سلام میخوام داستانه زندگیمو بگم داستانی که در عین حال که تمامش از سکسه ولی هیچ سکسه جدی ای وجود نداشته توش و من از جلو رابطه نداشتم تا بحال از پشت هم کامل نبوده که تعریف میکنم.گذشته ی من آینده ای که هستمو ساخته و از گفتنش ترسی ندارم .از خیلی چیزا در گذشتم متنفرم از خیلی آدما ولی توی زندگیم از چیزی پشیمون نبودم.داستانه من قسمتای سکسیش زیاد نیس و شهوتتونو بالا نمیبره ولی این سایت جایی بود که میتونستم بدونه سانسور داستانمو تعریف کنمو نظراتی درباره ی اون بشنوم.اسم مجازیه من بینام هست خیلیا منو به این اسم میشناسن و البته انتخاب این اسم هم بی دلیل نیس چون اسمه اصلیه خودم اسمه دوست دختر یا عشقه سابقه پدرم بوده قبله ازدواج با مادرم و مادرم هم اینو میدونه و به این دلیل علاقه ی چندانی به من نداره.من یه دخترم ۱۹سالمه و اصلالتا تهرانی هستم قدم ۱۶۰و وزنم ۵۷هست نه چاقم نه لاغر هیکلم سکسیه و به سکسی معروفم البته تعریف نمیکنم چیزه افتخار آمیزی نیس کلا گفتم خخ پوستم سبزه اس و چشم و ابرومشکی هستم موهای مشکی و خیلی بلندی دارم و لبای خوش فرمی دارم کون نسبتا بر آمده و بزرگی دارم سینه هام خیلی بزرگ نیس ولی خوش فرمه و سایزش۷۰هست کمر باریکی دارم و شکم ندارم و این خصوصیات دلایلی بوده که تا بحال افراد رو به سمته خودم کشیدم.انقدری این داستان واقعی هست که نخواد دروغی در اون باشه و البته انقدری به نگارشم مطمئن هستم که به خاطرش عذر خواهی نکنم.داستانه من شروع نداره یا بهتره بگم زمانه مشخصی برای شروع نداره و البته فکر کنم انقدر ادامه دار باشه که توی چند قسمت بخوام تعریف کنم مسلما از وقتی به دنیا اومدمو یادم نمیاد خخ و حافظه ی همچین قوی ای هم ندارم ولی یه چیزیو خوب میدونم از وقتی که عقلم رسید و میتونستم اطرافو درک کنم خیلی چیزا درباره ی رابطه و سکس و شهوتو و لذت برام معنی پیدا کرد.اوایل فقط دستمالیای بچه گانه بود و ته تهش لب بود که با پسر داییم مبین میگرفتیم مبین یک سال از من کوچیک تره و این هم سن بودنمون باعث میشد مانعی برای بازی کردنمون نباشه. خونه ی مبینینا دو طبقه بودو من و مبین همیشه میرفتیم بالا برای بازی و اونجا جایی بود که برای اولین بار کص من خورده شد منم در رفتم خخ داستان از این قرار بود که با مبین قرار گذاشتیم گفت من برا تورو میخورم تو ام برا منو قبول کردم .وقتی اون خورد خیلی لذت داشت خیلی یه چیزه رویایی بود داشتم دیوونه میشدم که یهو بس کرد وگفت حالا نوبته توعه بهش گفتم چشماتو ببند من خجالت میکشم تا بست سریع رفتم پایین تا شبم دیگه بالا نرفتم به خیاله خودم زرنگی کرده بودم خخخ .بعد چند وقت خونمونو عوض کردیم از مبینینا دور شدیم .کلا پدر یه اخلاقی داره یه سره خونه عوض میکنه برای پیشرفت والبته نتیجشم خوب بوده. ما مثه عشایر هستیم هر سال یه جاییم خخ. به خاطر جابه جاییمون من و مبین خیلی کم همو میدیدیم و خیلی وقت بود باهم نبودیم .من دیگه ۹سالم شده بود.حالا خونه ی ما تو یه محله ی کوچیک بود که من اصلااا دوسش نداشتم و از اون محل متنفر بودم کناره خونه ی ما یه آرایشگاهه مردونه بود و محمد که یه مرده ۲۵_۲۶ساله بودصاحبه اون آرایشگاه بود. من یه برادر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش آراده من و آراد بیشتره وقتا میرفتیم جلوی خونه باهم بازی میکردیم از این بچه ها نبودیم که با بقیه بازی کنیم یا یه سره توکوچه باشیم ولی گاهی حوصلمون سر میرفت میرفتیم توکوچه.ما هر وقت میرفتیم توکوچه همین محمد میومد بیرونو برای ما بستنی میخرید و باهامون بازی میکرد قیافش خوب بود ( من از همون بچگی هیز بودم خخ) خیلی نگاهش میکردم و خب فکر نمیکردم به خوش بگیره .من بچه بودم. یه بار نشسته بودیم به آراد پول داد گفت برو بستنی بخر تو این فاصله تا آراد بیاد به من میگفت دوست دختره من میشی؟ من از همون بچگی هم میدونستم دوست دختر دوست پسر چیه.ولی خودمو میزدم به اون راه میگفتم آقا محمد شما که دختر نداری من دوستش بشم خخخ اونم فک میکرد واقعا نمیدونم یک ساعت توضیح میداد آخرشم من به یه بهونه فرار میکردم میرفتم تو خونه. چندین بار این پیشنهادو داد و من قبول نکردم. خلاصه ما دوباره خونمونو عوض کردیم ورفتیم ته همون کوچه.من بچه ی اوله خونه بودمو الان ۱۰سالم بود و مسلما خریده خونه با من بود دیگه .یه شب برای خرید رفتم مغازه از شانسه بد آرایشگاهه محمد نزدیکه همون سوپری بود منو دید بهم چشمک زد خندیدم و رفتم تو خریدمو کردم وقتی برگشتم هنوز همونجا بود با این تفاوت که دره مغازشو بسته بود ساعت نزدیکای ۸شب بود وچون زمستون بود خیلییی هوا تاریک بود من احساسه خطر کردم بدون توجه بهش راهموگرفتم به سمته خونه، که دیدم پشت سرم داره میاد من از همون بچگی عاشقه فیلمای پلیسی و معما و جنایی و تعقیب و گریزو و اینا بودم و خیلی ام میدیدم از دوراه میشد به خونه ی ما رسید یکی راهی بود که اومده بودم یکی راهه دیگه بود که همیشه خلوت تر بود والبته یکم طولانی تر، همیشه ما راه ه کوتاهو تا خونه میرفتیم و بر عکس منو برادرم از بس از این فیلما میدیدیم به اون راه بلنده میگفتیم میون بر خخخ خیر سرم خواستم زرنگی کنم از میون بر برم.وسطای کوچه دیگه واقعا خودتو جر میدادی کسی صداتو نمیشنید شروع کرد به دوییدن منم از ترس دوییدم که متاسفانه بهم رسید یه تک خنده کرد و گفت کجا میری ووروجک کارت دارم گفتم محمد ولم کن باید برم گفت جووون یه بار دیگه بگو محمد .کلافه شده بودم دستاش محکم دوره بازوهام بود صورتش خیلی نزدیک به صورتم با کلافگی گفتم میگم ولم کن اه .که همون لحظه لباشو گذاشت رو لبامو شروع کرد به مکیدن دیگه حتی نمیتونستم حرف بزنم با ولع میخوردو من نفس کمآورده بودم هر چی بیشتر تقلا میکردم بیشتر فشار میاورد به بازو هام دوتا مچ دستامو با یه دستش گرفت و دستشو برد سمت سینه هام هنوز انقدی سینه نداشتم تازه به بلوغ رسیده بودم و انگار زیادبراش جالب نبود،.شایدم یادش اومد یه چیزه بهترم هست ، بعد یکم مالیدن دستشو برد سمته شلوارم هنوزم بی وقفه لبمو میمکید و فقط بینش خودش یه نفسی گرفت که من تونستم یکم هوا ببلعم که خفه نشم و حتی فرصت کافی برای دمو باز دم نداشتم. دستش که به سمته شلوارم رفت با تمامه توان لبشو گاز گرفتم ، یه ثانیه تعادلشو از دست داد با لگد کوبیدم تو پاش و فرار کردم و به سرعتی که تاحالا از خودم ندیده بودم دوییدم سمته خونه و بلافاصله درو باز کردم با کلید و رفتم تو و درو بستم و پشته در تکیه دادم لبام میسوخت دستشویی توی حیاط بود رفتم توی دستشویی توی آیینه دیدم خداروشکر خون نیفتاده بود کبودم نشده بود ولی مچ دستام حسابی قرمز شده بود و بازوهام شدیدا درد میکرد یه آبی به صورتم زدم آستینمو کشیدم روی مچ دستام و رفتم تو. خیلی ترسیده بودم خیلی حواسم پرت بود ولی مثه همیشه کسی حواسش به من نبود فقط یه بار مادر خیلی گذری بهم گفت چته گیج میزنی که گفتم هیچیو دیگه کسی چیزی نگفت از اون شب هر شب کابوس میدیدم و بیدار میشدم و با پایان توان گریه زاری میکردم از ترس و وحشت ، انقدر دهنمو با دست فشار میدادم که صدام نره بیرون که جای انگشتام میموند رو صورتم کابوسه من، ترس من ،وحشته من اون مرد شده بود. دیگه هرگز برای خرید تنها نرفتم بیرون هر دفعه به بهونه ای آرادو با خودم میبردم، دیگه هرگز شب بیرون نرفتم و هر بار بهونه ای میاوردم.کسی هیچ وقت دلیله این تغییرو نفهمید. افسره شده بودم، شدید و اینو همه میفهمیدن جز خانوادم مدیر، ناظم ،معلم، همکلاسی هام ولی هیچکس برای درمانم کاری نمیکرد تقریبا یکسال با این همه درد و زجر گذشت من حالا فقط ۱۱سالم بود و داشتم نابود میشدم تنها بودم از بچگی تنها بودم و حالا تنها تر از همیشه هیچوقت کسی به پای درد و دلم ننشسته بود و من شدیدا اینو نیاز داشتم کم کم با یه پسری آشنا شدم به اسمه سعید من شدیدا به توجه نیاز داشتم و اون بهم این توجه رو میداد همه جوره دوستم داشت. عقده ای بودم، عقده ی بی مهری ،عقده ی بی توجهی، عقده ی دیده نشدن. من من تک دختره خونه بودم و یه بار بهم گفته نشده بود دخترم .من اولین بچه بودم یه بار موقع شب گریه زاری هام مادرم کنارم نیومد دست بکشه به سرم بگه گریه زاری نکن من کنارتم. یه بار تو زندگیم پدرم بغلم نکرد. آره عقده ای هستم و عقده ی همه چیو دارم از اون به بعد با آدمای زیادی دوست شدم خیلییی زیاد همیشه دوست پسرام از خودم بزرگ تر بودن نمیدونم چرا هنوزم خودم دلیلشو نمیدونم خودم بچه بودم ولی پسرایی که هم سنه خودم بودن رو بچهمیدونستم حرفشونو یه درصد قبول نداشتم .یکماهی با سعید دوست بودم خانوادم به خیاله خودشون از من مواظبت میکردن که جایی نرم ولی این محدودیته بیش از حد منو بیشتر حریص میکرد و من تو اوج محدودیت چه کارایی که نکردم.یه روز سعید بهم گفت بیا بریم بیرون به مادر گفتم با دوستم میخوام برم بیرون گفت نمیشه منم مدرسرو پیچوندم خخ دو ساعتی با سعید بیرون بودیم بعد رفتیم یه جای خلوت به سعید اعتماد داشتم احمق بودمو فکر میکردم دوسم داره احمق بودم احمق خلوت بود خیلی خلوت من از جاهای خلوت متنفر بودم با موتور رفته بودیم نشستم رو یه تخته سنگ یکم بهم نزدیک شد رفتم عقب گفت آرام ما یک ماه بیشتره که دوستیم حتی نذاشتی من ببوسمت مظلوم نبود مظلوم جلوه میداد و من احمق بودم با کلی اصرار از اون و انکار از من بالاخره لب گرفت.وقتی لباش رو لبام بود تمامه اون شب اومد جلوی چشمم از حالته تهوعه شدید داشتم بالا میاوردم حس میکردم الانه بمیرم درده بازوهام درد مچم برگشته بود هیچعکس العملی نمیتونستم نشون بدم تو خاطرات غرقشده بودم داشتم خفه میشدم و کسی نجاتم نمیداد همش درد بود درد بود و درد بالاخره وقتی سعید دید واکنشی نمیدم دست کشید به قول خودش بار ها صدام کرده و من جوابی نمیدادم فقط به پشته سره سعید خیره بودمو اشک میریختم . سعید که برام تعریف میکرد میگفتداشتم سکته میکردم. بالاخره به خودم اومده بودم وباهم برگشتیم ومن رفتمخونه . چندین بار من مدرسرو پیچوندمو باهم رفتیم بیرون دیگه خبری از بوسه نبود ولی بازم سعید پا پس نکشید دوباره منو برد همون جا این بار آروم بوسید فقط بوسید رومانتیک بوسید قربون صدقم رفت و من دیگه حسابی نرم شده بودم دستشو به بدنم میکشید و من لذت میبردم دیگه میدونست که هیچی نمیگم در برابره کاراش وجرعت پیدا کرده بود دستشو گذاشت روی سینه ام و آروم مالش میداد و من فقط با عشق نگاهش میکردم و اون تو فکرش برنامه میچید برای مرحله ی بعد دستش رفت سمت شلوارم بی اختیار جیغ کشیدم و از دستش فرار کردم ولی بهم رسید میخندید و من ترسیده بودم بغلم کرد سرمو بوسید گفت چیزی نیس عشقم گفتم سعید اذیتم نکن گفت یه کوچولو خواهش میکنم گفتم نه گفت توروخدا حالم خوب نیس فقط یکم، التماس میکردو من فقط میگفتم نه .بالاخره انقدر اصرار کرد که نتونستم مقاومت کنم دیگه مخالفت نکردم و سکوت کردم.دستش رفت توی شرتم آروم برام میمالید و من فقط سکوت کرده بودم کم کم داشتم لذت میبردم که دستشو برد تو شلوارش کیرشو در آورد شلواره منوتو یه حرکت کشید پایین هرچی مقاومت میکردم هیچ تاثیری نداشت، زورم بهش نمیرسید خیلی قوی بود خیلی ، بدون هیچ کاره دیگه ای یه دفعه کیرشو کرد توکونم، اول نمیرفت ولی انقدر تلاش کرد که کامل سرش رفت تو چنان جیغ زدم که داشت سکته میکرد دستشو محکم گازگرفتم تنها کاری که بلد بودم موقع فرار گاز گرفتن بود از دستش فرار کردم درد داشتم خیلی زیاد و فقط به فکره این بودم فرار کنم بدون هیچفکری کهکجام فقط میدوییدم به جاده رسیدم یه ماشین داشت رد میشد خودمو جلوش انداختم یه مرده بود اصلا به این فکر نکردم که شاید این بدتر از سعید باشه فقط تو فکره این بودم از دسته اون عوضی فرار کنم سوار شدم داشتم بی وقفه گریه زاری میکردم ،زجه میزدم ،نفسم بالا نمیومد .انگار مرده دلش سوخت برام گفت چیشده خواهر گفتم توروخدا برو الان میاد توروخدا گفت کی میاد؟گفتم فقط برو اونم نامردی نکرد دیگه نپرسید،گازشو گرفت یکم که وارده شهر شدیم زد کنار اول حالیم نبود رفت سمته صندوق یهو به خودم اومدم ترس برم داشت خواستم پیاده شم و فرار کنم که با یه بطری آب اومد کنار در و گفت پیاده شو دست و صورتتو بشور اینجوری نمیتونی بری خونه. مرد ترین کسی بود که دیده بودم. بعد از شستن، دوباره سوار شدیم .تو راه ازم پرسید چیشده و من همه چیزو بدونه سانسور براش تعریف کردم این مرد مطمئن بود و من اینو حس میکردم. سر کوچه منو پیاده کرد که برام شر نشه .اسمش ناصر بود بهم گفت هر کاری داشتی خودم نوکرتم دست کسی بهت بخوره قلم دستشو میشکنم و این شد پشتوانه ی من از حق نگذریم تواون ۶سالی که تو اون محل بودیم ناصر همه جوره به پام بود و اسمه خواهر از دهنش نمی افتاد همه ی محل میدونستنو نگاهه چپ نمیکردن بهم اینم بگم ناصر گنده لاته محل بود خوشبختانه و من اینو بعدا فهمیدم که بیشتر صمیمی شده بودیم. حسابه سعیدم رسید و یه کتکه مفصل زدش بعده ها. ولی این برای من کافی نبود، من به جنون کشیده شده بودم، دیوونه شده بودم و فقط حقارته پسرارومیخواستم کار من از ۱۳سالگی به طور جدی شروع شد و هزار تا پسرو به زانو در آوردم حالا دیگه لقبه من شیطان بود. میشکستم، خورد میکردم ، به التماس میرسوندم، من انتقاممو از تمامه پسرای شهر میگرفتم، برای دیدنه التماسشون تمامه تلاشمو میکردم .تا حد مرگ براشون از خودم مایه میذاشتم تا جایی که بدون من نتونن نفس بکشن و بعد با بی رحمیه تموم ترکشون میکردم. خیلی دل شکستم خیلی،ولی هرگز پشیمون نشدم. تو این ۶سال به کمکه ناصر پیشه ی روانشناس میرفتم و تحته درمان بودم الان دیگه ۱۷سالم شده بود و ما خونمونو از اون محل بردیم به دماوند…ادامه دارد…..نوشته Binam
0 views
Date: August 16, 2019