خراب كردم همه چيزو. گفتم پدر چه جور بگم بفهمي من خونش نرفتم. فقط گفته چهار راه قنات ميشينن. ميدونستم باور نمي كنه. خودم همه چيز رو خراب كرده بودم. چند دقيقه نشسته بود كنارم و هيچ چيز نمي گفت و بعد شروع كردبه صحبت كه من خودم پسرم،ميدونم وقتي با دختري دوست ميشم ازش چي مي خوام همه پسرا هم همين طوري هستن.اول با دختره دوست ميشن و يه مدت خودشون رو عاشق نشون ميدن و بعد كه دختره خام شد مخش رو ميزنن و ميبرن خونه .بعد هم از عقب دختره رو باز ميكنن و بعد يه مدت مي رن دنبال يكي ديگه. اين وسط دختره ضرر ميكنه هم آبروش ممكنه بره و هم ممكنه مرض لا علاج هم بگيره. كلي برام حرف زد و به اصطلاح منو نصيحت كرد.كه بلند شد و رفت. نفس راحتي كشيدم وقتي رفت. مادرم كه اومد دلهره داشتم كه يك وقتي به مادرم نگه. ولي خوشبختانه نگفت. شب سر ميز شام ساكت نشسته بودم و بر عكس گذشته حرف نمي زدم.كسالت رو بهونه كردم زودي رفتم بالا تو اتاقم. چند لحظه مونده بودم چي كار بايد كنم . يه لحظه زد به سرم برم پاي كامپيوتر برادرم و اون عكس ها مونتاژ شده خودم رو بريزم رو فلاپي تا اگه يك وقت برادرم خواست به پدر و مادرم حرفي بزنه ، عكس ها رو نشونش بدم و حالش رو جا بيارم. فردا صبح بعد از رفتن برادرم رفتم تو كامپيوترش و عكس ها رو ريختم رو فلاپي. چند روز گذشت و من زياد از خونه بيرون نمي رفتم و بيشتر تو خونه بودم تا برادرم يقين كنه من ديگه با اون مرده نيستم. عجيب اين جا بود كه برادرم هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت و بيشتر تو خونه بود. از همون روزكتك خوردن من نگاه هاي برادرم به من زياد شده بود و حتي بعضي وقتها جوري نگاه ميكرد كه من منظورش رو بفهمم. ولي خودم رو به خريت مي زدم. صبح ها از لاي در اتاقم داخل رو ديد ميزد. زماني هم كه تو سالن دراز مي كشيدم و جدول حل ميكردم ، تو شيشه زير تلويزيون ميديدمش كه بدن منو نگاه ميكنه. حتي عكس دكستاپ كامپيوترش رو يه عكس سكسي گذاشته بود كه مرده كرده بود تو پشت زنه و از عمدي در رو باز مي گذاشت و مي رفت طبقه پايين پيش مادرم . ميدونست ممكنه من ببينم. بعضي وقتهادراز مي كشيدم و جدول حل ميكردم و بين خواب و بيداري بودم حس ميكردم يكي نزديكمه و داره از نزديك منو ديد مي زنه. خيلي وقت پيش بود كه فهميده بودم برادرم نسبت به من نظر داره و حريص شده. اول زياد به اين كار هاش توجه نمي كردم تا اينكه يه روزسر ظهر كه با تاپ و شورت تو سالن خوابيده بودم حس كردم شورتم داره مياد پايين. تا تكون خوردم ديدم يكي سريع رفت تو اتاق پذيرايي . بلند شدم رفتم تو اتاق پذيرايي . برادرم تا منو ديد سرخ شد و به اون گفتم خيلي بد بختي و به خواهر خودت هم رحم نمي كني . اين همه دختر خر كردي بس نبود. حالا نوبت من بود كه تلافي كنم و هر چي دلم خواست گفتم. اون هم هي ميگفت به تخمم و به فلانم . آخر سر براي اينكه حالش رو بگيرم گفتم اين قدر شهوتي هستي كه فيلم رقصيدن من و عكس هامو مونتاژ كردي و مثلا لختم كردي. بيماري ديگه. و همين طور حرف ميزدم و آخرش اعصاب خودم خورد شد و لباس پوشيدمو از خونه زدم بيرون. از اينكه حالش رو گرفته بودم حال كردم. يك ساعت بعد كه برگشتم خونه مادرم اومده بود ولي برادرم بيرون بود. شب شام زياد نخوردم رفتم بالا مستقيم تو اتاق خودم و در رو بستم. نشستم