دوستان این داستان دنباله داره و تو یه آینده ی نزدیک در سال 1410 می گذره. صرفا یکی از تصورهای من از یکی از آینده های احتمالی هستشسال 1410 تهران بود و در یکی از کوچه پس کوچه های شلوغ ایرانشهرِ جنگ زده، یک کافه ی بزرگ با چراغ های نئون و روشنش خودنمایی می کرد. ساختمان های خاکستری اطراف با وجود این همه سال هنوز غبار جنگ از تنشان نرفته بود. حوالی کافه یک مجتمع تجاری جای ترکش دیواره هایش زیر نور شاد سرخ و سفید فروشگاه های اطراف گودال های سیاهی به وجود آورده بود، و زیر همین ترکش ها چندتا جوان می خندیدند و سیگاری آتیش می زدند. شب سیاه بالای سر ساختمان های بلند بالا و کج و معوج مثل سیاهی بمب های شیمیایی سال 1400 از یاد مردم رفته بود؛ کسی به آسمان ظلمت زده ی بی ستاره نگاه نمی کرد و به جایش، همه ی نگاه ها پرحرص و شهوتزده به نور اهورایی فروشگاه ها و رستوران ها بود. دولت مرکزی از هم پاشیده بود و بعد از کودتا، جایش را به یک دولت نظامی نیم بند داده بود. گاه و بیگاه می شد جناب سروانی را توی کاباره ها و عرقخوری های تازه تاسیس دید، که با نگاهش همه چیز را زیر نظر داشت. ایدئولوژی اسلامی رخت بسته بود ولی به جاش ترس از نظامی ها بود که توی هر سوراخی سرک می کشیدند و دنبال دشمنان دولت می گشتند. دوربین های مداربسته توی خیابان ها زیاد بود و حرکات مردم را تحت نظر داشتند. توی این سیزده سال اخیر، تکنولوژی تبلیغات خیلی عوض شده بود و با وجود این که تابلوهای تبلیغاتی چلنیوم و نئون همچنان سر جایشان بودند، هولوگرام های سه بعدی هم برای بع ضی فروشگاه های بزرگ و رستوران های معروف به کار می رفتند که با جلای خاص قرن جدید می درخشیدند.بیرون در کافه ی «آلیاژ» پسر جوانی با کاپشن سیاه و چهره ی رنگ پریده ایستاده بود و فندک توی دستش را بی حوصله روشن و خاموش می کرد. نور سرخ و بنفش تابلوی کافه موهای خرماییش را روشن کرد بود و توی چشم های عسلی اش به رنگ خون می درخشید. مردم بی تفاوت از کنارش می گذشتند، و گاهی، وقتی چهره ی جذابش توجهشان را جلب می کرد برمی گشتند و نگاهی به او می انداختند. ولی او گرمِ نگاه به شفافیت شیشه ای فندک، سرش را بلند نمی کرد تا نگاهشان تلاقی نکند. به جایش صبورانه به فندک سبز رنگ توی دستانش چشم دوخته بود. زیر لب زمزمه کرد «بالاخره گیرش میندازم.»بر حسب اتفاق این جا نیومده بود؛ بلکه نوع آدم هایی که در این کافه می آمدند توجهش را جلب کرده بود. برخلاف کافه های دیگر، این جا گاهی اوقات آدم های کله گنده ی نظامی می آمدند تا خستگی در کنند؛ آدم هایی که هیچ وقت جای دیگر با لباسی جز لباس فرم نمی دیدیشان. بین این نظامی ها شاید می توانست آن شخصی که میخواست را پیدا کند، مردی به نام سردار غلامی.همان لحظه صدایی آمرانه از پشت به او گفت «کارت شناسایی؟»پسر سر جایش میخکوب شد. یعنی لو رفته بود؟ نظامی ها می دانستند او این جاست؟ متحیرانه برگشت و فردی که صدایش زده بود دید. مرد روبه برویش چارشانه بود، لباس سبزرنگ و کت سیاه رنگی پوشیده بود. ته ریش روی صورت خوش ترکیبش جا خوش کرده بود و موهای سیاهش زیر یک کلاه گرم مخفی شده بود. وقتی نگاه متعجب پسر را دید پقی زد زیر خنده. «نترس پسر جون. فک کردی جدی جدی نظامی ام؟»پسر با سردی گفت «دهنتو. »بعد رویش را برگرداند که مرد گورش را گم کند. هرچند خیلی سخت بود به آن چهره و چشم های باهوشی که به او خیره شده بودند نگاه نکند. ولی او کارهای مهم تر از این داشت. حالا هرچقدر هم که دلش میخواست با این یارو آشنا شود وقت این کارها نبود.مرد گفت« جونِ تو بین نظامیا آشنا زیاد دارم. ازشون خوشم نمیاد ولی نمیدونم لامصب چیه که هر کی باهام رفیق می شه یه جاییش به نظامیا وصله.»پسر خندید «خب به یه ورم.»می دانست با این حرفش مرد بیشتر تحریک می شود که با او دهان به دهان بگذارد ولی ارزشش را داشت. اگر واقعا به نظامی ها وصل بود، میتوانست از او برای رسیدن به هدفش استفاده کند. فقط کمی صبر لازم بود… کمی صبر.مرد گفت «خوحالا کدوم ورِت؟ چپ یا راست؟» پسر با بی تفاوتی گفت «هر کدومش که خودت بیشتر حال می کنی. فقط یواش بخور.»مرد دندانش را به هم فشرد و ابرویش را بالا انداخت «با ما به از این باش، قناری. اسمت چیه؟» پسر شانه ای بالا انداخت «ارشیا. حالا که اینو به تو گفتم نرم تو لیست سیاه پلیس؟»«اینو دیگه خودت باید بگی. من بابک ام. خوشوقتم.» مرد ریشو که حالا معلوم شده بود اسمش بابک است دستش را دوستانه دراز کرد. ارشیا با تعجب و تردید نگاهی به سرتاپای او انداخت. معلوم نبود این غریبه از جانش چه می خواست؛ اما با این نگاه مرموز و دوستانه ی چشم های سیاهش اصلا نمی شد به او نه گفت. دست داد. دست بابک توی این سرما مثل شومینه ی خاطرات بچگی اش گرم و مطبوع بود. اما بابک مثل این که از سردی دست ارشیا تعجب کرده بود یکدفعه گفت «داری یخ می زنی که پا بیا با من بریم داخل.»ارشیا انگار تازه متوجه سردی هوا شده بود لرزید. چقدر توی فکر هایش خودش فرورفته بود که حتی متوجه نشده بود که دارد لرز می کند. با خودش فکر کرد که «همه ش تقصیر این سردار حرومزاده س». سری به تایید تکان داد و گفت «باشه.»وقتی رفتند تو دریایی از رنگ های زرد و طلایی توی چشم ارشیا خورد و گرمای هوا روی صورت یخ زده اش حس خوبی داشت. یک دفعه فکرهای تیره و تارش از مغزش رفتند بیرون؛ فکرهایی که ماه ها بود درونش را مثل خوره می خوردند و زخم های روحش را می سوزاندند. هزار بار با خودش فکر کرده بود ای کاش زودتر مرده بود و آن صحنه ی اعدام عزیزانش را نمیدید. ای کاش به جای آن ها سراغ او آمده بودند. او که به هرحال فکر نمی کرد لایق زندگی باشد. همه ی این ها با بوی خوشایند عود داخل کافه به نقطه ی دوری از ذهنش فرستاده شدند. گرمای شدید چشم های سردش را به پلک زدن و اشک انداخت. بابک یک میز ماهوتی را در یک جای دنج کافه پیدا کرد و نشستند روی صندلی ها. ارشیا سنگینی نگاه بابک را روی خودش حس می کرد. اگر موقعیت دیگری بود و زمان دیگری، اگر دو سال پیش بود، شاید خوشحال می شد از این که یک نفر مثل بابک تو نخش رفته ولی حالا دیگر توی این فازها نبود. به هرحال با آن قیافه و لباس پوشیدن ارشیا همیشه یک جورهایی تو چشم بود.بابک گفت «من این جا زیاد می آم. خیلی از مشتریای کافه رو شخصا می شناسم، واسه همین گفتم بد نیس با تو هم حرف بزنم. بچه ی کجایی؟»ارشیا لبخندی زد و گفت «من بچه ناف کهکشان راه شیری ام. تو کجایی؟»سایه ای روی چشم های بابک افتاد «ولی من قلهکم. »ارشیا سوت کشید «پس تو خرابه های جنگ زندگی میکنی. »بابک شانه ای بالا انداخت و گفت «جد اندر جد خونه مون اون جا بوده. دلم نمیاد بذارمش و برم. »ارشیا که توجهش به حرف بابک جلب شده بود پرسید «عجب روانی ای هستی. آخه چرا؟ »«خو ادم باید همیشه اشتباهاتش یادش باشه. اگه بخوای اشتباهاتو بخوای سرپوش بذاری هیچی از زندگی یاد نمیگیری. منم اون محله رو همیشه به عنوان علامت یه اشتباه یادم می مونه. یعنی خب اون جا تنها جایی از تهران بود که واقعن با موشک با خاک یکسان شد. من اون موقع پونزده سالم بود، همه چی مث شیشه یادمه. که چجوری وارد جنگ شدیم، که چجوری مردممون فکر میکردن مشکل با تفنگ دست گرفتن و ریختن به خیابونا حل می شه. اون موقع که اسرائیل به ما حمله کرد. باید بودی و میدیدی که چه وحشتی تو نگاه خونوادم بود. دست منو محکم گرفته بودند و با هم با قدمای لرزون می رفتیم که پناه بگیریم. اونا که فکر میکردن قضیه با بیرون کردن آخوندا حل می شه. الان پشیمون اومدن میگن ما نمیدونستیم و اشتباه کردیم. مشکل همیشه ساختار مملکت بود، نه آدماش.»«من این چیزا یادم نمیاد. »بابک لبخند کجی زد «اره خب اون موقع تو بچه تر از این حرفا بودی.»ارشیا اخم کرد و روی میز خم شد، توی قاشقی که روی میز بود می توانست انعکاس پهن شده و در هم صورت خودش را ببیند. زخمی که روی پیشانی اش بود یادگار همان دوره ی پرآشوب جنگ بود. درست بود که خوب یادش نمی آمد ولی اثرش تا ابد روی او می ماند. از وقتی که عضو فرقه ی ضددولتی شده بود زخم های دیگری هم به بدنش اضافه شده بود. زخم های تمرین، زخم های شرم، زخم های خشم، ولی مهم تر از همه زخم های انتقام. آدم هایی مثل بابک نمی فهمیدند که مرگ فاجعه آمیز یک عزیز می تواند بچه های کوچک را در یک روز پیر کند، نرم ترین روح ها را هم زبر و زمخت کند، می تواند کل نگاه یک نفر به دنیا را مثل یک زخم عفونی و چرکین، آلوده کند. یکدفعه صدای گرم بابک او را به خودش آورد «به چی فکر میکنی که انقد به هم ریختی؟»ارشیا رویش را بالا کرد و چشم هایش به چشم های بابک قفل شد. قیافه ی بابک برایش خیلی آشنا بود، انگار یک نفر با این قیافه را قبلا می شناخته ولی یادش نمی آمد. این فکر از ذهنش گذشت که ای کاش می شد با این آدم دوست شد، ولی سریع از ذهنش پرید. لبخندی مصنوعی زد. درحالی که سعی می کرد صدای پراضطرابش به نظر طبیعی بیاید، گفت «هیچی. از دوستای نظامیت برام بگو. نگفتی دقیقا کجاشون به نظامیا وصله؟»با شنیدن این حرف بابک لبخند معنی داری زد «اون دیوثا که پایین تنه شون خیلی وصله. یه خرده دیگه وصل تر باشن دیگه باید بچه هاشونو من بزرگ کنم.»ارشیا دزدکی اطراف را نگاه کرد تا ببیند کسی آن ها را تحت نظر دارد یا نه. با وجودی که کافه شلوغ بود آنقدری فضای پیچ در پیچش خوب طراحی شده بود که مردم صدای همدیگر با به این راحتی نشنوند. به خانوم گارسنی که طرفشان آمد سفارش یک چای و یک قهوه و کیک دادند و بعد که دختره رفت، دوباره مشغول به حرف زدن شدند. ارشیا نفس عمیقی کشید و دوباره صحبت قبلی را از سر گرفت «اگه جدی راس میگی پس تو سردار غلامی رو می شناسی؟»بابک توی صندلی اش فرورفت «آره آره، سردار غلامی، همون چشم لوچه ست. همون که رو بازوش خالکوبی داره. چطور؟»از حرف بابک انگار توی دل ارشیا رخت می شستند. یعنی می شد آن سردار مادرجنده را گیر بیارد؟ «خب آدرسی، شماره ای، چیزی ازش داری بهم بدی؟ میخوام بابت همه زحماتی که برای مردم ایران کشیده ازش تشکر کنم.»بابک چشمکی زد و گفت «خودم که البته آدرسش رو ندارم. ولی پایه باشی شاید تا فردا بتونم بگیرم. اصلن تو هم با من بیا خونه تا فردا صبح خروسخون آدرسش رو گرفته م.»ارشیا نیشخندی زد. می دانست صحبت به این جا کشیده می شود اما اگر واقعا آدرسی از غلامی می داد، یک عمر مدیونش می شد «عوضی، تو اون خونه ت چه خبره مگه؟ میخوای خرگوشت که تریاک میکشه رو بهم نشون بدی؟»بابک شانه بالا انداخت و لبخند زد «تریاک که نه. ولی سیگاری می زنه. ما هم که باش رفیقیم باهاس بزنیم.»ارشیا به طعنه گفت «خو همین کارا رو کردی که سالارت خوابیده، دیگه پا نمیشه.»بابک اطمینان خاطر داد «سالار حالش خوبه، فقط یه ادم باحال مث خودت لازم داره که زنده ش کنه. اون وقت دیگه تا صبح بیداره و مشغول به کاره.»ارشیا با لحن آهنگینی گفت «شبا که ما میخوابیم، آقا سالاره بیداره. ما خواب خوش می بینیم، اون دنبال شکاره.»بابک نخودی خندید و گفت «اوووف چه شکاری هم هس.»چشم های ارشیا درخشید. اگر شانس یاری اش می کرد کسی که سرآخر شکار می شد سردار غلامی بود، نه او.وقتی گارسن فنجان های قهوه و کیک را روی میزشان گذاشت و شروع به خوردن کردند بابک شروع کرد از خاطرات مدرسه اش گفتن. آدم پرچانه و خونگرمی بود که ابایی از قصه گفتن نداشت. آنقدر ها هم که اول به نظر ارشیا آمده بود رک و دله نبود. همان حین که حرف می زد یکهو دستش خورد به نعلبکی پر از اشغال سیگار رو به رویش و نعلبکی روی میز سر خورد. بعد چند چرخ خورد و از لبه ی میز افتاد پایین. ارشیا بدون این که فکر کند برحسب غریزه دست پیش برد. بعد با سرعت محیرالعقولی نعلبکی را توی هوا گرفت و بعد آرام گذاشتش روی میز. زیرچشمی به بابک نگاهی انداخت و گفت «حواست نیستا آقا بابک. »بابک با لحن عذرخواهانه ای گفت «آخ آره دمت گرم شرمندت شدم. پسر تو که دست اجنه رو از پشت بستی. یه جوری گرفتی فک کردم تو فیلم ایکس-من دوازده هم تو بازی کردی.»توی ایکس-من که بازی نکرده بود اما برای این کارها تمرین دیده بود. باید سریع و فرز می بود که بتواند خوب مقابل ضربه های چاقو جاخالی دهد. و باید حواسش خوب می دید که موقع دیدن نقطه ضعف سریع حمله کند. این چیزها دیگر برایش توی این فرقه عادت شده بودند. ارشیا متواضعانه گفت «نه پدر کار سختی نیس که. من از دبیرستان همین جوری فرز بودم.»بابک گفت«اگه از دبیرستان این جور خوشگل هم بودی خوش به حال اون که تو رو اون موقع داشته.»ارشیا با صدای نرمی گفت «چشات خوشگل می بینه. حالا تو شغلت چیه؟»بابک گفت «مربی باشگاهم من. حقوقش خوبه. مث اون چندرغازی نیست که به مادر باباهامون می دادن. تو چی؟ دانشجویی؟»از این که بابک مربی باشگاه باشد تعجب نمی کرد. عضله ی بازوهایش از زیر کتش هم معلوم بودند و کناره های گردن ش نرمی ماهیچه اکثر بدنسازها را داشت. ارشیا برایش گفت که چطور از دبیرستان درآمده و درس را بوسیده و گذاشته کنار، و چطور چند وقتی توی فروشگاه قنادی کار میکرده و بعد بیرون آمده و بعد هم یک دوره اموزشی کوتاه گرافیک گذرانده که امید داشت از تویش پول دربیاورد. صحبتشان دو ساعتی طول کشید، که یعنی یک ساعتش را فقط لاس زدند و آن یک ساعت دیگر را هم درمورد هر چیزی حرف زدند. صورتشان از این همه صحبت گل انداخته بود و وقتی سوار تاکسی شدند که برسند به خانه ی بابک در قلهک، دستشان توی لباس های همدیگر بود و یک جوری صمیمی حرف می زدند که انگار سال ها همدیگر را می شناسند. اخلاق بابک پذیرا بود و ارشیا هم پایان تلاشش را می کرد که رابطه را به جایی ببرد که خودش می خواست. تا الان چند اسم و آدرس از زیر زبان بابک بیرون کشیده بود که چند تاییشان را خودش هم می شناخت و احتمال دروغ گفتن بابک را خط زده بود. به خانه ی بابک که رسیدند، راننده ی تاکسی با نگاه چپ چپ ش آن دو تا را بدرقه کرد ولی عین خیالشان نبود. دیگر کسی توی این دولت نمی توانست به جرم گی بودن کسی را گزارش دهد. بعد از سخنرانی سردار آشتیانی درمورد وضعیت آزادی های ملت، سکس را ازاد کردند؛ که البته بعدش توی روزنامه به شوخی نوشتند «سکس را خدا آزاد کرد». به کسی مجوز راه اندازه فاحشه خانه و قمارخانه نمی دادند ولی همان طور که از سی سال قبلش این کارها توی فضای خصوصی مردم انجام می شد دیگر کسی گله ای نداشت. ادامه… نوشته god of death878
0 views
Date: January 22, 2020