دستای کوچولوش توی دستم بودو موهای نازشو نوازش میکردم.زیر لب شعری میخوند و من با هر بار شنیدن صداش فقط اشکام میریخت.یهو هق هقم بلند شد و زدم زیر گریه.یهو از توی بغلم بلند شدو رو به روم نشست سریع اشکامو پاک کردم و بهش لبخندی زدم.دستای کوچولوشو روی صورتم گذاشت و اروم گونمو بوسید._مامانی؟_جون مامانی نفسم؟_تو منو دوست داری؟_معلومه که دوست دارم عشقم تو زندگیمی تو پایان وجودمی امیده زندگیمی._بابا رو چی پدر رو هم دوست داری؟با این سوالش انگار درونم آتیش گرفت هر بار این سوالو ازم میپرسید فقط سکوت میکردم.وقتی نگاه منتظر و پر ذوقشو دیدم با لبخند ساختگی گفتم_اره مگه میشه نداشته باشم._ولی من همیشه فکر میکنم دوسش نداریتو هیچوقت بوسش نمیکنی بغلش نمیکنی نمیزاری بهت دست بزنه.نفسمو کلافه بیرون دادم و با عصبانیت گفتم_نفس مگه بهت نگفتم تو مسائل بزرگترا دخالت نکن؟گفتم یا نه؟یکم نگام کرد و سرشو با بغض تکون داد.طاقت نداشتم غمشو ببینم سریع بغلش کردم و روی پام نشوندمش._مامانی رو ببخش باشه؟اخم نکن دیگه دختره خوشگلم.سرشو بالا گرفت و با لبخند پهنی نگام کرد._آشتی؟خنده ی شیرینی کرد و محکم بغلم کرد._آشتییییی._تو پایان دارایی من تو این زندگی اگه نباشی نیستم نفس_منم خیلی دوست دارم مامانی.از بابایی هم بیشتر.خندیدم و گفتم_به باباتم همینو میگی شیطون خانم؟_نههههه کی همچین حرفی زده…همون موقع صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد بقیه حرفاشو نشنوم.چشمامو روی هم گذاشتم و باز کردم دره اتاق باز شدو بعد از چند دقیقه قامت کاوه توی چهار چوب در ظاهر شد.کاوه با چند تا ابنبات چوبی و بستی روی تخت نشست و نفس رو از پشت بغل کرد._این خوراکیای خوشمزه برای کیه؟نفس جیغی زد و بغل کاوه پرید._باباییییییی.اومدی بالاخره.دلم برات تنگ شده بوددد._ای شیطون صداتو شنیدم داشتی چی میگفتی_اومممم چی میگفتم؟_که مامانی رو بیشتر از من دوست داری اره؟چشمامو توی حدقه چرخوندم و رومو برگردوندم و نا محسوس گوشامو گرفتم تا صداشو نشنوم همون لحظه کتفم و از پشت بوسید وصدای بمش تو گوشم پیچید_خانوم خوشگل من چطوره؟نفس با لحن بچگونه ای گفت_بابا من خوشگل نیستم؟چرا به من نمیگی خوشگل؟_اوففف الهی قوربون دختره حسوده خودم برم.معلومه که خوشگلی پرنسس من.ولی مامانت یه چیزه دیگس.نفس یکم دست به سینه نگاش کرد و بعد زد زیر خنده._نفس پدر فکر نمیکنی از وقت خوابت گذشته باشه؟_ولی باباییی._زود باش بیا بغلم میریم تو تختت میخوابی._ولی من میخوام اینجا پیش شما بخوابم.کاوه زبونی گزید و گفت_اینجا که نمیشه خوشگلم منو مامانی میخوایم تنها باشیم.با نفرت نگاهش کردم خیلی جلوی خودمو گرفته بودم سرش داد نزنم.نفس یعد از بوسیدن گونم و شب بخیر بلند بالایی رفت تو بغل کاوه و از اتاق بیرون رفتن.خدایا میشه؟میشه همونجا بخوابه و وجود نفرت انگیشو یه شب دیگه کنارم روی یه تخت تحمل نکنم؟توی این فکرا بودم و خدا خدا میکردم نیاد، که دره اتاق باز شد و کاوه وارد اتاق شد.بعد از دراوردن پیرهنش کنارم خوابید و خواست بغلم کنه که جیغ خفه ای کشیدم_به من دست نزن_نازگل تو کی میخوای منو ببخشی؟با نفرت چشمامو دوختم بهش._هیچوقت نمیبخشمت.سعی کرد دوباره تو بغلش جام بده که کنار کشیدم.با عصبانیت زیره گوشم غرید_من شوهرتم میفهمی شوهرتهولش دادم عقب._کاوه دستت بهم بخوره دیگه هیچ وقت منو نمیبینی._سال ها از اون اتفاق لعنتی گذشتهتو پایان این روزا با نفرتت زندگیمو زهر مار کردی و داغ خودتو به دلم گذاشتی.نازگل به امام هشتم اگه بخوای همین جوری ادامه بدی داغ نفسو به دلت میزارم بدم میزارم.پس این کینه و نفرتتو تمومش کنبا شنیدن حرفش بدجوری عصبی شدم_کثافتمن ازت متنفرم میفهمی؟متنفرتا الانم زیادی تحملت کردم یه روز شبونه نفسو بر میدارم و واسه همیشه از شرت خلاص میشم…با سیلی که بهم زد به یه طرف تخت پرت شدم.گونم میسوخت و لپم گز گز میکرد دستم و روی صورتم گذاشتم و با نفرت پایان توی چشمای عصبیش خیره شدم.نعره ای کشید و در حالی که نفس نفس میزد و انگشت اشارشو به سمتم گرفته بود تقریبا داد زد_یه بار دیگه.فقط یه بار دیگه ازین گوهای اضافه بخوری.بلایی به سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه زاری کنن فهمیدی یا نه؟امشب حالیت میکنم با کی طرفی.هر لحظه ترس و نفرتم نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشد.وقتی دیدم دستش سمت کمربندش رفت ضربان قلبم بالا رفت از ترس عقب عقب رفتم که سریع دستامو گرفت و روم خیمه زد شروع کرد بالا زدن تاپم و دراوردن شلوارم خواستم داد بزنم که با قرار دادن لباش روی لبام خفم کرد.چیزی نگذشت که لخته لخت تو بغلش بودم و من فقط زیره اون هیکل قدرتمندش ناتوان اشک میریختم و هر بار تقلا کردنم بی نتیجه میموند.دستش که به بدنم میخورد فکر میکردم نجس شدم.با لمس دستاش توی جای جای بدنم انگار حس مالکیتشو بهم ثابت میکرد.مثل یه مجسمه ی بی جون زیرش درد میکشیدم و فقط خیره به سقف اتاق هر لحظه مرگو به چشم میدیدم با هر بار عقب جلو شدنش روی بدن بی جونم بیشتر یاد اون شب افتادم و انگار کل اون شب مثل یه فیلم از جلوم رد شد و منو تو هر ثانیش میکشت…یک باره دیگه بر میگردم به اون روزاروزایی که خیلی دور نیست شاید 5 سال پیش…گذشتهشب جشن تولد 16 سالگیم بود و پایان دوستام و خانوادم جمع شده بودن و یه مهمونی بزرگ رو ترتیب داده بودن…توی همهمه ی جمعیت صدای سمیرا به گوشم رسید_نازگل…نازگل این کادو از طرف کیه_نمیدونم روش چی نوشته._نوشته عاشق دیوونت.بلند زدم زیر خنده و همراه من بچه ها هم بلند بلند میخندیدن._وای دختر این یارو دیگه عجب اسکلیه فکر کنم این هزارمین نامه و هدیه ی عاشقانش باشهاین عجب بیکاریه ها._بندازش سطل اشغال نمیخوام حتی بازش کنم._نازگل؟دیوونه شدی؟نمیخوای هویت این عاشق دل خسته رو آشکار کنیم و یکم بهش بخندیدم؟_وای سمیرا چی میگی گوره باباش هر کی هست برام مهم نیست_نازگل خواهش میکنماصرار بچه ها رو که دیدم قبول کردم._باشه قبولولی هر کی هست باید دست به سرش کنیم چون میدونی کامیار بفهمه سرمو میزاره رو سینم._اگه طرف از کامیار بهتر بود چی؟_عمرامن کامیارو با هیچکس عوض نمیکنم حتی اگه طرف برد پیت باشه…بچه ها هوووویی کشیدن و بعد از یکم خندیدن دست سمیرا رفت سمت کادو.چشمامو بستم و بعد از این که بازش کرد با دیدن گیتار بزرگ و خوشگلی که توی جعبه بود لبخندی روی لبم اومد.روی گیتار با خط نستعلیق نوشته شده بودنازگلسمیرا لباش اویزون شدو گفت_همین؟حالا چجوری بفهمیم کیه طرف؟رفتم سمت جعبه و توشو نگاه کردم با دیدن یادداشت کوچیک چشمام برقی زد.یادداشت و برداشتم و با دیدن متنش رفتم توی فکرزندگیه من تولدت مبارکاین اولین هدیه ای نیست که بهت میدم ولی خاص ترینشه…چون میخوام با دستای خودم واست اهنگمو بزنم و بخونمتو امشب بالاخره منو میبینی…ساعت 10 بیا پشت درختای حیاط پشتی باغ.دوست دارم نازگل.اخمام توی هم رفت و به بچه ها نگاهی کردم یهو زدن زیره خنده.سمیرا دوتا دستاشو به هم کوبید و با خوشحالی گفت_یه نقشه ای دارم براش. باقلوامیخوام قلب این عاشق دل خسته رو ذره ذره اب کنم._چی میگی سمیرا؟_نازگل ضد حال بزنی میکنمتگوش کن اگه خوشت نیومد بزن تو دهنم.بعد از اینکه نقشه شو شرح داد هر لحظه بیشتر گُر میگرفتم و لبخند شیطانی گوشه ی لبم میومد.انقدر گفتیم و خندیدیم تا اینکه ساعت 10 شد سمیرا با ذوق گفت_نازی آماده ای؟_اوهومگیتارو برداشتم و به سمت پشت باغ رفتیم بچه ها طبق نقشه پشت درختا قایم شدن و از دور نظاره گر بودن.با دیدن پسری که پشتش به من بودو روی تنه ی بریده ی درختی نشسته بود قلبم لرزید.یه کاپشن مشکی چرم تنش بود.کامل معلوم نبود چه شکلیهوقتی برگشت و نگام کرد انگار قلبم وایستاد. با صدای لرزونی گفتم_کاوه؟اون چشمای مشکی و ته ریش مشکی و خنده ی شیطون روی لباش اروم محو شد_از دیدنم خوشحال نشدی؟باورم نمیشد کاوه این کارو کرده باشهکاوه مغرور ترین و عجیب ترین پسری بود که میشناختم و تا به حال دورو بره یه دخترم ندیده بودمش._این یه شوخیه مگه نه؟_شوخی نیستمیبینی که جدی ام منتظره جوابه تو_ولی کاوه ما…_حتی به زبونشم نیار._من تورو مثل…_مثل چی؟دوست؟من دوستت نیستم فهمیدی من کسی ام که دیوونه وار عاشقته_کاوه خواهش میکنم تمومش کن ما نمیتونیم با هم باشیمنزدیکم شد و موهامو کنار زد_چیه؟از من خوشت نمیاد؟_من…_تو چی؟با اشاره ی سمیرا از پشت درختا یاد نقشه ای که کشیده بودیم افتادم.این پسر کله خراب تر از اونی بود که بتونم با نمیخوام و نمیشه از سر بازش کنم.باید کاری میکردم که ازم متنفر بشه.اروم دستمو پشت گردنش حلقه کردم و لب زدم_ منم دوست دارم کاوهخیلیم دوست دارم.میدونی همیشه دوسِت داشتم الان به ارزوم یعنی با تو بودن رسیدمبا ناباوری تو چشمام خیره شد_نازگل تو…؟تو واقعا راست میگی؟منو دوست داری؟_معلومه که دارم_منو دست نمیندازی که مگه نه؟_معلومه که نهبغلم کردو با صدای بلندی گفت_خدایا شکرت خدایا شکرت.پوزخند تلخی زدم.نمیخواستم این بازی رو باهاش شروع کنم ولی کردمبا هم نشستیم و شروع کرد به گیتار زدن…قشنگ میزداسم ترانش عطره یاس بود که میگفت خودش اهنگشو ساخته…نمیدونم چرا با شنیدن صداش لذت عجیبی وجودمو فرا گرفته بودلذتی که میگفت این مرد… مردِ زندگیه توعه ناز گلبعد از تموم شدن اهنگش کنارم نشست و نگاه هگعمیقی بهم انداخت.موهامو توی دستش گرفت و بو کرد_نازگل نمیدونی چقدر مسته عطره تنتم تو چقدر بوی خوبی میدی…صورتش مماس صورتم بود چشمامو بستم و خودم و سپردم دستش. لباشو به لبام چسبوند و شروع کرد بوسیدنم.با پایان توان همراهیش کردم و با لذت دستمو پشت گردنش گذاشتم.لبمو جوری میمکید که حس کردم داره کنده میشه.صدای ملچ ملوچ بوسمون کل فضا رو پر کرده بود.محکم منو بغل گرفت و روی پاش نشوند.همونطور که منو توی بغل گرفته بود یهو بچه ها از پشت درختا بیرون اومدن و شروع کردن به خندیدن.از بغلش بیرون اومدم و سمتشون رفتم.صدای سمیرا و قهقهه هاش انقدر بلند بود که گوشم کر شد_وای خدا…تو دیگه عجب اسکلی هستی کاوه خان وارستهاول طرح دوستی میریزی بعد نامه بازی حالام بوس بازی؟؟هه ولی بعد رکب خوردی بَددددکاوه از جاش بلند شدو رو بهم گفت_نازگل اینجا په خبره؟باید طبق نقشه پیش میرفتم حق به جانب بهش گفتم_چیه؟فکر کردی به کسی مثل تو نگاه میکنم؟با خودت چی فکر کردی که دنبال من راه افتادی؟من به تو کوچک ترین حسی ندارمحس کردم قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.چشمامو بستم تا اشکاشو نبینم.تحملش برام سخت بودبا ناباوری و بغضی که تو صداش بود گفت_نازگل…تو بازیم دادی اره؟گفتی دوسم داری که چی؟که منو بشکنی؟که ذره ذره آبم کنی؟قصدت ازین کار چی بود؟سمیرا مهلت حرف زدن نداد و سریع گفت_قصدش این بود حدتو بهت بفهمونه بچه پررروهررری برو خونتون دیگه هم دورو بره نازگل نبینیمت…کاوه حتی به سمیرا نگاه هم نکرد فقط با بغض خیره به من بود…بچه ها میخندیدن ولی من بدون پلک زدن به چشمای قرمز کاوه نگاه میکردم.همون لحظه کامیار اومدو این قسمت بعدیه نقشه بود_نازگلم؟کامیار با لبخند سمتم اومد و دستشو روی شونم انداخت…_عشقم؟این جوجه کوچولو غلط اضافی کرده میخوای اوفش کنم؟مست بودو میشد از لحنش فهمید نمیخواستم درگیری پیش بیاد بدون مکث لبام و چسبیدم به لباش و سفت بوسیدمش و اونم نرم همراهی میکرددر مقابل چشمای اشکی کاوه داشتم یکی دیگه رو با آب و تاب میبوسیدم._لعنتتتتتت بهت.صدای نعره ی کاوه و بعد پرت شدن کامیار روی زمین و درگیر شدنشون به حد مرگ…کاوه جونی واسه دعوا نداشت و فقط کتک میخورد.کامیار تا تونست بهش مشت زد و با صورت غرق خون روی زمین پرتش کرد.اشک توی چشمام جمع شد خواست مشت بعدی رو بزنه که داد زدم_بسههههه کشتیشبا صدای من از حرکت وایستاد کاوه مثل جنازه روی زمین افتاده بود و بعد از رفتن به خونه حتی پلکام روی هم نمیرفت.حالم بد بودپشیمون بودم از کاری که باهاش کرده بودم.منم به کاوه حسایی داشتم.از همون روز اولی که دیدمش و از همون وقتی که نگاهای عاشقانش روم زوم میشدچقدر دلم لرزید با اون بوسهچقدر قلبم ضربان گرفت وقتی گفت عاشقمه.پشیمون از کاری که کردم تا صبح نخوابیدم.ساعتای 7 صبح بود که بهش زنگ زدم.جواب داد ولی حرف نزد فقط صدای نفسشو میشنیدم._کاوه؟_جانم عشق یکی یه دونم؟از این حرفش بغضم گرفت._هنوزم عاشقمی؟چرا ازم متنفر نمیشی لعنتی؟_نمیتونم_کاوهمنو ببخش خب؟_کاری نکردی که ببخشمت عشق زندگیم._یه چیزایی هست که باید بهت بگمببینیم همو؟_چرا که نه کجا بیام؟با فکر دیدن دوبارش قلبم ضربان گرفت صداش جدی بود و خشن ولی حرفاش شیرین بود پارادوکس عجیبی بین معنی حرفاش و لحنش بود…اب دهنمو قورت دادم و خوشحال گفتم_هرجا که تو بگیفقط میخوام از دلت در بیارم.قرار رو گذاشتیم و دنبالم اومد ارایش ملایمی کردم و پالتوی کرم رنگمو پوشیدم و توی ماشین نشستم.با دیدنم لبخندی به لبش اومد و ابرویی بالا داد_مثل همیشه خوشگلیلبخندی زدم.توی کل را گه دیگه حرفی نزد و فقط اخماش توی هم بود._کجا میریم کاوه؟_میفهمی.تقریبا از شهر خارج شده بودیم و راه به سمت بیابون کشیده شده بود.چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادموقتی چشمامو باز کردم فهمیدم رسیدیم._پیاده شواز ماشین پیاده شدم که وارد خونه شدیم.یه خونه ی قدیمی که وسط بیابون بود.به اطراف تگاهی کردم._اینجا کجاست؟کاپشنش و دراورد و روی مبل انداخت و روبه روم وایستاد.با اون چشمای مشکیش عجیب نگاهم میکرد.دستش که نوازش وار روی هیکلم کشیده شدو سعی کرد دکگه های پالتومو باز کنه عقب کشیدم._چیکار میکنیی؟بدون توجه به من به کارش ادامه داد و بی خیال گفت_اذیت شدی عشقم؟تازه اولشهبا گریه زاری گفتم_کاوه دیوونه شدی بگو این چه کاریه که میکنی_میخوام کاریو کنم که از اول باید میکردمماله خودم میکنمت.سیلی به گوشش زدم و با نفرت نگاهش کردم._خدا لعنتت کنه کثافتمنو بگو خواستم از دلت در بیارم اونوقت تو…_دلت سوخته برام؟بایدم بسوزه دیشب با دوستات حسابی مسخرم کردین و بهم خندیدین اخر سر هم که جلوی چشمای من اون لاشی رو بوسیدی منو ببین نازگلدلت حسابی به حالم بسوزه که حالم دل سوزوندن داره._کاوه من…من…بهم مهلت حرف زدن نداد و پرتم کرد روی کاناپه ای که کنارمون بود و لباسامو از تنم کند.صدای نفس نفسای نا منظمش توی گوشم و صورتمو میسوزوند.یکمی مکث کرد انگار از کاری که میخوایت تا چند دقیقه ی دیگه انجامش بده مطمعن نبود.صدای جیغام و ناله هام توی کل خونه پخش شده بودو با شدت به عقب هولش میدادم.ولی جسم نحیف و کوچیکم زیر بدنش له شده بود.بدون معطلی لختم کرد و پایان لباسامو از تنم دراورد و کل بدنمو بوسید و بو کشید اروم گفت_بوی گل یاسو میدیکل تنت توی این بو خلاصه میشهبوی مامانمو میدی نازگل.کل صورتشو ناخن کشیده بودم و از همه جای صورتش خون بیرون زده بود ولی انگار نه انگار._کاوه تورو قران تورو جون مامانتاینکارو نکن.من دوست دارم اینو خودمم دیشب فهمیدم نکن همه جیزو خراب نکن کاوه تورو خدا.پوز خنده صدا داری زد_که دوستم داری؟این دروغو یه بار بهم گفتی.دیگه باورش نمیکنم خودت خواستی نازگل خودتخواستم چیزی بگم که با لباش خفم کرد و افتاد به جون بالا تنم و سینه هام.میدونستم فایده ای نداره التماس.با شنیدن جیغام و ناله هام جری تر میشد و پوز خندش پر رنگ تر.برجستگی بزرگشو بین پاهام حس میکردم و تن داغش که تنمو اتیش میزد.هر ثانیش برام عذاب بود.تن سنگینشو روم فشار داد و من حس کردم کل وجودم اتیش گرفت.جاری شدن خون بین پاهام و حرکات وحشیانش داخلم روحمو میکشت و من توی اون لحظه فقط مردم.به بد ترین حال ممکن بدنمو به تاراج برده بود و من مثل غنچه کلی پژمرده…هنوز نشکفته بودم ولی مردم و پژمردمدوباره حس تن داغش روی تنم…حس ریخت شدن مایع داغی داخلم…یه ضربه ی عمیق و بعد تاریکیه مطلق…حالبعد از اون جریان تلخ که روحمو اتیش داد حسم به کاوه چیزی جز نفرت نبود ولی ته قلبم ردی از دوست داشتنش مونده بود.حسی که با هر بار لمس دستاش رو تنم کشته میشد.بعد از اون روز وقتی فهمیدم نفس رو حاملم همه چی رو گذاشتم کنار…این که کاوه با بی رحمی پایان بهم تجاوز کرد و وجودمو به زور تصاحب کرد.اینکه ازش متنفرمو.خواستم اون بچه رو سقط کنم خواستم خودمو بکشم.ولی به نفسم فکر کردم.به انتقام فکر کردم.به انتقام از مردی که فکر میکردم میتونم دوستش داشته باشم.قبول کردم باهاش ازدواج کنم و بشم زنش.ولی هر ثانیه زندگی ازش انتقام میگرفتم.من مادره بچه ای شده بودم که حاصل تجاوز بهم بودبا تجاوز دوباره و دوبارش پایان اون صحنه ها و بیدار خوابیام یادم اودم و مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.چشمامو بستم و دیگه هیچی نفهمیدم…انگار تموم اون ثانیه ها داشت تکرار میشدادامه دارد…نوشته نازگل
0 views
Date: January 3, 2019
Related videos
2K
1K
2K
519
250
1K
5K
1K
803
256