سلامخيلي خلاصه و كوتاه مي خوام بگم و سرتون را درد نيارمقبل سربازي ام شوهر خاله ام به خاطر نداشتن پسر و داشتن 3دختر كه آن موقع حدود 50سال داشت كه يك دختر كارگر شاليزا حدود 18ساله رابعقد دايم خود درآورد كه نتيجه آن يك پسر و يك دختر بود . من رفتم سربازي همان اوايل سربازي شوهر خاله ام سكته قلبي كرد و دو خانم بيوه ماندند . من از سربازي آمدم وبيشتر وقتها تو خونه خاله ام زندگي ميكردم كه هوي خاله ام (هما)شده بود 21ساله و من 20ساله و تا حالا هيچ گونه فكر منفي روش نداشتم . يك روز صبح براي خوردن صبحانه نشسته بوديم كه بچه ها مدرسه رفتند و خاله ام كه جلوتر ازما صحبانه را آماده كرده بود رفت سراغ گاو ها كه آب و علف بدهد . من و هما صبحانه مي خورذيم كه خاله ام هما را صدا كرد و گفت بچه ات افتاد توي گل و لاي و هما هم غرغر كنان رفت پي بچه اش كه منم چايي ميخوردم و لم داده بودم به بالش يه دفعه چشمم به كيفدستي هما روي طاقچه افتاد گفتم چقدر پول داره بدونم بعد از قرض بخواهم . يكدفعه چيزي نظرم را جلب كرد (( قرص ضد بارداري)) باخودم كلنجار رفتم اين كه شوهر ندارد قرص براي چه؟ كنار قرص تاريخ مصرفش هم جديد . قرص را تو جيب پيراهنم گذاشتم و الكي سر سفره خودمو الاف كردم تا هما بياد . و بالاخره اومد البته بايك كمي غرغر… يك چايي تازه به خودش ريخت و روبه من كرد و گفت چايي بريزم . گفتم آره و به بدن هما دقيق شدم تازه فهميدم شوهرعمه ام چه چيزي را ميكرده و من تاحالا آنطور تحريك نشده بودم يكدفعه بدون مقدمه دستم را دراز كردم و سينه سمت چپش را گرفتم و فشار دادم . رنگ از رخساره هما پريد و البته مال من هم همينطور . گفت چكار مي كني خجالت نمي كشي و من درجواب قرص را از جيب پيراهنم درآوردم و نشانش دادم و گفتم اين چيه؟ هاج و واج مانده بود و خودش را گم كرد و پرت وپلا گفت و نميدانم دكتر واسه خونريزي داده و از آخرين بچه اش مانده و چرت وپرت ديگه . خودش را جمع و جوركرد و خواست از من قرصها را بگيره كه من ندادم و بطرف خونه خودمان راه افتادم و بهش گفتم اگه ميخواهي بيا خ.نه بگير. ميخواستم محك بزنم چقدر اين مدرك جرم دست من براش ارزش داره ميا يا نمياد؟چند ساعت بعد به بهانه خريد پيراهن براي دخترش آومد(البته خونه ما تو شهر كوچيك و آنها در روستاي نزديك كه حدودا 15 كيلومتر فاصله دارد)و به خانه ماهم اومد نهار مهمان ما بود و مادرم كلي پذيرايي كرد و بمن گفت با موتور پدت منوببر به ايستگاه البته جلوي پدر و مادرم گفت و من نخواستم ببرم كه مادرم گفت ببرش و اجازه موتور را از پدرم گرفت و گفت اگر ميني بوس خال باشد تا روستا ببرش …من هم سوار موتور شدم و انم ترك موتور نشست و من راه افتادم و ديگه تو ايستگاه پياده نكردم و هما هم اعتراضي نكرد و از شهر كه خارج شديم سراغ قرص هاش را از من گرفت و من گفتم تا به من يه حال ندي نميدم و اون هم انكار ميكرد از من التماس و از اون انكار البته چند بار سينه اش را گرفته بودم آخ چه نرم و قلمبه بود و از همان صبح شق كرده بودم و بهانه ميآورد و ميگفت اگه بفهمن خيلي بد ميشه و از اين حرفه و عقل من هم كار نمي كرد و فقط ميخواستنم بكنم و اين را هم بگم تا اون موقع با هيچ زني سكس نداشتم . و بالاخره بزور قبولاندم كه شب دوباره ميام خونه خاله مثل هميشه و تو در ْطاقت راقفل نكن . ساعت 2 شب رفتم دستشويي واقعا اذيت مي شدم و خايه هايم درد ميگرفت و سرو گوشي آب دادم و بدون اينكه كسي متوجه بشود رفتم داخل اطاقش دو تابچه اش خوابيده بودند ولي خودش نخوابيده بود و خيلي نگران …گفت زود كارت را انجام بده و برو .پيژامه و لباس بلند تنش بود لباسش را در نياورد فقط پيژامه و شورتش را درآوردو به پشت خوابيد و گفت داخل نريزم منم سريع يه آب دهن سر كيرم و فروكردن تو كسش البته تو تاريكي احاس خاصي داشتم فقط 3 بارتلمبه زدم كه داره آب فوران كردتا خواستم در بيارم نصفش ريخت تو وبقيه را ريختم دستم همه جا كثيف شد دنبال دستمال مي گشتم كه به پيژامه اش دستم افتاد دستم و كيرم راتميز كردم . گفت حالابروگفتم كجا اين كه حالي نشدم چي به چيه دوبار ميخوام بكنمت.هنوز كيرم شق بود با آنكه آب زيادي ريخته بودم و دباره يه آب ئ دهن و فروكرد تو كس هما اين دفعه حدود 10 تا تلمبه زدم كه دوباره آبم اومد البته كمتر از قبل و داخلش ريختم و چند لحظه اي به پشت خوابيدم و به چند لحظه پيش فكر كردم كه دوباره شق كردم و خواستم بكنم كه ميخواست ممانعت كنه چون بنده خدا هيچ حالي نمي كرد و فقط قرص هاش را از من بگيره گفتم آخريه بع ميرم . گفت عجله كن. البته كمي از ترسش ريخته بود . رفتم بين دو پاي گوشتالودش و اين بار بادقتي بيشتر كه هم كشس رابهتر ببينم آرام سرش را گذاشتم لاي پاش و يواش يواش روي كسش ماليدم متوجه شدم تكانهيي ميخورد و دستش را دور كمر حلقه كرد و بطرف خودشس كشيد و مال من هم تا دسته داخل شد و شرو به حركت موزون البته اين بار 5 دقيقه اي طول كشيد كه انقدر بافشار منوبخودش ميچسباند و مي لرزيد كه فهيدم ارضاشده و من هم با چند تلمبه ديگر خالي كردم و به كناري افتادم و به اطاقي كه قبلا بودم و رفتم و در افكارم غرق بودم و وقتي به دقايق قبل فكر ميكردم راست و شل ميشد. اين بكن بكن حدود 6 ماه ادامه يافت و از آن موقع حدود 20سال ميگذرد نه من اونو ميبينم نه اون منو الانزن وبچه دارم و دست از پا خطا نمي كنم.نوشته کریم
0 views
Date: November 25, 2018