تقديم به محسن نامجو كه موسيقي اش هنگام تايپ گوشم را نوازش مي داد…شب شده بود ومرد پس از يك كار خسته كننده به اميد ديدن لبخندهاي همسرش به سوي خانه مي رفت،((نان روز از براي سكس شب است…نان شب هم براي عاشق مست)) هزاران فكر در ذهنش بود،شهريه ي اين ماه امين وآرمان ،قسط هاي اين ماه ،پول كلاسهاي ايمان،يا خدا ،اين ماه يه كم بيشتر كار مي كنم ،اگه صبح زود تر از خونه بزنم بيرون شايد بشه يه كم بيشتر ميوه وخرت وپرت بخرم ((ببين چگونه پول مي دهيم نفت و اب و برق را …ببين احاطه كرده است ….عدد…فكر خلق را…))خدايا شكرت كه سميرا اين قدر خوبه وبا همه چي راه مياد،خدايا به خاطر بچه ها واين زندگي شكرت…مردباخود حرف مي زد ورانندگي مي كرد،مسافركش بود ،اين موقع شب آخرين مسافر را رسانده بود ،دربستي، سر حرف كه باز شده بود طرف آشنا از آب در آمده بود ومرد از روي رودربايستي او را تا جايي رسانده بود ،خارج از مسير عادي وهر روزه ؛ حالا داشت برمي گشت .همينطور كه مي راند ناگهان در آن تاريكي سايه اي ديد كه دست تكان مي دهد، سرعتش را كم كرد ،نزديكتر كه رسيد زني را ديد كه لباسي معمولي بر تن داشت وساكي دردست واز چشمهايش التماس مي باريد ،كمي جلوتر از او ترمز كرد، قبل از اينكه بخواهد به عقب برگردد خانم به سوي ماشين دويد.مرد شيشه را پايين داد ، خانم آقا تورو خدا ميشه منو سوار كنيد گير يه آدم عوضي افتادم ،مجبور شدم براي اينكه از دستش راحت شم اينجا پياده شم ،نمي دونم چرا كسي سوارم نكرد ،اجازه ميديد؟ مرتضي كمي به سر ووضع خانم نگاه كرد ،چيز مشكوكي نديد ،كمي خم شد و دستش را دراز كرد و در عقبي را باز كرد ؛خواهش مي كنم بفرماييد آبجي…زن لبخندي تحويل مرتضي داد ونفس راحتي كشيد وسوار شد. مرتضي چيزي نگفت ودوباره راه افتاد…كمي جلوتر كه رفتند مرتضي كمي اينه را جابه جا كرد ،به خانم نگريست وپرسيد خانوم كجا ببرمتون؟ خانم چشمهاي نگرانش رابه چشمان در آينه دوخت وبا صدايي لرزان پاسخ داد آقا تورو خدا امشب رو به من جا بدين ،هر جا كه شد ،حتي تو حياط خونتون ،من امشب جايي رو ندارم، فردا يه تاكسي ميگيرم ومي رم، من تو يكي از روستاهاي اطراف زندگي مي كنم ،اگه شب برم خيلي بد ميشه ، مردم هزار جور حرف مي زنن،آبروم ميره ،روز كه شد ميرم ،ميگم خونه اقوامم بودم، اقاخواهش مي كنم فكر بدي نكنيد ،برادري كنيد، بزرگي كنيد…مرتضي كمي مضطرب شد،نمي دانست چه بگويد ،از طرفي حرفهاي خانم را مي فهميد، در شهر كوچكشان اين چيز ها را زياد شنيده بود،از طرفي اين وقت شب… با يك خانم غريبه…جواب سميرا را چه مي داد؟چيزي به خانم نگفت ،موبايل را برداشت وبا همسرش تماس گرفت وتمام قضيه را برايش تعريف كرد ،سميرا انگار موافقت كرد واجازه داد ،مرتضي خداحافظي كرد ورو به خانم گفت امشب مهمون خانوم مني آبجي…زن شادمان لبخندي از روي رضايت و آرامش زد وگفت اسمم مهتابه…مرد چيزي نگفت وسكوت ادامه داشت تا به خانه رسيدند…همه جا تاريك بود ،مرد كليد انداخت وتعارف كرد وارد حياط شدند ،مهتاب جلو مي رفت ومرتضي از پي او…كمي جلوتر كه رفتند جايشان عوض شد ،قبل از اينكه مرتضي در بزند سميرا شتابان در را باز كرد وبا روي خوش پذيراي مهمان شد…مرتضي از فرط خستگي شام نخورد وخوابيد ،سميرا بدون سوال و جواب چنداني جايي براي مهتاب در يكي از اتاقها انداخت.مردمثل اغلب اوقات با صداي خروس همسايه بيدار شد…نگاهي به چهره ي مهربان همسرش انداخت ،دلش نمي امد او را بيدار كند اما وجود يك خانم غريبه …بالاخره بايد او را به خانه مي رساند تا قضيه پایان شود .همسرش را بيدار كرد ؛سميرا به طرف اتاق رفت وزن را صدا زد ،مهتاب انگار بيدار بود ،خيلي زود بيرون آمد وبه هر دو سلام داد…بالبخندي رو به مرتضي كردو گفت شب خوبي بود ،از مهمون نوازي زنت خيلي گفته بودي ،حق داشتي…مرتضي نگاهي به مهتاب انداخت وگفت ما كه حرفي با هم نزديم آماده شو خودم مي رسونمت خونتون.مهتاب با اخم به مرتضي نگريست وگفت خونه؟ خونه ي من همينجاست ،من با اين شكم تنهايي تو اون خونه مي ترسم ،حداقل بذار بچت دنيا بياد بعدش منو بيرون كن…مرتضي با بهت به مهتاب نگاه مي كرد، دهانش خشك شده بود ،واي خدايا چه مي شنيد…در اين شهر كوچك اگر مهتاب داد وهوار راه مي انداخت آبروي چندين ساله اش مي رفت…سميرا اخمهايش را در هم كرده بود و با اضطراب به مرتضي مي نگريست…حتي جرات سوال پرسيدن نداشت…ناگهان مهتاب سكوت را شكست …هان؟ چيه؟ وقتي كه هوست به جاي عقلت تصميم مي گرفت بايدفكر اين روزا رو هم مي كردي…مي دونم قرارمون اين بود كه زنت چيزي نفهمه اما خب منم دل دارم نميشه كه همش به اينا برسي…پس من چي؟ سميرا را تاب نماند و خروشيد مرتضي…اين همه نبودنات ،اين خرج كم اوردن همش واسه اين حرومي بود؟ اين جواب خوبيهاي من بود؟صبرمن…سه تا پسر واست بزرگ كردم، شكستم…پير شدم ،آخه مرد اين چه كاري بود؟مرتضي قسم مي خورد…نگران بود وقسم مي خورد…سميرا…به جان امين دروغ ميگه…ثابت مي كنم…اصلا ميريم ازمايش ميديم…ترس سراپاي مهتاب را فرا گرفت…آزمايش؟…اگه ازمايش بديم چي ميشه؟يعني همه چيزو نشون ميده؟نه پدر بهتره تابلو بازي در نيارم…از كجا معلوم؟…شايدم دارن منو مي ترسونن…همگي حاضر شدند تا به بيمارستان مركز استان بروند …جايي كه كسي مرتضي را نشناسد…مهتاب اما با اكراه همراهشان رفت در حالي كه گريه مي كرد وتهديد ميكرد ابروريزي راه مي اندازد وشكايت مي كند ،در بيمارستان بعد از توضيح دادن قضيه پزشك يك سري ازمايش براي طرفين نوشت …بعد از اينكه جواب ازمايش ها امد مرتضي شوكه شد… مرتضي هيچ گاه نمي توانسته كودكي را در بطن زني داشته باشد…مرتضي عقيم بود…((مرد جان به لب رسيده را چه نامند؟خاك به سر پخش شدباد وزيد وهمه اسرار عيان شد))سميرا لال شده بود…مهتاب دنبال راهي براي فرار مي گشت ومرتضي اصرار به تجديد ازمايش داشت.آزمايش را تجديد كردند و قضيه از حالت يك اتفاق معمولي گذشت وبه يك خيانت پنهان رسيد…رازي كه هيچكس فكر نمي كرد روزي برما شود…مرتضي حتي نمي دانست چه بپرسد؟…از كه بپرسد؟سميرااما در فكر بود…سميراواي…تو تكي …كاش مرتضي جنم تو رو داشت …واي عزيزم مال مني …ميثم مرتضي بره بميره…اون نمي دونه چه گوهري داره…خودم جرت ميدم…سميراخيس شهوت بود وميثم داغ داغ از هوس…ميثم حريصانه پایان زيبايي هاي سميرا را مي مكيد و مي ليسيد وبا چشمانش پایان عورت سميرا را به ذهن مي سپرد…ميثم واي دارم ميام…سميرابياعزيزم…مال خودمي…وميثم با پایان وجودش بيرون اورد و فرو برد … واخرين بار…وقتي كه داشت مي امد كمي دير بيرون كشيد…اشتباهي كه به عمد بدون اينكه به سميرا بگويد دو بار ديگر هم تكرارش كرد…سميرا چند هفته بعد متوجه بارداري اش شد…حتي خودش هم نمي دانست ابستن هوسي است كه هنوز هم گاهي به هم خوابگي اش مي امد…با خبربارداري سميرا مرتضي انگار در آسمانها بود…اسمش را امين گذاشتند…با كشيده ي مرتضي سميرا به خودش امد…((چون دوست دشمن است شكايت كجا برم؟))سميرا اين حق من نبود…نمي تونم بهت بگم اشغال…سميرا من به اميد اغوش تو پامو رو پدال گاز مي ذاشتم وبه سمت خونه مي اومدم…آخه چرا؟ اگه منو نمي خواستي چرا طلاق نگرفتي؟ آخه چطور تونستي با من اين كارو بكني؟ …اون آشغال كي بود؟ اين بچه ها كه من يه عمر واسشون جون مي كنم مال كي ان؟ من پسراي كي رو بزرگ كردم؟سميرادوست داشت قلبش از حركت باز بماند…دوست داشت مرتضي سرش را انقدر به ديوار بكوبد تا بميرد…اما مرتضي هيچ كاري نكرد…وسميرا از بار گناه چندين سال پيش فقط مي گريست…ميثم پسر عمويش بود…عشق يا هوس…هر چه بودخانواده ها مخالفت كردند…ميثم مرد زندگي نبود، بي كاربود و به گفته ي خيلي ها بي عار هم بود… اما زيبا بود و خوش پوش وعقل سميرا در ان سالها لحظه اي بر هوسش غلبه نكرد…مجبور شد به خاطر فشار خانواده با مرتضي ازدواج كند اما بعد از گذشت شش هفت سال وداشتن سه فرزندكه به گمان خودش فرزندان مرتضي بودند كم كم به او علاقه مند شد و با ميثم رابطه اش را قطع كرد.حالا شوهرش را مي ديد كه مقابل چشمانش آب مي شود…ومهتابي كه گوشه هاي تاريك را نشانشان داد…پسراني كه اگر قضيه را مي فهميدند…اين وسط همه با هم سوختند حتي مرتضي كه بي گناه بود…مرتضي ديگر نه پسري داشت نه خانواده اي…نه نگران شهريه بودونه خريد اين ماه نه سحر خيزي نه شب كاري….وسميرايش…آه سميرا…لبخندهاي سميرا…آغوش گرم سميرا…((يك روز از خواب پا ميشي مي بيني رفتي به باد…هيچكس دور و برت نيست همه رو بردي ز ياد…چند تا موي ديگت سفيد شد اي مرد بي اثاث…جشن تولد تو باز مجلس عزاست…بريدي از اساس…قوز پشتت بيشترشد ، شونه هات افتاده تر…پيرامونتو ببين با دقت ،مي سوزن خشك وتر…مي سوزن خشك وتر…مي سوزن خشك وتر…))نوشته ترمه
0 views
Date: November 25, 2018