مینا ی رنگارنگ

0 views
0%

با صدای جمشید که نزدیک بودن بابک رو اطلاع میداد تکیه مو از روی صندلی کشیده ی منبت کاری برداشتم و دامن پیراهن مشکیمو مرتب کردم.میدونستم چرا بابک میخواست اینجا منو ببینه. توصیه ی طبعِ شوخِ سهیل بود.میدونست که رنگ ها آرومم میکنند.آرزو کردم کاش به جای شوخ طبع بودن کمی محتاط میبود.اینجا مرکز خاطرات من بود.یه اتاق سفید با پنجره ی ارسی که وصله ی ناجور یه ویلای بزرگ با هندسه ای ساده بود.اصلا همین قناسیش بود که برای من دوست داشتنیش میکرد.عین یه خالِ گوشه ی لببه سهیل گفته بودم که شیشه های رنگی ، بخش های زنده ی هر بنا هستند برای من اون ها همون چشم های زنده ی تماشگری بودن که یه پالت از رنگ خام ،برای زدنِ نقشِ خیال بهت میدادن و حالا، سهیل به من یه نامیزونش رو هدیه داده بود.یک ساعتی میشد که غرق رنگ های ریخته شده به جای خالی مونده ی تخت، نزدیک ترین داشته هام از سهیل رو مرور میکردم. آخرین های رنگ باخته ی این اتاق.به آخرین روزهابه بازی نور روی ربدوشامبر سفیدم خیره بودم که چطور روی مرز سینه هام و پارچه ی نرم تنم،به کسالت،با هر نفسم تغییر میکرد.زرد.نارنجی.زرد.نارنجی.یادمه با پیچیدن صدای محتاط پا رو راه پله لبخند زنان چشم بستم و خط تصورم رو بالاتر کشیدم. به گردن قرمز و لبهای سبزم.نرمی لبهایی که رو لب هام لغزید پایان رنگ ها رو به هم ریخت.مشتاق چشم باز کردم اما چشم هاشو بسته بود.لبهام رو با دلتنگی مزه کرد و چشم باز کرد؛و من باز این فرصتو داشتم که از نزدیک ،خورشید های روشنش رو تماشا کنم.+عصر به خیر.در برای من باز بود؟منتظرم بودی؟با خورشید های بازیگوشش کنار تخت زانو زده بود که با نشستن من خودش رو به کنارم کشوند.+اصلا متعجب نشدیا_عادت دارمخورشید هاش تنگ تر نگاهم کردند.+به بوسیده شدن؟خودم رو به سمتش کشیدم_به بودنتو بی تاب لب هاشو به کام کشیدم.به گردنش سروندمشون و تا فتح گوش هاش به نفس نفس افتادم.براش زمزمه کردمبه اینکه نزاری دلتنگ بمونم و همزمان پایین تنه ام رو هم روی پاهاش کشیدم و توی گودی گردنش نفس تازه کردم.+پاپیون زدی؟به طرز قرار گرفتن پاهام روی پاهاش اشاره میکرد.یه ضربدر نصفه همونطور که دو طرف یه گره روی هم میفته.منو کمی پایین کشید و سرشو به قفسه ی سینه ام رسوند و دستشو به وسط پاهام.چشم بستم ولب هامو گزیدم.بی تاب بود.میدونستم بی تاب صلح و برهم نخوردن ثبات عاشقانمونه.بی تاب بود و عجول.چشمهاشو به سمتم خزوند ودستهاش نفوذ کرد.کمی بعد انگشت هاش مثل یه دژکوب محکم ضربه میزدند و من کنترل نفس هام رو از دست داده بودم.لب هاش روی قفسه ی سینه ام سر میخورد و من سعی میکردم توی وضعیت نامتعادلم سرم رو بالا نگه دارم تا هیچ چیز رو از دست ندمورود انگشت سوم منو به جیغ کشوند و چشم های شوخش برافروخته و غرق لذت به سمتم چرخیدمجبورم نکن جامونو عوض کنمخمار ،لب گزیدم.بدمستی های من شرایط خودش رو میطلبید.من این نسیم اردیبهشت و شیشه های رنگی رو با هم میخواستم .اصلا اینجا مرکز دنیای من بود که حتی برای ورود بهش باید متعلقاتت رو بیرون در میذاشتیواقعا داشت برای من قانون وضع میکرد؟من بی تمرکز تر ازون بودم که دنبال جواب بگردم اما همه میدونستند که تو این بخش ساختمون این منم که براش بی شرط خدایی میکنم بی قرار بودم.مثل یک رمیده ی امنچشمهام خواب میرفت و اون با لذت به اثرات تهدیدش نگاه میکرد.انگشت هاش ثابت بود و من کلافه منتظرش بودم.گنگی حواسم برمیگشت و اختلاف دمای بین قسمت های برهنه ی تنم و بخش های ساتن پوش اذیتم میرد.بی اختیارکمی به کمرم قوس دادم تا انگشتهاش جابه جا بشن .دستی که دور شونه ام بودمحکم شد.سرزنشگر و شوخ نگاهم کرد.نق زدمسهیـــــــــلکه صدام با تقه های روی در یکی شد.جمشید بود.یجورایی خانه زاد این ملک پدری بود و وقتی به اینجا میومدم مدیریت کارهای سهیل رو به عهده داشت.و صد البته حواسش بود که جز در حضور سهیل، کسی اجاره ی حضور حتی تا به جلوی در این اتاق ندارهسهیل خان ،آقای مرندی زنگ زدن و تاکید کردند که باهاشون تماس بگیرید.+ممنونم جمشید جانامری نیست؟+نه.ممنونمروشو به سمت اخم های منی چرخوند که بی حساب ناراحت بودم.انگشت هاشو بیرون کشید و عقب تر رفت تا منو روی تخت بخوابونه وهمونطور که روم خیمه زده بود خیره به من،عاشقونه انگشتهاش رو مکید و بعد با همراه با راست کردن کمرش ،ربدوشامبرم رو روی تنم،نصفه و نیمه مرتب کرد.+فکر کنم آه مجیدی منو گرفت._الان مهمه که اینو صاف کاری کنی؟از ماجرای نیمه مون بهانه گیر بودم اما چیزی که اذیتم میکرد وسواس سهیل بود.همیشه مراقب دیده نشدنم بود.به قول خودش مستانه نخندیدنم.حتی غذا خوردنم.تغییر سیکل ماهانه.شماره های مشکوک.عالم و آدم مشکوک.دوست های قدیمی از فیلتر رد نشده و مدیریت نه تنها گذشته بلکه مضارع و آیندههمین دیشب بود که برنامه ی گردشمون رو به بهونه ی ناشناس بودن مهمونهای ویلای انتهای مسیر به هم زدبه همین موجهیو به جای مسیر ویلا تا دریا با هم فیلم تماشا کردیم و من حس میکردم عضلات کمرم و آرواره ام از یک جا نشینی تحلیل رفتنعذرخواهی فیزیکی و زود اومدن امروزش هم با این رفتارها مزین شده بودقیافه ی بی گناه ِ مصنوعی به خودش گرفت و به کوچه ی علی چپ زده گفتشب که در خدمتم ماه من.اصلا قرار به شب بود و من زود رسیدم.بدقلق نشو.خب؟با چشمک بوسه ی کوتاهی به لب هام زد و در حالیکه خودش رو مرتب میکرد گفتبابک اولتیماتوم بده یعنی خبریه.امیدوارم تو گمرک مشکلی پیدا نکرده باشه.باشه مینا؟مکث کرد و درمونده گفتخیلی توی این اتاق لعنتی میشی.من واقعا باید برم؟بی حالت نگاهش میکردم.تو این لحظه دوستش داشتم و نداشتم.مطمئن بودم هر اعتراضی به استهزا و لودگی میره تا فراموش بشه اگرچه از تصمیمم حالم به هم میخورد ،اما خودم رو با بحث خسته نکردم و همه چیز رو به بعد سپردم.جلو اومد و پای تخت زانو زد.خورشیدهای طلاییشو به میش های احمقِ من رسوندمینا ،تو که میدونی.من پایان قد به تو معتادم…..به خوب بودنت.به رنگ هات.با غم به من و من گیج بهش نگاه کردم.+همه چیز درست میشه ماه من..متعجب شدم.چی درست میشه سهیل؟انحصار طلبی وسواسیت؟من دارم ترک میخورم و تو جای بندزنی ،بندبازی میکنیمن هر لحظه بیشتر تو قفس طلایی تو اسیر میشم و تو از این قاضی بازی های یک طرفه راضی هستی.من هر روز بیشتر یه تیکه از هویتمو گم میکنم و تو برام جاش از شیشه های رنگیت بند میزنی.من از این شش ظلعی ها هم چند پر تَرک ترمسهیل که رفت ،به حمام رفته بودم.لم داده توی وان به روزهای آشنایی فکر کردم .وقتی مثل اکثریت دخترهای کلاس عاشق استاد فخرِ منضبط و کاربلد شدم.وقتی به عشقش مرمت خوندم و آجر آجر تا ثریا رفتم.من درگیر هاله ی چشم هاش بودم که تو پوست برنزه اش گم میشد و خورشید های درخشانش که من رو مثل آفتاب گردون به سمتش میکشد.اون هاله ی درویش مآب جوگندمیش و اون شال پریشون دور گردنش ،وقتی با لباس های مارکش رقابت میکرد.من عاشق سهیل شدم وقتی برامون از بادگیر و کویر میگفت و من فکر میکردم هیچ نقطه ای به انداره ی لب هاش نمیتونه تَف داشته باشه.وقتی به شیطنت جمع خسته مونو به چَک چَک کشوند و تو واموندگی من سر پله ی صدم بود یا هزارم برام قسم خورد که این آتیش رو تا ابد به دلش روشن نگه داره.دمای آب دیگه دلخواهم نبود و به قصد عصرونه های خوشمزه ی شیرین خانوم بلند شده بودم.دمپایی های امن تدارک دیده توسط سهیل که خطر پیچ خوردگی و سقوط رو نداشت() به پا کرده بودم و تا شام خندیده بودم.طبق برنامه.حتی فردا و پسفردا.من عامل حواس پرت سهیل بودم؟عامل انحراف از جاده؟سهیل حتی پیشنهاد من برای رفتن پیش روان شناس رو قبول کرده بود و قول داده بود استرس هاش رو اصولی درمان کنیم،تا پدر و مادر قابلی باشیم.من چی رو باخته بودم؟با سلام بابک به احترام ورودش از جام بلند شدم و لبخند لرزونی بهش زدم.جوابم رو با لبخند مهربونی داد و من فکر کردم لابد خیلی رقت انگیز شدم که بابک برام به دلسوزی لبخند میزنه.+سلام مینا.خوبی؟_ممنونم.آیلین خوبه؟لطفا بشینهمونطور که صندلی روبه روم رو انتخاب میکرد با لبخند گفتعالیه.تا ماه دیگه عالی تر هم میشهاز تصور آیلینی که به سختی راه میره لبخند زدم.اونقدر تصویر شیرینی بود که بابک کم حرف هم با یه احوال پرسی کوتاه من اینطور با لذت ازش بگه.+اینجا خوش به چله نشستی ولی امیدوارم اون موقع تهران باشی و ببینیشورود شیرین خانم و چیدن وسایل روی میز بود که بهم فرصت دروغ نگفتن داد .بعد رفتن شیرین ،به بابک نگاه کردم که مسلط و محکم روبه روم نشسته بود .فقط من از عمقِ درست دوستی سهیل و بابک خبر داشتم ،رفیق پایان جهالت ها و حکایت ها.چطور تحمل میکنی بابک؟منکه ترک ترک امکم حرف و نکته سنج بود .دقیقا سر اصل مطلب میرفت+نمیخوام اذیتت کنم مینا.خودت میدونی چرا اومدم.سهیل خب…نفسی گرفت+شاید خودشم به شوخی وصیت نامه رو تنظیم کرد ولی دوست دارم بند بندش درست انجام بشه.خم شد و از لیوانِ شربتش خورد و با خودم فکر کردم کاش عضلات حلق من فلج نبودند و من هم میتونستم از پس این بغض بر بیام.با شربت.با فریاد._میدونم بابک.من…من مشکلی ندارمیقین پیدا کردم علاوه بر عضلات حلقم،اعصاب و مغزم هم کاراییشونو از دست دادند+با وکالتی که بهم دادی انتقال سند ها رو انجام دادم.یسری کارها هست که با امضای تو حل میشههمزمان که برگه ها رو درمیاورد و راهنماییم میکرد توضیحات مربوطه رو میداد .با صبر و حوصله منتظر من و سوال هام میموند. تو جلدش خیلی خوب فرو رفته بود اما من میدونستم که بابک هم مثل من پر از ترکه.با لبخند گفت تموم شد.متشکرم که منو اینجا پذیرفتی و حوصله کردی.واقعا معذرت میخوام فکر میکردم کمتر طول بکشه.البته میدونم که اینو مدیون توصیه ی سهیل ایمو چشمک زد.میخوای بگی موافقی که سهیل هنوزم هست؟از من چی گفتن؟یه مالیخویایی مریض؟من هر روز مطمئن بیدار میشم و ناامید به خواب میرم.تو مثل من نباش بابک .تو با واقعیت ها زندگی کن.ایستاد.فکر میکنم تو هپروت بودنم براش دردناک بود.تو این مدت همه سعی میکردند به روش خودشون درمانم کنند اما بابک همیشه خودِ منطقیش موند.شاید برای همین بهش معتمد بودم.+خب.دیگه باید برگردم،آیلین سر به هواست و بیتا نمیتونه برام گزینه ی کنترل گرِ مطمئنی باشه.لبخند زد و ادامه داد نمیدونم چرا تو این دوره زمونه خواهر شوعر موندهپس دعوت به شامت رو رد میکنم بانو مینابه چشم های مهربونش لبخند زدم،این مرد برای سهیل رفیق بود.و برای من._واقعا میخواستم دعوتت کنم بابک.گرچند با این اعتراض خاموشت،فرصت بعدیت هم پوچ شدبه استهزا سر تکون داد و به سمت ارسی رفت،به بیرون نگاهی انداخت و بعد پشت به ارسی ایستاد.شبیه طرح های ایلومیناتی کلیساها شده بود و من اونقدر شوریده بودم که نمیتونستم تمرکز کنم.با نزدیک شدن رفتنش فرصت سوال های من هم به چالش کشیده میشدن.+آیلین خوشحال میشه اگر…_بابکاز این مداخله جا خورد.مکث کرد و مودبانه گفتبله؟_اون روز من چیزی شنیدم.انگار صدای علیرضا بود.نمیدونم..من همش خودم رو سرزنش میکردم و بعد تو گیجی آرام بخش شنیدمش…خب.بعدش گیج تر از قبل شدمصبورانه گوش میداد اما انگار تو ذهنش دنبال ربط میگشت و من روی نقش های شیدای قالی دنبال کلمات+کدوم روز؟_روزِ…روزِ مراسم چهلمیکی از ابروهاشو بالا داد و با دم عمیقی منتظر شد.+خب؟_از یه کالبد شکافی میگفتن.از نتایج سم شناسی.اینکه سهیل حالش خوب نبوده .پیگیر شدم اما چیز دقیقی دستگیرم نشد جز اینکه یه الِمانی تو خونش بالا بوده….سهیل خوب بود بابک ما روزهای خوبی داشتیم.حتی روزیکه زنگ زدی و چند روز بعدش اومد تهران.خوب بود،وقت رفتن منو بوسید و گفت زود برمیگرده…اصلا مشروب نخورده بود یا هرچی،ابدا گیج نبود…جاده عالی بود.سهیل اهل خطر تو رانندگی نبود..هیچ دلیلی نداره اونطور بکوبه…آشفته که میشدم نفس کم میاوردم.دست هام بی هدف هوا رو میشکافتند وانگار که نخوام غرق بشم به اطراف پرتابشون میکردم.خفه شدنم نزدیک بود.+هی..هی آروم باش مینا..چیزی نبوده .تو اصلا مقصر نیستی این چه فکراییه.تو و سهیل یه زوج بی نظیر بودید ..زجه زدم_اما من شنیدمش بابکبه گلوم چنگ زدم_حرف از آزمایشگاه سم شناسی بود.اصلا من به مجیدی مشکوکم.سهیل زیاد باهاش راحت نبود اما بازم باهاش شریک شد…برنامه هاشون به هم خورده بود+باشه مینا .._نه تو باید گوش کنی.سهیل خیلی حواسش بود.به تغذیه.سلامتیش.همه چیز.بابک تو که باور نمیکنی،هان؟حتما یه چیزی هست.سهیل چیزیش نبود فقط یکمی کاآآآرش زیاد بود .خسته بود.تمرکز ندا ….باید شکایت کنیم.من میخوام شکایت کنمکلافه راه اومده تا پیش من رو باز به سمت ارسی ها رفت.و بعد پشت بهشون رو به من چرخید.نور از ارسی ها چشممو میزد و صورت بابک سیاه دیده میشد.به تمثال خدای مرگ+ببین مینا.بهتره به شکایت فکرم نکنی،اصلا با چه دلیلی؟…مجیدی حتی روحشم از اعتیاد سهیل خبر نداشت.اعتبار سهیل رو زیر سوال نبرالکن و ناباور گفتمچی؟چ.چی…چی گفتی؟انگار که از گفتنِ به عادتِ حقیقت کلافه باشه دستی به موهاش کشید_چطور بهش میگی معتاد؟-احمقانه خندیدم-سهیل معتاد نبود. اگر بود میفهمیدیمانگار که بخواد بهم دلخوشی بده،انگار که یه ساده ی از خود مطمئن رو بخواد تصحیح کنه گفت+درسته.سهیل معتاد نبود ؛اما گاهی وقت ها شیطنت های خودشو داشتلب زدم_شیطنت؟+نه…اَهپوف کلافه ای کشید.+نه اون چیزی که فکر میکنی.خب.معتاد شده بود.نه غیر قابل کنترل.اصلا تماس من برای همین بود،علیرضا فهمیده بود، به من گفته بود و میخواستیم مجبورش کنیم…گوش نمیدادم.به تایید جمعِ مغزم و علیرضا و بابک گوش نمیدادم.نگاهم به سهیل بود که پشت شیشه ها غمزده میخندید و باد موهاشو گیج و گمراه به اطراف میبرد.+ببین مینا…سهیل تمرکز نداشت فقط…معتاد نبود .زیاد تجربه نکرده بودتش.فشار و ترسهاش زیاد بود اما…_بگو بابک..+مینا ،سختش نکن .واقعا یه حادثه بود.سهیل همون سهیل توئهمثل یه مرده به جایی پشت رنگ ها خیره بودم_بگو بابک…_منو به چی فروخت؟بابک جلو اومد و با جلو اومدنش جزییات صورتش رنگ گرفت.چشمهای صادقش نگاهم کرد.پشت پرده های سیاهش، شعبده باز غمگینی بود که کبوترهاش زخم خورده بودند و اون دیگه حقه ای تو چنته نداشت.من خیره بودم اما این سهیل بود که آروم چشمهاش رو بست و غمخندِ روی لب هاش ،مثل ماهی مرده ای،بی حالت بود.+به شیشهحس کردم طنین شینِ شیشه پایان ترک هامو شکافت و من آوار شدم.نوشته ارکیده ی برفی

Date: March 10, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *