نمایشگاه کابینت

0 views
0%

با سلام خدمت دوستان عزیزم امیدوارم خوب و شهوتی باشید من ایمان هستم 32 ساله این داستان کاملا واقعیه من حدود چهار سال پیش یه نمایشگاه کابینت داشتم و با یکی از دوستام شریک بودم ولی اصل کارم صبح تا بعداظهر بود ابزار فروشی داشتم بابت کار کابینت کار از دوستم و سرمایه از من بود بعداظهرها تا شب کار من تو نمایشگاه بود هر روز خیلی ها برای قیمت گرفتن و پرسیدن و نگاه کردن میومدن من که کارم شده بود تو ضیح دادن به این و اون کارمون خوب نبود بازارمون خراب خراب تا اینکه یه روز یه خانم خوشگل چادری اومد نمایشگاه و گفت ببخشید شما در کابینت هم رنگ میکنی منم که بازار کارمونو خوب نمیدیدم گفتم بله فقط باید بگم همکارم برای دیدن و باز کردن درب ها بیاد آدرس گرفتم و نوشتم به دوستم آدرسو دادم اما اون نرفت میگفت حمالیه این کارا خلاصه چند روز گذشت که دیدم اومد همون خانومه در مغازه یه لبخند ملیح زدو گفت عجب فرستادی همکارتو منم که با معذرت خواهی ازش گفتم شما برید خودم میرسم خدمتتون گفتم آقاتون کی هستن اون موقع مزاحم بشم گفت ایرادی نداره میتونید هر موقع خواستین تشریف بیارین موقه رفتن یه نگاهی کردم بهش یه برقی تو کلم روشن شد سریع نرفته صداش کردم خونه باشین من تا ده دقیقه دیگه میام خلاصه رفتم زنگشونو زدو رفتم بالا دیدم یه چادر سفید سرشه ولی خیلی نازکه اول بهش توجه نکردم بعد از دیدن درهای کابینت مشغول صحبت راجب قیمتش بودم که تازه زیر نور لامپ دیدم بدنش از زیر چادر پیداست یه تاپ تنش بود تا بالای ناف و یه شلوارک تا بالای زانو من یه نیم نگاه خریدارانه کردم و خداحافظی کردمو اومدم بیرون اومدم گفتم فقط باید خودتون باز کنید بیارید برای نصبش میفرستم میانبهد رفتم در مغازه خیلی تو فکرش بودم اون هیکل زیباش همش از نظرم میگذشت انصافا هیکل توپی داشت ولی چادرشو یکمم کنار نزد تا اینکه با شوهرش برای آوردن درب ها اومدمغازه شوهر خیلی ببو بود تو یه آژانس کار میکرد البته بعد ها پرسیدم ازش شوهره گفت ببخشید بدنه هارو هم نمیشه رنگ کنید که گفتم نمیشه هزینتون میره بالا خودتون با یه اسپره سفید بدنه هارو رنگ بزنید موقع صحبت با شوهره حس چشمای زنش روم سنگینی میکردمنم یه نیم نگاهی هم به اون داشتم بعد شوهره شماره موبایلمم گرفت و رفت تا دو سه روز من مزاحم تلفنی داشتم من که اصلا تلفنم هیچ وقت اشتباه هم نمیگرفتنش حالا مزاحمم داشتم درب ها که اومد فرستادم برای نصب که دیدم خانومه تماس گرفت و گفت این چه وضعیه اینا پوسته دادن نگو اون کوسخولا رنگ روشو از بین نبرده بودن گفتم شرمنده من باهزینه خودم برمیگردونم و مجددن بهد از از بین بردن رنگ رو براتون رنگ میکنم دیدم لبخندی بهم زد شوهرش گفت پس زحمت رنگ این بدنه هارم بکش گفتم مگه نگفتم خودتون اسپری کنید گفت کار من نیست خودتون انجام بدین هزینشو میدم موقع رفتن دیدم زنه اشاره میکنه بهم من متوجه نشدم اومدم با شوهره بیرون اونم ماشیسنشوبرداشت و رفت منم برگشتم مغازه دیدم تلفنم با همون شماره مزاحمه زنگ خورد جواب دادم دیدم صدای یه زنه خیلی یواش حرف میزد خودشو خدیجه معرفی کرد و گفت چند وقتیه تو رو تو نظر دارم و دوست دارم با شما آشنا بشم منم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و از این حرفا بعد اومدم قطع کنم که گفت نه قطع نکن من همون خانومه هستم که درهامونو رنگ دارید میکنید گفت ده ساله ازدواج کردم و چند سال بچم نمیشد و از این حرفا منم گفتم شرمنده من با خانم شوهردار نمیتونم باشم قطعش کردم تا اینکه با شوهرش قرار گذاشتم برم بدنه هارو رنگ بزنم گفت فردا ساعت 5 بیا منم فدای اون روز ساعت 5 دوتا رنگ اسپره گرفتم و رفتم زنگ درو که زدم خانومش جواب داد گفت بفرمایید بالا رفتم درو که باز کرد هنگ کردم یه خانوم خوشگل چادری با یه تاپ که چاک سینش ازش خیلی زیبا پیدا بود داخل رفتم گفتم ببخشید آقاتون نیستن گفت نه براش سرویس گذاشتن گفته نمیام زنگ زدم بهش گفت شرمنده شما کارتونو انجام بده یه بچه 3ساله هم داشتن که خواب بود شروع کردم به رنگ کردن که دیدم چادرشو انداخت رو گردنشو هی بمن نگاه میکرد منم زیاد توجه نتمیکردم بهش اومدم کابینت ویترین رو رنگ کنم چون شیشه هاش باز نبود مجبور شدم با روزنامه بگیرم جلو شیشه گفت بده من بگیرم اومد گرفت بالاشو خواستم بزنم رفت بالای چهار پایه وقتی چشمم به سینش افتاد سیخ کردم از اینجا به بعد دیگه سکسیه رنگ کردم اومد بیاد پایین ایستادم تا باسنش رو بماله بهم خیلی ترسیده بودم جو شهوت انگیزی بود وقتی اومد پایین نگاهم کرد کپ کرده بودم یه لبخند زد چادرش از سرش افتاد منم به کارم ادامه میدادم گفت من بخدا از روزی که دیدم دیوونت شدم و از این چیزا یه نگاه بهش کردم چشام باز افتاد به سینه هاش خیلی ناز بود نزدیکش شدم و ناخداگاه لبامو گذاشتم رولبهاش سینمو به سینش فشار میدادمو کمرشو تو دستام گرفته بودم همش میگفت عشق من دوستت دارم عاشقتم منو راحت کن لبهاشو همینجور میمکیدم و موهاشو کمرشو نوازش میکردم کیرم سیخ سیخ بود چسبونده بودم بهش حالا هم ترس از اینکه شوهرش نیاد هم بچش هم شهوت همه قاطی بود گردنشو شروع به خوردن کردم پایان بالای سینه و گردنشو میلیسیدم خط سینشو با لبم میخوردم صدای شهوتش اتاق رو برداشته بود دستمو از پشت رو باسنش گذاشتم خیلی نرم و لطیف بود همینجوری به مالوندنم ادامه دادم گفت بریم تو اتاق خواب رفتم تو اتاق خیلی میترسیدم شلوارمو تا زانو دادم پایین و کیرمو که سیخ شده بود گرفت دستش و شرو به خوردن کرد خیلی خوب و با حس میخورد گفتم عزیزم بخور قربونت برم بلندش کردم و شلوارشو درآوردم برگردوندم از پشت و شورتش رو هم در آوردم وای چی میدیدم انصافا تا به الان یه همچین بچه کونی تو عمرم ندیدم چاک کونشو باز کردم و شروع به خوردن کونش کردم خودشو به دیوار چسبونده بود کون و کوسش در اختیارم بود اخخخخخ بخورررررررر عشق من دوستت دارممممممم از همون اول عاشقت شدم دوست داشتم منو بکنی اییییییییی جونننننننننننن صداش همینجوری تو اتاق می پیچید آخخخخخخخخ بسته بکن منو دارم میمیرم منم بلند شدم کیرمو که دیگه داشت منفجرمیشد از پشت کردم تو کوسش یه جیغ بلند کشید و شروع به تلمبه زدن کردم محکممممم جونممممم بکن عزیزم قربون کیر کلفتت برمممممممم من موقع کردن چشمم همش رو کونش بود خیلی قشنگ و زیبا بود باور کنید ار دیدن این صحنه شدت شهوتم صد برابر شد دستامو انداخته بودم رو سینهاش و از پشت فشار میدادم تو کوسش خیلی تنگ و ناز بود کیرمو کشیدم بیرون شروع به خوردن کوسش کردم داشت دیگه دیوونه میشد عزیزممممممم تو شوهرممممممییییییی مرسی جونننننن دوستدارم کیرتو زبونتو بکن تو کوسم آیییییییییی دارم میام عزیزززززززز بریزم تو دهنت منم با سر علامت تایید دادم اومدمممممممممممم جوننننننننننن کیرت رو بخورممممم آخخخخخخخخخ بخور همشو کوسم تو دهنت عزیزمممممم منم پایان کوسشو با آبش همرو خوردم نوبت من شد روی لبه تخت دست و پاشو گذاشت زمین کونشو داد بالا کیرمو کردم تو کوسش هی در میاوردم میکردم توش اونم کیف میکرد تلمبه زدنو بیشتر کردممن دارم میام آخخخخخخخخخخخخخخدیجه بیا عزیزممن کجا بریزممممممممممخدیجه بریز توشششششششششوای همه آبمو با فشار تو کوسش خالی کردم افتادم روش لب گرفتم و همینجوری به بوسیدن ادامه دادم لباسامو پوشیدم ادامه کارمو انجام دادم و برگشتم نمایشگاه بعد از اون روز چند بار دیگه هم سکس داشتم که بعد تعریف میکنم فقط اینو بگم این داستان زاییده خیالم نبود عین حقیقت بود شرمنده فعلا باینوشته ایمان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *