نامردی دختر

0 views
0%

با سلام خدمت همه دوستان ماحرايي كه ميخوام براتون بنويسم شايد تاثير گذارترين اتفاق زندگيم باشه كه روي زندگيم خيلي تاثير بدي داشته دوستان عزيز جند سالي ميشه كه من از اين سايت ديدن ميكنم ولي تا حالا هيچ نظر يا داستاني ننوشتم به جز اين داستان كه عين واقعيته. اسمم فرنوده 25 سالمه خونمون تو يكي از شهرستانهاس ليسانس مكانيك دارم. حدوده 6-7 سالي ميشه كه با يكي از همسايه هامون فاميل شديم يعني خواهرم ازدواج كرده. دامادمون كه انصافا مرد خوبيه يه برادر كوچيك هم داره به اسم علي كه از من 6 سال بزرگتره از همون اوايل من با علي رفيق فابريك شدم هفته اي 1-2 بار ميرفتيم مشروب و عرق ميخورديم هر روز هم 2-3 ساعتي تو كافه قليون ميكشيديم خلاصه خيلي رفيق بوديم درسته چند سالي ازم بزرگتر بود ولي قيافه و هيكل من جوري بود كه هر كي ميديد فكر ميكرد هم سنيم چون من از بچگي بوكسو بدن سازي كار ميكردم چن بارم تو استان اول شدم. واسه همين خيلي دوستو اشنا دارم.علي يه خواهر كوچيك به اسم آرزو داشت از همون اوايل ميخواستم با آرزو ازدواج كنم ولي جون خواهر علي بود از طرفي هم دانشجو بودم نميدونستم چي كار كنم. بعد 1-2 سال يه روز آرزو با خونواده خونه ما مهمون بودن كه ديدم بهم زل زده و همش منو نگا ميكرد منم رومو برگردوندم از خونه اومدم بيرون فردا شبش بهم اس ام اس داد كه چرا اينطوري ميكني خلاصش كنم گفت من دوست دارم و ميدونم كه تو هم منو دوس داري با اينكه دوسش داشتم بهش گفتم خواهر علي خواهر منه ديگه از اين حرفا نزن يه هفته گذشت بهم زنگ زد رفتم ديدمش كلي حرف زديم آخرش بهش گفتم ميتوني چند سال صبر كني كه درسمو تموم كنمو يه شغل گير بيارم اونم گفت تو بگو 20 سال.1 سال با آرزو رابطه داشتم البته به جز صورتش به جاي ديگه اي نگا نميكردم حتي دست هم نميداديم چون واقعا بهش علاقه داشتم 2 سال گذشت منم داشتم درسمو تموم ميكردم يه روز كه بيرون بوديم گفت چرا با خونوادت اين موضوع رو در ميون نميذاري؟ كلي از اين حرفا زد آخرش بهش گفتم هر جوري فكر ميكنم ميبينم نميتونم به علي چيزي در اين مورد بگم بهش گفتم علي الان تهرانه يه ماهه ديگه برميگرده تا اون موقع صبر كن اونم گفت باشه.چند روز گذشت تا اينكه داشتم با موتور سنگينم تو اتوبان ميرفتم كه با يه ماشيني تصادف كردم دو تا باهام با مچ دسته راستم شكست 1 ماه تو بيمارستان بستري بودم تو اين يه ماه 2-3 بار بهم سر زد خلاصه ترخيص شدم دكتر بهم گفته بود 3 ماه بايد از باهام وزنه اويزون كنن تا خوب شم 2-3 هفته گذشته بود كه از خونه گفتن جمعه واسه ارزو يه خواستگار بولدار مياد خونشون منم نه بهش زنگ زدم نه هم اس ام اس دادم چون اطمينان داشتم كه ردشون ميكنه. صبح شنبه تو خونه گفتن كه جوابه مثبت دادن بهشون اولش باورم نميشد ولي بلاخره باورم شد بهش زنگ زدم گفتم چرا اينكارو كردي كلي حرف زد آخرش بهم گفت تو ديگه اون آدم ثابق نميشي تو محله ميگن فلاني ديگه خوب نميشه منم برا همين به اين جوابه مثبت دادم. گوشيو قطش كردم ديگه از اون به بعد هر روز بسر داییم واسم عرق مياورد و ميخوردم افسرگي گرفته بودم بلاخره 3 ماه تموم شد يواش يواش دوستام مياوردنم بيرون ميدونستن كه افسردگي گرفتم خلاصه يه ماه گذشتو من تقريبا خوب شده بودم آرزو هم ديگه ازدواج كرده بود اولين كاري كه كردم 4 ميليون خرجه موتور كردم درست شد بعدش 1 ساله ديگه دوباره تو بوكس قهرمانه استان شدم همه جيم فراموش كرده بودم. چند ماهه بعد كل فاميلو باباي آرزو تو خونشون دعوت كرده بود واسه شام منم رفتم رفتم با اعتماد به نفس بيشه شوهر آرزو نشستم ولي اصلا حالم خوب نبو د چند دقيقه كه گذشت ديدم آرزو بازم زل زده به من با اشارش گوشيشو نشون ميده منم سرمو انداختم بايين اگه يه سيانور دستم بود تو اون لحظه ميخوردم تا آخره شب چند با كارشو تكرار كرد. فردای اون روز تو كافه نشسته بودم كه يكي از دوستام كه متاهله خيلي خاطرشو ميخوام به زور ماجرا رو ازم برسيد و منم همه چيو گفتم صورتمو بوسيد و گفت شمارشو بده اگه اون به همسرش ميخواد خيانت كنه تو نباشي با يكي ديگه جور ميشه. منم شمارشو دادم افشين باهاش دوست شد هر روز بيشم بهش زنگ ميزدو صداشو ضبط ميكرد بعد واسم ميفرستادو خودش باك ميكرد يه چند باري باهم قرار گذاشتن منم از دور ميديدمشون هر روز كه ميگذشت بيشتر ديوونه ميشدم بلاخره بعد يه مدت به رفيقم گفتم باهاش تو يه خونه اي قرار بذار خلاصه قرارو گذاشتنو رفتن تو خونه دوستم بهم زنگ زدو گوشيشو روشن گذاشت منم جلوي در وايساده بودم يكمي كه حرف زدن دوستم گفت تا من ميرم دستشويي تو هم لباساتو در بيار اونم گفت باشه زود بيايا دوستم درو باز كرد و صورتمو بوسيدو گفت حالا شناختيش تو واسه يه همچين دختري اين همه عذاب كشيدي اينو گفتو رفت منم درو بستم رفتم داخل ديدم هيچ لباسي نداره تا منو ديد رنگش بريد ديگه حرف نزد بهش گفتم واقعيته تو همينه جنده لاشی اي خيانتكاري كلي بهش بهش فحش دادم اومد جلو خواست كمربندمو باز كنه يه سيلي بهش زدم بهم التماس ميكرد كه باهاش س ك س كنم دوباره يه سيليه ديگه بهش زدم بهش گفتم همه حرفاتو ضبط كردم ميدوني كه الان ميتونم برم همه چيو بگم به بام افتاد گريه ميكرد گفتم خودتو جمعو جور كن من به خاطره علي ازت ميگذرم كلي تهديدش كردم كه ديگه با هيچكي رابطه نذاره از اون به بعد تو هر مهموني كه من باشم نمياد.نوشته فرنود

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *