نوش دارو(١)

0 views
0%

ديدمشبعد ده سال دوباره ديدمش،جا افتاده شده بودو لاى موهاي مشكيش يه رگه هايى از سفيديو ميديدم،گوشه ى لبا و وسط ابروهاش چروكاي ريز افتاده بود،اخه هم زياد ميخنديد هم زياد از حد اخم ميكرداز همون اولم تعادل نداشت،اون موقع ها يعني قبل رفتنم از ايران هميشه دوستاش بهم ميگفتن اين كه صبح حالش خوبه شب پاچه ميگيره چجوري سه ساله باهاته و اين جوري جون ميده براتراس ميگفتن،لعنتي اينقدر حالش بالا پايين داشت كه بعضي وقتا منم ازش ميترسيدم ولي فقط من از پس اين شازده ي هار برميومدم و خودشم هميشه وسط خنده هاي بلندو گوش خراش برا بقيه و جذابش براي من ميگفت هميشه فقط فوآد ميفهمه چمه،بقيتونم برين درتونو بزارين و دوباره شروع ميكرد خنديدن راستش اخلاقش قلق داشت و اگه رگ خامش دستت ميومد ديگه مطيع ميشد،نه مطيع مثل برده،فقط اطمينان پيدا ميكرد كه ميشناسيشو حال خرابو ناارومياشو درك ميكنيوقتي داشتم برميگشتم از فرانسه مدام خاطرات جلو چشمم رژه ميرفت و گرمي تنش و وحشيگري چشماش يادم ميوفتادقرار نبود ببينمش ولي بهش خبر رسونده بودن كه دارم برميگردمو اونم سكوت ده ساله و غرور مسخرشو كنار گذاشت و اومد ديدنموقتي ديدمش تو فرودگاه ميخواستم مثل قديم بدوم بپرم بغلشو اون لباشو بذاره رو گردنمو شروع كنه به خنديدنولي سن دوتامون از سي و پنج گذشته بودو اون پدر دوتا بچه شده بودو يه همسر لايق، منم اسم و رسمي به هم زده بودمو بي كلاسي بود كه مثل بچه ها رفتار كنم واسه همين از دور فقط چند لحظه وايسادمو نگاش كردماينقدر محوش بودم كه با اينكه داشت ميومد سمتم توان حركت نداشتمو مثل پلشتا زل زده بودم بهش،مثل بچه اي كه تاره داره راه رفتن ياد ميگيره و با اميد چشم دوخته به كمك باباش،مثل من مثل يه عاشقزمان واسه من واينستادو زودتر از چيزي كه فكر ميكردم بهم رسيدو من با صداي گرفته و خشنش كه از قبلم گرفته تر شده بود به خودم اومدمدلم ميخواست ببوسمش،اسمشو صدا كنم و تن ظريفمو توي بغلش جا كنم،مثل قديماكه وقتي ميديديم همو تا ده دقيقه فقط غرق اغوش هم ميشديمولي الان ديگه هيچ چيز مثل قبل نبوددست داديمو وقتي كه سوار ماشينش شديم شروع كرد به حرف زدن و منم مثل هميشه كم حرف و ساكت با حرفا و صداش بعد از ده سال داشتم زنددگي ميكردماينقدر گفت و گفت وگفت كه ديگه از نا افتاد،هميشه همين بود تو يه كاري اينقدر افراط ميكرد كه بعد يه مدت ازش خسته ميشديه سكوت مسخره اي فضارو پر كردو پشت چراغ قرمز وقتي سيگارشو روشن كرد،برگشت و بهم نگاه كردمن سرم پايين بودو راستش نميتونستم بيارمش بالا و نگاه كنم به چشماش،باز سرشو برگردوند سمت خيابونو ساكت موندگفت از اون ور چه خبر موسيو،كار بار حسابي گرفته ها ،خبرا ميپيچه تو چرا با اين همه كبكبه و دبدبه با يه دختر دوست نميشي،يا يه زني به كنيزي اختيار نميكني و شروع كرد خنديدن ولي خشك ميخنديد و بي روح انگار داشت طعنه ميزدگفتم منو كه ميشناسي حال نميكنم با خانومادوباره خنديدو گفت پس بگو كون تك تك پسراي شانزليزه گذاشتي كه اينجوري مطمئن از تمايلاتت حرف ميزنيبرگشتمو با اخم نگاه كردمش،بايد بهش ميگفتم؟بايد ميگفتم بعد از اخرين باري كه تا صبح هزار بار تو اغوشش مردم و از سرخوشي دوباره زنده شدم با هيچكس تو رابطه نبودم؟ساكت موندمو نگاش كردم،ميدونستم ميخواد همينو ازم بشنوه ،كه انتقام ده سال دوريو ازم بگيره،كه بگه ببين نامرد بي حس تو بيشتر از من تو اين چند سال و بعد جدا شدنت از من تاوان داديولي من ساكت موندمو سيگاره تو دستشو ازش گرفتمو يه پك غليظ بهش زدم،جوري كه انگار ميخواستم توي اون ته سيگار دوباره طعم لباشو واسه خودم تداعي كنمگفتم از خانومت چه خبر؟بچه ها خوبن؟كارو باره توام كه خوب گرفته نه؟چراغ سبز شدو راه افتاد يه لبخند زدو گفت كدومو اول واست بگمميدونست ميخوام از زنش بدونم،همه چيو ميدونست تك تك كارامو از حفظ بودو من تسليم جلوي دانسته هاش گفتم از خانومت بگونگام كردو دوباره سيگارشو اتيش زد،انگار با حرفم اتيش به روح و قلبش زده باشم گفت دوسش دارم و وقتي اينو گفت واسه چند لحظه قلبم از تپش افتاد و دستام يخ كرد،ميخواستم بزنمش با همه ي توان نداشتم بزنمشو دهنشو از اين حرف پر خون كنم وقتي برگشت و نگاه خيره منو ديد از سيگارش كام گرفت و با يه لبخند تلخ دنباله حرفشو گرفتولي به خاطر دخترامسرمو تكيه دادم به بالشت پشت صندليو رو به شيشه بغض كردممنِ مرد گنده با اين سن و سالو برو بيا جلوش حتي توانايي كنترل اشكامم نداشتم،اخه من چجوري رهاش كرده بودمدستشو اورد جلو ولي خودمو ازش دور كردم،گفت پس راست ميگن كه ازم خسته شدي واسه همين ده سال پيش تركم كردي واسه همين الان نميذاري نوازشت كنم واسه همين…ديگه چيزي نگفت فقط سيگار ميكشيدچقدر تو زيبايي چقدر بي نقص چقدر ساده و پاك،اخ لعنتي كاش ميشد اون دوتا دختري كه تو با يه خانم غريبه ساختيو با هم به فرزند خوندگي ميگرفتيم و بزرگ ميكرديمكاش هر روز صبح قبل از سگ دو زدن واسه اين زندگي بوسيدن تو بهم انگيزه ادامه دادنو ميداد و شب قبل خواب صداي اه و ناله هاي عشق بازي طولانيمون گوش شهرو كر ميكرد و روزاي تعطيل مثل اون ورآبيا كه ميرن كليسا و عبادت ميكنن،من تن تورو عبادت ميكردمعشق من يه بار ديگه فقط يه بار ديگه دستتو برا نوازش بيار جلو،لعنتي من به تو محتاجم،محتاج سر انگشتاي مردونه و زبرت،محتاج لبات،محتاج نفسات وقتي تو تخت بغلم كرديو نميذاري نفس بكشممحتاج تو….رسيديم هتل و چمدونمو داد بهم،وقتي داشت ميرفت نگام كردو لبخند زد،ديگه نميتونستم تحمل كنم،دستمو روي صورتش كشيدمو صداي نفساش كه الان تند شده بودو گوش ميدادمصداي زندگي بود،يه نواي مقدس،يه حال خوبسرشو انداخت پايين كمرمو گرفت و كشيد سمت خودش و بغلم كرد رو انگشتاي پام بالا رفتم و سرمو رسوندم به شونه هاش و سفت بغلش كردم تنامون به هم گره خوردو دلم نميخواست رهاش كنم،ميترسيدم رهاش كنم و دوباره از دستش بدم متوجه زمان نبوديم كه يهو پاركبان هتل سفت زد رو شونه شايان و گفت اگه قصد اقامت ندارين زودتر بردارين ماشينو كه مهموناي هتل بتونن پارك كنن همونجا فهميدم نزديك به يه ربع جوري تو بغل هم بوديم كه هر كي اونجا بود صداش در اومده بودو هزار جور انگ و صفت بد كه ايرانيا تو به كار بردنش استادنو به من و اون نسبت داده بودنو اخرم به بهونه پر شدن اتاقا نتونستم شب اونجا بمونمدير وقت بود واسه همينم شايان پيشنهاد داد كه اون شبو برم خونش…نوشته فوآد

Date: February 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *