نازنین و کلینت (1)

0 views
0%

می خوام برم سراغ دالاس و مسائلی که اونجا درگیرش شدم اما کامنت های داستان BDSM نازنین نشون میده که در حق کیوان بی انصافی کردم.باید این توضیحو بدم که خشونتش صرفا مربوط به زمان سکس می شد. برعکس تو زندگی روزمره کیوان مرد خونگرم،شلوغ و فوق العاده شوخی بود.اتفاقا اولین چیزی که منو به طرفش جذب کرد همین شوخ طبعی بود که خوب لازمه ی کارش بوده…دوست ندارم ذهنیت منفی نسبت بهش داشته باشید.به هر حال اون شب واسه من اهمیت خاصی داشت.واسه اولین بار بانداژ شدم و چشمم روی خواسته هایی باز شد که قبلا نمی دونستم داشتمتوجهاین قسمت شاید چندان سکسی نباشه.اما لازمه برای اینکه بتونم قسمت های سکسی بعدی رو بگم.**زمانی که رفتم دالاس تقریبا 24 ساله بودم و 2سال و خورده ای زندگی تو لوس آنجلس تغییرم داده بود. دیگه نه اون نازنین مضطرب بودم که با عجله همه چیزو ول کرده بود و از ایران زده بود بیرون و نه نازنینی که یک سال کامل تو اوکلوهوما افسردگی گرفته بود، سرش پایین بود و آسه می رفت و میومد که گربه شاخش نزنهنه…خیلی چیزها تغییر کرده بود.بزرگ شده بودم.تو این مدت حلقه ی وسیع دوستانی که پیدا کردم باعث شد خودمو بهتر بشناسم و چشمم رو به زندگی و فرصت هاش باز کرد.به علاوه دو مردی که باهاشون رابطه برقرار کردم اون حس بکری،ترس و خجالت که موقع ترک ایران داشتم کاملاً از بین برده بودن.با وضعیتی که تو اون 2-3 سال توش بودم می فهمیدم دالاس، یه فرصت استثناییه. با خودم عهد کرده بودم که جامو اینجا باز کنم. و نه به عنوان یک مهاجر خارجی بلکه به عنوان عضوی از اون جامعه.غافل از اینکه جا افتادن تو دالاس می تونه به اندازه اوکلوهوما و حتی بیشتر از اون سخت باشه…با کابیتا،یک دختر هندی که دوستم معرفی کرده بود همخونه شدم(بعدها باید از این دختر و برادرش بیشتر براتون بگم)این خونه یه کم از خونه ی کیوان بزرگتر بود و طبیعتاً هزینه ی زندگی توش هم بیشتر بود.پولی که جمع کرده بودم نمی تونست کفاف 4ماه بی حقوق بودنمو بده.پس یه کار نیمه وقت تو یه رستوران گرفتم.4ماه اینترنی از پرکارترین روزهای عمرم بود.جلسات،مطالعه و تمرینهایی که باید انجام می دادم به علاوه ی کار تو رستوران…الان که به اون دوران فکر می کنم نمی دونم چطوری دووم آوردم.ارتباط برقرار کردن با همکارها واقعا برام سخت بود.مردی هم که مربی اصلی گروه ما بود آدم بدذاتی بود و وقتی کار رو به موقع و درست انجام نمی دادم با بی رحمی پایان تو جمع ضایعم می کرداوج فاجعه زمانی اتفاق افتاد که یک روز بعد از ظهر تو رستورانی که کار می کردم همراه 2تا مرد غریبه دیدمش.اول از دیدنم جا خورد اما بعد من و دوستاشو به همدیگه معرفی کرد(فهمیدم اونها هم واسه همون شرکت کار می کردن) و بعد هم همونجور که انتظار می رفت لباسمو مسخره کرد(تو اون رستوران باید یه لباس بد رنگ می پوشیدم که واقعا زشت بود و اصلا بهم نمیومد)اواخر دوره بود که ازم پرسید با کسی هستم یا نه.باورم نمیشد کسی که اونطور پدرم رو درآورده بود ازم خوشش اومده باشهبعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره بهش گفتم که مجردم.گفت خوبه این شماره کلینت هست.دوستم که اون روز تو رستوران دیدی.اگه بخوای امروز بعد از جلسه ی بعد از ظهر میاد دنبالت(می خواستم زمین دهن باز کنه و برم توش)به خودم فشار آوردم که بفهمم کدومشونه.دو تا مردی که همراهش بودن با همدیگه خیلی فرق می کردن.یکی بور بود و نسبتا درشت اندام ولی اون یکی چشم و ابرو مشکی و قدبلند اما لاغر.به هر حال زنگ زدم و شیفت بعد از ظهر رستورانو با یکی دیگه جا به جا کردم.می تونست تجربه ی خوبی باشه.تو این 3 ماه و خورده ای یک شب هم بیرون نبودمحالا این کلینت هر کسی هم که بود یه بهونه می شد برای اینکه به خودم استراحت بدم.بهش زنگ زدم و باهاش تو یه رستوران نزدیک خونه ام برای شام قرار گذاشتم تا یه سر برم خونه و لباس عوض کنم.تو رستوران واسه چند لحظه سردرگم اطرافو نگاه کردم که یهو مردی از سر میزش بلند شد و دستشو به طرفم بلند کرد.کلینت همون پسر بور بود…شاید به خاطر محیطی که توش بزرگ شدم همیشه مردهای چشم و ابرو مشکی رو سکسی می دونستم.هیچ جوره نمیشد با این ایده که چشم و موی رنگی هم می تونه مردونه باشه کنار بیام با بی میلی رفتم طرفشو دست دادیم.شروع صحبتمون درباره همون شرکت بود.اینجور که دستگیرم شد کارش در زمینه ی اینترنت مارکتینگ بود که چندان ازش سر درنمیاوردم. کار من بیشتر در زمینه ی موسیقی و گرافیک بود و تو اینترنشیپ هم گرچه درباره مارکتینگ یه چیزهایی گفته بودن اما درحدی نبود که حرفهاشو درست بفهمم.خصوصا که خیلی سریع صحبت می کرد و اصطلاحات و کلماتی استفاده می کرد که کاملا ناآشنا بود. بی خیال فهمیدن حرفهاش شدمفقط گه گاه سر تکون میدادم و یه اوهومی می گفتم.بعد از شام(که برای من همراه مشروب زیااااد بود بلکه بتونم با فک زدن هاش کنار بیام)اومدیم بیرون و تاکسی گرفتیم.هنوز دیر وقت نبود و آدرس یه بار رو به راننده داد.واسه اولین بار تو اون شب دستشو انداخت دور شونه ام و منو به طرف خودش کشید.خسته و خواب آلود بودم و مشروب گرمم کرده بود.تو یه همچین باری بود که کیوان اولین بار ازم خواسته بود با هم بریم بیرون. باهاش تو یک کمدی کلاب آشنا شده بودم.به پیشنهاد یه دوست مشترک اون شب رفته بودیم اونجا.از کمدین های ثابت شنبه شبها بود و روزهای دیگه ی هفته تو یکی دو تا کلاب و بار دیگه برنامه اجرا می کرد.اون شب وقتی وارد سالن شدیم روی سن بود و یک میکروفون دستش بود و وقت حرف زدن مدام از این ور سن به اون طرف می رفت.دونه های درشت عرق رو پیشونیش برق میزد…2-3 هفته بعد تو یه بار بی مقدمه ازم خواسته بود فردا 2تامون تنها بریم بیرون.انگار قند تو دلم آب می کردن.از همون لحظه ی اولی که روی سن دیده بودمش جذبش شده بودم.معلومه که موافقت کردم.شات ها رو پشت سر هم میرم بالا.دیگه حتی نمی دونم چی دارم می خورمحرفهاش واسم نامفهومتر شده…آخر شب دم در خونه کیوان به دیوار فشارم می ده و جوری لبهامو می خورد که نفس کم آوردم.کم مونده بود همونجا وسط راهرو لختم کنه.کیوان؟؟یا… بی دلیل از خنده ریسه رفتم.حالا از خنده ام به خنده افتاده و زیر بغلمو گرفته که رو زمین نیفتم.به زور درو باز می کنه و کمکم می کنه که برم تو.روی کاناپه ایم.شاید هم تخت.درست نمی دونم.نمی تونم تشخیص بدم.دیگه حرف نمیزنه.اینو خوب می دونمزبونش جای دیگه ای مشغوله اما کجا؟؟گردنم؟گوش…لبهامتقابلا لبهاشو می مکم.خیسن و داغ.مثل نفس هاش…با بوی قهوه از خواب بیدار شدم.فنجون رو زیر دماغم گرفته و زمزمه می کنه صبح بخیر.به زور چشم هامو باز می کنم.سردرد وحشتناکی دارم و حالت تهوع از جا می پرم.باورم نمی شه که رو تختی و تو اتاقی هستم که نمی شناسم و کلینت داره بهم قهوه تعارف می کنهقهوه رو میذاره تو دستهام،بهم لبخند می زنه و یه کراوات آبی می ندازه دور گردنش و برمیگرده طرف آیینه.به اطراف نگاه می کنم و سوتینمو روی زمین می بینمکابوسه…من.شب اولی که با کسی بیرون رفتم.اون هم یک نفر از شرکت.خیلی تحقیرآمیز بود.و بدتر از اون اینکه چیزی یادم نمیومد.و این سردرد لعنتی…کراوات رو بسته بود و حالا که گره اشو محکم می کرد گفت می تونه واسم یه تاکسی بگیره.معنیش این بود که می خواد بره بیرون و باید گورمو گم کنمنمی تونستم لخت جلوش از تخت بیام پایین.فهمید و بی سر و صدا رفت بیرون.سریع لباسامو پوشیدم.دم در بغلم کرد و گفت بهم زنگ می زنه(شمارمو داشت؟؟…اه آره.داشت)تند تند راه می رفتمکه فقط زودتر از اونجا دور شم.اینگار بترسم که چشم آشنایی بهم بیفته تا دو روز بعد با کلی تقلا چیزهایی از اون شب یادم اومد.به نظر سکس خسته کننده ای بود که توش پایان مدت داشته تنمو می لیسیدهحداقل من اینطور یادم میومد.و هنوز نمی تونستم باور کنم همچین اتفاقی افتاده.روز سوم بهم زنگ زد و خواست باز قرار بذاریم.یه خورده آروم شدم و از اون حس تحقیر کم شد.لااقل one night stand نبودماینبار دیگه حرفی از کار و شرکت نبود.بی مقدمه گفت می دونی که خیلی هاتی؟؟سردرگم نگاهش کردم و قاه قاه خندید.ادامه داداما همیشه اینقدر واسه ارضا شدن مشکل داری؟؟…نوشته نازنین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *