هر شب تنهایی

0 views
0%

نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ نمی دونم چی شد که زندگی از من آدمی ساخت که نبودم اسمم بهار و سنم 30 ساله… نمی گم ملکۀ زیباییِ جهانم ولی به دید اطرافیان خانم خوشگل و جذابی هستم و البته بسیار Baby faceاز وقتی 17-18 ساله بودم پسر داییم منو میخواست …چندین سال اومدن و رفتن تا بالاخره پدرم ( که آخرش هم نفهمیدم دلیل اصلیِ مخالفتش چی بود ) با ازدواج من و پسر داییم (بهرنگ) موافقت کرد…تو اون چند سالی که بهرنگ دنبال من بود منم کم کم بهش علاقه مند شده بودم و بعد از ازدواج هم این علاقه بین ما بیشتر شد …همه چیز روزهای اول خوب بود …ولی کم کم حضور بهرنگ تو خونه کمرنگ شد .بهرنگ مهندس عمرانِ و به کارش خیلی علاقه داره…خلاصه که من هرروز تنها و تنهاتر شدم حتی تو خیلی از مراسم و مهمانی ها تنها شرکت میکردم جوری که حتی خیلی از دوستان یا آشنایان دور که خیلی از حال هم باخبر نبودیم فکر میکردن من هنوز مجردماین تنهایی باعث شد که من زمان زیادی رو پای اینترنت و FB بگذرونم و دوستان قدیمی و دوران دانشجوییم رو پیدا کردم و سرم رو با اونا گرم کنم…و اینو هم بگم که اصلاً فکرم سمت خیانت و این حرفا نبود…تا اینکه یه روز تو FB یه درخواست دوستی دیدم که نظرمو جلب کرد چون اسم طرف برام آشنا بود ، ولی هر چی به عکسش نگاه میکردم نمیشناختمش…درخواستشو قبول کردم و براش مسیج دادم که منو میشناسه یا نه ؟ اشتباه نکرده بودم یه جورایی فامیل بود البته یه فامیل خیلی خیلی دور که منو چند باری تو مراسم عزا و عروسی دیده بود ولی من خدایی اش ندیده بودمش یا نمیدونم اگه هم دیده بودمش یادم نبوداسم این دوست جدید احسان بود. من که اکثر وقتم حتی شبا تا دیروقت به تنهایی میگذشت حالا دیگه اصلاً حس تنهایی نمیکردم …دائم با احسان در حال چت کردن بودم یه جورایی حس خوبی بهش داشتم…احسان هم مهندس عمران بود ولی واقعاً برام وقت میذاشت و از وقتی که شماره موبایلشو بهم داد هروقت دلم میگرفت و بهش sms میدادم بلافاصله جواب میداد…بعد از مدتی که از آشناییمون گذشت تصمیم گرفتم بالاخره برم و ببینمش …تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم. مثل دختر مدرسه ای ها دلشوره داشتم یا شاید هم عذاب وجدان بعد از دیدنش حس بسیار خوبی داشتم نمیدونم یه حس آرامشِ لذت بخش ولی از طرفی هم همش فکر میکردم اشتباه کردم که رفتم دیدمش…زیاد دیگه لفتش نمیدم…چند ماه از آشناییمون گذشت…تا اینکه حدود دو هفته پیش من و بهرنگ سر یه موضوع مسخره با هم حرفمون شد اونم انگار از خدا خواسته یهو نصفه شبی درِ خونه رو محکم کوبوند بهم و رفت…ته دلم همش یه حسی بهم میگفت این دعوایِ ساختگی رو عمداً جور کرده تا از خونه بزنه بیرون اصلاً از موقعی که اومده بود خونه یه حالی بود…خیلی حالم بد بود و نمیدونم چرا بغض داشتم اصلاً دیگه مغزم کار نمیکرد زود تلفنو برداشتم و زنگ زدم به احسان که پاشو همین الان بیا اینجا خیلی تعجب کرد ولی بالاخره قبول کرد که بیاد…یه چیزی تو وجودم گُر گرفته بود…زود رفتم و لباسم رو عوض کردم..خونشون نزدیک بود و بعد از 10 دقیقه رسید. وقتی اومد تو و نشست انگار هر دومون معذب بودیم…بلند شدم و رفتم نشستم کنارش…چشماش پُر از خواب بود. بهش گفتم احسان میخوای بری بخوابی؟گفت که خیلی خسته است و فردا هم صبح زود باید سرِ کار باشه و فقط اومده که فکر نکنم براش اهمیت ندارم و ازم خواست که اگه حالم بهتره بزارم بره…ولی من نمیخواستم بره گفتم احسان همین جا بخواب قول میدم بزارم بخوابی و صبح هم به موقع صدات میکنم که بری فقط امشب پیشم بمون نمیخوام تنها باشم…قبول کرد.گفتم بره تو اتاق خواب و بخوابه ازم پرسید خب تو چیکار میکنی؟ گفتم من میخوام تلویزیون نگاه کنم…که گفت نه دیگه نمیشه، مهمون دعوت میکنی بعد نمیخوای کنارش باشی؟ دستمو گرفت و گفت خب اتاق خواب کدوم طرفه؟ منم درست مثلِ یه عروسک کوکی بردمش سمت اتاق خواب…رو تخت دراز کشید و گفت بیا اینجا تو هم کنار من بخواب.رفتم کنارش با فاصله دراز کشیدم…برگشت به طرف من و با دستش منو کشید تو بغلش …واااااای خیلی حال عجیبی داشتم…گیج بودم ولی مقاومتی هم نمیکردم…به خودم که اومدم گرمایِ لباش رو حس کردم و منم با پایان وجود بوسیدمش… زبونش رو کرد تو دهنم و منم حسابی لباشو گاز گرفتم همین طور که داشتیم با ولع همدیگرو می بوسیدیم دستش رفت سمت سینه هام و شروع کرد به مالش سینه هام …یواش یواش دکمه های بلوزم رو باز کرد و لباش رو از روی لبام سُر داد سمت گردنم و بعد هم شروع کرد به خوردن سینه هام …نوک سینه هامو که گاز گرفت دیگه صدایِ آه و نالم بلند شد… همین طور که سینه هامو میخورد دستش رو آروم کرد تو شرتم …فکر کنم کسم خیسِ خیس بود با دستش کسمو میمالید و با دندوناش سینه هامو گاز میگرفت…سرشو کم کم برد پایین و شکمم رو لیسید تا روی شرتم…پاهامو آروم داد بالا و شرتم رو در آورد یه نگاه تو چشمام کرد و گفت آره؟ سریع گفتم آره احسانی ، آره شروع کرد به خوردن کسم ، دو طرف کسم رو با دستاش باز کرده بود و زبونشو کرده بود تو کسم و یه جوری کسمو خورد که واقعاً بهم حال داد بعد انگشتشو کرد تو کسم و همین جور هم کسمو میخورد دیگه صدام حسابی بلند شده بود تا اینکه ارضا شدم و ولو شدم رو تخت …اون قسمت از ملحفه که زیرم بود خیسِ خیس شده بود همونطور بی حال افتاده بودم که کیرشو تو کسم حس کردم…خیلی با آرامش کیرشو تو کسم عقب و جلو میکرد و خم شد و باز هم منو بوسید…نمیدونم چقدر طول کشید تا اونم ارضا شد …تموم اون لحظات من غرقِ لذت بودم بعدش دوتایی بلند شدیم و رفتیم حمام و خوابیدیم…صبح که بیدار شدم داشت با عجله آماده میشد که بره سرِکار فقط چند دقیقه دیدمش و حتی حرفی هم نزدیم…ظهرش بهشsms دادم جواب نداد…چند بار زنگ زدم بازم جواب نداد دلم براش شور میزد…تو همین احوالات بودم که یهو در باز شد و بهرنگ اومد تو… مسلماً خب باید میومد خونه ولی نمیدونم چرا از دیدنش تعجب کردم اومد به طرفم منو بغل کرد و از رفتار دیشبش عذرخواهی کرد و برام توضیح داد که یه مشکل کاری اعصابشو بهم ریخته بوده و دیشب هم خیلی داغون بوده رفته بوده خونه برادرش و همونجا خوابش برده ( که البته بعداً تحقیق کردم و فهمیدم که راست گفته ) و الانم متاسفه…من همین جوری تو بغل بهرنگ انگار تازه داشتم میفهمیدم که چه غلطی کردم من واقعاً بهرنگ رو دوست داشتم و دارم و نمیدونم چرااااا اون اتفاق بین منو احسان افتاد؟یه چند روزی گذشت دیگه به احسان زنگ نزدم پیش خودم شرمنده بودم و از دیدن بهرنگ خجالت میکشیدم…چند روز پیش خودِ احسان بهم زنگ زد و گفت که اونم پشیمونه و نمیدونه چرا با یه خانم متاهل رابطه برقرار کرده ازم خواست همه چیزو فراموش کنم … منم واقعاً میخوام همه چیزو فراموش کنم و به چشم یه اشتباه بزرگ به این جریان نگاه کنم.من واقعاً خانم ناجوری نیستم حتی هیچ وقت به مرد دیگه ای غیر از بهرنگ فکر هم نکردم…نمیدونم چی شد که اون اتفاق لعنتی افتاد… تو این دو هفته خیلی حال روحیم خرابه با خودم درگیرم و نمیدونم باید چیکار کنم…من بهرنگ و زندگیمو دوست دارم …کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند…من واقعاً پشیمونم…نوشته بهار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *