نعمت های خداوند بی حساب است

0 views
0%

من یک مهاجر افغانستانی هستم حالا 22 سال دارم. اما این ماجرا ازسه سال پیش شروع می شود ان زمان من 19 سال داشتم187 سانتی قدم بود وزنم بین 76 تا 78 کلیو بود. با مهندس پیروز درقسمت های بالا شهر تهران کار می کردم وفرد مورد اعتماد ایشان بودم. مهندس با دختر خانمی بنام مهناز نامزاد بود گاهی اونه میدیدم خیلی ناز و زیبا بود عیبی را درش تصور نمی تونیستم با خودم می گفتم اینه خداوند سر فرصت خلق کرده. به هر حال اقا مهندس با دوشیزه مهناز عروسی کرد اول با پدرومادرش یک جا زندگی می کردند. قریب به دوماه گذشته بود که از پدرش جدا شد. یک روز بمن گفت که احمد جان من از پدرم جدا شدم در خانه کسی نیست و به هرکس اعتماد نمی تونم میتونی اقای کنی بری خونه بعنوان نگهبان درخونه باشید کاری سخت نیست معاشت را هم یک مقدار اضافه می کنم. من هم قبول کردم رفتم در منزل لوکس که در سه طبقه ساخته شد بود یک اطاق در نزدیک دروروی بود برای من معین کرد. یک تخت خواب یخچال وتلویزیون برای من داد. من را باخود برد در طبقه دوم ساختمان که اطاق خود شان بود مهناز خانم را هم صدا کرد ، اونهم اومد منو با ایشان معرفی کرد گفت خوب گوش هایت را واکن کار های که بایدانجام بدی قرار ذیل اند1- هرچه ضرورت خونه بود مهناز بهت می گه برو از بازار خرید کن بیار با هوش باید این کار را انجام بدی.2- نظافت پایان ساختمان را باید خوب رعایت کنی که ادم حظ کند ازش.3- در طبقه بالا بدون ویزای نه میروی ها من گفتم اقا مهندس من در طبقه نمیام اما ویزا چیه؟ گفت دستور مهناز خانم اگر ایشان با ایفون صدایت کرد، میتونی بری البته باید یاالله هم بگی در غیران هیچی. گفتم خوبه.4- وقتی من درخانه نیستم به هیچ مهمان مردانه اجازه ندی که بیاد تو حتی اگردادش مهناز خانم علی اقا که باشد. هردویک کمی خنده کردند مهندس رو بمن کرد گفت جدی است شوخی نداریم متوجه شدی؟ گفتم بلی اقا مهندس عزرائیل را هم بدون اجازه شما نمی مان بیاد تو.5- امامهمان های زنانه را توکه شاید نشناسی اول به مهناز خانم بگو از طریق ایفون هماهنگ بشه بعد بااجازه مهناز خانم اجازه بده بیاد تو.من هم پایان شرایط را قبول کردم. بدون ویزا طبقه بالا نمی رفتم، نظافت را رعایت می کردم، به مهمونهای مردانه هم اجازه نمیدادم البته یه چند باری به دادش مهناز خانم که می شناختم اجازه دادم که بدون مهندس بیاد تو. خیلی ادمی کم رو وخجالتی بودم. مهناز خانم که میامد پاین من کلی خجالت می کشیدم نمی تونستم به ایشان نگاه کنم. خوب اونهم خیال می کرد من حس مردونگی ندارم خیلی ازاد میامد گاهی با یک تی شرت. یک روز دوتا خواهر داشت مهنا ز خانم که خیلی ها خوشکل بودند امدند خانه مهناز یکی از اونها که ملیحه نام داشت در نزدیک دروازه حواسش نبود لیز خورد بد جوری افتاد زمین چند مهره کوچک از مچ پاهاش برامد. حالش کلی بهم خورده بود مهناز خانم هم خیلی نگران شد گفت باید بریم دکتور من گفتم این خیلی کار ندارد من بلدم جا بجا کنم گفت جدی؟ گفتم آری. من که باهات شوخی ندارم. البته من این کار را بلد بودم پدرم درافغانستان شکسته بند معروف بود ومن هم تجربه خوبی داشتم. گفت حالا اینه چه جوری ببریم توی اطاق؟ من بی خیال گفتم بیاد پشتم من می برم این کی چیزی نیست، گفت تو کولت؟ گفتم آری. گفت نمی تونی؟ گفتم میتونم ملیحه امد منهم پشتم کردم به سرعت رفتم بالا سینه هاش مثل اتش سرخ بود شانه هام داغ امده بود. شیطون وسوسه ام کرد یک بار ناخن دستم را نزدیک سوراخ عقبش مالیدم. دیدم چیزی نگفت بعد خودش را یک کمی هم شل کرد که دوباره ناخنم بخورد اون قسمت بدنش منهم خوشم امد. اینبار یه خورده بیشتر فشار دادم دیدم ملیحه اهل این کار هاست خوشش میاد. به هرحال رفتم داخل اطاق یه خورده روغن زیتون خواستم مچ پاش برامده بودماساژ کردم وجابجا کردم. به اسانی جابجا شد گفت میتونی روی پایت بیاستی؟ ایستاد شد مشکل نداشت ارام گرفت خودم امدم پاین. بعد از چند دقیقه باز هم مهناز خانم برام ویزا صادر کرد رفتم بالا گفت بی بین احمد جان این قسمت گردنش هم درد دار طورش نشده؟ خوب من اونجا را یک مقدار ماساژ دادم دیگه نمیدونیستم زمین ام یا اسمان تا اون موقع دستم به دختر نخورده بود. متوجه شدم که ملیحه شیطونی می کند چیزش نیست دیگه تقریبا تا نزدیکهای سینه اش ماساژ دادم وسینه هاش را دیدم وای که چه سینه های نازی داشت. بعد مهنازگفت قسمت باسن اش هم درد احمد جان بی بین طوری نشده؟ من یک کمی توفکر شدم گفت اشکال ندارد شما که فعلا شدی دکتور، دکتور ومتخصص را امام خمینی هم گفته محرم است دیگه؟ گفتم خوبه دامنت را یه خورده جمع کن شاید چیزی نشده باشد ملحیه اصلا دامنش رااز تنش دراورد بدن سفید نرم پنبه ای خوب نگاه کردم دیدم چیزی نیست البته محکم خورده بود زمین یه مقدار کوبیده شده بود بدن نازک ملحیه طاقت این جور چیزها را نداشت. من هم که از خدا میخاستم بیشتر با ملحه ور رفتم پایان بدنش را ماساژ دادم. کیرم کا ملا شق کرده بود داشت می کفید بخوبی پیدا بود. یه دفعه متوجه شدم که مهناز متوجه من شده یک کمی ترسیدم کمی هم خجالت کشیدم ولی به هرحال با ملیحه کلی ور رفتم دیدم اونهم درد رافراموش کرده دارد حال می کند بدنش کاملا داغ امده بود از بس ماساژ دادم متوجه شدم ملیحه با جیغ و فریاد به بهانه درد کاملا ارضا شد لباسش را خیس کرد. خوب این ماجرا پایان شد. ملحیه شب ماند فردای اون روز کاملا خوب شده بود رفت خونه شان. مهناز خانم ده هزار تومانی را بمن هدیه کرد وکلی تشکر کرد گفت خیلی بد جوری بود خوب شد شما بلد بودید این کار را. منهم تشکر کردم گفتم شما بیشتر از اینها حق دارید مهناز خانم منو شرمنده کردید طوری نیست به پول احتیاج نیست گفت اگر نگری من ازت آزرده می شم. منهم کلی خوشحال شدم پولها را گرفتم.دو روز، ازاین ماجرا گذشت، قریب ساعت 9 صبح بود که مهناز خانم برام ویزا صادر کرد. رفتم طبقه ی بالا یا الله گفتم دیدم صدایش از اطاق خواب شان میاد گفت بیا اینجا رفتم در را باز کردم دیدم که مهناز خانم فقط یک شورت سرخ رنگ دارد دیگه کاملا لخته درجا خشکم زد اصلا نه فهمیدم چی کار کردم می خواستم معذرت خواهی کنم بیام بیرون که مهناز گفت احمد می خام ببرمت دوزخ با ترس گفتم چی؟ گفت نه ترس میخام از راه بهشت ببرمت دوزخ. اشاره کرد به الت تناسلی اش من که این اصلا تو فکری این جور چیزها نبودم حیرت زده گفتم اگر قرار اینه من هم از دروازه بهشت نمی گزرم ترسم پرید گفت زود شلوارت در بیار که دیگه دارم می سوزم یه چیز هم بگم سریع من حوصله کس خوری واین جور چیزها را ندارم ها مانده بودم که چی کنم که مهناز خانم خودش را نزدیک کرد بمن که کمر بند شلوارم را باز کند سریع باز کردم تا چشاش افتاد به کیرم گفت پدر سوخته این همه اش مال تویه؟ گفتم نه خانم دوتاش مال منه یکی هم مال شما است مرد ها دوسهم دارند زنها یکی خانم نترسید خنده کرد گفت نمیدونم احکام هم بلدی میخواست بکند تو دهنش که جا نشد یه بوس محکم از کلاهک کیرم گیرفت. گفتم مهناز خانم کیر خوری وکس خوری قرارشد ممنوع باشه بعد از دین کیر که بعد از این من به خاطر عفت قلم ازش به خوش مراد تعبیر می کنم یک کمی ترسیده بود ولی کا ملا حشری شده بود دیگه ندیدم چطوری شورتش را دراورد خودش را انداخت روی تخت خواب من هم امان ندادم رفتم دستام را بردم که سینه هاش را نوازش کنم ویک بوس محکم گرفتم ازش. گفت حال این چیزرا ندارم بکن که دارم می سوزم من هم که حوریه را درهمین دنیا داشتم تجربه می کردم امان ندادم پاهاش را بلند کردم رو شانه ام گذاشتم وخوش مراد را در لبه کوسش قرار دادم فشار دادم به نظرم بسیار به اسانی رفت داخل اوخ که چه چیزی بود گفتم مهناز کْسه یا کره اهنگری یه وقت خوش مراد را ذوب نکنی ها اما مهناز جیغ می زد که پاره ام کردی یواش پدر سوخته ولی دیگه من اختیار دست خودم نبود همه چیز بدست خوش مراد بود واقعش این که من خودم را جلو وعقب نمی کردم خوش مراد منوجلو عقب می کرد خدا میداند چه قدر تلمبه کردم نمیدانم فقط صدای عجیبی از پس وپیش کردن خوش مراد تولید می شد تا اینکه مهناز خانم شروع کردن به خواهش کردن که بسه ولی نمی شد اختیار دست من نبود همه کاره خوش مراد گوشم به حرف های مهناز خانم بدهکار نبود متوجه شدم که ابم دارد میاد همانطور که خوش مراد داخل کوره اهنگر ی بود خودم را کمی ارام ساختم گفتم مهناز جان آبش را کجا بریزم گفت همون تو حیفه اگر قرار باشد نسلی بدنیا بیاد باید از همین جوری خوش مرادی باشه ابم شروع کرد به ریختن مهناز گفت اب خوش مراد است یا سیلاب گفتم هردویش. تا به چشاش نگاه می کردم دستم به سینه های قشنگش می خورد دوباره نه چندین باره تحریک شدم. اخر که دیگه از حال رفت بود گفت کار دست میدی احمد بسه دیگه من دارم می میرم بس کن. من هم بلند شدم از روش دیدم ساعت ده ونیم است او بی حال افتاده بود من هم ترسیدم که یه چیزی نشه همانطوری ایستاد مانده بودم خوش مراد هم خیر دنیای خود را تجربه کرده بود یک مقدار ارام گرفته بود.می خاستم بیام بیرون دیگه فرار کنم جای برای ماندن نیست گفتم مهناز جان حالت خوبه؟ گفت حالی هم بمن گذاشتی که خوب باشه یا بد یه تبسمی کرد با خودش گفت نمیدونیستم چی نعمتی دارم تو خونه، احمد جان دیگه ویزا احتیاج نیست اقامه دایمی بهت میدم هر وقت خواستی بیا تازه فهمیدم زندگی یعنی چی ؟ من هم خوش حال شدم که احتیاج به فرار نیست امدم بیرون کلی دل شوری داشتم که چی می شود. قریب ساعت 12 بود که مهناز امد پایین دیدم خوب راه نمیتونه بره گفت مهندس که امد بگو مهنازهم افتاده زمین. گفتم خوبه گفت احمد کوره اهنگری کلی درد می کنه یه مقدار خون هم امده خدا کند که پاره نکرده باشی دیکه تا یک هفته برای مهندس هم اجازه ورود نمیدهم شروع به خنده کرد. گفت عجب جونوری بودی ها بس نکردی؟ گفتم مهناز جان مگه نشنیدیغذا چو خوش مزه دیدی خود را شهید کن …… که این چنین شهادتی هر روز میسر نمی شود.ده هزار تومان را داد گفت برو برات یه لباس کت شلوار شیک خرید کن. بقیه برای اینده….نوشته‌ احمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *