خودش مث اسمش قشنگ بود . اسم منم با اسمش می خوند . سه سال ازش بزرگتر بودم . من از خدمت اومده بودم و شدم دانشجو و اونم که دختر بود و بلافاصله بعد از فارغ التحصیل شدن درسشو تو دانشگاه ادامه داد . هر دومون دانشجوی رشته زمين شناسي بوديم.نميدونم چرا عاشقش شدم . شاید واسه خوشگلیش بود . شاید واسه اون مظلومیتی بود که تو صورت و نگاش بود . شایدم واسه این بودکه با همه بگو بخند هایی که با همه داشت ولی به کسی و به پسری رو نمی داد . اسمش بود مهتاب و اسم منم مهیار . من یه پسر خجالتی بودم . نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو به مهتاب بزنم . تو عصری که همه چی با چت و صحبت و .. خیلی راحتپیش می ره من هنوز تو گفتن دوستت دارمش وا مونده بودم . همش این اولین ترانه خواننده مرحوم مازیار رو گوش می کردم که می گفت تو زمونه ای که عمر عشق یک صبح تا شبه من هنوز تو گفتن دوستت دارم واموندم …. یه روز دلو زدم به دریا و اینو واسش نوشتم ودادم دستش البته یه قسمتیش به این صورت بود .. به مهتاب زیبایم کهماه از زیباییش حسادت می کند و ازروشنیش می گریزد .. به مهتاب زیبایم که زندگی و هستیم را نه تنها با او قسمت خواهم نمود بلکه همه را تقدیمش خواهم کرد و در او فنا خواهم شد . مهتاب باتمام وجودم دوستت دارم .. با تو به آن چه که می خواهم خواهم رسید .. بی تو عشق هرگز و با تو هیچ یعنی همه چیز … وقتی که می خواستم نامه رو به دستش بدم که خیلی بیشتر از اینا بود دستام می لرزید .. دوسه روز گذشت و خبری از جوابش نشد .. یکی دیگه بهش دادم .. بازم یکی دیگه و دیگه داشت حساب نامه های بی جواب از دستم در می رفت . تا این که یه روز یه جواب از اون به دستم رسید وقتی می خواستم سر نامه رو باز کنم دلممث سیر و سرکه می جوشید . چند بار رفتم دستشویی تا بتونم در نهایت آرامش و بدون اضطراب و با تسلط نامه رو بخونم . همون جمله اول رو که خوندم دیگه حساب کار دستم افتاد . اون قدر عجولانه نوشته بود که حتی نخواست من چند خطی رو امیدوارانه برم جلو . آب پاکی رو همون اول ریخت . مهتاب زیبایم باهمه زیبایی و نگاه مهربانانه و سنگینش این جوری شروع کرده بود .. نرود میخ آهنین درسنگ..عشق و دوست داشتن سخن و اندیشه مسخره ای بیش نیست . یک رویای افلاطونی و یک نیاز جنسی که با دوستت دارم گفتن های لیلی و مجنونی راه به جایی نمی برد … نوشت و نوشت و نوشت تا سر انجام در پایان نوشت با همه این ها اگر روزی توانستی عشق را بیابی مسیرش رابرایم ترسیم کن تا از آن راه نروم چون جز نابودی و تباهی ثمره ای ندارد . دلم می خواست نامه اش را ریز ریز کنم ولی دلم نیومد . اون خط زیبا رو که یاد آور چهره زیبایش بود از بین ببرم . بیست تن از دانشجویان با یه اتوبوس پاشدیم رفتیم کوه . واسه یه تحقیقات کوفتی و یه گردش علمی . همه چی مساوی بود . ده تا دختر و ده تا پسر . دوتا همراه ماهم که مثلا استادامون بودند یکی خانم بود و یکی مرد . رفتیم طرف یکی از کوههای جاده هراز تو مسیر آمل . از پلور رد شده بودیم . اسم اون منطقه و اون کوهها رو نمی دونستم یه اسمی رو گفته بودند ولی دوست نداشتم حافظه ام کار کنه . اصلا حال و حوصله هیچی رو نداشتم . یه روز زمستونی بود . آفتابی بدون لکه ای ابر و سرد . قرار شد چند ساعتی رو بریم بالا و بر گردیم . اتوبوس چهل تا جا داشت .بعضی از دانشجویان پسر و دختر می شد گفت با هم دوست پسر دختر بودند . بعضی ها نه . من و مهتاب هر کدوم یه گوشه ای نشسته بودیم . دیگه اصلا بهش یه سلام هم نمی کردم . اون دلمو شکسته بود . .وسط روز هوا کمی سرد بود . یه خورده ازمسیر های مشخص بالا رفتیم . چقدر هوا تمیز و سالم بود . رنگ آبی آسمون وقتی رو قله سفید قرار داشت به نظر میومد که نقاش زیبای طبیعت یه کارت پستال خیلی خوشگلو واسه ما ردیف کرده . چقدر دلم می خواست در اون سرما مهتاب سنگدل خودمو بغل بزنم و بهش بگم که حاضرم برات بمیرم ولی اون همه این چیزا رو دروغ می دونست. اون می گفت عشق و دوست داشتن دروغه یه حقه هست . حتی گفته بود که اگه یه روز عشقو پیدا کردم بهش بگم تا از یه راه دیگه بره . وقتی مهتاب با بقیه می گفت و می خندید و دیگه به من توجهی نداشت دلم می خواست خودمو بندازم تو این دره های برفی . دیگه به تو ضیحاتاستاداتوجهی نداشتم . دلم می تموم شه . چقدر دور نمای زیبایی داشت . من لاغرتر از بقیه بودم و زود سردم می شد . یه خورده می لرزیدم . اون روزواسه اولین بار بود که مهتاب نسبت به من یه عکس العملی نشون داد .. -بچه ها بچه سوسولو ببینین داره فسیل میشه . یه لیوان عشق داغ اگه دارین بدین بخوره گرم بیفته .. ازشون فاصله گرفتم و رفتم یه گوشه ای . نمی خواستم کسی صدای بغضمو بشنوه و چهره گرفته مو ببینه . حس کردم که یکی داره پشت سرم میاد . گفتم شاید یکی باشهکه داره میاد ازم دلجویی کنه . شاید مهتاب من باشه . و لی اگه بیاد طرف من .. باهاش حرف نمیزنم و قهر می کنم . نمی دونم چرا مهتاب هم با این که مثل من تنها بود و تنها قدم بر می داشت و تنها می نشست حاضر نبود که تنهایی شو با دوستی با من قسمت کنه . شاید همین تنها بودن من و اون یه حکمتی درش نهفته بود . هوا داشت سردمی شد . یه شکلاتی از کوله پشتی ام در آورده گذاشتم تو دهنم . دیگه باید بر می گشتیم . برف داشت یواش یواش سفت تر و یخی تر می شد . تا پایین راه زیادی بود . نمی دونم چرا صدای جمعیت به گوش نمی رسید . من تنها مونده بودم ..ترس برم داشته بود . یادم رفتهبود از کدوم راه اومده بودیم . دوست داشتم به هر مصیبتی شده خودمو برسونم پایین . می دونستم اگه به شب برسم باید یه گوشه ای یخ بزنم و بمیرم . شایدم جسدمو گرگها بخورن . صدای ناله های خفیفی رو می شنیدم . صدایی شبیه به کمک کمک صدایی ظریف و زنونه .. رفتم جلوتر و دیدم که مهتاب یه گوشه ای افتاده و از حال رفته . سرش به سنگ خورده و خراش برداشته ورم کرده بود . -ببینم حالت خوبه ؟؟ -آره بد نیستم -پسر حواست کجا بود . اون حواس پرتا رفتن و من و تو موندیم .من غش کرده بودم توی عاشق پیشه از بس تو عالمرویا و خودتی که جز به خودت به هیچی دیگه فکر نکردی اونا حالاخیلی ازمون دور شدن . ما هم گم شدیم تازه اگرم راهو بلد باشیم فایده ای نداره . ببین تقریبا داره شب میشه . از سرما به خودم میلرزیدم ولی به مهتاب گفتم هرجوری شده باید بریم پایین -مهیار خان کایت های عشق کجایندتا بر بالش سوار شده به دامنهزندگی برسیم .. -بهت نمیاد یه خانم باشی -اشتباه نکن من دخترم.. راهی نبود جز این که به طرف پایین بریم . دیگه راستی راستی شب شده بود و ظاهرا پراکندگی جمعیت و مسیر بد و اینکه من و مهتاب هرکدوم بیشتر درعالم تنهایی خودمون بودیم و شایدم سهل انگاری همراهان سبب شده بود که مارو به فکر ما افتاده بودند که دیگه خیلی دیر شده بود . یه لحظه پاهای مهتاب سر خورد و دستشو گرفتم . سختش بود ولی با این حال دست یخ زده شو داد به دستم و حالا اون بود که مقاومتش به حداقل رسیده بود . شاید اگه مهتاب نبود من تا حالا خودمو رسونده بودم به یه منطقه بی خطر ولی دیگه خیلی دیر شده بود . حالا دیگه یا هر دوتامون می مردیم یا هر دوتامون نجات پیدا می کردیم . زوزه گرگها از دور دستها سبب شده بود که مهتاب افت فشار پیدا کنه. حالا اون بود که دندوناش بهم می خورد . .دیگه داشت از حال می رفت . نمی تونست جلوتر بیاد . -مهیار برو خودتو نجات بده .. اینجوری هردومون تلف میشیم . بروهیشکی نمی فهمه که تنهام گذاشتی . -این قدر هذیون نگو دختر . هرچند حقته که همین جا بذارمت تا گرگها نوش جونت کنند . -بهت میگم برو پسر . اینجا آخر سر نوشت منه . خیلی راحته مردن . بین مرگ و زندگی فاصله فقط یک قدمه . -به همین زودی جا زدی دختر . یا هردومون با هم میریم یا هردومون با هم می میریم . من نامرد نیستم تو رو تنهات بذارم. میخوام که زنده بمونی . تواگه که با هم باشیم . خودم حال وروز ی بهتر از اون نداشتم . یه خوردهگرم تر از اون بودم ولی نمی خواستم که اینو بفهمه .. -مهتاب چشاتو نبند تو نباید بخوابی . اگهبخوابی می میری . گوش کن . داریم می رسیم . صدای ماشینا از اون پایین میاد . یه خورده صبر کن داریم می رسیم . اونو به شدت تکونش می دادم . خدای من اون داشت یخ می زد . دیگه شب شده بود . حالا گرگا می رسیدند وهردومونو تیکه پاره می کردند. ..مهتاب بیدار شو . انگار به یهآلونکی رسیدیم . یه اتاقک بین راهی . اونو گذاشتم زمین و با خوشحالی طرف اون در بسته دویدم . این چرا باز نمیشه . یه اتاقکی بود شبیه یه امامزاده بین راهی . بچه ها از یه همچه چیزی صحبت می کردند و می گفتند که کوهنوردا هر وقت می خوان شبو اینجا بمونن از این پناهگاه استفاده می کنن . به هزاردردسر و مشت و لگد درو باز کردم . داشتم از حال می رفتم . منم داشت خوابم می گرفت . مهتاب همه جا رو روشن کرده بود ولی مهتاب من داشت خاموش می شد. امید به من نیروی دوباره ای دادهبود . اونو به هر زحمتی برد کشوندمش آوردم بالا و درو بستم . یه بخاری هیمه ای و مقداری هیزم اون گوشه و کنار قرار داشت . ولی مهتاب دیگه خشکش زده بود . هرچی فریاد می زدم تاثیری نداشت . دیگه ول کردم ترسیدم که با فریاد هام کوه بهمن کنه . بازم این امکانات اونجا بود که آتیش روشن کنم و گرم بیفتم ولی مهتاب چی . نمی دونستم به کدوم کار برسم . آتیشو روشن کردم ولی مهتاب من ظاهرا مرده بود . اونو بردم کنار گرما ولی فایده ای نداشت . داشت گریه زاری ام می گرفت . اگه اون بمیره من چیکار کنم . نمی دونم چی شد که یاد یکی از فیلمهای هندی و مشابهش ایرونی افتادم که در همچین وضعیتی اگه دو تا بدن لخت به هم بچسبن گرمای اون داغه به تن سرد اون یخ زده منتقل میشه . تو اون فیلم دختره بار دار شده بود و فیلم خیلی رمانت یک شده بود ولی من به این قسمتش اهمیتی نمی دادم . مهتابو کاملا لختش کردم و هر چی پتو اون دور و بر بود انداختم روش و فضا رو پر ازآتیش کردم و هر چی پارچه و پتو بود انداختم زیر و رومون . وای خودم داشتم از سر ما می مردم . خودمم لخت شده بودم . راه دیگه ای نداشتم . بدن یخی مهتاب سرمای خودشو به من می داد ولی گرمامو نمی گرفت . عزیرم پاشو چشاتو باز کن . اگه تو بمیری من این درو باز می کنم تا گرگا منو تیکه پاره ام کنن تا در کنار تو بمیرم پاشو مهتاب . .دست از سرت ور می دارم دیگه اذیتت نمی کنم . روده هام می لرزید . کلیه هام درد گرفته بود . خدایا مهتاب منو نجاتش بده . حس کردم . نمی دونم چند دقیقه گذشته بود . نیمساعت یکساعت یا بیشتر . دیگه حس سر ما نمی کردم ..دیگه مهتاب بهم سر مایی نمی داد . دستمو گذاشتم زیر سینه اش. صدای قلبشو می شنیدم . صدای نفسهای آرومشو .تن لختش به بدن لخت من چسبیده بود ولی از این که اون زنده بود خوشحال بودم . حتی به این فکر نمی کردم که از این وضعیت سوءاستفاده کنم . با این که حالا که همه چی به خیر و خوشی داشت تموم می شد و هوس داشتم ولی نخواستم که در حقش نامردی کنم . خب دوستم نداره زور که نیست . شاید یکی اونو در عشق فریبش داده و این حس بدو داره . دلم نمیومد از جام بلند شم . باید کاملا حالش جا میومد . یه گوشه ای آبی رو کهدر حال یخ زدن بود جوش آورده ویه آب جوشی درست کردم تا اگه چشاشو باز کرد یواش یواش به خوردش بدم . با یه چند تا شکلاتی که برام مونده بود ..دوباره بغلش کردم . چی می شد اگه این بدنو همراه با عشقی داغ به من می سپرد . براش قسم میخوردم که تا آخر عمرم بهش وفادار می مونم و بهش خیانت نمی کنم . .. در هر حال در اون لحظات هر کاری انجام می دادم که اگه از یه زاویه ای سرما به ما نفوذ کنه اون سر ما به من برسه و مهتاب من یخ نزنه . اون شب تا صبح نخوابیدم مراقب بودم که این آتیش خاک نشه و دودش خفه مون نکنه . مراقب بودم که عزیز دلم دوباره حالش بدنشه . نمی دونم چرا راحت خوابش برده بود . دم صبح یه خورده داشت سردتر می شد . وقتی صبحشد و چشاشو باز کرد قبل ازاین که بذاره زیر گوشم موضوع رو خیلی سریع واسش تعریف کردم .-ببینم مهتاب حالت خوبه ؟؟ منو ببخش چاره ای نداشتم . تقریبا مرده بودی -خب میذاشتی من بمیرم . مگه بهت نگفته بودم خودتو نجات بدی . می خواستم بهش بگم اگه عاشق بودی می فهمیدی که بدون عشق زندگی کردن چه دردی داره . می فهمیدیکه وقتی معشوقه ات تو آغوش تو در کنار تو جون بده چه زجری داره .. ولی می دونستم که اون اینا رو درک نمی کنه . هنوز جواب این سوالو نداده یه سوال دیگه ازم کرد . واسه چی بهم تجاوز نکردی ؟؟ توچشاش نگاه کردهو در حالی که دندونامو به هم می فشردم بهش گفتم تو زندگی آدمچیزایی وجود داره که لذتش خیلی بیشتر از هوس و نامردیه . شیرینیش خیلی بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی . وقتی که در نهایت ناامیدی به خدا و زمین و زمان متوسل میشی تا اونی رو عزیز تره نجاتش بده و خدا هم صداتو می شنوه و این لذت بی نهایتو نصیبت می کنه چطور می تونم اونو با شیرینی تجاوزی که با یک خواسته یک طرفه همراه باشه عوضش کنم .؟؟ -حالا من اگه ازت بخوام که در یک مانور دو طرفه همچین کاری بکنی چی میگی ؟؟……………………………………………………..-من این کارو به خاطر هوس انجام ندادم . عشق ارزشش خیلی بالاتر از ایناست . انسانیت و دوست داشتن و محبت رو نمیشه با پول و یا با یه چیزی شبیه مزد و ایثار گری سنجید . خیلی زوده که معنی عشق و دوست داشتنو بفهمی . تو فقط بلدی مسخره کنی . یکی رو که دوستت داره دست بندازی . عشق و دوست داشتن اجباری نیست ولی سعی کن که در زندگیت به احساسات دیگران احترام بذاری و واسشون ارزش قائل شی . مهتاب من یه آدم خیلی خجالتی هستم . هیچوقت فکرشو نمی کردم که تا این حد بی پروا حرف بزنم . تا حالا دوست دختر هم نداشتم . فکر می کردم اگه صادقانه بیام طرفت تو هم صادقانه قبولم می کنی ولی دل آدم اگه چیزی رو نخواد دیگه نمی خواد . من این کارو به این خاطر انجام ندادم که دلت واسم بسوزه . سرمو بر گردوندم تا اشکمو نبینه . ولی با لحنی بغض آلود بهش گفتم یه چیزی بخوریم و بریم دیگه . سرتم اونور کن . لباساتو بپوش . اگه تا حالا یه نگاهی به تنت انداختم از روی اجبار بوده منو ببخش . اهل دروغ نیستم . چند بار وسوسه شدم ولی نذاشتم که نیروی هوس بر عشق چیره شه . تو که معنی این چیزا رو نمی دونی. پتو رو دور خودم پیچیده بودم وشورتمو پام کردم و بعدش راحتتر بقیه لباسامو پشت به او تنمکردم و از در رفتم بیرون تا اون لباساشو بپوشه . خوشحال بودم که اون زنده هست و نجاتش دادم .با هم از کوه به طرف دامنه رفتیم .مهتاب کمی می لنگید . یه خورده اثر ضرب دیدگیهای شب گذشته روش مونده بود . یه گوشه خشکی نشستیم . -مهیار چقدر همه جا قشنگه . چقدر زندگی قشنگه . -وچقدر اون چشایی که این قشنگیها رو می بینن قشنگن . کاش اون چشا زیبایی عشقو می دیدن . دست منو گرفت و تو چشام نگاه کرد -مهیار -چیه -دوستت دارم .. -باورم نمیشه -مهیار -چیه -عاشقتم -بازم باورم نمیشه . -مگه تو خودت نمیگی پرنده عشق یهو بال بال می زنه تو خونه دل آدم می شینه . من دیگه چیکار کنم که تومنو ببخشی حالا نمیخواد ببخشی من چیکار کنم که تو عشق منو باور کنی ؟؟ اگه عشقمو رد کنیمی فهمم که الکی می گفتی و دوستم نداری . سرشو گذاشته بود رو سینه ام . نمی تونستم ردش کنم . -چقدر خوب فیلم بازیمی کنی مهتاب . طوری که فکر می کنم دوستم داری -دیوونه چرا این قدر خودتو اذیت می کنی . خوش تیپ نیستی که هستی اخلاقخوب نداری که داری . پاک و نجیب نیستی که هستی .. حالا من دیروز دوستت نداشتم امروز دارم . بگو گناه من چیه . -کاش دیروز یافردا عاشقم می شدی . دیدم مهتابدستشو به طرف آسمون تکون میده و به یه پرنده ای که نشناختم چیه اشاره می زنه -هی .. هی پرنده عشق امروز برو فردا بیا . حالا مرده ناز نازی فردا عاشقت بشم خوبه ؟؟ -تو فقط بلدی آدمو دست بندازی . سنگی که میخ آهنین توش فرو نمیره چطور می تونه نرمی یه قلب عاشقو قبول کنه -واسه این که اون سنگ دیگه خودش نرم شده . آدما اشتباه می کنن . دیروز بعضی ها مثل امروزشون نیست . مهم اینه که آدم به اشتباهش اعتراف کنه . دوستت دارم مهیار . صورتشو به صورتم نزدیک تر کرد . با یه بوسه داغ در کوهستان سرد و یخی داغم کرد .نمی دونم چرا دوست داشتم بازم بگه . بگه و بگه و بگه تا بیشتر باورم شه . ولی وقتی که امدادگرا و ما به هم رسیدیم هنوز بهش نگفتم که عشقشو باور دارم . راستش هنوز در تردید بودم. روز بعد در دانشگاه همه جا صحبت از فداکاری من بود البته مسئله رو بازش نکردیم که مناونو لخت کرده بغلش کردم یه جور دیگه ای چاخان کردیم . نمی دونم چرا جز چند تا سلام علیک معمولی مهتاب حرف خاص دیگه ای نداشت که بهم بزنه . انتظار داشتم که بازم برام نغمه های عاشقونه بخونه . بازم نازمو بکشه . بازم بهم بگه که دوستم داره . روی یه نیمکت و یه گوشه ای وسط چند تا درخت تو یه گوشه دانشگاه نشسته بودم که دیدم از دور با یه مرده داره میگه و میخنده و بعدش با هم خداحافظی کردند . همکلاس ما نبود و برای اولین بار بود کهمی دیدمش . زانوهام سست شد و زبونم انگار لال شده بود طوری که وقتی مهتاب می خواستاز کنارم رد شه نتونستم صداش کنم . خشم و نفرت و حسادت داشت آتیشم می زد . یک آن متوجهم شد و اومد کنارم نشست . خواستم پاشم برم -نترس کسی کارمون نداره . الان این جوری رو گیر نمیدن تازهحجابم ردیفه . چیه مهیار هنوز کشتیهات غرقه . خب دوستم نداشته باش . عاشقم نباش زور که نیست . تا دیروز تو دوستم داشتی من نداشتم حالا بر عکس شده . چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .. عشق یک سره مایه دردسره -تو که عشق نداری . می دونم از یکی دیگه خوشت میاد و من واست یه مترسکم . -مهیار من هیچوقت خودمو نمی بخشم . مقصر منم که تو امروز راجع به من این بر داشتو داری . عیبی نداره این قدر سمج میشم و کنه که بالاخره بهم بگی که باورت شده که من دوستت دارم . این قدر دوستت دارم که اگه شاهزاده ای با اسب سفید بیاد خواستگاریم بهش میگم نه . -اگه یه پیاده بدون اسب بیاد خواستگاریت چی میگی.-خودتو میگی .؟؟ جونمو واسش میدم .. من منظورم اون مرده دم دریه بود و اون داشت منو مثال می زد . -چته حالت یه جوریه . بهت گفتم که با هم باشیم قبول نکردی . -مهتاب با تو بودن واسم خواب و خیاله . دیگه نمی خوام اصلا با هم حرف بزنیم . مهتاب سرشو انداخت زمین و آروم آروم اشک می ریخت . -اگه تو این طور می خوای و خواسته قلبی توهه دلتو نمی شکنم . در همین لحظه اون مرده که چند دقیقه پیش دیده بودمش دوان دوان اومد و یه کتاب داد دست مهتاب و گفت اینو تو ماشین جا گذاشتی . مهتاب که کمی آروم گرفته سریع اشکاشو پاک کرده بود گفت برادر این آقا مهیاره همونی که جون منو نجات داده . این بار دیگه حس می کردم که دوباره اوج گرفتم . خاک بر سرم که بر داشت غلط راجع به مهتابداشتم . بازم زبونم بند اومده بود. دیگه باید اشک مهتابو قبول می کردم . ازجام پاشدم برادر مهتاببغلم زد و من به خاطر عشقم مهتاب اشک می ریختم و برادره همگریه می کرد . -خواهر این آقا مهیار چقدر احساساتیه . وقتی که رفت من و مهتاب دوباره تنها شدیم . می خواست بدون خداحافظی بره . -ببینم کجا ؟؟ حرفی نزد . هرچی باهش حرف می زدم جوابمو نمی داد . یه خودکار گرفت و رو یه کاغذ نوشت تو خودت به من گفتی که ما دیگه باهم حرفی نداریم . منم لال شدم دیگه چیزی نمیگم . چون دوستت دارم هرچی بگی گوش می کنم … من براش چیزی ننوشتم و گفتممهتاب اگه دوستم داری بر می گردی دوباره کنارم میشینی و به حرفام گوش می کنی . مثل یه دختر خوب اومد و کنارم نشست . -مهتاب من یه پسریم که خونواده ام از طبقه متوسط اجتماعن -منم همین طور . ببینم اومدی خواستگاری ؟؟ -این قدر ضد حال نزن دیگه . بذار یه خورده مقدمه چینی کنم . فعلا خونه و ماشین ندارم . -عیبی ندارهمیریم تو همون اتاقکی که پریشب با هم بودیم و تو عرضه نداشتی کاری صورت بدی . -اینو میذارم به حساب شوخی -خب این حق مسلمت بود که ازش گذشتی-درهرصورت اگه حقم باشه بازم بهش می رسم -به خاطر همین روحیه گذشت و جوانمردیته که عاشقت شدم .. -نمی دونم چی میخواستم بگم . این لورفتن خواستگاری باعث شده که یادم بره حرفایی رو که قصد داشتم بزنم .. -ببینم حتما مهریه هم یه سطل برفه . -به شرطی که زمستون طلاقت بدم -پدرتو در میارم . اول بگو ببینم قبول کردی که من عاشقتم ؟؟ تو چشام نگاه کن .. -تو این محیط تمرکز کردن سخته ولی باشه صبر کن حس بگیرم تو هم یه حسی بگیر با هم تو چشای هم نگاه می کنیم . فقط یک ثانیه . بشمار .. یک دو سه .. یه ثانیه تو چشای هم نگاه کردیم -ببینم مهتاب تو چی تو چشام دیدی . -همون چیزی رو که تو تو چشای من دیدی -پس قبوله -دوباره بگو -پس قبوله .. عروس رفته گل بچینه البته تو لفظی خودتو قبلا دادی . سه باره بگو -پس قبوله ؟؟ -بععععععععععععلهههههههه… پایان ..فرستنده REZA BOMB
0 views
Date: November 25, 2018