دانلود

نمونه ی از بی غیرتی های خارجی ها

0 views
0%

نمونه ی از بی غیرتی های خارجی ها

دوستان عزیز خیلی ها تو پیام خصوصی می پرسن این ماجرا حقیقت داره یا فانتزیه..
متاسفانه واقعی هست و تاوانشو هم پس دادم و هنوز دارم میدم.

اومدم از ماشینش پیاده بشم محکم دستمو گرفت و گفت صبر کن حرفم تموم نشده.. رو صندلیم نشستم که گفت ببخش من خیلی رک هستم اصلا تو زندگیم اهل حاشیه رفتن نیستم. کمی مکث کرد و گفت ببین من از حس و حالت، از شهوتت نسبت به خواهرت خبر دارم وگرنه تخم نداشتم این حرف ها رو حتی با وجود اینکه به ما بدهکاری و ازت پول میخوایم بزنم. اون شب تو پارتی سعادت آباد نشون دادی دوست داری و خوشت میاد پسره بزنه تو خواهرت.. اگه پیامک نمیزدم پسره درب ماشینش رو می بست سریع میکردش… تو هم چیزی نمی دیدی ولی من با توجه به اتفاق اون شب و حرف هایی که از پژمان در مورد تو و مرتضی شنیدم اومدم یک پیشنهاد عالی بهت بدم که چند تا فایده داره … جای پول کون میخوام.. چون بحث 7 میلیون پوله باید این کون کردن خاص باشه و ارزش هفت میلیون رو داشته باشه که داره… یکی اینکه مهرانا شبیه بازیگر مورد علاقه منه برای همین دوست دارم بکنمش.. دوم اینکه فقط کردن یه خواهر جلو برادرش میتونه ارزشش در حد هفت میلیون تومان باشه.. تازه بعد از اینکه من و آرمان کردمیش راه واسه کردن تو هم راحت میشه.
هنوز حرفی نزده بودم دوست داشتم از این همه پر رویی نیما بکوبم تو دهنش ولی مثل همیشه دستام خالی بود. از نظر جثه و اندام شبیه من بود می تونستم بزنمش ولی بعدش چی میشد؟ هم به اونها بدهکار بودم هم کلی ازم اطلاعات داشتن..
بدون حرف از ماشینش پیاده شدم. دوباره صدام کرد و گفت اگه اینکاره نبودی پیشنهاد کردن نمیدادم پول رو می گرفتیم ازت.. دوباره اومد دستمو گرفت و گفت این حرفهایی که زدم همه پیشنهاد بود اخطار هم داره.. اگه بقیه پول رو تا آخر هفته به آرمان ندی ازت شکایت میکنه. توکه پولتو به ما ندادی به شرکت کیونت دادی ولی آرمان از خودش به تو پول داده تازه برای اطمینان ما سفته ها رو به نام آرمان نزدیم بلکه به نام سهیل هست که خودش وکیله. اگه ازت شکایت کنه حتی اگه تو دادگاه بگی برای عضویت تو کیونت پول گرفتی خودتم گیر میافتی البته همه گیر می افتن ولی بهتره بدونی ما آدم کله گنده اطرافمون زیاد داریم. لو بریم مطمئن باش شما دو تا رو زنده نمیذاریم.
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم. عجب گوهی خورده بودم عجب اشتباهی کرده بودم.. تمایلات من داشت منو بیچاره میکرد. ترس از این داشتم یک روزی هم جلوی پدر و مادرم لو برم که اونوقت دیگه باید فاتحه خودمو بخونم. شک نداشتم نیما وقتی فهمیده مرتضی، مهرانا رو یواشکی جلوی من کرده چنین پیشنهادی داده..
به خونه که رسیدم افکارم به شدت پریشون بود. رفتم تو سایت های مختلف در مورد کلاهبرداری های این شرکت ها تحقیق کردم.همه جا صحبت از کلاهبرداری یا قتل بود. از 1 تا 7 سال زندان برای لیدرها و اونهایی که عضو می شن در نظر گرفته بودن. کم مونده بود سکته کنم. تازه همه این مصیبت ها یک طرف اینکه پدر و مادرم خبر نداشتن ما چه گوهی خوردیم هم یک طرف قضیه بود. نیما تا آخر هفته به من وقت داده بود تکلیف اون دو پیشنهاد روشن کنم.
زمان برای من به سرعت میگذشت دو سه روز از پیشنهاد نیما مبنی بر کردن مهرانا به جای گرفتن مابقی پول گذشت…پیشنهادی که نشون میداد من تو موضع ضعف هستم و نیما تو موضع قدرت… دیگه وقت تموم بود و تا صبح فردا باید بهش جواب میدادم. دیگه آبرویی برام نمونده بود. سلسله وار آبروم داشت میرفت و افراد بیشتری از گندی که با مرتضی زده بودم خبردار میشدن…
اون شب تمام بدنم می لرزید یکی نهیب میزد مگه نمیخواستی دادنش رو ببینی مگه نمیخوای بدهی رو بدی خلاص شی؟ مگه نمیخوای کردنش برات راحت تر شه ؟ مگه نمیخوای بکنیش؟ به خاطر کونش این همه هزینه کردی آبروی خودتو بردی الان بهترین فرصته، بذار نیما حرف هایی که تو دلت مونده رو بهش بگه… تو دیگه آب از سرت گذشته.. باز دچار وسوسه شده بودم . مهرانا با وجود اون همه نگاه های معنادار و دستمالی ها همچنان به من پا نداده بود و این بهترین فرصت بود دیوار حجب و حیا بین من و مهرانا ریخته بشه..
کیرم دوباره شق شده بود همیشه اون نتیجه رو میدونست و زودتر موافقتش رو اعلام میکرد. بالاخره تصمیم به موافقت گرفتم. راهی بود که بیشترش رو طی کرده بودم و دوست داشتم بدون نتیجه نماند
باز دچار هیجان و خجالت شده بودم. نمیدونستم چطوری باید موافقتم رو به نیما اعلام کنم. خجالت تو بند بند وجودم ریشه زده بود. سرانجام تصمیم گرفتم از طریق تلگرام نظرمو اعلام کنم . متنی که نوشتم فقط یک جمله بود:
من به شرطی موافقت میکنم که مهرانا هم موافق باشه.
5 دقیقه نشد جواب داد که من ابزار راضی کردنش رو در اختیار دارم. بلافاصله هم نوشت امیدوارم با ساک زدنش، خوردن سینه هاش ، خوردن کس و کردن کونش موافق باشی من عاشق کونم و بهت اطمینان کامل میدم به غیر از کردن کونش کار اضافه دیگه ای نکنم. در مورد آرمان هم گفت با اینکه سن و سالش بالاست 36-37 سالشه ولی عاشق کردن دخترای نوجوان و دبیرستانیه … از طرف آرمان هم بهت تضمین میدم فقط کون باشه.. جوابشو ندادم.
نیما بعد از اینکه تونست منو راضی کنه یکی دو روز بعد ازم خواست برای راضی کردن مهرانا ، یک جاهایی باهاش همکاری کنم. وقتی دیدمش از خجالت سرمو پائین میگرفتم. سعی میکردم نگاهش نکنم ولی نیما که طرف پیروز ماجرا بود خیلی پیروزمندانه حرف میزد و حتی یک ذره هم از کاری که قصد انجامش رو داشت خجالت نمی کشید
میگفت راضی کردن مهرانا به این کار، به خاطر اینکه دختره کمی سخته ولی من ابزارش رو در اختیار دارم.
با حرف هایی که زد، تصمیم داشت اول با مهرانا نشستن تو ماشین اون پسره به قصد حال دادن رو وسط بکشه و بعد بهش بگه مهران هم منتظر بود پسره بکنتت تا نگاه کنه… این طوری میخواست به مهرانا بگه هم تو اهل دادن هستی هم مهران بی غیرته پس بذار به جای پول جلوی داداشت بکنمت..
تو مرحله دوم تصمیم داشت اگه مهرانا قبول نکرد از راه تهدید وارد بشه… یک نمونه برگ دادخواست به دادگاه عمومی نشونم داد که روی برگه یک جدول چاپ شده بود و داخل جدول و زیر آن نوشته بود:
به موجب كپي مصدق 5 فقره سفته تقديمي به شمارة خزانه داري كل .. سري.. اينجانب سهیل… مبلغ 70میلیون ريال از خوانده رديف اول مهران…ردیف دوم مهرانا…. به عنوان متعهد و خوانده، بعنوان ظهرنويس طلبكارم. نظر به اينكه آنان با وصف مراجعات مكرر حلول اجل و سررسيد از تأديه و پرداخت آن خودداري مي كنند فلذا مستنداٌ به مواد 198 قانون آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي وانقلاب در امور مدني و 249 و307و 309 قانون تجارت صدور حكم به محكوميت خواندگان به نحو تضامن به پرداخت مبلغ خواسته به ميزان 70میلیون ريال به انضمام كليه خسارات قانوني و هزينه دادرسي در حق اينجانب مورد استدعاست. بدواً نيز صدور قرار تأمين خواسته و اجراي فوري آن وفق بند ( ج ) از ماده 108 و 117 قانون مارالذكر تقاضا مي شود .
وقتی این برگه رو نشونم داد پشمام ریخت وای به حال اینکه مهرانا که ترسو تر از من بود این برگه رو ببینه..
این عوضی ها روزی که سفته میدادیم خودشون نیومدن بلکه فامیلشون که اسمش سهیل بود وشانس تخمی ما وکیل هم بود سفته ها رو از من گرفت . بدبختی سفته ها هم به نام سهیل…. نوشته بودیم.
نیما واسه کردن مهرانا حتی قصد داشت تهدیدش کنه که اگه جلوی داداشت حال ندی جریان کون دادنت به مرتضی که پژمان به من گفته رو به داداشت و بعد به پدر و مادرت میگم. نیما حتی منو هم تهدید کرد اگه باهاش همکاری نکنم به مهرانا میگه با مرتضی تبانی کردم و کون دادنش رو دیدم.
حتی قصد داشت به مهرانا بگه اگه پول رو ندین یا با اون پیشنهاد موافقت نکنین با موتور تو خیابون بهتون میزنیم.
حرف ها و تهدید هایی که نیما کرد خیلی ناراحتم کرد یعنی به طور کامل داغونم کرد. خیلی بد ما رو تهدید کرده بود. احساس میکردم ما موش هستیم و نیما گربه… توان دفاع از خودمون رو به هیچ وجه نداریم.
تقریبا 8 یا 9 خرداد بود و دوباره فصل امتحانات شده بود… من که ترک تحصیل کرده بودم ولی خوب مهرانا چند روزی بود امتحان میداد. نیما بعد از اوکی گرفتن از من حالا دنبال این بود به مهرانا به جای پول پیشنهاد کردن بده..
اون روز که چنین قصدی داشت سرتا پا دچار استرس بودم. همش دنبال این بودم زودتر شب بشه و این ترس و تردید و استرس با خوابیدنم از بین بره… عواملی که باعث ترس و استرس من شده بودن موافقت من با کردن مهرانا به جای پول بود که نیما قصد داشت این خبر رو به مهرانا بده.. نمیدونستم عکس العمل مهرانا از این پیشنهاد نیما و موافقت کردن من چه خواهد بود.. قطعا با پیشنهاد نیما شوکه میشه.. از اون زمانیکه قید شرکت کیونت رو زدیم دیگه اونجا نمی رفتیم. با نیما یه جایی تو اتوبان امام علی ، شمال به جنوب قرار داشتیم. داشت از پردیس و محل شرکت برمی گشت. یه جای امن پارک کرد اول با دوتامون کمی حرف زد بعد از مهرانا خواست واسه حرف زدن داخل ماشین بشه. داشتم دیوانه میشدم مثل بید می لرزیدم. حرف های نیما در حقیقت آبروی منو جلوی مهرانا می برد.
میدونستم مهرانا از ماشین بیرون بیاد منو یه بی غیرت تمام عیار میشناسه …
نیم ساعتی حرف زدن های این دو نفر طول کشیده بود. هوا تاریک شده بود و حرکت دست های مهرانا نشون میداد از حرف هایی که نیما بهش زده قاطی کرده..
بالاخره از ماشین پیاده شد و درب ماشین رو محکم بست..
یه نگاه از روی خشم به من کرد پیاده راه افتاد.
وقتی گفتم میخوای چیکار کنی.. برگشت سرم داد کشید دستشو برای زدن تو صورتم بلند کرد. دستاش می لرزید..چشمهاش پر از اشک شد دوست داشتم حتی برای لحظه ای حس شهوتی که بهش داشتم از بین بره و منطقی فکر کنم ولی دریغ از یک لحظه…. تصاحب بدنش آرزوی من شده بود لمس بدنش در بند بند وجودم ریشه زده بود.. پیاده کنار اتوبان پشت به من در حال حرکت بود. نمی تونستم بهش چیزی نگم . تا صدامو دوباره شنید برگشت و جیغ کشید گفت دست از سرم بردار لعنتی.. آخه چطوری می تونی ببینی؟ چرا داری داغونم میکنی؟
اشک های روی گونه هاش تو نور چراغ ماشین هایی که از ما عبور میکردن برق میزد..
اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد در حالیکه عقب عقب می رفت و صورتش به سمت من بود گفت ببینی تحریک میشی هان؟؟ ببینی یکی منو…. دیگه بقیه حرفشو نزد . نشست روی زمین دستاشو دو طرف سرش گرفت… نمیدونستم باید چیکار کنم. تا میخواستم آرومش کنم جیغ می کشید اگه هم به حال خودش رهاش میکردم میخواست همینطور روی زمین بشینه… کنارش بدون حرف ایستاده بودم که یهو یه پژو 206 اومد کنار ما ایستاد یکی از تو ماشین داد زد داداش دمت گرم جوری زدی توش دیگه نمیتونه راه بره. تا خواستم فحش بکشم دیدم اوههه سه چهار نفرن ممکنه پیاده شن کونمو پاره کن. با دست اشاره کردم برن.. مهرانا که نگاشون کرد همون یارو برگشت به من گفت جـــون قیافش نشون میده هر چهار نفرمونو جواب میده مکان دارما.. با این حرف پسره، مهرانا بالاخره از روی زمین بلند شد و به سمت خارج اتوبان راه افتاد. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم یعنی کس و کونش میتونه همزمان چهار نفر رو جواب بده؟ هر جوری بود به خونه رسیدیم… بدون اینکه حتی با پدر و مادرم صبحت کنه رفت تو اتاقش… برای شام هم پائین نیومد. رفتم تو اتاقم زنگ زدم نیما…برگشت گفت به مهرانا گفتم اون شب تو پارتی داشتی میدادی داداشتم میخواست دادنت رو ببینه… من هم میخوام جای اون پسره باشم..
حرف های نیما که تمام شد فهمیدم فعلا پیشنهاد کردن جلوی من به خاطراتفاقاتی که اون شب تو پارتی افتاده داده.. و هنوز از تهدید کردن حرفی نزده..
یعنی دیگه الان مهرانا میدونست با کرده شدنش جلوی خودم موافقت کردم. قسمت سخت ماجرا به مهرانا گفته شده بود. امیدوار بودم صبح که از خواب پا میشه رفتارش بهتر شده باشه. خوبی داشتن پدر و مادر شاغل این بود که خونه نیستن تا پی به رفتار مشکوک ما ببرند. تا سه روز بیشتر طول روز تو اتاق خودش بود و فقط وقتی پدر و مادرم شب به خونه می اومدن تو پذیرایی پیداش میشد. تازه اون هم به بهونه درس خوندن و امتحان داشتن سرش تو کتاب بود و اصلا منو نگاه نمیکرد. میدونستم بدجوری داره خجالت میکشه..خواسته نیما خیلی براش سنگین بود و من اینو درک میکردم. اینکه یک دختر قرار باشه جلوی داداشش زیر یک پسر غریبه بخوابه بزرگترین حس خجالت برای یه دختر بود. نیما توی اون سه روزی که مهرانا خودش رو تو خونه پنهان کرده بود تو تلگرام خبر داد آرمان منتظر جوابه.. عجیب بود که آرمان تا اون لحظه حرفی در این مورد به من نزده بود و جای خودش نیما رو واسطه کرده بود.
این مرتیکه آرمان 37 سالش بود هیکل مردونه داشت و جای بابای من حساب میشد در صورتیکه مهرانا یک دختر دبیرستانی بود. بعید میدونستم مهرانا بتونه تحملش کنه..
توی اون سه روز تو تلگرام زمانیکه پدر و مادرم سر کار بودن به مهرانا پیام میدادم و سعی میکردم همه اون اتفاقات رو توجیه کنم. دوبار تیک خوردن پیامها نشون میداد میخونه ولی جواب نمیده..
هم من هم مهرانا به خاطر این پیشنهاد نیما از هم خجالت می کشیدیم منتهی مهرانا به خاطر اینکه دختر بود بیشتر خجالت می کشید. حدس میزدم این سه روز که خودشو تو اتاقش حبس کرده به خاطر همینه…
اما صبح روز چهارم بعد از اینکه سینا رو به مدرسه بردم تا امتحان بده به خونه برگشتم . پای تی وی بودم که دیدم مهرانا با مانتوی مدرسه داره از پله ها پائین میاد. نزدیک من که شد دیدم داره گریه میکنه.. یهو گوشی موبایلشو به من داد و گفت ببین.. متعجب نگاش کردمو گوشی رو گرفتم. نیما براش یه کلیپ فرستاده بود که توی کلیپ داشت برگه واخواست و شکایت سفته ها که به من قبلا نشون داده بود رو توضیح میداد. توی کلیپ دو تا برگه دادخواست و شکایت دیگه هم نشون میداد که من قبلا ندیده بودم وقتی برگه ها رو نزدیکتر آورد اسم من و مهرانا توش بود.
اون موقع تازه فهمیدم مهرانا برای چی داره گریه میکنه…چند لحظه ای با چشمهای اشک آلودش منو نگاه کرد. موبایلشو از من گرفت. با وجود اینکه نیما قبلا این خبر رو به من داده بود وانمود کردم ناراحت شدم. همون لحظه منو بیغیرت خطاب کرد از پذیرایی خارج شد و از خونه بیرون رفت. گریه های مهرانا داشت منو عذاب میداد ولی یکی همچنان تو باطنم نهیب میزد مگه کس وکونش رو نمیخواستی؟ تصاحب کونش برای همیشه نزدیکه..
همون روز تصمیم گرفتم رابطه خواهر و برادری که 4 روز بود با پیشنهاد نیما به هم خورده بود احیا کنم. باید از همه هنر دختر بازی و مخ زنی خودم برای شاد کردن مهرانا استفاده میکردم. باید باهاش حرف میزدم تا همه چی بین ما دوباره عادی بشه. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که رفتم درب اتاقشو زدم. جوابی نداد وارد اتاقش که شدم با همون مانتوی مدرسه اش روی تختش یه وری خوابیده بود. سرش به سمت در چرخید منو دید ولی چیزی نگفت. روی کمرش خوابید . رفتم بالا سرش..مانتوی مدرسه اش بالا رفته بود و لای پاش به طور شهوتناکی بودن کس نازشو زیر شلوار نشون میداد. داشتم شق میکردم.
قبل اینکه حرفی بزنم گفت از دیشب تا حالا بدجوری سرم درد میکنه.. وقتی با من حرف زد انگاری دنیا رو به من دادن. اصلا فکر نمیکردم توی این شرایط با من حرف بزنه.. دستمو روی پیشانیش قرار دادم کمی داغ بود. موهاشو از روی چشم و پیشانیش کنار زدمو گفتم بابت این همه گندکاری ازت معذرت میخوام اگه تو رو عضو کیونت نمیکردم این همه مشکل برامون درست نمیشد. فکر نمیکردم نیما این قدر بچه ، بی جنبه و خوشگل ندیده باشه.. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم کیرم تو شلوارم دیگه کامل شق شده بود
بهش گفتم متاسفانه همه راه ها به روی ما بسته هست. روی تختش نشستم.. گوشی موبایلمو روی کیرم قرار دادم تا شقی کیرمو نبینه.. تو اینترنت مجازات عضویت تو شرکت های هرمی رو سرچ کردم و همون سایت قبلی که خونده بودمو آوردم. بهش گفتم اینجا نوشته عضویت در شرکت های هرمی بین 1 تا 7 سال زندان برای اعضا و لیدرها داره…
اومد گوشی رو از دستم بگیره نگاه کنه که دو انگشت آخر دست راستش به کلاهک کیرم مالیده شد طوریکه مثل فنر تکون خورد. باز ضایع شده بودم. انگاری فهمیده بود واسه چی شق کردم مانتوی مدرسه اش رو پائین آورد و روی شلوارش قرار داد..
گوشی رو از دستم گرفت وقتی خوندنش تمام شد بهش گفتم اگه آدمهایی مثل آرمان ، نیما ، پژمان و بچه های گروه رو لو بدیم خود ما رو هم به جرم عضویت تو کیونت میگیرن… تازه لو دادن تاثیری تو واخواست سفته ها و شکایت اونها نداره چون سفته ها به نام سهیل فامیل آرمان و نیماست. تازه ما دوبار باید مجازات بشیم اونها یکبار.. اگه بابا و مامان هم بفهمن دیگه فاجعه میشه.. بهش گفتم دولت و حکومت راست میگن این شرکت های هرمی همه کلاهبردار و ناموس دزدن.. حتی اگه اونها رو لو بدیم ما رو راحت نمیذارن با موتور یا ماشین یهو دیدی تو خیابون زدن به ما از اینها هر کاری بر میاد. گوشی موبایلمو به من پس داد و در حالیکه بغض کرده بود گفت نیما میخواد حجب و حیا و حریم خصوصی خواهر و برادری من و تو رو از بین ببره.. سه چهار بار به من پیشنهاد دوستی داده من قبول نکردم عقده کرده.. پیشانیش رو بوسیدم و گفتم مطمئن باش حجب و حیای بین من و تو با این چیزها و خواسته ها از بین نمیره…
این حرف هایی که به مهرانا میزدم میدونستم دارم دروغ میگم چون خودمم درصدد از بین بردن این حجب و حیا بودم. بلند شدمو به سمت درب اتاقش حرکت کردم. نفس راحتی کشیدم که حالش بهتر شده… جلوی درب اتاقش بهش گفتم حتی اگه اون کار هم انجام بشه اون حجب و حیا و آبرو بین من و تو از بین نمیره..
دو سه روز گذشت حال مهرانا کم کم بهتر میشد وکم کم حالت عادی به خودش میگرفت.
چند روز بعد هم خبردار شدیم آرمان رفته فرانسه.. این خبر وقت بیشتری به ما میداد تا خودمون رو با شرایط وفق بدیم..نیما کفری شده بود چرا بهش جواب نمیدیم. به من پیامک زده بود یا پول یا کون..
میگفت همین پیامک رو به مهرانا هم زده. شک نداشتم به مهرانا هم گفته همین پیامک رو به مهران هم زدم.
با وجود اینکه حال مهرانا بهتر شده بود ولی احساس میکردم نوعی نگرانی دائم با مهرانا هست که اجازه نمیده مثل قبل باشه..با این حال سعی میکردم بیشتر باهاش حرف بزنم و بیشتر از قبل باهاش شوخی کنم تا کمتر از این پیشنهاد نیما خجالت بکشه..
یه بار تو آشپزخونه داشتم واسه خودم میوه پوست می کندم که دیدم اومد تو آشپزخونه با خنده میوه هایی که من پوست کنده بودمو برداشت رفت. وقتی پشت به من حرکت کرد کرمم گرفت بهش گفتم جــــون کون رو ببین… شبیه هنرپیشه مورد علاقه نیما هم که هستی چه شود… یک قسمت از خیار پوست کنده شده رو گاز زد بقیشو به سمت من پرت کرد و گفت گو زیادی نخور…
بی خیال میوه ها شدم رفتم طرفش فهمید اومد فرار کنه گرفتمش یک دستشو پیچوندم مجبور شد برای اینکه دردش نیاد کمر و کونشو ببره جلوتر.. در حال پیچوندن دستش آروم در گوشش آخ و اوخ های کش دار می کشیدم. شانس تخمی من سینا اومد تو پذیرایی مجبور شدم ولش کنم.
یه روز هم کنار تی وی دراز کشیده بودم داشتم فوتبال پرسپولیس،پیکان رو می دیدم اومد جلوی من کنترل رو از روی میز برداشت بزنه کانال مورد علاقش، باز با دیدن کون لرزونش دهنم باز شد بهش گفتم بزن کانال دیسکاوری داره میگه دو تا تپه زلزله خیز تو شمال و جنوب داری که تپه زلزله خیزجنوبی بدجوری مشتری داره.. نیم رخ صورتش نشون میداد داره میخنده ولی به روی خودش نمیاره
کانال رو که عوض کرد جای زمین از روی پاهام رد شد وبا پاهاش اومد ازروی شکمم عبور کرد که بدجوری به شکمم فشار اومد. بالا سرم ایستاد در حالیکه آدامس می جوید گفت دهنت سرویس شد؟ در حالیکه حواسم بود دوباره نیاد از روی من رد بشه گفتم آره ولی دهن تو هم نیما سرویس میکنه..
کم کم تو شوخی هایی که باهاش میکردم اسم نیما رو هم می آوردم تا زمینه ساز کردنش توسط نیما رو فراهم کنم.
یه جا تی وی داشت فیلم رسوایی 1 رو پخش میکرد.. الناز شاکر دوست بازی کرده بود. وقتی دیدم سینا نیست بهش گفتم شانس تخمی من هیچ کدوم از دوست دخترام هم شبیه الناز شاکر دوست نبودن وقتی فشارشون میدادم بیشتر حال کنم….. ولی خوش به حال نیما…
تو چشمهای من نگاه کرد و گفت مهران خیلی دیگه داری بی حیا میشی گفته باشم.
همون شب آخر وقت یهو دیدم تو تلگرام پیام داده..وقتی بازش کردم دیدم نوشته تو اون شب تو پارتی واقعا واسه چی پنهان شده بودی؟
از این حرفش تعجب کردم بعد از این همه مدت تازه داشت به طوری جدی ازم سوال میکرد.. منم جواب سوالشو با سوال دادم و گفنم هر وقت تو گفتی واسه چی داخل ماشین اون پسره نشستی منم میگم. چند دقیقه بعد به صورت زنده چت میکردیم. برام نوشت پس اون نیمای دیوث راست میگفت میخواستی من و اون پسره رو در حال… دید بزنی..
انگاری نفهمید چه سوتی خفنی داد. در حقیقت خودشو لو داد منم فرصت طلبی کردمو زدم تو فاز پرو بازی گفتم تو که میگی پسره قصدش کردن نبوده پس چرا میگی من و اون پسره در حال…؟
از اون شب سبک صحبت کردن مهرانا تو تلگرام کمی تغییر کرده بود. هیچ وقت آخر شبها با من چت نمیکرد ولی بیشتر شب ها کارش همین شده بود. اکثر صحبت هاش هم مربوط به جریان اون شب تو پارتی سعادت آباد بود.یا اگه نبود به اون جریان ربطش میداد. شاید دنبال این بود مزه دهن منو نسبت به پیشنهاد نیما بفهمه..شایدم میخواست حد بی غیرتی منو بدونه تا کجاست…. این قدر در مورد این قضیه متلک بار همدیگه کرده بودیم که شرایط برای گفتن حقیقت از جانب من آماده شده بود. برای همین یک شب که باز داشت در مورد جریان پارتی اون شب چیز می نوشت براش نوشتم بیا هر دو نفرمون اعتراف کنیم. من اون شب هدفم دیدن حال دادنت بود..بلافاصله هم ازش خواستم اون هم حقیقتو بگه ولی نگفت. تازه برام نوشت یعنی تا این حد بی غیرتی؟
بهش گفتم خوشگلیت باعث این بی غیرتی شده… کیرم داشت از حرف هایی که بهش میزدم شق میشد کم کم داشتم تو حرفام به طور مستقیم به کونش اشاره میکردم. براش نوشتم تو هم هدفت کون دادن بود..تا اینو نوشتم تند تند می نوشت زر نزن. من میخواستم بیارمش تو کیونت. براش نوشتم خر خودتی هیچ آدم عاقلی شخصی رو که هیوندا سانتافه داره و پولش از پارو بالا میره نمیاره تو گروه کیونت. یعنی نیازی نداره بیاد . کیونت مال گدا گشنه هاست..
ولی سلیقه خوبی داری پسره خوشتیپ بود.
اون شب کلی با هم کل کل و بحث کردیم حتی این بحث ها به بیرون از تلگرام هم کشید و در طول روز با هم کل کل داشتیم.
یه روز داشت با دوستاش تو تلگرام چت میکرد آدامس دهنش بود هی باد می کرد می ترکوند رفتم کنارش رو مبل نشستم دستمو سمت دهنش بردمو گفتم بده منم بخورم. خندید و گفت دهنی خره.. گفتم تو بده من جوری میخورمش برات از حال بری.. یهو جویدن آدامس رو متوقف کرد چپ چپ نگام کرد گفت تو گو بخور
یه بار هم سینا رو روی پاش نشونده بود داشت موهاشو شونه میکرد همزمان قربون صدقه سینا می رفت قرار بود همراه پدر و مادرمون به خونه خالم بریم. وقتی دیدم گوشی موبایلش کنارش هست کرمم گرفت رفتم سر وقتم گوشیم بهش پیامک زدم : اوفففف منم دوست دارم قربون تو برم.. وقتی خوند جوری با خشم نگاهم کرد که پشمام ریخت..

یه بار هم خود مهرانا به من کرم ریخت.خسته از فوتبال با بچه های کوچه بغلی دمر تو پذیرایی دراز کشیده بودم که اومد از روی کون من رد شد و گفت خودمونیم تو هم بد چیزی نیستی ها یه همجنس باز نیاز داری.. سریع بلند شدم داشت فرار میکرد جلوی درب پذیرایی گرفتمش…الکی به سینا گفتم بره از تو اتاقم گوشیمو برام بیاره. وقتی رفت دست مهرانا رو پیچوندمو آروم در گوشش گفتم جـــــون به کون تو که نمیرسه .. اومدم دستمو به کونش برسونم که جا خالی داد و به من تشر زد وگفت نکن بی شرف الان سینا میاد.
یه روز هم رفته بودیم پاساژ علاءالدین پس از خرید قاب و تعویض گلس گوشی با مهرانا به خونه بر میگشتیم ..نزدیک خونه تو کوچه خودمون کمی با فاصله پشت سرش حرکت میکردم کون لرزونشو تو مانتو نگاه میکردم تو همون لحظه ای که داشتم نگاهش میکردم برگشت پشت سرشو نگاه کرد و گفت خاک تو سرت اینجا هم ول نمیکنی تو کوچه آبرومون میره..بهش گفتم خوب تا حالا کون ژله ای ندیدم.. داشت وارد خونه میشد که برگشت گفت بیا بخورش..فکر کرد حرف خوبی زده.. بلافاصله بهش گفتم تو بده هم میخورمش برات هم… فهمید سوتی داده نگذاشت حرفمو تموم کنم درب خونه رو محکم بست تا نیم ساعت پشت درب مونده بودم..
تقریبا 15 روز از زمانی که نیما کلیپ مربوط به واخواست سفته ها رو برای مهرانا فرستاده بود میگذشت. یه روز صبح که با سینا مشغول خوردن صبحانه بودم هر چی منتظر شدیم مهرانا پائین نیومد. رفتم بالا تو اتاقش دیدم داره گریه میکنه. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب قانع کننده نمیداد.. با توجه به اتفاقات اون چند وقت حدس میزدم باز کار نیما باشه.. اومدم تو اتاق خودم زنگ زدم نیما…خیلی وقت بودم منتظر اقدام جدیدی از جانب نیما بودم ولی فقط از من خواسته بود سر قولم واسه فتح دماوند توی تیرماه بمونم.
وقتی گوشی رو جواب داد فهمیدم جریان کون دادن مهرانا به مرتضی رو براش گفته و تهدیدش کرده اگه پیشنهاد حال دادن جلو داداشتو قبول نکنی به مهران میگم.
با وجود اینکه میدونستم نیما همه این کارها رو برای راضی کردن مهرانا میکنه ولی میدونستم دیر یا زود همه تهدید هاشو عملی میکنه. ته دلم از این کار نیما به خاطر اینکه منو به کون مهرانا خیلی نزدیک میکرد راضی بودم.
دو سه شب ، آخر شب ها کارش گریه کردن تو تخت خوابش بود. وقتی تو تلگرام جواب نمیداد می رفتم سراغش میدیدم داره گریه میکنه.. هی میگفت نیما دنبال شکستن حریم بین ماست. دوباره کم حرف و غمگین شده بود.
امتحانات مهرانا و سینا هم تموم شد. پدر و مادرم کم حرف و ناراحت بودن مهرانا رو ناشی از فشار امتحانات میدونستن. خود مهرانا هم برای اینکه شک نکنن این حرفشون رو تائید کرده بود. البته فقط من و مهرانا میدونستیم چنین چیزی نیست.
اون زمان که هنوز نیما درخواست کردن مهرانا روجای پول نکرده بود و هنوز از گروه خارج نشده بودیم تو صعود به توچال قرار شده بود با نیما و آرمان تو تابستون واسه فتح دماوند اقدام کنیم. به پدر و مادرم هم قبلا گفته بودیم که قصد داریم تو تابستون دماوند رو فتح کنیم. حتی از پدرم برای خرید تجهیزات کوهنوردی مثل چادر و هدلایت پول گرفته بودم. خودش هم کوهنوردی رو دوست داشت..یک بار با دوستاش مجردی علم کوه هم رفته بود. اصرار نیما واسه رفتن به دماوند بعد از برگشتن آرمان طی اون چند روز منو به شک انداخت حتما باید خبری باشه..وقتی واقعیت رو ازش پرسیدم گفت مهرانا اگه هم راضی شده باشه هیچ وقت به زبون نمیاره ..تازه فقط با صحبت کردن راضی نمیشه جلوی تو حال بده باید با دستمالی و مالیدنش جلوی خودت وادار به حال دادنش کنم که در این صورت تو دماوند چون یکی دو شب کنار هم هستیم بهترین فرصته… همون موقع هم به من اطمینان داد هیچ کدوم از بچه های گروه کیونتو نمیارم و فقط آرمان و احتمالا یکی دو تا از دوستای فرانسویش هستن که لیدر یک گروه کوهنوردی خارجی هستن و بودن و نبودنشون هم به ما ربطی نداره..
سرانجام به بهونه عوض شدن آب و هوای مهرانا و خودم موضوع رفتن به دماوند طی هفته آینده رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم.
خوبی رفتن به دماوند این بود که سینا وبال گردن ما نمیشد. ولی اگر بحث شمال رفتن پیش می اومد سینا رو هم باید می بردیم.
با کارهایی که طی این چند ماه کرده بودم مهرانا دیگه میدونست من هم مثل نیما و بقیه پسرها دنبال کونش هستم.این خیلی برام لذت بخش بود. از اون وقتیکه نیما بهش پیشنهاد کردنشو جلوی من داده بود با وجود مخالفت شدید اولیه یواش یواش بعد از طرح شکایت و واخواست سفته ها و تهدید به لو دادن جریان مرتضی احساس میکردم دیگه مثل سابق خودشو از من نمی پوشونه.. اوج این کارش هم وقتی بود که زد به سرم وقتی حمومه برم سراغش.. یک روز که حمام بود سینا رو با پولی که بهش دادم فرستادم بیرون چیپس و پفک بخره… از موبایلم به گوشیش زنگ زدم. موبایلشو در حالیکه همچنان زنگ میخورد آوردم کنار درب حمام جواب دادم. بعد الکی از پشت درب به مهرانا گفتم آزاده زنگ زده میگه کار واجبی دارم. صدای باز شدن درب حمام که اومد تپش قلب گرفتم. درب رو به اندازه ای که موبایل رو تو حمام بفرستم باز کرد . گوشی رو که دستش دادم همزمان با الوالو کردن مهرانا درب حمام رو آروم باز کردم. وای لامصب داشتم دیونه میشدم یکی از سینه های لختش تو دید من قرار گرفته بود. صفحه گوشی رو که نگاه کرد فهمید شماره منه.. سرشو بالا گرفت چند لحظه تو چشمهای من نگاه کرد. بعد با صدای خفه ای گفت دید زدنت تموم شد؟ بدنش خیس آب بود و فقط یک شورت پاش بود. به سینه اش اشاره کردمو گفتم اون یکی رو هنوز ندیدم. در حالیکه هنوز یک دستش به درب بود بیشتر بازش کردم.اصلا مقاومت نکرد.. نفسم داشت بند می اومد هر دو تا سینه نازش که مثل هلو خوردنی بودن از بدنش آویزون بودن. داشتم مثل این خل و چلا نگاهش میکردم. اصلا باورم نمیشد. نگاهم رفت پائین سمت شورت سفیدش که به بدنش چسبیده بود. وقتی سرموبالا گرفتم مهرانا هم سرشو بالا گرفت انگاری مثل من پائین رو نگاه کرده بود. بدون حرف تو چشماش خیره شده بودم. کیرم شق شق بود بدبختی سینا مزاحم بود هر لحظه امکان داشت سر برسه..
هنوز داشتم سینه هاشو با نگاهم میخوردم که برگشت گفت خسته نشدی هنوز؟ گفتم نه … چند بار هم چشم تو چشم شدیم. تا خواستم به سینه هاش دست بزنم درب رو چنان محکم بست که برق از سه فاز کونم پرید. وای چه لحظاتی بود. تو عمرم چنین لحظات نابی رو تجربه نکرده بودم. با بستن درب یک جورایی نا امید شدم . حدس زدم شاید پیش خودش گفته اگه قراره نیما باهاش جلوی من کاری کنه پس دیگه اهمیتی نداره بدن خودش رو مثل سابق جلوی من بپوشونه.. این کارش برای من نشانه خوبی بود یاد حرف های نیما افتادم که میگفت اگه هم راضی شده باشه به زبون نمیاره و باید دستمالیش کرد..
با این حال باز بازنده خود مهرانا بود چون اگر هدفش این باشه خودش داره منو به سرعت به سمت کردنش جلو می بره…

آخ که چه حالی داشتم وقتی سینه های لختشو بدون سوتین دیدم. هنوز باورم نمیشد این کار رو کرده..
تا شب همچنان تو هنگ دیدن سینه های مهرانا بودم. حرص میخوردم چرا بیشتر وقتمو باهاش چشم تو چشم شدم و به بدنش دست نزدم.
تنها راه خلاصی از فشار شهوتی که مهرانا تو حموم به من تحمیل کرده بود جلق زدن بود. به عشق سینه و کونش و یادآوری کون دادنش به مرتضی تو ذهنم یه جلق حسابی زدم.
سه چهار روز بعد نیما خبر از صعود به دماوند بدون آرمان داد موضوع صعود به دماوند رو که با مهرانا مطرح کردم خیلی سرد برخورد کرد. ولی جواب منفی نداد. آرمان هنوز فرانسه بود . نیما چند روزی منتظر بود با یک گروه کوهنورد فرانسوی برگرده که آخرش هم برنگشت ولی اون گروه فرانسوی که به قول نیما لیدر و یکی دوتاشون از دوستای نزدیک آرمان بودن 13 تیرماه برای فتح دماوند به ایران اومدن.. به سفارش آرمان قرار بود نیما هم با اونها همراه بشیه که نیما، من و مهرانا هم واسه فتح دماوند خبر کرد. مهرانا وقتی فهمید قراره با یک گروه فرانسوی دماوند رو فتح کنیم انگاری تازه موتورش روشن شد. بدجوری هیجانی شده بود شاید قبلا فکر میکرد فقط من و آرمان و نیما هستیم. تازه آرمان هم که نیومده بود بیشتر خوش حال شده بود. خبر رفتن ما به دماوند به گوش پژمان هم رسیده بود به من زنگ زد ولی زیاد تحویلش نگرفتم. نمی تونستم باهاش حرف نزنم چون می تونست تبانی من و مرتضی رو فقط با یک تلفن به مهرانا بگه… روزنامه های روی پنجره خونه مرتضی می تونست سند خوبی باشه تا مهرانا حرف پژمان رو باور کنه. آخرین تیر رو تو سر این پژمان عوضی کوبیدم و گفتم تو رفتی به نیما همه چیز رو گفتی نیما هم واسه تحت فشار گذاشتن مهرانا همه چیز رو بهش گفت الان مهرانا خبر داره تو جریان خونه مرتضی رو به نیما گفتی و مطمئن هستم الان دیگه حسابی از دستت شاکیه…
تلفن رو که قطع کردم زنگ زدم نیما و گفتم اگه پژمان بخواد بیاد ما نمی آییم..
15 تیرماه شد.. بالاخره روز موعود فرا رسید من که اصلا خوشبین به فتح دماوند نبودم چون میدونستم هدف نیما چیز دیگس ولی مهرانا شاید به خاطر بودن اون گروه فرانسوی فکر نمیکرد نیما براش برنامه داره و خیلی انگیزه داشت.
به گفته نیما این گروه فرانسوی از دو روز قبل تهران بودن و از جاهای دیدنی و قدیمی تهران عکس و فیلم گرفته بودن. چیزی که باعث خنده من و مهرانا شده بود فرانسوی صحبت کردن نیما بود. خودش میگفت از 3 سال قبل داره به صورت خصوصی زبان فرانسه یاد میگیره…هم آرمان و هم نیما هدفشون مهاجرت از ایران بود و دنبال گرفتن تابعیت دائم فرانسه بودن..
ساعت 4 صبح روز 15 تیر بعد از بدرقه پدر و مادرم از خونه حرکت کردیم. قرار شده بود سینا تا ما بر میگردیم خونه خالم بمونه… تجهیزاتمون کامل بود. یه چادر دو نفره (آی وان) قرمز رنگ دو لایه، هد لایت، دستکش مخصوص، باتوم و هر چی که نیما گفته بود آورده بودیم. ساعت 4:30 صبح میدان آرژانتین سر قرار حاضر شدیم
با وجود اینکه میدونستم نیما هدفش کردن مهراناست ولی بودن اون خارجی ها کنار ما و اینکه در مورد ما ایرانی ها چی فکر میکنن به من هم هیجان میداد .
چند دقیقه بعد یه مینی بوس توریستی دوکاتو چند متر دور تر از ما ایستاد نیما و بقیه مسافراش پیاده شدن..
همون اول که تجهیزاتشون رو دیدم فهمیدم انگاری همشون اینکاره هستن.4تا مرد بودن و یه زن که البته همشون هم حسابی بور بودن مرداشون سن بالا به نظر می رسیدن فقط اون زن همراهشون جوان تر به نظر می رسید.
مراسم معارفه بین ما انجام شد. ناتان ، تئو، آرتور، لوکاس به همراه اون زنه که اسمش جولیا بود.
همه داخل مینی بوس نشستیم به سمت شمال شرق تهران و جاده دماوند حرکت کردیم به خاطر زبون فرانسه که مدام داخلش (ژ ز ) بود خنده از روی لب های من و مهرانا قطع نمیشد. نیما برای من و مهرانا توضیح داد که ناتان لیدر گروه اینهاست که پارسال هم واسه فتح دماوند چند نفر دیگه رو آورده بود تهران و با آرمان هم چند سالی هست دوسته. لوکاس هم از دوستای صمیمی آرمانه که کارهای اداری آرمان رو واسه گرفتن تابعیت انجام میده و به قول خودمون پارتی آرمان شده…. بقیه رو نمی شناسم.
تو راه سوال هایی در مورد ایران ازشون می پرسیدم که نیما وظیفه ترجمه رو بر عهده داشت. در مورد مردم ایران با احترام حرف میزدن ولی از دولت ایران نه.. اونها هم معتقد بودن ایران دنبال بمب هسته ای… مهرانا هم از طریق نیما بهشون گفته بود رئیس جمهورتون مکرون خیلی خوشتیپه… اونها هم می خندیدن..
بالاخره به جاده دماوند رسیدیم . جاجرود و آبعلی و… رد کردیم وارد جاده هراز شدیم. نیم ساعت بعد هیبت قله دماوند از دور پیداش شد. تو جاده هراز به سمت چپ رینه و سد لار پیچیدیم. بعد از طی 10 کیلومتر به پارکینگ جبهه جنوبی رسیدیم. همون جا لباس هامون رو پوشیدیم. مهرانا همون لباس هایی رو پوشیده بود که تو فتح توچال با گروه کیونت پوشیده بود. سرانجام با یک نیسان ساعت 6:30 صبح به سمت گوسفند سرا حرکت کردیم. اصلا فکر نمیکردم رفتن به دماوند این قدر آزار دهنده باشه. نیما کنار مهرانا ایستاده بود و من روبروی اونها بودم. وقتی نیسان تو جاده خاکی حرکت کرد تازه فهمیدم نیما چرا کنار مهرانا ایستاده جاده خاکی پر از چاله و داغون بود و این برای نیما که قصد دستمالی داشت یه فرصت بود. این خارجی ها هم که مدام در حال حرف زدن با خودشون بودن و اصلا مالیدن یواشکی براشون معنی نداشت و تو فرهنگشون نبود…
به گوسفند سرا که رسیدیم از نیسان پیاده شدیم. مهرانا با ایما و اشاره با ناتان صحبت میکرد و میخندید.
نیما منو کناری کشید کپی5 تا سفته ای که از آرمان گرفته بود رو نشون من داد و گفت این سفته ها مدت زیادیه دست منه اصلش تو ویلای منطقه آبسرده.. تا هر کجا تونستین می ریم بالا و برمیگردیم به این دوستای آرمان هم کاری نداریم خودشون میرن تا قله.. لیدر دارن…
دو تا ویلا تو آبسرد داریم با تجهیزات کامل… موقع برگشت یکیش رو قراره دوستای خارجی آرمان توش بمونن یکیش هم من و تو و مهرانا… چه مهرانا بخواد چه نخواد میخوام یک شب تا صبح همین جا تو ویلا کار رو تموم کنم اصل سفته ها هم بعد از کردنش تو ویلا بهت میدم.
باز صحبت سر کردن و دادن شده بود و جو خوبی که به واسطه بودن خارجی ها کنار ما ایجاد شده بود داشت خراب میشد. تو گوسفند سرا خارجی های دیگه ای هم دیدیم از آلمانی گرفته تا بیلوروسی حتی از چین هم اونجا آدم بود.
مهرانا مثل فتح توچال یک ست بادگیر اسپورت مارک آدیداس به رنگ بنفش پوشیده بود که تا روی کونش بود و شلوار بنفشش هم حسابی کونش رو نمایش میداد. بعد از بار زدن وسایلمون روی قاطر بالاخره ساعت 8 صبح به سمت قله حرکت کردیم. اولین تپه رو که رد کردیم. نیما ازم خواست سرعتمو کند کنم تا از مهرانا و ناتان و بقیه فاصله بگیریم. یک جا ایستاد و به بهونه عکس گرفتن از گنبد مسجد گوسفند سرا به من گفت اگه یادت باشه قرار بوده جای پول من و آرمان با هم بزنیم؟ بدون اینکه جوابی بدم نگاش میکردم. دوباره ادامه داد الان که آرمان نیست..درسته؟ با سر تائید کردم. گوشی موبایلشو جلوی من گرفت تلگرامشو باز کرد و گفت همین چند دقیقه پیش آرمان برام پیام فرستاد. نگاه کردم دیدم به نیما گفته مهران رو هر جور شده راضی کن تا جای من لوکاس بزنه توش.. اگه قبول نکرد سفته ها رو بهش نده… اگه

Date: January 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *