می خواستم پاک زندگی کنم

0 views
0%

سلام. من شیث هستم. 27 سالمه و از یکی بهترین دانشگاه های ایران فاغ التحصیل شدم. راستش من در نوجوانی آدم بسیار با اعتقادی بودم. همیشه خودم رو از نامحرم می گرفتم. هیچ وقت سرم در خیابان از زمین دور نمی شد و هرگز با هیچ دختر رابطه نداشتم. الان که این داستان رو می نویسم ترسم اینه که نکنه این داستان اشاعه فحشا باشه. اما حس کردم که اینکه من به این روز افتادم نتیجه خوندن همین داستان ها در سال 82 بود. واسه همین اهمیتی نداره برام این مساله. فقط خواهش می کنم بهم فحش ندین.همه چیز از دختر همسایه شروع شد. عاطفه دختر همسایه ما بود. بسیار زیبا با کمری باریک و صورتی سفید. خنده هایش بسیار دوست داشتنی بود و من حقیقتا به او دل بستم. اما هرگز نتوانستم به او بگویم که دوستش دارم. صبح ها قبل از رفتن به مدرسه کفش هایش را برایش جفت می گردم و منتظر می ماندم تا او نیز از خانه بیرون بیاید و با لبخندی به او سلام می کردم.خانه ما ویلایی و دو طبقه بود و ما در طبقه همکف زندگی می کردیم. یک روز وقتی به حیاط رفتم از روی تراس دیدم که عاطفه جلو در پشت توری خوابیده و اندام قشنگش دیده می شد.حدود یک ساعت به او نگاه کردم. شهوت پایان وجودم را گرفته بود و دوست داشتم از پله های تراس بالا بروم و او او را در آغوش بگیرم. تا آن زمان در مورد طریقه خود ارضایی چیزهایی شنیده بودم اما هرگز خود ارضایی نکرده بودم. اما وقتی دیدم که آقا عباس خیلی به شلوارم فشار می آورد فورا از حیاط به حمام رفتم و برای اولین بار با شامپو گلرنگ در عالم خیال با عاطفه سکس کردم. وقتی از حمام آمدم خوابی مثل مرگ بر من غالب شد و از ساعت 3 تا 3 فردا ظهر خوابیدم.نهایتا من عاطفه را از دست دادم. او با یک سبزی فروش ازدواج کرد.زمان گذشت و روزی در یکی از نمایشگاه های کتاب فصلی که دور یکی از میادین اصلی مشهد برگزار شده بود داشتم دنبال کتاب گنج های معنوی رضا جاهد می گشتم که دختری به من تنه زد. دختری تپل و خپل با چشم های سبز و صورتی بسیار زیبا و دوست داشتنی. عباس بلند شد. دوست داشتم که همانجا در بیارم و خانم را سر و ته کنم اما وسط خیابان زشت بود.این بود که دنبال او حرکت کردم. می ترسیدم که با او صحبت کنم. اما او این کاره بود و به سمت سینما رفت.با هم به داخل سینما رفتیم و در فاصله نزدیکی از همدیگر نشستیم. دستم را داخل جیبم کرده بودم و با عباس بازی می کردم. به داخل سالن رفتیم. خوشبختانه سالن بسیار خلوت بود و فیلم بسیار مزخرفی از جنگ ایران و عراق را نشان می داد. من کنار ساناز نشستم و به او سلام کردم. اسمم را گفتم و در حالی که مثل سگ لرز بدنم را گرفته بود و به جهنم و قیامت فکر می کردم دستم را آرام روی پایش گذاشتم. او نگاهی با لبخند به من کرد و کیفش را روی دستم انداخت. دستم روی پاهای گرمش بازی می کرد و کم کم آن را به جای حساسش نزدیک کردم.اما دستم را پس زد. یک لحظه فیلم صحنه ای را نشان می داد که یک سرباز به درون سنگر رفته بود و با همسنگری اش صحبت می کرد. فضای سالن کاملا تیره شد و من برای اولین بار توانستم سینه ساناز را بمالم.ناگهان حس کردم که عباس آقا توی شرتم تف کرد و به سرعت خوابید. اگر چه تا آخر فیلم دستم روی دست و پای ساناز بازی می کرد اما دیگر لذت نمی بردم.ماجرا به همین جا ختم شد و چندی بعد ساناز با یک راننده تاکسی ازدواج کرد.بعد از این ماجرا عذاب وجدان کونم را پاره کرد. با یک کابل پیش دوستانم رفتم و گفتم که آنقدر مرا شلاق بزنید که از پشتم خون بیاید. من انسان احمقی بودم که با اینکه می دانستم نباید به ناموس مردم نگاه بد کرد. این کار را انجام داده بودم.توبه کردم اما به چشم چرانی عادت کرده بودم. دلم خوش بود که تنها به دختر ها نگاه می کنم و به خانم مردم کاری ندارم.هر روز آلوده تر وکثیف تر از دیروز شدم.قلب من که روزی مامن و جایگاه نور الهی بود به منشا کثافت تبدیل شده بود.مرتب مثل شما داستان سکسی می خواندم و به نوامیس خودم هم با نگاه شهوت آلود نگاه می کردم.با خودم می گفتم که شیث تو داری به کجا می روی؟ و این گفته قرآن را مرور می کردم که فاین تذهبون؟اما دلم میل به هر سو می کرد. من با بدبختی پایان دیپلم ریاضی را گرفتم. توی ذهنم پر بود از عکس سکسی و مالش دختر ها در اتوبوس و تاکسی که برای تفریح انجام می دادم. روش کار چنین بود که بعد از ظهر ها در صف تاکسی می ایستادم و اگر دختر خوشگلی در نوبت می ایستاد من هم طوری سوار می شدم که صندلی عقب و وسط قرار گیرم و آنوقت از میدان رسالت تا جنت آباد روی دختر لم می دادم. برخی اوقات که با واکنش روبرو می شدم خودم را به خواب می زدم و خلاصه به قول دوستان مرض خودم را خالی می کردم.شب هم که سرویس آخر اتوبوس بسیار شلوغ بود از رسالت تا تجریش صندلی عقب قسمت مردان سمت بیرون می نشستم و شانه ام را از صندلی بیرون می دادم و دختران هم می دانستند که چطوری خودشان را به من بمالند. خلاصه این خواب های غفلت لحظه به لحظه مرا تباه کرد.از آنجا که درسهایم ریده بود به دانشگاه درپیتی در شهرستان رفتم که آنجا نسبت پسر به دختر 90 به 10 بود و فرصتی بود برای لاس زدن با دختران گوناگون که بعضی اوقات به اندازه ای داستان در اتاق خالی شدت می یافت که عباس شرتم را سوراخ می کرد.آخر کار از آنچه از آن می ترسیدم سرم آمد و من عاشق یک خانم شوهر دار شدم. اولین بار تنها با او روی تخت خوابیدم بدون اینکه لباسم را در بیاورم. می دانستم که گناه است. اما در آن لحظه که شهوت بر انسان غلبه می کند هیچ چیز مگر ایمان جلودار آن نیست و من پله پله در منجلاب فساد فرو رفتم.وقتی که فاصله ها و اعتماد ها بیشتر شد من بیشتر و بیشتر گناه کردم. تا اینکه یک روز وقتی وارد خانه شده بودم سعیده روی تخت خوابیده بود و من به سرعت روی او پریدم. او بلوز دامن زیبایی بر تن داشت و به راحتی دامنش را بالا دادم. پاهای سفیدش می درخشید و در ذهنم گفتم خدایا مرا ببخش. به سرعت شرتش را در آوردم و کف دستم را روی نقطه حساسش به آرامی به گردش در آوردم. بارها این کار را انجام داده بودم و با زبانم دور گردنش را می لیسیدم. سعیده گفت چی شده شیث؟گفتم می خوامت و درحالی که شلور و شورتم را در می آوردم سینه هایش را می مالیدم.سینه مالی یکی از بهترین راه های ارضای سعیده بود. من با نرم و سریع این کار را انجام دادم و در یک حرکت غافلگیر کننده انگشتم را در سوراخ اونجای خوشگل سعیده فرو بردم. آخ او در آمد و چشمانش خمار شد.گفت نکن شیث اما شهوت امانم را بریده بود و عباس را به سرعت درون جایگاه گرم و مطمئنش کردم.تا آن زمان من تنها با لای پایی کار می کردم اما آنجا برای اولین بار کثافت کار بودنم را ثابت کردم.داستان مثل همه این داستان هایی که اینجا نوشته اید پایان شد، اما بعد از آن من خودم را نبخشیدم و بار دیگر از دوستان درخواست کردم که مرا شلاق بزنند.خون روی پایان پشتم جاری شده بود.متاسفانه سعیده از من حامله شده بود.در حالی که بچه ام در حال شکل گرفتن بود من دوباره در کنکور شرکت کردم. فکر می کنم این سکس ها قوای ذهنی ام را افزایش داده بود. من با رتبه دو رقمی در یکی از بهترین دانشگاه های ایران قبول شدم.فشارهای عصبی مرا به بیماری دیابت مبتلا کرد. من فکر می کنم نفرین شده ام. دانشگاه به پایان رسید و فرزند من در خانه یک مرد ساده دل متولد شد.مردی عصبی که نمی دانست چگونه باید با همسرش رفتار کند.مردی پاک و احمق که آنقدر زنش را عذاب داده بود که وقتی زنش با من می خوابید حس عذاب وجدان نداشت.بارها جلوی او خودم را زدم. بارها گفتم که رهایم کن اما او می گفت که تو زندگی منی و من نتوانستم از او ببرم. مخصوصا اینکه او برای چند سال پایان هزینه های مرا تقبل کرده بود و من نیاز مالی بسیار داشتم اما بی نیاز شدم.خدایا من چقدر بدبختم که به این روز گرفتار شدم.تا اینکه از سربازی معاف شدم و عازم افغانستان شدم.جایی که من اسم آن را سرزمین بدبختی و حماقت می گذارم. خارجی اهل افغانستان ها مثل حیوان زندگی می کنند. زنانشان هم مثل حیوان اند.من دوستی پیدا کردم که به من پیشنهاد شراب و خانم داد.گفتم من دختر می خواهم و شاید هم با او ازدواج کنم. می دانید از زمانی که بچه ام بدنیا آمده به شدت افسرده شده ام. می خواستم خودم را بدبخت کنم.بدبختی از این بیشتر که زنت افغانستانی باشددوستم که شاید دشمنم بود مرا در کارناوالی از دختران فراری یا دزدیده شده خارجی اهل افغانستان قرار داد.افغانی ها دخترانشان را می فروشند. دوستم هم حیوان تر از آنها رفته بود و 4 دختر بچه خریده بود. در کابل دختر هر چه جوان تر باشد ارزان تر است چون پدر برای او خرج کمتری کرده است.چهار دختر در یک خانه گلی با بوی گوه و منیکی از مزارشریف و دو تا از فاریاب و دیگری از کابل… چهار دختر سفید خارجی اهل افغانستان با پشم های بلند. زجری از این بدتر و نعمتی از این بهتر و گناهی از این بزرگتر؟آن شب تا صبح سه تاشان را پرده دریدم.خدایا من چه حیوان کثیفی شدم. شیثی که روزی آرزویش این بود که خدا را ملاقات کند. اکنون تبدیل به شیطانی شده بود که هیچ گاه نمی توانست از منجلاب بیرون بیاید.شب بعد از دوستم خواستم که برای این دختران ژیلت و کمی لوازم آرایش خریداری کند که حس نکنم که با خر مجامعت می کنم.بدبخت ها نمی دانستند که چگونه خودشان را آرایش کنند و چهار اورانگوتان تبدیل به چهار کون سرخ شده بودند.می دانید اسلام می گوید که صیغه بخوانید و من هرگز خودم را با این مزخرفات فریب نمی دهم.من با آن چهارتا سکس کردم و غیر از دختر کابلی سه تا از آنها باکره بودند.دوستم می گوید که 4 فرزند از آنها دارماما من از افغانستان برگشتم و اکنون دنبال فرار از خودم هستم.ارشد قبول شدم اما بی خیالمچه فایده دارد زندگی؟می ترسم خود کشی کنم. می ترسم که نزدیک دختری بروم. می ترسم ازدواج کنم.دلم خوش است که لواط نکرده ام اما بعید نیست که با این روند آن را هم مرتکب شوم.دوستان می دانم شما هم مثل من فکرتان پریش است که به این سایت آمده اید و عقل درست و حسابی هم ندارید.اما شاید مثل من گناهکار نباشید.کسی هست که بگوید من چطور باید از خودم و از گذشته ام خلاص شوم؟کسی هست که حرفی بزند شاید آدم شوم.مرسیببخشید که داستانم باب میل شما که دوست دارید داستانی بخوانید که تحریک شوید نبود.این حقیقت من بود که می خواستم پاک زندگی کنم.نوشته دیوانه سکس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *