تشک انداخت وسط حال.من همونطور فقط بهش نگاه میکردم. دستمو گرفت تو دستش. همراهیم کرد تا تشک و دستشو از دستم رها کرد. دستام یه لحظه خشک شد. سرد شد. سرم پایین بود پایان مدت. منتظر بودم تا قدم بعدیشو برداره. من با پایان وجود و رضایت خودم اومده بودم و اونم اینو میدونست که نیاز به زحمت نداره. شاید اون بیشتر از چیزی که همیشه آرزوشو داشتم بود. شایدم چون خلا منو پر کرده بود، این حس تملق و وابستگی رو بهش داشتم.یادم میاد وقتی که تازه روز اول دانشگام بود و استاد خودشو معرفی کرد ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم.دلیل انتخاب رشته مونم بگیم. هر کی یه دلیلی داشت. تا رسید نوبت او ن. بعد گفتن اسمش دلیل انتخابش واقعا عجیب بود برام.بیشتر بچه ها با انتخاب قبلی و علاقه وارد این رشته شده بودن. ولی اون فقط این جمله رو گفتحماقت ذنبال دار. کلاس در حد سه ثانیه ساکت شد. استاد داشت فک میکرد و تو ذهنش احتمالا جمله ای که اون گفته بود رو هضم میکرد.همون یه جمله باعث شد نگاهی دقیق از سر تا پا بهش بکنم. موهای گندمی بلند که یه طرفه بود و نصف پیشونیشو تا زیر چشم چپش پوشونده بود. برعکس موهاش، چشما و ابروهای سیاهش و ته ریشش با اون دهان بزرگش هارمونی قشنگی از رنگها ایجاد کرده بود. یه بلیز خیلی ساده به رنگ خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی. جوری نگاهشو به استاد دوخته بود که انگار نه انگار تو کلاسه ودریغ از ذره ای از اون شوق روز اولی دانشجویی.اون، روز گذشت و من روز به روز بیشتر به حرکاتش و رفتارش توجه میکردم.نمیدونم چرا ولی ناخواسته همش چشمام دنبال تک تک قدمهاش بود.با این که احتمالا سنش بیشتر از هجده سال نبود و نهایت نوزده خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد و از همون روزای اول بین همه مخصوصا استادا احترام خاصی پیدا کرده بود.جوری از کلمات استفاده میکرد که همه چاره ای جز گوش دادن به حرفاش نداشتن. خیلی وقتا هم چند ثانیه سکوت میکرد بین حرفاش تا احتمالا هم خودش فک کنه به بیان جمله بعدیش هم واقعا سخت بود که همون لحظه و گام به گام معنی حرفایی رو که میزنه بفهمیم.برعکس حرفایی که میزد طراحیش تعریفی نداشت و به نوعی بیزار بود از این کار. چون اینجور که من به رفتارش خیره بودم وقت زیادی رو صرف طراحی و فیگور زدن نمیذاشت و بیشتر فقط نگاه میکرد و فقط چند ثانیه مدادشو روی کاغذ حرکت میداد و بعد دوباره خیره به نقطه ای میشد.دو ماه گذشته بود از ترم اول و من از هر فرصتی استفاده میکردم تا خودمو بهش نزدیک کنم.اگه یه لحظه سر کلاس نمیدیدمش دیگه حضور تو کلاس برام بی معنی بود . با اینکه شاید تو این مدت حداکثر ده جمله باهم حرف زده بودیم. اونم مربوط به پروژه ای بود تو بیان معماری یک که از رو شانس یا خواسته ی قلبی من ما باهم با دو تا از بچه های دیگه تو یه گروه بودیم.قرار شد تو روز جمعه که کلاس نداشتیم تو دانشکده جمع بشیم و طرحمونو واسه شنبه آماده کنیم. خب بنا به طبق معمول منو دوستم شروع کردیم به کار و آقایون هم طبق معمول فقط نظارت میکردن. البته همون بهتر که ما خودمون انجام میدادیم.موقع نهار از کافه تریای دانشگاه یه چیزی گرفتیم و اومدیم تو آتلیه تا هم نهار بخوریم هم کارمونو بکنیم. یه مقدار عقب بودیم واسه همین چهار نفری دست به کار شدیم. تو این لحظه کنارم ایستاده بود و تا جایی که امکان داشت دوس داشتم بهش نزدیک شم. اون فاصله خودشو حفظ میکرد ولی من دوس داشتم واسه یه لحظه هم که شده اونو واسه خودم تصور کنم. بگم این پسر مو گ ندمی واسه خودمه. به بهانه های مختلف دستمو به دستش میزدم و هیکل نحیف و کوچیکمو طوری قرار میدادم که اون پشت من قرار بگیره.اون روز به همین منوال گذشت و کارمون خدا رو شکر آماده تحویل شد. اما اون آتش تو وجودم شعله ور شده بود. دیگه مطمئن بودم اونو با جون و دل میخوام. حالا به هر قیمتی شده. حتی گذشتن از خودم. از بکر بودنم. من پایان آینده و تکیه گاهمو تو دستای اون میدیدم. میخواستم با پایان زنانگیم به دستش بیارم. فقط و فقط واسه خودم. اون شب رفتم دوش بگیرم تا خستگیم در بره. موقع در آوردن لباسام خیلی آروم اینکارو میکردم. ساعت از دوازده گذشته بود و بچه های واحد ما همه خوابیده بودن. تو حموم حس عجیبی داشتم. حس سوزش تو بدنم. بدنم خود به خود گرم شده بود. تا بحال همچین حسی نداشتم. برام خوشایند بود. دستمو ناخودآگاه رو کسم گذاشتم.البته هنوز شرت پام بود و طوری جلوش، جایی که من دستم بود نمناک شده بود. پاهام شل شد. به دیوار حموم تکیه دادم و آروم سر خوردم. پاهامو از هم باز کردم. دیوار سرد حموم با گرمای بدنم کم کم گرم شده بود. دستمو اروم بردم زیر شرتم. لمسش کردم. ناخودآگاه آه کشیدم. زیر لب اسمشو صدا زدم و تو ذهنم شروع کردم به داستان سرایی. دستاشو رو بدنم حس کردم در حالی که منو از زمین بلند میکرد. شرتمو از پام در اورد و منو از رو شکم چسبوند به دیوار حموم. بدن سفیدم حالا قطره های بلورین عرق روش خودنمایی میکرد. گردنمو بوسید.بدنشو کاملحس کردم که بهم از پشت اب راز علاقه میکرد و من تا جایی که امکان داشت به دیوار حموم خودمو میچسبوندم تا بیشتر خودمو تسلیم اون بدونم. دستای بزرگشو روی شکمم گذاشت. دلم یه لحظه هرری ریخت و یه ذره خم شدم. همین باعث شد یه لحظه کامل کیرشو حس کنم. بی اختیار همون حالت خودمو نگه داشتم. حس بینظیری بود. وقتی این حالتو دید دستشو اروم برد رو کسم دیگه نتونستم طاقت بیارم و با جیغی که زدم کف حموم دراز کشیدم و با فشار پایان توان مشغول مالیدن کسم شدم. ارضا شده بودم. بلند شدم دوش گرفتم و خوابیدم. روز بعد موقع تحویل پروژه اون نیومده بود و من پایان روز به فکرش بودم. حتی شبش تا ساعت یک بهش فک میکردم که نک نه اتفاقی براش افتاده باشه. روز بعدش دوباره ازش خبری نشد. خیلی دلم تنگ شده بود واسش.این حس نگرانی و دلتنگی هم عجیب بود و هم جالب. نمیتونستم دیگه دوریشو تحمل کنم. شمارشو از یکی از دخترای کلاس که شماره همه رو داشت تا در صورت نیاز و تعطیلی ناگهانی کلاس به بقیه خبر بده، گرفتم.تا شبش ساعت یازده هزار بار با خودم کلنجار رفتم که زنگ بزنم یا نه. تا اینکه بالاخره تصمیمو گرفتم. شروع کرد به بوق خوردن. ضربان قلبم بی نهایت بالا رفته بود. اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم. اخه ما که حضوری حرف چندانی نمیزدیم، پشت تلفن چی باید بهش بگم.الو…صداش ناگهان صورتمو سرخ کرد و حرارت بدنم یدفعه ای به شدت بالا رفت.دوباره صدا اومد الو…ادامه دارد…..نوشته Skyfall
0 views
Date: November 11, 2019