سلام بچه ها.ببخشید که داستانم طولانیه.قسمت اولش آشناییم با دوست پسرمه قسمت دومش اصل داستانه. کسایی که داستانهای بلند دوست ندارن میتونن از پاراگراف دوم به بعد بخونن. داستانم شاید باور نکردنی به نظر بیاد ولی واقعیه فقط خواستم خاطره ام رو به اشتراک بزارم اصراری هم ندارم که باور کنید.حدودا 2سال پیش با یه نفر به اسم عرفان تلفنی آشنا شدم.تا چند وقت ارتباطمون از طریق sms بود .اوایل ازش خوشم نمیامد و جوابشو نمیدادم ولی کم کم ازش خوشم اومد و یه جورایی به smsهایی که میداد عادت کرده بودم.یه آدم شوخ و پر انرژی که همیشه انرژیشو بهم انتقال میداد.خیلی دوست داشتم ببینمش ولی هیچ وقت بهش نگفتم.چند ماه به همین روال گذشت و یه روز عرفان گفت میخوام ببینمت.هر روز ساعت 8 میرفتم سرکار گفت ساعت 7 میام سراغت یه دوری میزنیم بعد میرسونمت محل کارت.شبش دل تو دلم نبود دوست داشتم زودتر صبح بشه.صبح حسابی به خودم رسیدمو زدم بیرون.سرکوچه منتظرم بود ولی چون شیشه های ماشینش دودی بود داخلشو نمیدیدم. رفتم جلو و در ماشینو باز کردم و نشستم و همزمان که در رو میبستم سلام دادم و برگشتم که نگاهش کنم زبونم بند اومد. فکرشم نمیکردم با همچین صحنه ای روبرو بشم.از قیافش معلوم بود که اونم حسابی جا خورده.اون کسی که پشت تلفن شیفته شوخی ها و شیطنتهاش شده بودم ظاهرش با من از زمین تا آسون فرق میکرد. ته ریش داشت و موهاشو خیلی ساده شونه زده بود یه پیرهن سفید و شلوار مشکی تنش بود. اونم توقع نداشت من تیپ دخترهای داف رو داشته باشم.یه کم دور زدیم و بعد رسوندم محل کارم و گفت عصر میاد سراغم تا صحبت کنیم.ساعت 4 از محل کار زدم بیرون و رفتیم پارک.یکی دو ساعتی صحبت کردیم و دیدم ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره و اخلاق و طرز فکرش تقریبا مثل خودمه. و اون ظاهرش هم بخاطر شغلش بود(شغلش نظامی بود). رفاقتمون شروع شد و هر روز یا ناهار رو باهم میخوردیم یا عصر میرفتیم تفریح و پارک و باغ وحش و این جور جاها جمعه ها هم میرفتیم کوه.خلاصه رفاقتمون حسابی جدی شده بود و به هم عادت کرده بودیم.من هم کم کم ظاهرم رو کمی تغییر دادم و ساده تر لباس میپوشیدم و دیگه تمایلی نداشتم داف باشم ولی همچنان سعی میکردم شیک پوش باشم اما ساده. بهترین لحظه های زندگیم همون روزها بود. با پسرهای زیادی دوستی داشتم ولی هیچ وقت احساسی که با عرفان داشتم رو با اونا تجربه نکردم.با هیچ پسری هم سکس نداشتم نمیخوام بگم خوشم نمیامد یا میترسیم و این جور حرفای بچگانه ولی نمیخواستم هرجایی باشم.به قول یه نفر آدم باید تک پر باشه نه پرپر. هیج وقت نسبت به کسی حسی نداشتم همیشه دلم میخواست با کسی سکس رو تجربه کنم که با پایان وجود دوستش داشته باشم به همین دلیل تو رفاقتم با عرفان سکس هم وارد شد.البته تا چند فقط عشق بازی بود خجالت میکشیدم بدنمو ببینه . بعد از یک ماه یه بار انقدر اصرار کرد راضی به لاپایی شدم.بعد از اون هفته ای یک الی دو بار سکس لاپایی داشتیم.چهار ماهی گذشته بود که یه روز عرفان قرار شد برای یه کاری بره تهران.از منم خواست که همراهیش کنم. صبح رفتیم تهران تا ظهر کاراشو انجام داد بعد رفتیم دوری زدیم تو خیابونا و ساعت 5بود که تصمیم گرفتیم برگردیم که من تا ساعت 8 برسم خونمون .نیمه های راه بودیم و یک ساعتی مونده بود تا برسیم. پاییز بود و هوا هم تاریک شده بود. هردومون بدجوری حوس کرده بودیم.عرفان زد کنار و گفت برو صندلی عقب بشین خودش هم اومد کنارم و شروع کرد لباسامو درآورد و خودشم لخت شد. روی دو زانو نشستم عرفان هم پشتم نشست یه دستش روی سینه ام بود و دست دیگه اش رو کوسم منم سرمو عقب گرفته بودم و هم زمان لبامو میخورد.انقدر مست شده بودیم که حواسمون نبود داریم چه حماقتی میکنیم و اصلا به این فکر نکردیم که تو اونجا نباید کامل لخت بشیم. اونجا برای اولین بار سکس از پشت رو تجربه کردم اولش خیلی درد داشت و از درد دستمو گاز میگرفتم ولی کمی بعد که به کیرش عادت کردم دیگه درد نداشت. تو اوج حال کردن بودیم که یهو دیدم یه نور قرمز افتاد تو ماشینبدبخت شدیم پلیس….. این حرف عرفان مثل پتک خورد تو سرم. ماشین پلیس وایساده بود کنارمون. عرفان سریع شلوارشو پوشید و از ترس اینکه مأمورا نیان درو باز کنن و منو لخت ببینن بدون اینکه پیرهنشو بپوشه رفت بیرون. منم انقدر دستپاچه شده بودم که شلوارمو پشت و رو پوشیدم. عرفان اومد تو ماشین مدارکشو برداشت و آروم بهم گفت لباساتو تنت کن و درو بست.حرفاشونو نمیشنیدم ولی میدیدم مامورا دارن مدارکشو زیرورو میکنن. با هزار بدبختی لباسامو تنم کردم. عرفان اومد تو و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد. گفتم چی شد گفت میریم پاسگاه. بهشون گفته بود زنمه، ماشینمون جوش آورده زدیم کنار. اونا هم گفته بودن میریم پاسگاه معلوم میشه. عجیب اینجا بود که گذاشته بودن تو ماشین عرفان بمونم. داشتم سکته میکردم التماس میکردم یه کاری کن بریم پاسگاه زنگ میزنن خانواده ام بدبخت میشم اونم با اینکه خیلی ترسیده بود سعی میکرد منو آروم کنه منم مدام جیغ جیغ میکردم که یه کاری کن بدبخت شدم… بدبخت شدم….. بهم گفت رفتیم اونجا هرچی ازت پرسیدن هیچی نمیگی خودم جواب میدم خانواده ات هم که اومدن میگم دزدیمت میگم به زور کردمت (خداییش خیلی با معرفته تاحالا از هیچ محبتی دریغ نکرده.هرکسی حاضر نمیشه همچین کاری کنه)چون بهشون گفته بود ماشین جوش آورده و این جور حرفا واسه همین همش با دنده 2 حرکت میکرد مأمورا هم پشت سرمون میامدن. خلاصه 40-50 کیلومتری رفتیم که یهو ماشین پلیس اومد کنارمون و اشاره کرد بزن بغل. عرفان از ماشین پیاده شد این بار شیشه ماشین پایین بود و صداشونو میشنیدم. مأموره بهش گفت خداییش زنته یا دوست دخترت؟ گفت زنمه. یارو گفت ازدواج کردین؟ عرفان گفت نه عقد کردیم. یارو با خنده گفت چرا عروسی نمیکنین؟ عرفان هم باکمال پررویی واعتمادبنفس گفت پدر خانمم نمیزاره، مرتیکه 2ساله خون مارو تو شیشه گرفته نه میزاره بریم سر خونه زندگیمون نه میزاره 2دقیقه باهم تنها باشیم. این میگفت اونا هم به همدیگه نگاه میکردن و میخندیدن. با کمال خونسردی هم گفت بریم پاسگاه زنگ میزنیم پدرزنم میاد اگرهم مشگلی هست یکی از شما بیاید تو ماشین من خانومم بیاد تو ماشین شما. مأموره هم گفت نیازی نیست مدارک عرفان رو داد بهش و گفت شما نظامی هستی همکار ما حساب میشی اگه دوست دخترت هم بود نمی بردیمتون.بعدشم گفت این جاده تا صبح تو حفاظت ما هستش هرکجا که دوست داشتین نگه دارین.یه خورده تخمه هم بهمون تعارف کردن و رفتن. خدا خیلی بهمون رحم کرد اون شب وقتی رفتم خونه تا صبح تو شوک بودم هنوزم باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده.الان 2ساله باهم هستیم و دوستیمون از قبل خیلی جدی تر و صمیمی تر شده و من با پایان وجودم به عرفان افتخار میکنم و بهش وفادارمنوشته ؟
0 views
Date: November 25, 2018