نه خودمو میبخشم نه اونو (۲)

0 views
0%

قسمت قبلسلام.اول اینکه من اول داستان گفته بودم پشیمونم شدمو…دوما خیلی خوبه که آدم به هموطناش احترام بذاره.سوم اینکه من گفتم نمیخوام سکسمو با جزییات تعریف کنم.وگرنه هیشکس با پشت کردنش ارضا نمیشه…در آخرم اینکه من بازم میگم منم گناهکار بودم.بریم ادامه داستان……وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم.ناهار نخورده خوابیدم.شب حواسم به هیچکس نبود همش به اونروز فکر میکردم.به خواهرمم چیزی نگفتم…صب شد.رفتم مدرسه.تو کلاس اصلا حواسم به معلم نبود.از یه طرف به لذت دیروز فکر میکردم از طرفی گناهی که کردم.بیچاره خواهرمظهر کلاس نداشتم.با سرویس برگشتم خونه.ناهار خوردم.داشتم درسامو میخوندم که لیلا آماده شده بود بره بیرون.پرسیدم کجا میری؟گفت با علی قرار دارم میریم بگردیم.همون لحظه مادرم اومد گفت کجا میری لیلاجان؟لیلا گفت میرم خونه دوستم مامان…نمیدونم چرا بهش حسودیم شداحساس خیلی بدی بود..درسمو که تموم کردم رفتم حموم.یه حسی بهم میگفت قراره فردا چه اتفاقی بیفته اونلحظه خیلی دوس داشتم لذت گذشته رو بچشم…حسابی خودمو اصلاح کردم.تمیزه تمیز شدم..از حموم که اومدم بیرون یه شرت و سوتین بنفشه توری پوشیدم. یه تاب سفید که نازکم بود تنم کردم…صب دوباره رفتم مدرسه اونروزم کلاسه فوق العاده داشتم.از مدرسه که برگشتم دیدم بعللللله آقا وایساده جلو در منتظره بنده.من اولش خودمو زدم به اونراه که مثلا ندیدمشوقتی بوق زد برگشتم نگاش کردم.یکم با تردید سوار ماشین شدم.اول اون سلام کرد سلاام عزیزم حالت خوبه؟بهتری؟گفتم مرسی لیلا کجاست؟گفت تا عصر کلاس داره(لیلا دانشجویه)گفتم چیزی که بهش نگفتی؟خندید گفت اگه میگفتم که الان نه من زنده بودم نه توبازم رفتم تو فکر کااااملا میدونستم کارم اشتباهه ولی شیطون بهم غلبه کرده بود…دوباره رفتیم خونشون.ایندفعه واسم قهوه آوردبا خنده پرسیدم خواب آور نداره توش؟؟اونم با خنده گفت نه عزیزم دیگه نیازی نیست…با این حرفش یکم دلخور شدم.باورم نمیشد به این راحتی تسخیرم کرده باشه..ولی بهرحال دیگه فرقی نمیکرد چون من تو خونش بودم…20 دقیقه گفتیمو خندیدیم.تا اینکه بهم گفت روسریتو در بیار هوا گرمه(میدونستم چی تو سرشه)خودمو زده بودم به اون راه.(آخه میدونین من خیلی دوس دارم تو سکس طرفم منتمو بکشه.با اینکار واقعا لذت میبرم)واسه همین اومد طرفم تو چشام خیره شد گفتکاش چشای همسره آیندم(منظورش لیلا بود.)مثل تو خمااار بود…واقعا عاشقه لیلا بود ولی نمیدونم چرا اینکارارو میکرد.تقصیره لیلا بود که هیچوقت تامینش نکرد.هربار میپرسیدم لیلا چرا تو ارضا شدنش بهش کمک نمیکنی؟چرا تامینش نمیکنی؟لیلا همیشه تو جواب بهم میگفتچون تا قبل از عقد تعهدی نسبت بهش ندارم.میگفت همین لبیم که بهش میدم از سرش زیادیهبعد از اینکه علی اون جملشو گفت.یه لبخنده شیطنت آمیزی زدمو سرمو انداختم پایینبا اینکه 2 روز پیش باهاش سکس داشتم ولی بازم ازش خجالت میکشیدم..یکم دیگه نزدیک شد گفت رها؟گفتم بله؟گفت تو اندامت واقعا قشنگه چرا نمیری مانکن بشی؟؟هیچی نگفتم.دستشو گذاشت رو سرم روسریرو با کف دستش کشید عقب.روسری افتاد رو شونم.البته گره خورده افتاد رو شونمبعد آروم آروم دستشو میکرد تو موهام نازشون میکرد.دهنشو نزدیکه گوشم کردو تو گوشم نفس میکشید.یواش یواش حرف میزدو از طرفی دستشو برد زیر کمرم منو خوابوند زمین.همونطود خودشم خوابید روم.هنوز تو گوشم نفس میکشید.من تحریک شده بودمسرشو آورد بالا پیشونیمو بوس کرد.بعد بترتیب چشامو بوسای ریز میکرد.رو دماغمو.لپامو.رسید به لبام.یکم نگام کرد بعدش لباشو گذاشت رو لبام.با پایان قدرت داشت میک میزد.ولی من هیچ حرکتی نمیکردم.لباشم نمیخوردم.فقط دراز کشیده بودمبا یه دستش گره روسریرو باز کردو پرتش کرد اونور.بعدش شروع کرد که گردنمو بخوره یهو نمیدونم چی شد گفتم علی بسه من نمیخوام.تعجب کرد گفت قول میدم بهت خوش بگذزه نگران چیزی نباش.گفتم لیلاگفت اااااااااااااه لیلا نمیفهمههیچی نگفتم چشاش یکم قرمز شده بود.با خشونت عجیبی نگام میکرد.یکم ترسیده بودمگردنمو خور د رسید به سینه هام که سایزش 80.(همیشه تو مدرسه به اندامم حسودی میکردن.دوستم مریم همیشه میگه کاش من پسر بودمو تورو میگرفتم)بازم نمیخوام با جزییات بگم.بعد از اینکه مانتو شلوارمو در آورد.شلوار خودشم در اورد.با شرت بود.کیرش زیاد بزرگ نبود.ولی معلوم بود تحریک شده.چون به طرفه بالا اومده بودبگذریم شرتمم با اکراه من در آوردو باهام بازی میکرد.با جلوییم.با سوراخه پشتیم..ولی هربار بعد از این کاراش دوباره سینه هامو میخورد.انگار میخواست از فرصت استفاده کنه…بگذرم بازم مثل اونروز کیرشو گذاشت توسوراخه پشتیم آروم فشار داد.یکم دردم اومد.بعدش یهویی همشو کرد تو من از درد یه جیغ بلندی کشیدم.گفت یواااااااااش الان همسایه ها میریزن اینجا.منم دیدم نمیتونم داد بکشم گریه زاری کردم گفتم علی جونه لیلا درش بیار.با عصبانیت گفت جونه اونو قسم نده من کارمو میکنم.ولی تکونش نمیداد همونجوری انگار که مرض داشت نگهش داشته بود تو پشتم….با گریه زاری گفتم تروخدا دارم میسوزم قبلن اینجوری نبود.درد نداشت 2 روز پیش..هیچی نگفت شروع کرد به تلمبه زدن.داشتم میمردم.که ارضا شد نامردی نکردو آبشو ریخت تو پشتم..من تا اونموقع دوبار ارضا شده بودم بعد از اینکه درش آورد با بیحالی دراز کشید کنارم اشکامو پاک کرد گفت ببخشید.هیچی نگفتمو با شدت بیشتری گریه زاری کردم.گفت تروخدا ببخشید غلط کردم.بازم هیچی نگفتم.اخلاقم اومده بود دستش.بالاخره دوسال با لیلا بودبعدش یه دسمال کاغذی آوردو پاکم کرد لباسامو پوشیدمو اماده برگشتن شدیم..باورم نمیشد 2 ساعت اونجا بودم..لذت عجیبی بود انگار تخلیه شده بودمو بیماریهامو دور ریخته بودم.ولی هنوزم میترسیدم لیلا بفهمه.علی تو راه نگه داشت یه رانی خرید گفت بخور جون بگیری(باخنده) مم گفتم نگه میدارم تو خونه میخورم زود باش راه بیفت که دیره.گفت اااااااای به چشم خواهرزن خودمرسیدیم سره کوچه پیاده شدم خدافظی کردیم رفتم خونه.کسی خونه نبود…شب وقتی گوشیه لیلا زنگ خورد دیدم شماره علیه.جواب دادم گفتم لیلا دسشوییه صب کن الان میاد.گفت چشم عزیزه دلم…لیلا اومد گوشیو دادم بهش گفتم علیه.خودمم رفتم اتاقم تا بخوابم.نباید مشکوک رفتار میکردم..شب خوابیدم.چن هفته بعدش شد.علی دیگه نیومده بود جلو مدرسه…لیلا میگفت علی هفته بعد میخواد با خونوادش بیاد خواستگاریه رسمی.هرررری دلم ریخت.سر درد گرفتم ولی با آرامش بهش گفتم ایول.مبارکه عروس خانم…دیگه علی رو فراموش کرده بودم.شبش خوابیدم تو خواب دبدم بابام(وقتی چهارم ابتدایی بودم از دستش دادم)اومد و یه سیلیه محکم بهم زد.بهم گفت برای خودم متاسفم که همچین دختری دارم.از خواب پریدم میدونستم چرا اون سیلیو بهم زد.حقم بودفرداش تو کلاس همش به خواب دیشبم فکر میکردم.برگشتم خونه.به همه سلام کردم(2 تا داداشام.مامانم.لیلا)روزه تعطیلی بود که همشون خونه بودن..اون شب شبه لیله الرغایب بود.ینی شب آرزوهاااا…سر نماز کلی دعا کردم.توبه کردم.اشکام مثل سیل میریخت رو گونه هام.تو بهار خواب بودم کسی نبود که مزاحمم بشه..از پدرم معذرتخواهی کردم.انقد گریه زاری کردم که مطمئن شدم خدا بخشیدتم…از اون شب به بعد دیگه با هیشکی نبودم که بخوام سکس داشته باشمهفته ی بعدش که علی با برادرم دوباره حرف زد که بیاد واسه خواستگاری ولی برادرم قبول نکردو گفت اصلا.لیلا اولش ناراحت بود ولی به طرزه خیلیییییییییی عجیبی علی و فراموش کردو همه یادگاریاشو پس داد و قسمش داد از زندگیش بره بیرون…علی حرفی راجع به من نزدو بعداز چن هفته که دید لیلا جوابشو نمیده گورشو گم کرد…منم تازگیا خواب دیدم که پدرم داره میخنده و خوشحاله…از خدا واقعا ممنونم که علی واسه همیشه از زندگیمون رفت بیرون و لیلا هم هیچوقت چیزی از موضوعه منو علی نفهمید..بازم خدارو شکر میکنمو به همتون میگمصدبار اگر توبه شکستی باز آی.نوشته‌ پشیمون

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *