سلام دوستان اسم من نازگله خیلی وقته داستان ها و خاطرات شمارو اینجا میخونم و خواستم منم داستان زندگیم رو بنویسم سکس نداره ولی یه دردو دله کوچیکه برا سبک شدنم.32 سالمه و11ساله که ازدواج کردم مردم 18سال ازم بزرگتره و اسمش محموده.وقتی 22سالم بود مثل بیشتر دخترا خواستگارای داشم و اون موقع ها کمتر کسایی دوست پسر داشتن منم دختر شیطونی بودم ولی با هیچ پسری دوست نمیشدم تا اینکه بین همه ی خواستگارام محمودو انتخاب کردم سنش زیاد بود و پخته تر از همه دخترام تو سنای 20 عاشق مردای بزرگتر از خودشون میشن منم استثنا نبودم بدجور عاشق محمود شده بودم شب و روزم محمود بود هرچی همه میگفتن دیوونه شدی حالیم نمی شد دوست صمیمیم میگفت آخه نازگل دیییوووونهه الان داغی بهد چند سال تو تازه میخوای از زندگی لذت ببری باید بشینی تو خونهی محمود که مثل خانه ی سالمندانه اما امان از دل عاشق و کله ی خراب خلاصه اینکه با پافشاری های من با محمود ازدواج کردم زندگی برام بهشت بود. محمود آدم سردی نبود ولی خیلی هم هوای سکس نداشت برعکس من انگار تشنه تر میشدم ولی اون عاشق ناز کردن و حرف زدن بود باهام تو تخته خواب نه سکساوایل حس نمیکردم ولی بعد چند سال حس کمبود داشتم مخصوصا بعد از اینکه محمود بهم گقته بود که به هیچ وجه بچه نمیخواد صبح تا شب گریه زاری میکردم ..هرشب به زور مجبورش میکردم باهام سکس کنه بعضی اوقات قبول میکرد ولی هم از کاندوم استفاده میکرد هم برا محکم کاری مجبورم میکرد قرص بخورم محمود خودش وقتی بچه بوده باباش فوت کرده بوده برا همین بچه نمیخواست هرچی هم سعی کردم بهش نشون بدم که ربطی نداره و اینا از حرفش کوتاه نمیومد میگفت براچی یه بچه بیگناه بیاد تو ای جهنمو…7سال گذشت و من تسلیم شدم و محمودم دست از من کشید انگار که خستهشده باشه دیگه و جون نداشته باشه ولی من هروز حالم بدتر میشد زندگیم خیلی خالی بود خالی از همه چی و تنها بودم از صبح بیکار شاید کارای خونه رو انجام میدادم عصر هم محمود از دانشگاه میومد یادم رقت بگه استاد دانشگاهه محمود.تا ای اواخر روی آوردم یه سایت های سکسی و خود ارضایی میکردم تا اینکه چند ماه پیش به خاطر رفت و آمد های دانشجوهای محمود به خونه برا گرفت اوراقو …یه پسری بین دانشجوهاش بود اسمش سیاوش یود پسر جذابی بود و نگاهاش کلی حرف داشت یه روز که برا دانشجو های محمود شربت میبردم سیاوش به بهانه ی دستشویی آمد بیروناز اتاق و پشت سرم آمد گفت ببخشید یه کار کوچیک داشتم منم گفتم بفرمایید بهم گفت ببخشید اینجا نمیشه ازتون کمک میخواستم اگر لطف کنید شماره موبایلتون رو لطف کنید ممنون میشم.گفتم آخهههگفت خواهش میکنم ضروریه منم به عقلم نرسید یه لحظه چیکار میتونه داشته باشه منم دادم شمارمو و بهد از 2روز دیدم تماس گرفت و خودشو کامل معرفی کرد و گفت که به نظرش من خیلی خانوم بودم و صمیمی میتونستم به دوست دخترش کمک کنم منم پرسیدم چه کمکی گفت متوجه میشین میتونین فردا بیاین منزل ما باهاش صحبت کنین منم مثل احمقا گفتم باشه و رفتم خونشون..برام شربت آورد و گفت یه 10دقیقه دیگه میرسه دوست دخترش بهد شروع کرد به حرف زدن و …بهد یه مدت به ساعت نگاه کردم دیدم 30دقیقه گذشته گفتم مثل اینکه نمیان اونم گفت اصلا قرار نبود بیاد گفت ببین نازگل من روز اول تو چشمات همه چیو خوندممن چشمام 4تا شده بود ..گفت میخوای بگم چند وقته یا اصلا چند ساله سکس نداشتی؟؟از جام پریدم گفتم مراقب حرف زدنت باش جای مامانتم و کیفمو برداشتم برم که دستشو انداخت دور کمرم پایان بدنم انگار آتیش گرفته باشه شالمئ از سرم برداشت شرو کرد به لیس زدن گردنم میتونم بگم تا به حال همچین لذتی نبرده بودم اما تو یه لحظه همه چیز از جلوی چشمام گذشت وقتی 21 سالم بود محمود زندگیم حتی تنهایی هام و عشقم به محمود ..سری برگشتم سیاوشو حول دادم عقب شالمو سرم کردم و دویدم ووتمام کوچه رو دویدم و گریه زاری کردم …به خونه که رسیدم رفتم حمام آب و باز کردم داغه داغ رفتم زیرش لیفو برداشتم با پایان قدرت رو گردنم میکشیدم و گریه زاری میکردم حس میکردم یه خیانتکار بیشتر نیستم گریه زاری میکردم گریه زاری میکردم …شب وقتی محمود آمد خونه با چشمای قرمزم رفتم پیشش گفتم پایان زندگیم عاشقت بودم با اینکه خیلی وقته تنهام گذاشتی و با تنهایی ها زندگی میکنم بازم دوست دارم .رفتم تو اتاق خواب چراغ و خاموش کردم رو تخت خوابیدم و چشمامو بستمو از زیر پلکام اشک میومد….. نوشته نازگل
0 views
Date: November 25, 2018