هانیه

0 views
0%

ماجرای من از یک روز سرد و برفی شروع شدطبق معمول هر روز با اینکه اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم با هزار تا فحش و دری بری به این روزگار از خواب ناز بلند شدم و آماده رفتن به مدرسه شدمتا به خودم اومدم دیدم روبروی در مدرسه واستادم اون روز هم مثل روزهای دیگه با دعوا با معلمها روزم شروع شد و با غرغر مدیر مدرسه از در مدرسه زدم بیرونداشتم میومدم خونه که هانیه دختر دیوار به دیوارمون رو دیدم منتظر اتوبوسهمنم که با ماشین پدرم بودم بدم نیومد که سوارش کنم هم ثواب داشت هم یه طوری خودم خوشم میومدرفتم بغلش واستادمسعیدسلامهانیهسلامسعیدبیاین بالا من میرسونمتونهانیهنه ممنون مزاحم نمیشمسعیدمزاحم چیه خواهش میکنم بیاین بالا هوا خیلی سرده….در رو باز کرد و خیلی آروم نشست داخل ماشین و یه سلام خیلی آروم بهم گفت که با شنیدن صداش دلم ضعف رفتهانیه یه دختر 16ساله بود که خیلی استیل بدنی زیبایی داشتبدون صحبت من رانندگی میکردم و اون روبروش رو نیگاه میردچند دقیقه گذشت که سرش رو آوورد بالا و گفتآقا سعید میشه یه آهنگ ملایم بزاریدگفتم حتمایه آهنگ از داریوش گذاشتمضیافت های عاشق را خوشا بخششخوشا ایثار خوشا پیدا شدن در…نگاهش کردم دیدم داره از چشمهاش داره اشک میباره ولی سریع سرم رو برگردوندمدیگه داشتیم میرسیدیم خونه که خیلی آروم بهم گفت آقا سعیدنگاهش کردمجانم مهسا خانممهسامیخوام یه چیزی بهتون بگم …یعنی خیلی وقته که میخوام بهتون بگمماشین رو که حالا داخل یه کوچه خلوت بود نیگه داشتمبه شدت داشت برف میباریدمهسا سعید من خیلی وقته که تو رو دوست دارم ولی روم نمیشد بهتون بگماین رو گفت و شروع کرد مثل ابر باریدن اشکدستم رو بردم توی صورتش سرش رو بلند کردمنگاهم کردنگاهش کردمچشماش رو بست و نفهمیدم چی شد که داغی لباش رو روی لبهام حس کردمبا حرارت میسوختن ولی نمیدونستم لبهای من بود که داغ بود یا لبهای مهسابدنم شل شد و وا رفتم پایینحالا نرمی سینه هاش رو هم که روی سینه هام بود رو حس میکردمدیگه داشتم دیونه میشدملبهاش رو میخوردماونم لبهای منو میخورددیدم داره نفس هاش تند و تند تر میشه لبهام رو سر دادم روی گردنش که دیدم دکمهای مانتوش رو باز کرددیگه هیچی دست خودم نبود نمیفهمیدم داشتم چیکار میکردمسینه های بزرگ و نرمش رو که حالا جلوی روم بود رو میدیدم چیزی رو که همیشه آرزوش رو داشتماز روی گردنش زبونم رو بردم سمت سینهای نرم و سفیدش که پایان صورتم رو میگرفتشروع کردم به خوردن سینه هاشو اون فقط ناله میکرددستم رو بردم سمت پایین روی شلوارشکه یه لحظه دیدم ماشین با پایان سرعت رفت توی دیوارجاده لیز بود و یه ماشین از پشت باهام تصادف کرده بوداومدم پایین ببینم چه خبر شده که دیدم ماشین خیلی آشناسترنگش سبز بود یه چراغ گردون هم روشماشین 110تف به شانس ما و لعنت به این روزگار نوشته سعید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *