هر فشنگ یک خاطره ست (۲)

0 views
0%

…قسمت قبلآپارتمان بابک دقیقا مشرف به رودخانه بود. هنوز هم کسی از شهرداری نمی آمد آشغال های داخل رود را تمیز کند یا کلاغ- مرده های روی زمین را بردارد و بعد از این جنگ اخیر هم، وضعیت شهرداری قلهک تعریفی نبود. آنقدر جمعیت از آن ناحیه رفته بود که دولت ککش هم نمی گزید که حالا چه اتفاقی آن جا می افتد. بنا به اخبار روزنامه و اینترنت، ارشیا می دانست که بیشتر قتل و دزدی های تهران توی همین قلهک انجام می شود. ساختمان های نیمه خرابه اش پاتوق بعضی از بی خانمان ها و خلافکارهای تهران شده بود. اما برای ارشیا دیگر این چیزها جای نگرانی نداشت چون با خودش هم چاقو داشت هم هفت تیر. اعضای فرقه خوب حواسشان به این چیزها بود. تنها چیزی که نگرانش بود خود بابک بود ولی با آن قضیه هم سنگش را واکنده بود. هرچند که خیلی از آن مرد ریشو خوشش آمده بود، اگر دشمن از آب در می آمد، ارشیا به او هم رحم نمی کرد.داخل ساختمان که رفتند بابک ارشیا را با زدن در کونش جلو انداخت و با خنده گفت «این جوری بخوای از پله ها بالا بری تا فردا هم نمی رسیم. »از ساختمان صدایی در نمی آمد و چراغ های الکترونیک سنسوردارش خود به خود با صدای فیسی مقابل پاهای ارشیا روشن می شدند. اضطراب داشت که توی آن خانه چی انتظارش را می کشد. اگر بیشتر از یک نفر بودند چی؟ اگر بابک دروغ گفته بود چی؟ از پله ها بالا رفتند و به طبقه ی دوم که رسیدند بابک کلیدش را از توی جیبش در آورد و با جرینگی که به خاطر سکوت اپارتمان توی کل طبقات طنین می انداخت در را باز کرد.بابک گفت «بفرما تو شازده. دم در بده.»ارشیا به داخل خانه قدم گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت. کف چوبی خانه برق می زد و می شد میز غذاخوری و هال و تلویزیونش را دید. همه چیز به نظر معمولی می آمد. حتی پوسترهای پلنگ و ماشین های مدل بالای روی دیوار باعث شد فکر کند انگار خانه ی خودش است. وقتی بابک در را پشت سرش بست، ارشیا خم شد که کفشش را باز کند. اما بابک دست هایش را روی کمرش لغزاند و باسن ارشیا را به برآمدگی شلوارش چسباند. معلوم بود شق کرده و حسابی داغ بود.ارشیا با تعجب گفت «تو که از دم درت اینه می خواد تهش چی باشه.»بابک نیشخندی زد و گفت «دارم کمکت میکنم خب. تو کفشاتو در بیار تا من شلوارتو در بیارم. معامله ی پایاپای. »دست های گرم بابک کمربند ارشیا را باز کردند و زیپ شلوارش را پایین کشیدند. بعد با یک دستش کیر ارشیا را گرفت و با دست دیگرش کونش را لخت کرد. بدن ارشیا داشت داغ می شد. خیلی وقت بود که با کسی نخوابیده بود، خیلی وقت بود که به خودش اجازه نداده بود به این چیزها فکر کند و شهوتش حالا خلاف انتظارش با قدرت پایان بدنش را تحت اختیار گرفته بود و ضربان قلبش مثل طبل می زد. بابک نرمی باسن ارشیا را چنگ زد. ارشیا شلوار و شورتش را که حالا پایین پاهایش افتاده بود کامل از تنش در آورد. شهوت نمی گذاشت خجالتی مقابل این آدمی که تازه همین امروز دیده بود بکشد. بابک کاپشن و تی شرت ارشیا را از تنش کند. جوری به او نگاه می کرد انگار میخواهد با چشم هایش تن ظریف ارشیا را بخورد. دستی به جای زخم جوش خورده ای روی کتف ارشیا کشید و گفت «این جات چی شده؟»«تو دعوا این جوری شده. چیز خاصی نیس.»راست میگفت که توی دعوا این جور شده ولی اگر بابک می پرسید با کی و سرِ چی، باید یک چیزی سر هم می کرد تا از فرقه ضددولتی حرفی به میان نیارد.وقتی رفتند داخل اتاق بابک هولش داد روی تخت و جوووون هوسناکی گفت. ارشیا رویش را برگرداند و دید بابک هنوز لباسش تنش است. ارشیا از آن جا که سراپا لخت بود مقابل بابک حس آسیب پذیری میکرد. پاهای بابک را که شلوار جین سرمه ای پوشیده بود را به سمت خودش کشید و از روی شلوار کیرش را خورد. بابک نفس زنان گفت «اوووففف هول نکن، همه ش مال خودته.»بابک شلوار خودش را هم کشید پایین و دستش را توی موهای خرمایی ارشیا فرو کرد. ارشیا شروع زد به ساک زدن. آه شهوتناک بابک حشری ترش می کرد و باعث می شد تندتر ساک بزند. بابک پیراهنش را از تن عضلانی اش کند که باعث شد زنجیر نقره ای دور گردنش رنگ تن برنزه اش را بیشتر نشان دهد. کیر بابک بین لب های ارشیا شق شده بود و از سرش چند قطره از آب مثل عسل بیرون میریخت. ارشیا نمی توانست باور کند که این قدر اسیر شهوتش شده باشد ولی توی این لحظه به جز سکس به هیچ چیز دیگر نمیتوانست فکر کند. از لمس تن خوش ترکیب بابک و گرمای تنش، قلب ارشیا انگار داشت توی دهنش می آمد و تیر می کشید. بابک دست گرمش را روی لاله ی گوش ارشیا و گونه و گردنش می مالید و انگشت کرد و ارشیا را بیشتر تحریک می کرد. هیچ فکری به جز این که به بابک بدهد خیالش را راحت نمی کرد. با حرص و تشنگی به خوردن کیر بابک ادامه داد.بعد از این که خوب راست کرده بود، بابک یک انگشتش را بی مقدمه توی کون ارشیا کرد که باعث شد ارشیا از جا بپرد و ناله ی خفه ای از گلویش بیرون بیاید. چشم های عسلی اش را از درد و لذت بست.بابک اطمینان داد «هیسسس آروم میکنم نگران نباش.»بعد بابک لوب را از داخل کشوی کمد اتاقش بیرون کشید و به کون ارشیا مالید و انگشت کرد و بعد کیر کلفتش را تپاند داخل. بابک قبلا به شوخی گفته بود که تن خورِ کیرش خوب است و جوری نیست که دردش بیاید ولی حالا که ارشیا خیلی وقت بود دخول را کنار گذاشته بود حجم بزرگ کیر بابک بدجوری توی بدنش جلو و عقب می شد و ناله اش را در میاورد. یک دستِ بابک موهای ارشیا را از پشت گرفته بود و آرام می کشید و دست دیگرش که هنوز آغشته به لوب بود، تخم های ارشیا را توی دستش گرفته بود و کیرش را می مالید. ارشیا لبش را از لذت گاز گرفت و چشم هایش را بست. امواج حس شهوت از آن نقطه ی داغ وسط بدنش تا استخوان جمجمه اش را تحت سیطره ی خودشان درآوردند. داشت کم کم باورش می شد که هیچ حسی بهتر از یکی شدن با یک نفر دیگه نیست، این حس که دو نفر پایان و کمال در اختیار هم باشند. بابک داشت تندتر و تندتر می کرد و نفس هایش سخت تر می شد. وقتی حرف می زد، بافت شهوتی صدایش از حس می لرزید. ارشیا که چاردست و پا روی تخت بود حس میکرد دست هایش زیر وزن و زور شهوت ممکن است هر لحظه کم بیاورند. رعشه ای از لذت توی تنش افتاده بود. ناله ی خیسی از گلویش بیرون آمد و همراهش ارضا شد. انگار دست خنکی همه ی حس های شدیدش را از روی لوحه ی ذهنش پاک کرد و وقتی آب بابک توی کونش آمد، حس کرد توی بهشت است. بابک در حالی که نفس نفس می زد کیرش را از داخل کون ارشیا بیرون آورد و همان طور چند ثانیه ماند تا حالش جا بیاید.ارشیا زیر بابک غلت خورد و به پشت دراز کشید، حالا می توانست صورت بابک را ببیند که پیشانیش غرق در عرق بود و پوستش گر گرفته بود. بابک که چند نفس عمیق کشید، با «هوووففف» آسوده خاطری خودش را روی تخت ول کرد و یک دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خالی خیره شد. چند ثانیه در سکوت با نفس نفس زدن هایشان گذشت، تا این که کم کم ضربان قلبشان عادی شد و حس گس و آرامش بخش خواب بهشان سنگینی کرد. ارشیا یک دستش را روی سینه ی عضلانی بابک گذاشت و بابک در جواب دست بزرگ خودش را هم روی دست ارشیا گذاشت و نوازش کرد. بابک چشم هایش را بست و ارشیا به صدای ضربان قلب بابک گوش داد که کم کم آرام می شد. بعد بابک با صدایی که به طرز عجیبی آرام شده بود گفت «یه ویسکی بزنیم؟»این شد که کم کم بلند شدند. بابک شورتش را پوشید و شورت ارشیا را به سمتش پرت کرد و رفت به سمت آشپزخانه. ارشیا هم با قدم های شل و خسته دنبالش رفت.بابک یکباره گفت «بعضی موقعا که به قبل فکر میکنم خنده م میگیره. با خودم میگم چرا به خاطر یه ویسکی تو خونه داشتن مردمو شلاق میزدن؟ مگه مشروب خوردن چه ضرری بهشون می زد؟»ارشیا روی کاناپه نشست و شانه ای بالا انداخت «خب مگه نه این که اون موقعا دولت اسلامی بود؟»بابک در بطری ویسکی جانی واکر را باز کرد و شهد طلایی رنگش را توی شات شیشه ای ریخت «آره، ولی خب آدم به خاطر اسلامی بودن تا چه حدی حاضره هزینه کنه؟ الان این دولت قبلی مون با این کارش باعث شد میلیون ها نفر روز و شب نتونن خوش بگذرونن، که بخوان تو کمترین چیزای زندگیشونم حس گناه کنن. از سکس، که انرژی حیاته، از مشروب، که به آدم لذت میده، از رقص و از موسیقی که توش روح آدم جلا پیدا میکنه. از دیدن دختر پسرای خوشگل. همه ی این چیزا ممنوع بود. حاضر شدن میلیون ها نفرو بخوان زیر پا له شدن این دولتو ببینن. واسه چی؟»ارشیا هومی کرد و گفت «هر کشوری می خواد یه داستانی سر هم کنه و به خورد مردم بده. حالا مذهب نباشه، نظام کاپیتالیسم، کاپیتالیسم نباشه کمونیسم. بالاخره یه چیزی باید بهشون قالب کنی. راستی ویسکی داره از سرش می ریزه، مواظب باش.»بابک آخ آخی کرد و با دستمال چند قطره ویسکی سرریخته را از روی کابینت پاک کرد. ادامه داد «آخه نمیشه که. اگه یه حکومتی مذهبی بود باید این مذهبو تا دسته بکنه تو کون ملت؟»ارشیا گفت «نه بابک، ولی ما که تو تاریخمون دولت همیشه تو کون ملت کرده. اینم روش. خب نمیدونم… هیچ وقت این فکرو نکردن که دولت باید از مردم حمایت کنه. دولتم مث خانای قاجار یه حاکم چاق و حریصه که اون بالا نشسته که به بقیه امر و نهی کنه. دولت دلش میخواد هشتاد میلیون برده داشته باشه که از صبح تا شب بدون حقوق کار کنن و به جای این که دنبال لذتای زندگی باشن حکومتو چاق کنن.»بابک به سمت ارشیا آمد و سینی ویسکی و مزه را روی میز گذاشت. شات ارشیا را به دستش داد و شات خودش را بی هوا سر کشید. ارشیا حرفش را ادامه داد «الانم که می بینی شلِش کردن به خاطر اینه که انقد مشکل اقتصادی و نظامی داریم که مردم تحمل یه فشار دیگه رو ندارن.خود نظامیا هم اهل عشق و حالن، بخوان ادعایی جز این کنن گندش درمیاد.»بابک خنده ای کرد و گفت «جووون. حسابی واسه خودت آدم شناس شدی سر بیست سالگیت. این سردار غلامی هم اهل عشق و حاله که این جور دنبالشی؟»ارشیا لبخندی زد و شاتش را بالا رفت. توی ذهنش آن مادرقحبه را روزی ده بار می کرد؛ فقط اگر دستش بهش می رسید…«آدرسش رو بهم بده لطفا.»بابک سری به نفی تکان داد «آدرس خونه ش رو ندارم. ولی یه پاتوق داره، تو خیابون پیروزی، قهوه خونه عیاران. هر پنجشنبه ساعت شش هفت اون جا پلاسه. چند دفعه دیدمش و برا این که بی ادبی نشه باهاش سلام احوالپرسی کردم. ولی خیلی عنقه. حالا واسِ چی میخوای ببینیش؟»ادرس پاتوق هم اگر راست گفته بود کافی بود. ولی ارشیا میخواست ببیند تا چه حدی می تواند اطلاعات بگیرد.«این جوری که نشد. من از کجا بدونم این پاتوق که میگی رو دوباره میاد؟ ازت ادرس حسابی خواستما.»«حالا تو برو این پاتوق، اگه غلامی نیومد با من، خودم یه برنامه می ریزم جای جدیدش رو پیدا میکنم.»ارشیا گفت « آدرس خونه ش رو نمیشه بگیری؟»بابک گفت «آخه با یارو صنمی ندارم که بخوام ادرس خونه بگیرم. این از اون گردن کلفتاس، نم پس نمیده که خونه ش کجاس.»«محل کارش چی؟»«اون که… پدر فک کردم اونو می دونی. همین محله نیروی هوایی تهش یه پادگان هست. اون جا کار میکنه.»ارشیا از جایش بلند شد و لباس هایش را به تنش کرد. بابک با تعجب گفت «کجا شال و کلاه کردی باوا میخواستیم دو دیقه ببینیمت ستاره سهیل»ارشیا در حالی که حالا شلوارش را بالا می کشید گفت «نه دیگه کار دارم. ساعت دوازده شده.»«خب شب پیشم باش. من که این جا تنهام.»یک جوری گفت تنهام که ارشیا دلش ریخت. برخلاف میلش داشت خر می شد. می دانست نباید وابسته ی احساسی بشود؛ چون هر نوع وابستگی ای که در نظر بگیری دردسرساز است. وابستگی به سیگار، وابستگی به مواد، وابستگی به دوستان، وابستگی به وطن، وابستگی به خانواده، وابستگی به عشق. هر کدام از این وابستگی ها را داشته باشی مجبوری برایشان هزینه کنی. ارشیا با رنگِ پریده به بابک نگاه کرد. دوباره فکرش به آن سردار غلامی لعنتی افتاد و به خودش جرئت داد که بگوید «نه به خدا خیلی کار دارم. باشه برای بعد.»اما وقتی بابک پیشنهاد داد برساندش موافقت کرد. فکر نمی کرد ماشین داشته باشد وگرنه چرا اصلا با تاکسی برگشته بودند ولی بابک بعدا گفت که برای این که توی ترافیک نماند ماشینش را خانه گذاشته. ماشین بابک یک پاترول سیاه رنگ بود که توی سایه ی تاریک پارکینگ مثل سگ سیاه خفته ای جا خوش کرده بود. توی ماشین که نشست یکدفعه نگاهش به چیزی زیر صندلی افتاد که برق می زد. بابک داشت کمربندش را می بست و حواسش نبود، برای همین ارشیا بی محابا دستش را دراز کرد و شیء براق و کوچک را در دست گرفت. فشنگ بود. یک فشنگ کالیبر هفت میلیمتری برنزرنگ. براساس آموزش هایش می دانست که احتمالا به تفنگ پی-اس-اس تعلق داشت، از همان ها که اگر کسی را می کشتی صدای اسلحه هم در نمی آمد و کسی باخبر نمی شد. عرق سرد روی صورت ارشیا نشست، فشنگ را مخفیانه سراند توی جیبش و با لب های بسته خودش را به صندلی فشار داد. این بابک واقعا چطور آدمی بود؟مسیرشان تا خانه ی ارشیا توی سعادت آباد نسبتا خلوت بود. با وجودی که پنجره های ماشین بسته بودند و بخاری ماشین هم روشن بود، ارشیا همچنان حس سرما می کرد. برنامه اش این بود که دقیقا چند خیابان دورتر از خانه اش پیاده شود تا بابک نتواند او را بعدا پیدا کند. کار که از محکم کاری عیب نمی کرد اما با پیدا کردن این فشنگ حتی بیشتر مطمئن شده بود که نمیخواهد آنقدرها به بابک نزدیک شود. ارشیا آه سردی کشید. یکدفعه از توی فکرهایش بیرون آمد و متوجه خیابان های ناآشنای اطراف شد. این ساختمان های خاکستری و زندان مانند را نمی شناخت؛ کمترین شباهتی هم به مسیری که همیشه طی می کرد نداشت. با حالت مشکوکی پرسید «بابک کجا داری می ری؟ قرار بود ببری م سعادت آباد.»بابک با خونسردی گفت «دارم می برم خب. این مسیر میون بره.»ارشیا نگاهی به اطراف کرد و چشمش به تابلوی ورود ممنوع خیابان افتاد. داشتند خلاف می کردند. معلوم نبود توی مخ بابک چه می گذشت. وقتی ارشیا دوباره به بابک غر زد که از راه اصلی برود بابک گفت «میون بره. بیست دیقه زودتر می رسیم. نگران نباش عزیزم.»از روی سرعت گیری با سرعت رد شدند و ارشیا با تکانه ی ماشین به صندلی کوبیده شد. ابرویش را بالا انداخت و گفت «خب از راه اصلی می رفتی آخه چی بگم بهت اگه بگیرندمون چی.»بابک سر به نفی تکان داد و نچ کشداری کرد «نه. عمرن بتونن بگیرن این وقت شب همه خوابن… همه بلااسثنا رفته ن که… »همان لحظه یکدفعه از دور نمای ماشین پلیس مشخص شد. چراغ های قرمز و آبی چرخان بالای ماشین پلیس شیطانوار می درخشید و به ارشیا و بخت بدش دهن کجی می کرد. ارشیا اخم کرد و زیر لب گفت «که میگفتی همه خوابن بابک خان؟ »مامور پلیس بیرون ماشین به بابک علامت داد که ماشین را جلوتر بیاورد. وقتی رسیدند به مامور، بابک شیشه ی ماشین را کشید پایین. مامور نسبتا جوان با قیافه ی عبوسش اشاره ی بی حوصله ای به بابک کرد و گفت «دویست تومن جریمه. این راهم بسته س. برگردونین ماشینو. »ارشیا از صندلی جلو اعتراض کرد «ما هردفعه از این راه میومدیم، واسه چی بستینش؟ »داشت دروغ می گفت که قبلا اینجا آمده اند ولی مهم نبود. خیلی کنجکاو بود بداند بابک خیال داشته او را کجا ببرد و حالا که نقشه اش نگرفته قصد دارد چه کار کند. قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و منتظر شد.مامور جلوی در ماشین خم شد و نگاه دقیقی به او انداخت. انگار هر سانتی متر وجودش را داشت با خط کش اندازه میگرفت. لبخند تمسخرآمیزی روی لب های مامور نقش بست. خطاب به بابک گفت «این آقا پسر رابطه ش با شما چیه؟»بابک ابرویش را بالا انداخت «چطور مگه؟ دوستیم با هم.»مامور با نفرت گفت «بیشتر بهش می خوره نامزدت باشه با این قیافه. خوب میده؟»صورت بابک گر گرفت «خفه شو حرف دهنتو بفهم.»ارشیا نگاهی به بابک انداخت و دوباره به مامور نگاه کرد. بهش برخورده بود ولی حوصله ی دردسر نداشت. نمی توانست به بابک اعتماد داشته باشد. میخواست بگوید ولش کن بابک، پا شو بریم. دل مشغولی های مهم تری از یک مامور آشغال توی کوچه داشت. اما مامور دوباره جواب داد«حیف که دیگه مجازات قانونی نداره این کاراتون، وگرنه عاقبتتون اسفل السافلین بود.»بابک تندی دستش روی دستگیره ی در چرخید و در را باز کرد. با غرور و خشم از ماشین پیاده شد و مامور را نگاه کرد. مامور تنها نبود. همکارش توی ماشین با بی سیم حرف می زد اما وقتی دید بابک بیرون آمده توجه او هم جلب شد و سرش را چرخاند به سمت پنجره. بابک چشمان آهنی اش را توی چشم های مامور قفل کرد. با لحن سردی گفت «گوه اضافه نخور. رک و راست بگو چی میخوای؟»ارشیا دندان هایش را به هم فشار داد. توی این دولت نیروی انتظامی و سپاه همه چیز بودند. یک بار ناراحتشان می کردی و طرف میتوانست از روی کینه ی شخصی تو را از کار بیرون بیندازد و برایت پاپوش درست کند. از بعد از کودتای سپاه و منحل شدن پوشش اسلامی دولت، حالا دیگر سلطه ی زور بدون هیچ نقابی خودش را توی چشمشان فرو می کرد. این حقیقت زشت به روشنی معلوم بود که همه چیز حول منفعت این آقایان نظامی می چرخد. ارشیا نگران بود که بابک به خاطر این اتفاق دارد چه ضرری را بهشان تحمیل میکند. میخواست پیاده شود و بحث را فیصله دهد اما مامور گفت «معلوم نیس ما کجای راهو اشتباه رفتیم که شما این جوری شدین. کارت شناساییت رو نشون بده.»بابک دست برد به سمت جیبش و کیف پول مشکی رنگی در آورد و محتویاتش را رو به مامور گرفت. ارشیا از داخل ماشین نمی توانست کارتی که بابک نشان داد را ببیند اما متوجه شد که رنگ مامور پرید و چشم هایش گشاد شد. بابک آمرانه گفت «اسمت فیروزیه، آره؟ پدرتو درمیارم.»ارشیا نمی دانست چه خبر است. مگر روی کارت شناسایی بابک چه نوشته بودند که مامور این جور جا زد. گوشش را تیز کرد.مامور با قیافه حیرتزده گفت «نفهمیدم شما سرگردین. ولی اخه با ماشین شخصی، تو این جاده، با این… این پسره…»ارشیا گوش هایش را باور نمی کرد. سرگرد؟ یعنی پایان این مدت بابک یک افسر نیروی انتظامی بوده و ارشیا نمی دانسته؟ وحشت عمیقی به گلویش چنگ زد. خواست همان لحظه از ماشین پیاده شود و برود اما بابک درحالی که کیف پولش را توی جیب شلوارش چپاند سمت ماشین آمد و با چهره ی عبوسی گفت «به تخمم که متوجه نشدی. حقته به رئیست بگم سر پست چه غلطایی میکنی. حالا راهو باز کنین که کار دارم.»مامور علامتی به همراهش که توی ماشین نیروی انتظامی نشسته بود داد که راه را باز کند. بابک سمت ماشین آمد و داخل نشست. ارشیا می توانست تاثیر این استرس و عصبانیت را هنوز توی انقباض عضله های گردن بابک ببیند. ارشیا آب دهانش را قورت داد. معلوم نبود داشتند کجا می رفتند اما اگر بابک میخواست ارشیا را لو بدهد یا به آن دنیا بفرستد، جایش این جا نبود. دست راست ارشیا به سمت جیبش رفت و چاقوی ضامن دارش را در بین انگشت هایش فشرد. بابک ماشین را راه انداخت و از دیدرس مامورها خارج شد. توی تاریکی مطلق می راند چون ساختمان های اطراف ظاهرا مسکونی نبودند و توی خیابان هم از چراغ برق خبری نبود. در کمال ناباوری ارشیا، بعد از این که خیابان تاریک را پشت سر گذاشتند وارد محله ی اشنا شدند و کمی بعد مطمئن شد که به سعادت اباد رسیده اند. تابلوی سفید و آبی رنگ خیابان با شماره سی توی نور ماشین برق می زد و دور و اطرافشان ماشین های پارک شده مثل لاشه های مرده دور تا دور خیابان افتاده بودند. بابک با انرژی گفت «خیلی خب ما دیگه ماموریتمونو انجام دادیم اینم خیابون شما.»ارشیا از خودش شرمنده بود که اینقدر به خوش نیتی بابک شک کرده بود. نگاه دقیقی به کیف پول توی جیب شلوار بابک کرد. امیدوارانه پرسید «کارت شناساییت جعلی بود؟»بابک زیر چشم نگاهی به ارشیا انداخت. «نه… منم نظامی ام.»ارشیا لبش را گزید. از نظامی ها متنفر بود. اگر بابک یک جور بو برده بود که ارشیا میخواهد سردارغلامی را به قتل برساند چی؟ ترس این موضوع نمی گذاشت به خودش اجازه دهد به بابک زیاد نزدیک شود. باید می رفت. باید این آدم را دیگر نمی دید. اما کنجکاوی اجازه نمی داد ساکت بماند. پرسید «خب چرا از اول اینو بهم نگفتی؟» بابک شانه بالا انداخت و گفت «خب دیگه. یه چیزایی باید مخفی بمونه وگرنه بهم شک میکردی. حالا مگه چی میشه یه شبم من آدم معمولی باشم؟»بابک آهسته ماشین را به جدول خیابان نزدیک کرد و زیر درختی پارک کرد. دورتا دورشان تاریک و ساکت بود. ارشیا زیرلب گفت «خیلی خوب دیگه من برم.»و دستش روی دستگیره ی ماشین خزید.بابک گفت «کجا نفس؟ یه چیزی رو یادت نرفته بهم بدی؟»دست ارشیا روی دستگیره متوقف شد. منظور بابک را متوجه نمی شد. با سردرگمی و اضطراب گفت «چی؟»دست بابک روی لاله ی گوشش ارشیا خزید و پایین فکش را گرفت و به سمت خودش کشید. لب های بابک نرم و داغ روی لب هایش قفل شدند. ارشیا چشم هایش را ناخوداگاه بست و اجازه داد موج الکتریسیته ی حس نابش به درونش جریان پیدا کند. همین که چشم هایش را بست حسی مثل شناور شدن توی یک اسمان شبانه وجودش را لبریز کرد. حس کرد دست دیگر بابک روی سینه اش پایین می رود و از نافش رد می شود و به سمت جیبش می خزد و شیئ را داخل جیبش می فشرد. گلوله بابک فهمیده بود که ارشیا گلوله را برداشته است. دست بابک گلوله را از داخل جیبش بیرون کشید و لب هایشان از هم جدا شد. قلب ارشیا تند می زد و نفس هایش داغ شده بودند. ارشیا غافلگیر به لبخند مرموزی که روی لب های بابک بود خیره شد. همه چیز درمورد این آدم زنگ خطر را به صدا درمیاورد. بابک با خونسردی گلوله را توی غلاف کمربند خودش سراند و با یک دستش روی سوییچ گفت «فردا ساعت یازده بیام دنبالت با هم بریم فرحزاد؟»ارشیا خودش را بخاطر این موضوع نمی بخشید ولی حس هایش داشتند از کنترل خارج می شدند. وسوسه شده بود که برود و حس میکرد باید این آدم را بیشتر بشناسد. با خودش فکر کرد تا وقتی درمورد کارش با سردار غلامی چیزی را لو نداده بیرون رفتن با بابک امن است اما نه… با تردید گفت «نه من یه خرده سرم شلوغه. شماره مو داری دیگه با هم در ارتباطیم. شبت بخیر.»و از ماشین خارج شد. اتفاقات امروز بدجوری روی ذهنش سنگینی می کرد و بوی ادکلن بابک چسبیده روی لباس هایش با هر قدمی که برمیداشت این واقعیت را بیشتر توی ذهنش فرو میکرد که اخرسر داشت بازی می خورد و تسلیم احساساتش می شد. توی انتقام گرفتن جایی برای حس های رومانتیک نبود.وقتی ماشین دوباره راه افتاد و ته خیابان محو شد، ارشیا با چشم هایش دنبالش کرد و آه کشید. ای کاش می شد فکر انتقام را از ذهنش بیرون بیندازد و حس هایش را آزاد بگذارد؛ که دل بدهد و عاشق شود. …………………………….«خانه ی سردار غلامی»چند روز بود که لیلا توی این گوشه ی نمور و تاریک خانه محصور بود؟ لیلا یادش نمی آمد. اولش توی خلوت خیلی درمورد بدبختی اش گریه زاری کرده بود. جوری اشک ریخته بود که چشم هایش ورم کرده و قرمز شده بود. روزهای اول سخت بودند اما حالا به این کابوس عادت کرده بود. میدانست نباید بگذارد سردار غلامی اشک هایش را ببیند. نباید ضعف نشان میداد. این اخرین قسمت از وجودش بود که هنوز باقی مانده بود. اگر می شکست، اگر وامیداد، اگر نشان میداد که چقدر از وجودش را تجاوزهای پی در پی غلامی از بین برده است، که چقدر از آن سایه ی پشت در می ترسید، دیگر نمی توانست با خودش زندگی کند. اما در سکوت و در تنهایی هرروز که بیدار می شد و چشمش به این اتاق لعنتی می افتاد، این قفس اسارتی که هر نگاهی به آن به دلش زخم می زد، بغضش می ترکید و سرنوشتش را نفرین میکرد.از بدشانسی اش بود یا تقدیر که طی فعالیت های سیاسی اش دوستش، سعید، خائن در آمده بود. لیلا را به راحتی آب خوردن لو داده بود و احتمالا برای این کار هم پاداش خوبی گرفته بود. بعد از این که چند ماه را توی زندان تحت بازجویی بود، سردار غلامی ترجیح داده بود شکنجه را توی خانه اش انجام بدهد. از چهره ی لیلا خوشش آمده بود، یا شاید هم به خاطر اندام های زیبایش بود که او را انتخاب کرده بود. میدانست کمی بیشتر از دو هفته توی این خانه محصور بوده اما از بدنش جز پوست و استخوان کبود و زخم شده و هزاران بار تعرض شده، چیزی باقی نمانده بود. جای سوختگی های سیگار هفته ی پیش روی پشتش داشتند خوب می شدند اما کبودی ها همچنان سر جایشان بودند. یک بار سعی کرده بود خودش را بکشد اما خرده شیشه ای که به زور و زحمت زیر تخت پیدا کرده بود موقع زدن رگش توی دستش هزارتکه شده بود. خون از دستش مثل آبشار جاری بود ولی رگ لعنتی را پیدا نمی کرد. از سوزش تکه های شیشه توی دستش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که زخم شده بود. از حس شدید بدبختی با درماندگی سرش را کوبانده بود به دیوار. ای کاش می شد با این کارها مرد. ای کاش میشد جمجمه اش را خودش متلاشی کند و راحت شود اما غریزه بقای آدم قدرتمندتر از این حرف ها بود. چقدر خودکشی سخت بود. در ازای این که از خانه ی این هیولا آزاد شود حاضر بود همه کاری بکند اما خوب می دانست راهی وجود ندارد. ای کاش می شد ازاین اتاق خالی بیرون برود و وارد هال شود. لابد توی آشپزخانه چاقو داشتند؟ چقدر دلش می خواست غلامی را بکشد. توی این اتاق فقط یک دستشویی بود که پنجره ای نداشت و هر چقدر داد زده بود کسی صدایش را نشنیده بود. غیر از آن تخت چوبی ای وسط اتاق بود ودو پنجره ای جلویش که با میله های محکمی پوشانده شده بود. اولش فکر میکرد شاید بتواند به کسی از این پنجره علامت بدهد و بگوید که گیر افتاده، اما وقتی پرده را کنار زده بود دیوار زشت و بلند ساختمان بغلی توی چشمش زده بود. امکان نداشت کسی او را ازاین جا ببیند. همان لحظه صدای چرخاندن کلید در اتاق او را به خودش آورد. لیلا از وحشت لرزید و خودش را جمع کرد. سردار غلامی وارد شد. هیکل بزرگی داشت. زیرپوش رکابی چرب و کثیفی تنش بود که موهای جوگندمی سینه اش را بیرون می انداخت و کیرش از زیر شلوار پارچه ای اش بالا آمده بود. چشم هایش در اثر کشیدن شیشه خون گرفته بود و رگ هایش گردنش ورم کرده بود. لیلا دلش میخواست از دیدن او عق بزند و تا جای ممکن از آن دست هایی که لمسشان مثل لمس سوسک های چاق و سیاه چندش آور بود فاصله بگیرد. غلامی درحالی که کلید توی دستش جرینگ جرینگ صدا می کرد گفت «ماده سگ فک نکن راه دررو داری. بالاخره راضیت میکنم بهمون اسم بقیه دوستاتو بگی.»لیلا کسی را نمی شناخت که بخواهد لو دهد. بعد از این دو هفته فهمیده بود که غلامی این را فقط میگوید که یک بهانه ای برای اذیت کردن او داشته باشد. غلامی کمربندش را از شلوارش را بیرون کشید و با عصبانیت به پشتش ضربه زد. چرم سخت مثل شلاق پوستش را پاره پاره میکرد. جای سوختگیهای سیگار پشتش دهان باز کردند و مایع چرکی دردناک پشتش را خیس کرد اما لیلا دندان هایش را محکم به هم فشرد تا داد نزند. وقتی غلامی شلوارش را درآورد و انگشتش را توی کس لیلا فرو کرد لیلا میخواست بالا بیاورد. چقدر از الت تناسلی خودش متنفر بود؛ دلش میخواست آنقدر به خودش چاقو بزند که آلتش را جراحی کنند و بردارند. داشتن کس باعث شده بود که غلامی او را شکنجه کند وگرنه می توانست مثل بقیه ی زندانی ها بمیرد؛ نه این جوری، نه این قدر تحقیرآمیز.«میدونی چند تا موش مث تو رو تشریح کردم جنده؟ میخوای دونه دونه خونواده تو بگیرم و مث تو بگامشون؟»لیلا جوابی نداد. غلامی پیراهن لیلا را بالا زد و شورتش را وحشیانه از تنش درآورد. گفت «تو خیلی منو یاد یه جنده لاشی ی دیگه می ندازی. اسمش مهناز بود. چریک بودن. خودش و شوهرش زیر شکنجه مردن. اسم بچشون چی بود؟ اها… یادم اومد، ارشیا. اون ننه ی جنده لاشی ش اعتصاب غذا کرد، عین تو. جمجمه شو زیر باتوم خرد کردیم… آره… »غلامی کیرش را درآورد و توی کس لیلا تپاند. لیلا جیغش را فروخورد. نفس های سنگین غلامی مثل خرخرهای یک خوک بود و مثل حیوان ها تلمبه می زد. این که به غلامی مثل یک حیوان فکر کند باعث میشد لیلا بتواند این قضیه را یک جوری هضم کند. حیوان ها راهی جز این که این طور رفتار کنند نداشتند، غریزه و طبیعتشان بود که حیوان باشند. جسم خارجی نفرت انگیز غلامی توی لیلا بالا و پایین می شد. لیلا پایان مدت به قطع کردن آن تکه گوشت و انداختنش جلوی سگ ها فکر میکرد. ای کاش زودتر می مرد. ای کاش این ناموس بیشرف زودتر می مرد. دلش میخواست با دست هایش خودش گلوی غلامی را پاره کند اما حالا کاری جز ناله کردن و بغض کردن ازش برنمیامد. یعنی هیچ خلاصی ای در کار نبود؟ باید تا ابد می گذاشت غلامی مثل سوراخ دستشویی از او برای عقده گشایی استفاده کند؟ کی زجر و شکنجه اش پایان می شد؟ کار غلامی که پایان شد، آب لجنش را که توی رحم لیلا خالی کرد، سیلی محکمی به لیلا زد. گفت «واسم توله بیاری خودم تو شکمت خفه ش میکنم جنده.»لیلا میخواست فریاد بزند، فحش بدهد، و این حیوان را زیر پایش له کند، اما همه ی حرف هایش را فروخورد. شنید که غلامی از در بیرون رفت و آن را قفل کرد. لیلا زانوهای دردناکش را بغل کرد و سرش را روی پایش گذاشت. بعد بغضش ترکید. ادامه…نوشته god of death878

Date: August 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *