مادرم به پدرم خیانت کرده بود….اینو بارها به چشمم باهمون بچگیم دیدم….همون بچگیام…بزرگ ترکه شدم گفت حتی بهم شیرنداده تا مبادا فرم سینه هاش بدشه…هرروز جنگ …دعوا…خون….توهمچین محیطی بزرگ شدم…بزرگ ترکه شدم نتونستن تحمل کنن وطلاق گرفتن…همیشه به مادرم میگفتم چرامن تنهام مث بقیه دوستام برادر خواهر ندارم میگفت تویکی برام زیادی هستی …رفتیم پیش پدربزرگ مادربزرگم…اونجاهم هرزگی های مادرادامه داشت….تااینکه حرفش تو کل محله پخش شد…..تو 7سالگیم به بهانه گرفتن کارنامم بامن اومد بیرون…رفتیم …میدونسم مث همیشه بایکی ازدوس پسراش قرار داره….من یه دختر خوشگل بودم…قشنگو ناز….وخیلی خوش اندام….قد بلند وکشیده ودرسم هم عالی…همیشه معدلم 20 بود….از بچگی کلاس زبان آمریکایی میرفتم…تیراندازی رو داییم بهم یادداد…آمادگی جسمانی کار میکردم…مقام داشتم…یه روز رفتم سوپری محله…12سالم بود…گفتم آبمیوه میخوام…گفت برو ازیخچال پشتی بردار….رفتم بردارم…یهو دیدم دستی جلو دهنمو گرفت اون یکی دست هم رفت سمت کسم…صدام درنمیو مدداشتم سکته میکردم…اون روز پیرمرد فروشنده کل بدنمو درعرض چنددقیقه کوتاه دستمالی کرد….اومدم خونه…رفتم تو اتاقم….داشتم دق میکردم…اشک هام بودکه بی صدا جاری میشدن….به هیچ کس هیچی نگفتم…میترسیدم میترسیدم از بی آبرو شدنم….ازدعوا….میترسیدم ازاینکه بگن خوددختره بهش نخ داده…بگن اینم مث مامانش هرزش…مامانم اومد تو اتاق…توجهی به اشکام نکرد…گفت فردا میریم بیرون…. قراردارم…حوصله نداشتم گفتم نمیام…گف بی خود وشروع کرد بادمپایی کتکم زدن…فرداباهاش رفتم وصحنه هایی که نباید میدیدمو دیدم…دوباره حس نفرت ازمردا وجودمو پرکرد…ازتنهاییم فقطو فقط به مدرسه پناه بردم…خوب درس میخوندم جزو شاگردان نمونه بودم هرسال وشاگرداول مدرسه ی نمونه…تااینکه رسیدم به دبیرستان…اول دبیرستان بودم…دختری باقد172 وزن 57 چشمای درشت مشکی که دقیقا مث چشمای مادرم بود…همه میگفتن چشمام مث چشمای آهو هستش….اندامم هم تقریباخوب بود…لبام قرمز وگوشتی وبینی متوسط وپوستم گندمی بود…در کل خوب بودم…بخاطر وضع مالی پدر وپدربزرگم همیشه ازلحاظ وضع مالی تامین بودم…پدربزرگم کارخونه داشت….وپدرم نمایشگاه ماشین…جفتشون باهم خرجیمو میدادن…همیشه سر ووضعم مرتب وشیک بود…مامانم خیلی به پوشش اهمیت میداد…براهمون خیلی پسر دنبالم بود…تااینکه نیم نگاهی بشون بندازم ازمهندسشون گرفته تادکترش…تودبیرستان باکسیاشناشدم سم شیرین…(اسم مستعارنوشتم)ازقضا چون تک فرزند بودم وخیلی سخت باکسی گرم میگرفتم بااین شیرین زود صمیمی شدم….درسش خوب نبود…همیشه تو درسش کمک میکردم بهش…منی که تاحالا خونه هیشکی نرفته بودم خونه اونا میرفتم ….همه زندگیمو براش گفتم…پول تاکسیشم من بیشتر وقتا میدادم وضع مالیشونم زیاد خوب نبود…تواون چند ماه فهمیدم کلا دختر لاتیه…باهزارتاپسر رفیق شده…تااینکه یه روز تومدرسه بودیم مدیر منو خواست…رفتم دفتر گفت از تو بعیده؟چراکل زندگیتو به دانش اموزا گفتی؟فک کردی نمیدونم هرروز بایه پسردوستی؟چرا ذهن دانش اموزامو منحرف میکنی؟داشتم شاخ درمیاوردم از تعجب…گفت برو اما دفه اخرت باشه…رفتم کلاس تااینکه فهمیدم بله…شیرین همه چیو پخش کرده ازحسودیش چون من دانش اموززرنگ مدرسه بودم وامکاناتم اماده…عصراون روز رفتیم ازلیشگاه…(من ازمایشگاه میرفتم برای تحقیق روی یه پروژه برای جشنواره خوارزمی)تااینکه یه لحظه که حواس دبیر نبود دوسه تااز محلولا رو خوردم…یکی ازدوستام دید…پشتمو کردم بهش دویدم رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی…مایع دستشویی رو ریختم کف دستم…نمدونم چند وقت گذشت تااینکه چشمام باز کردم دیدم بیمارستانم….دکترا بعدا گفتن معجزه شد برگشتی…مامانی که اسممو نمیاوردداشت بالا سرم گریه زاری میکرد مادربزرگ پدربزرگم حرف میزدن تندتند…دایی هام دنبال دکترا میدوییدن…+این داستان نیست…سرگذشته من اهل سایتم میدونم سکسیه اما امروز جمعه بود دلم گرفته بود خواستم دردودل کنم…ببخشید…ادامه…نوشته دخترک غم ها
0 views
Date: November 25, 2018