نفس… سلام به شما بچه های شهوانی. راستش می خوام براتون یه قصه بگم،قصه ای تلخ و شیرین که تا همین چند وقت پیش داشتم توش دست و پا میزدم و خوش حالم که ازش سربلند بیرون اومدم، امتحانی که خیلی سخت بود……..خیلی سخت… این داستان ممکنه با بقیه داستان هایی که تا الان خوندید فرق داشته باشه؛به احتمال قوی تا الان همتون تجربه ی سکس را داشتید اما مطمئنم که تعداد کمی از شما تجربه ی در هم آمیخته ای از عشق و سکس را داشتید اونم عشقی که خیلی سخت به دستش آورده باشید…عشقی که با جونتون تضمینش کرده باشید………………. این داستان یه کم طولانیه و ممکنه میزان سکسش کم باشه ولی ازتون خواهش می کنم بهم اعتماد کنید و یه کم از وقتتون را به من و این قصه اختصاص بدید.قول میدم جواب اعتمادتونا بگیرید.در ضمن این اولین نگارش منه پس خواهش می کنم در صورت وجود مشکل،اونا را به آقایی تون(درجه ی بالای معرفت) ببخشید و همچنین بگم که بهم مدیونید اگر این داستان را(حتی یه خطشا) بخونید و نظر نذارید.بهتره دیگه بریم سراغ اصل ماجرا، این داستان در مورد عشقم یا بهتره بگم تمامه جونم…………نفس…..الهه ی عشق و نجابت که من اسیرش شدم و برای بدست آوردنش امتحان سختی را پشت سر گذاشتم اون روز باران سختی میومد و باد شدیدی که می وزید به شدت باران افزوده بود؛ داشتم از دانشگاه بر می گشتم با علی (یه جورایی رفیق صمیمیمه که 4-5 سالی بود با هم آشنا شده بودیم و خونه هامون تو یه مسیره).جفتمون کز کرده بودیم و با ها ها کردن تو دستای سردمون مسیر ساختمان تا پارکینگ دانشگاه را طی می کردیم. «اه لعنتی بازم از سرویس جا موندیم» اولین جمله ی علی بود بعد از رسیدن به پارکینگ. من(سعید)آخه چی بهت بگم که لایقت باشه همش تقصیر توئه دیگه از بس که تس می زنی،حالا باید تو این باروون تا ایستگاه واحد(حدود یک کیلومتری از در دانشگاه فاصله داره) بدوییم تا سر وقت به اتوبوس واحد برسیم وگرنه مثله موش آبکشیده میشیم. علی باشه پدر ، غلط کردما برا این وقتا گذاشتن دیگه،غلط کردم بس کن دیگه. همین جور که مشاجره می کردیم از دانشگاه خارج شدیم ، پرنده که پیشکش پشه هم پر نمی زد .منم بر گشدم و گذاشتم دنبال علی تا یه کتک سیر مهمونش کنم(آخه این چندمین باری بود که به خاطر وقت تلف کردناش از سرویس عقب میوفتادیم) ، تو همین اوضاع یه نیسان جلومون نگه داشت. یه نگاهی تو چشمای علی کردم مثله اینکه اونم تو همون فکری بود که من بودم(کاچی بعض هیچی)؛ احمقانه بود که توی این آب و هوا با نیسان بریم ولی چاره ای نبود خلاصه پریدیم پشت نیسان( آخه جلوش پر بود) و اونم راه افتاد. بعد دو دقیقه رسیدیم به ایستگاه که دیدیم ای دل غافل اتوبوس داره راه میوفته. به علی گفتم بدو که بدبخت شدیم و هردومون مثل نینجاها(فقط برای مبالغه گفتم)پریدیم پایین و افتادیم دنبال اتوبوس ولی اینگار رانندهه کور بود بالاخره بعد دو دقیقه دویدن دنبال اتوبوس نگه داشت اونم به خاطر ماشینی که یه دفعه از تقاطع پیچید جلوش و ما از در عقب سوار شدیم (آخه اینقدر آدم جلوی اتوبوس بود که نزدیک بود از پنجره بزنن بیروون).خلاصه هفت خانه رستما طی کردیم و سوار اتوبوس شدیم هنوز نفسم جا نیومده بود که راننده یه ترمز ناگهانی کرد و منم که دستم به جایی بند نبود نزدیک بود بیوفتم رو چنتا خانوم که علی از پشت کاپشنما گرفت که نیوفتم تو همین گیرو داد یه دفعه یه دستا رو یقم حس کردم، یه دختر بود که پشتش بهم بود و برای اینکه نیوفته می خواست میله ای را که پشت من بود بگیره ولی گویا حواسش نبود و به جای میله یقه ی من را گرفته بود.با صدای جر خوردن یقه ی من توجه چند نفر از جمله خودش (نفس) به من جلب شد.وقتی فهمید چیکار کرده گونه هاش از خجالت سرخ شد….نفس هاش بند اومده بود و قدرت تکلما ازش گرفته بود این از حالت چهره اش کاملاَ مشخص بود….یه لحظه به طور اتفاقی چشمام تو چشماش افتاد ولی علی رغم میل باطنیم روشون قفل شد….خدایا چی میدیدم دوتا مروارید سیاه و درخشان …آره این بهترین تشبیهیه که می تونم از چشماش بکنم…با اونا داشت باهام حرف می زد انگار می خواست ازم به خاطر کارش عذر خواهی کنه منم کاملاَ مسحورشون شده بودم ….نمی تونستم چشماما تکون بدم انگار هیچ اراده ای برای این کار نداشتم تا اینکه علی با یه نشگون بهم فهموند که بقیه دارن نگامون می کنند منم واسه این که ضایع نشه رفتم جلوی اتوبوس. به ایستگاه بعدی که رسیدیم چند تا خانم سوار شدن و این باعث شد که من اونا گم کنم . تا رسیدیم به ایستگاه خونمون دیدم از بخت بد من تو اتوبوس نیست و من نتونسته بودم ببینم کجا پیاده شده.خلاصه اون روزم گذشت……. فردای اون روز پیراهنی رو پوشیدم که خواهرم برای تولدم گرفته بود و من خیلی دوستش داشتم.طرفای هشت بود که رسیدم به دانشگاه و علی را دیدم که دم در ایستاده و داره برام دست تکون میده.رفتم پیشش و باهاش دست دادم و راه افتادیم به سمت دانشکدمون( دانشکده ی برق). همین جور که میرفتیم یه دفعه یه ماشین (اگه اشتباه نکنم X55 بود) با سرعت جت از پیشمون رد شد و لاستیکش افتاد توی چاله ای که از باروون روز قبل پر آب بود و در یه لحظه من تبدیل شدم به مرد گلی(geli) علی پوکی زد زیر خنده و قهقه ای میزد که تا اونروز نزده بود، منم کفرم در اومد و افتادم دنبال ماشین و شروع کردم به فحش دادن وقتی دیدم واینساد یه سنگ برداشتم و پرت کردم طرفش که خورد به چراغ خطر ماشین و خوردش کرد ، با این سرو صدا ماشین وایساد(گویا رانندش تازه متوجه من شده بود) منم آستیناما زدم بالا(در حالت آماده باش برای دعوای احتمالی) و طلبکارانه راه افتادم به طرفش .وقتی رانندش پیاده شد مثل خمیر وا رفتم ، همون دختر دیروزیه بود (اون موقع اسمشا نمی دونستم) پس چطور با این وضع مالی دیروز با اتوبوس واحد داشت می رفت خووونه (بعدها فهمیدم که ماشینش توی راه اومدن به دانشگاه پنچر شده بود و کیف پولشم توی ماشین جا گذاشته بود و مجبور شده بود اون روزا با اتوبوس سر کنه)عینک دودیش را از رو صورتش بر داشت و با حالت مظلومانه ای به سمتم اومد……قبل از اینکه حرف بزنه بهش گفتم خانوووم محترم شما پدرتون احیاناَ وزیر یا وکیل ویا سرهنگی چیزی نیست…گفتنه،چطور؟ گفتم حالا خوبه که نیست و شما اینطوری رانندگی می کنید، اگه بود که دیگه واویلا می شد. زد زیر خنده وگفت من واقعاَ نمی دونم چطوری ازتون عدر خواهی کنم. بهش گفتم بگو کجاست تا عوضش کنم؟؟ با حالت تعجب گفت ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم ، چیا بگم کجاست تا عوضش کنید؟ گفتم هیزم تری را که بهتون فروختما میگم خندید که بهش گفتم شما با من مشکلی دارید؟؟؟ اون از دیروز اینم از امروز….. یه لبخند ملیحی زد و گفت ازتون معذرت می خوام؟ اگه مایل باشید بعد از دانشگاه با هم بریم تا به جای لباسای دیروز و امروزتون براتون لباس بگیرم…بهش گفتم لازم نیست ولی به جاش باید بهم قول بدید که از این به بعد با احتیط بیشتری رانندگی کنید. خندید و گفت حتماَ. اون روز سر کلاسا به قول علی اصلاَ تو باغ نبودم و حواسم به حرفای استاد نبود.آخه همش تو فکر اون دختر بودم. یه دختر خوش اندام با قد تقریبی170 یه هیکل زیبا (یه توازن خاصی بدنش داشت که باعث شده بود بی نظیر باشه)یه صورت با رنگ سفیدکه نه کشیده بود و نه گرد با دوتا مروارید درشت سیاه و یه لب تقریباَ برجسته با یه دماغ کوچک و متناسب با سایر اجزای صورتش.نمی خوام بگم خیلی خیلی زیبا و بی نظیر بود ولی قشنگ و دوست داشتنی بود مخصوصاَ با اون چاله های روی لپش که هر وقت می خندید خودنمایی می کرد و کلاَ صورتش یه آرامش خاصی داشت….دلنشین بود…..دلنشین………………….. برای من مثل یه فرشته بود…یه موجود آسمانی پاک و زیبا امیدوارم خسته نشده باشید و به دلیل نداشتن صحبت های سکسی مواخذم نکنید.بهتون قول میدم توی قسمتای بعدی جبران کنم…..فقط ازتون خواهش می کنم با نظراتون تشویقم کنید تا بتونم ادامه اش را بنویسم….فقط دوستان من مجبورم تا چاپ شدن داستان توی سایت و مشاهده ی نظراتوون صبر کنم.بهتون قول میدم که قسمت های بعدی خیلی جالبتر باشهنوشته lovemyrealove
0 views
Date: November 25, 2018