پاي كامپيوترم. كامپيوتر رو كه روشن كردم جاي عكس دكستاپ نوشته اومد. وقتي خوندم واقعا ميخكوب شدم. باور نمي كردم چيزي رو كه مي ديدم. برادرم پيشنهاد كردن داده بود. وقتي فهميده بود من از كار هاش خبر دارم وميدونم به من نظر داره و جريان اون عكس هاي مونتاژ شده هم كه براش گفته بودم ، خيلي پر رو شده بود و نوشته بود كه مي خواد منو بكنه. مثل اين آدم هاي مريض كلي چرت و پرت نوشته بود كه من دو ساله طالب عقبت شدم و ميدونم خيلي ها هم طالب همون جا هستن و به اونها حسوديم ميشه. اون عكس ها رو هم براي اينكه بدنت رو حدس بزنم مونتاژ كردم. نوشته بود منعي براي داشتن دوست پسر نمي بينه و مي تونم دوست پسر داشته باشم و قسم خورده بود كه اگه با پسري دوست شدم اعتراضي نكنه. به شرطي كه امشب بذارم از پشت منو بكنه. نوشته بود فكر كنم يك جورايي خودت هم دلت مي خواد و اهلش هستي ولي هنوز مطمئن نيستم. آخرش هم نوشته بود ساعت 12 مادر و پدر طبق معمول مي خوابن. من ساعت 1 ميام تو اتاقت و چراغ خواب رو هم روشن بذار، زودي كارمو مي كنم و مي رم. دستام حركت نداشت و واقعا يخ كردم . اين چه اراجيفي بود كه برادرم گفته بود و مونده بودم چيكاركنم. ترسيده بودم و اينكه برادرم مي خواد با من حال كنه برام غير قابل باور بود. باز اگه يه غريبه بود مي شد باور كرد ولي برادرم نه. هيجان و ترس اومده بود سراغم. سعي ميكردم اهميت ندم و حرفاش رو بذارم به حساب مساعد نبودن حالش. تقصير خود من هم بود كه جلو برادرم آزادانه با تاپ و شورت مي گشتم. براي همين حريص شده بود. واقعا نمي دونستم بايد چي كار كنم. نمي تونستم به مادرم و پدرم بگم چون اونوقت جريان سيامك رو براي اونها ميگفت و آبروم مي رفت. هر چند ميدونستم با چيز هايي كه از برادرم ميدونم آبروي خودش هم ميره. بيشترين چيزي كه برادرم رو پر رو كرده بود كه به من پيشنهاد كردن داده بود همون جريان سيامك بود كه اون مرده تلفن زده بود و به قول ديگران زير آب منو زده بود و آمارمو داده بود به برادرم. از طرف ديگه دوبار هم ديده بود من از ماشين سيامك پياده شدم ولي مطمئن نبود كه من خونش هم رفته باشم. ساعت 12 بود كه خوابيديم ولي خواب نداشتم. رو تختم دراز كشيده بودم و تو فكر بودم. رو كمر خوابيده بودم كه اگه خوابم برد مشكلي پيش نياد.ساعت حدود 1 بود كه در اتاقم باز شد و خيلي آروم بسته شد. چند لحظه كنار در ايستاد و بعد اومد سمت من. چند لحظه هم بالاي سرم ايستاده بود. چشمام نيمه باز بودن و يواشكي ديد مي زدم. با يه دستش كيرش رو ميماليد و ايستاده بود بالاي سر من. انگار خجالت ميكشيد كاري كنه. بعد دستش رو آورد سمت صورتم و منو تكون داد كه بيدار شم. تكون نخوردم. صدام كرد و هي تكونم مي داد. حتي يك چشمم رو با دستش باز كرد و صدام ميكرد. ميگفت جواب نميدي كه چي بشه؟ ولي اصلا جواب نميدادم. چند لحظه اي همون طور رو تخت و بالاي سرم نشسته بود . بعد رفت سمت در اتاق. فكر كردم رفت پي كارش. ولي در رو باز كرد و بيرون رو نگاه كرد و دوباره برگشت بالاي سر من و چراغ خواب بالاي سرم رو روشن كرد و دو دستش رو برد زير كمرم و منو كشيد سمت خودش و رو شكم خوابوند و دمرم كرد. نشسته بود پايين پاهام. چند لحظه بعد تاپم رو تا سينه هام داد بالا . دو دستش رو گرفت دو طرف شورتم و آروم كشيد پايين و از پام در آورد .چند لحظه كاري نكرد . بعد بلند شد و لباسش رو در آورد. جدي جدي داشت منو ميكرد. باورم نميشد. دو دل بودم كه بذارم منو بكنه يا بلند شم كه كيرش رو گذاشت لاي كونم و خودش رو مي ماليد به كونم و آه ميكشيد. گفت نمي خواي حرف بزني هنوز نه. كيرش رو كه گذاشت لاي كونم كمي حال كردم. شروع كرد حرف زدن كه خيلي وقته دنبال كونتم. بعد در گوشم گفت ميذاري بزنم توش. هر چي خواستي برات ميگيرم و پول هم خواستي ميدم .فقط بذار بكنم توش. بلند شد گفت جوري ميكنمت كه كسي نكرده باشه . من كه ميدونم كون ميدي و انصافا خيلي رديفه و كردني. گفت جوري ميكنمت كه كسي نكرده باشه چند لحظه بعد سوراخمو با تف خيس كرد و آه ميكشيد. گفت بعيد ميدونم توي اين كون تا حالا كير نرفته باشه . داشتم حال ميكردم كه سوزش شديدي پيدا كردم از درد گريه ام گرفت . نامرد همش رو يه جا كرد تو كونم كه گريه ام گرفت و فحش مي دادم و به هومن لعنت مي فرستادم . چند لحظه بعد وقتي خودش رو تكون ميداد كم كم حال ميكردم و دردم كمتر شده بود. هي ضربه ميزد و ميگفت پارت ميكنم . منو برگردوند و پاهام رو گذاشت رو شونه هاش و دوباره فرستاد داخلم . آخم در اومد و كلي حال ميكردم . همون جور كه منو ميكرد ازم لب گرفت گفت وقتي مي رقصيدي سيخ ميكردم برات و قربون كونم مي رفت. حالم عجيب خراب شده بود و داشتم ارگاسم ميشدم. انگاري فهميد و دستش رو گذاشت جلوم و شروع كرد ماليدن. تو صورتم خيره شده بود و تو كونم ميكرد و با دستش جلومو مي ماليد. دهنم كه باز شد و اومدم آه بكشم لبش رو گذاشت رو لبم و رفتم تو آسمون هفتم. ارضا كه شدم هومن هنوز منو ميكرد. بدنم كرخت شده بود و توان نداشتم حرفي بزنم. چند لحظه بد منو دوباره دمر كرد و كرد تو كونم. كمرم درد گرفته بود. ديگه دوست نداشتم منو بكنه. داشت حالم به هم مي خورد. گفتم زود تمومش كن حالم داره به هم مي خوره ولي اصلا توجه نمي كرد. همين جور محكم منو ميكرد و عرق مي ريخت و آه ميكشيد. نگاش كردم . كيرشو محكم كرد تو كونم و نگه داشت .دهنش باز شده بود و زبونش اومده بود بيرون. دو دستش رو ستون بدنش كرد و سرش رو گرفت بالا آه ميكشيد و آبش رو خالي ميكرد. زودي از رو كونم پا شد و با دستمال كاغذي كيرشو پاك كرد گشاد شده بودم نمي تونستم كونمو ببندم . گفت خيلي نازي و خوشگل و براي همين آبم زود اومد و نتونستم خودمو نگه دارم و كاشكي بي حس كننده مي زدم . تاپم رو درست كرد و شورتم رو كشيد بالا وگفت دفعه بعد جبران ميكنم و بوسم كرد و به موهام دست كشيد ولباسش رو پوشيد و رفت بيرون اون شب 2 بار ديگه هم منو ار عقب كرد. و هر شب كه مي تونست منو ميكرد. اين قدر منو كرد كه وزنش كم شده بود و لاغر. خود من هم دچار افسردگي شدم و اين قدر حال روحي ام بد شده بود كه بيرون از خونه نمي اومدم. مادرم هر كاري از دستش بر اومد براي من كرد ولي مشكل برادرم بود. فقط فكر كردن من بود و با دختراي ديگه هم نبود و فقط منو ميكردو الان هم منزوي هستم. هر چند برادرم دبي كار ميكنه. ولي وقتي بر ميگرده منو ميكنه. حتي گفته ازدواج نمي كنه و با كون من زندگي ميكنه. من كه نفهميدم اين كون چي داره كه اين طوري خودش رو براش ميكشه. يه من گو توشه. شما كه خودش رو ميكنيد و حال پس محصولش هم بخوريد ديگه. در پايان به دختراي گل توصيه ميكنم از من عبرت بگيرن .نوشته‌ gomi