همدم

0 views
0%

سلام … میخوام خاطره ای رو براتون بنویسم که از خودم نیست …من چند وقت پیش یه متنیو از یه جا و در مورد یکی از خواننده های معروف آمریکایی که همه ی شما میشناسیدش خوندم اول میخواستم ترجمه کنم و روی وبلاگم بزارم اما بعد دیدم با این غیرتی که ایرانیا دارن طرفداراشو از دست میده همینجوری مونده بودم که کجا بزارم که بقیه هم استفاده کنن که یادم افتاد یه بار این سایت رو دیدم آدمای اینجا گرچه طرفدار نیستن اما شاید براشون جالب باشه داستان کوچیکی از زندگیه یه سوپر استارو بشنون … خب من عین متنو ترجمه شده قرار میدم دیگه بدیو خوبیش گردنه اون کسی که اینو نوشته یعنی همون شخصیته اصلی…ساعت حدودای 7 صبح بود با نگاهی که به ساعت مچیم انداختم یهو یادم افتاد که امروز قرار بهترین روز من باشه پس چرا هنوز تو تخت خوابم سریع پاشدم ویه نگاه به صورتم تو آینه قدی انداختم واو خدایی خوشکلما … اسم من (آ.ت) اون وقتا 19 سالم بود چشمانی مشکی موهای بلند فرفری و هیکل لاغر سفیدی داشتم اغراق نیست اگر بگم 2سری از پسرای شهر (پولدارا و خوشگلا) دنبالم بودن …اون روز صبح قرار بود آماده بشم و حسابی به خودم برسم چون شب یکی از آرزوهام به واقعیت تبدیل میشد دیدن ابر مرد رویاهام اون دیروز به شهرمون اومده بود و من که حیرت زده برای دیدنش تو کنسرت لحظه شماری میکردم دیگه طاقت نداشتم تا 7 بعد از ظهر وایسم و تصمیم گرفتم با موج مردمی که برای دیدنش میرن منم به هتل برم…ساعت 9 صبح در حالی که رو درست کردنه خودم سنگ تموم گذاشته بودم سوار تاکسی شدم و گفتم ببره منو همون هتلی که عشقم اونجاست…وقتی به دم هتل رسیدم جمعیتی دیدم که قبل از اون فقط تو تلوزیون نظیرشو دیده بودم واااای خدای من این همه آدم و از اون مهم تر طرفدار ..من کجا باشم میون این همه یه آن تصمیم گرفتم برگردم آخه کسی که این همه عاشق داره میاد به من نگاه کنه بعد یاد صحبتاش و ویدئوهایی که ازش داشتم افتادم من بیشتر شما رو دوست دارم…عاشقتونم نه باید میرفتم جلو ..از میون جمعیت رد شدم و خودمو به پشت زنجیر های کناره در رسوندم همه عکس میگرفتن و منتظره آمدنش بودن…اون لحظه از راه رسید از ماشین به همراه بادیگاردای غول پیرکش پیاده شد کتابی که تو دستش بود رو برای محافظت از چشماش در برابر فلش های دوربینی که امون نمیدادند بالا آورد و از جلوی ما گذشت همه جیغ میزدند و میخواستن که امضا بده اونم بعضی از گل هارو گرفت و به بعضی ها امضا داد …اما من همین جوری فقط نگاهش میکردم یه لحظه چشمام به چشم های درشت و مشگیش گره خورد و اون رفت وقتی داشت از ما دور میشد و از پله های هتل بالا میرفت برگشت تو سیل جمعیت منو دید و یکی از محافظارو خم کرد و دم گوشش یه چیزی گفت…10دقیقه گذشت همه داشتن میرفتن تقریبا جزء آخرین افرادی بودم که میخواستم اونجارو ترک کنم که صدایی منو متوجه خودش کردخانمبله شما… آیا از طرفداران هستید؟ وای این صدای همون محافظ بود با لکنت جواب دادمالبته… موضوعی پیش اومده؟ گفتم میخوان شما رو تو سوئیتشون ببینن آیا مایل هستید؟ من ..من گفتم من تا اینجا واسه دیدنه ایشون اومدم البته که راضی ام البته که آره همراه اون آقایی که بعدا فهمیدم اسمش جونزه به داخل هتل رفتیم به پشت در سوئیت رسیدیم پاهام آشکارا میلرزید جونز در زد و (م) هم گفت بفرمایید و جونز در حالی که درو برام باز میکرد گفتخوش بگذره داخل شدم (سوئیت؟)از خونه ی ما قشنگ تر بود خونه ای که پدرم 20 سال کار کرد که بتونه قستی بخردش … صدای پا شنیدم برگشتم دیدم پشتم ایستاده و لبخندی بر لبانشه منتظر بود که حداقل سلام بدم بعده مدتی به خودم اومدم و گفتم چقدر از دیدنتون خوشحالم شما بت من هستید دوستون دارم چند قدم نزدیک شد و منو به آغوش کشید تنم داشت کم کم یخ میبست آروم تو بغلم فشارش دادم اما هیچی حس نکردم واقعا بی حس شده بود بدنم … جلوم ایستاده بود و به آرامی گفت بشین رو مبل راحت باش چه خبر؟ در حالی که مینشستم گفتم همه ی دقایقم با فکر شما میگذره این خبریه ی من برای همه دارم… خندید و گفت از خودت پذیرایی کن من باید قهوه درست کنم (قهوه درست کنه؟) از آشپزخانه داد زد با توام راستی اسمت چی بود ؟ گفتم آنجلینا گفت واو چه اسم زیبایی واقعا یک فرشته ای یکم از این طرز رفتار شوکه شدم و استرس گرفتم با سینی قهوه به سمتم اومد وکنارم روی مبل نشست کنترل تلوزیون رو برداشت و فیش گیم رو به تیوی وصل کرد و یه دسته رو به من داد گفت ببینم میتونی تو بازی منو شکست بدی… بازی مربوط میشد به خودش که کمپانی سگا منتشر کرده بود کمی بازی کردیم ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود زنگ در نواخته شد و (م) با دو تا پیتزا اومد و گفت زود بخور که باید برم واسه کنسرت بیلیت که داری؟ گفتم آره ممنون بعش سوار ماشین شدیم . باهاش تو پشت صحنه تموم کنسرت بودم و شب با هم برگشتیم ساعت 1 بود که گفت تو نمیخوای به مادرت بگی که اینجایی؟؟ گفتم چرا یادم رفته بود زنگ زدم و به مادرم اطلاع دادم اما گفتم پیش یکی از دوستامم… موقع خواب رفت دوش گرفت و با یه لباس نخیه معمولی ولو شد رو تخت گفت بیا .بیا بخوابیم که خیلی خسته ام…رفتم کنارس دراز کشیدم یه نگاهی به بدن ظریفش انداختم پر از نقاط روشن و تاریک بود دستمو گذاشتم تو دستش گفتم اینا چیه رو بدنت؟ گفت آثار بیماریه تا 5 سال دیگه کاملا سفید میشم اینم از زندگیه ماس اول اون آتش سوزی و سوختن موهام و خرد شدن دماغم الانم که فهمیدم از پدر بزرگ پدریم اینو به ارث بردم… دلم براش سوخت دستشو برد تو موهام و بهم گفت تو دختر زیبایی هستی نمیخوام با زندگیت بازی کنم این اجازه رو ندارم اگه بخوای میتونی دوستم بمونی … گفتم تا هر وقت که تو بخوای میمونم چشماشو بست و خوابید… 5 ماه از دوستی ما میگذشت اون حتی یه بارم باهام کاری نداشت منم از این که پیشش بودم لذت میبردم …یه شب بهم گفت که باکره ام یا نه..بهش گفتم که بودم تا زمانی که برام ناپدری اومد اون وقت بود که غمو تو چشماش خوندم اون منو دوست داشت اما نمیخواست با سرنوشتم بازی کنه چند روز بعد در حالی که بغضه تو صداش آشکار بود گفت که موندم پیشش دیگه صلاح نیست میخواد به یه کشور دیگه برای تور بره منم به گریه زاری افتادمو گفتم من راضیم به خدا من راضیم که باهات باشم اومد جلو و نگاهشو دوخت بهم منو تو بآغوشش فشار داد و گفت نمیخوام بعدن به من فوش بدی … داد زدم نه نه من هیچ وقت به عشقم فوش نمیدم من دوستت دارم باور کن… لباشو به گردنم نزدیک کرد حرارتشو حس میکردم آروم بلندم کرد و منو مثل یه بچه تو آغوش گرفت فکرشو نمیکردم بتونه آخه بدنه لاغری داشت … آروم گذاشت رو تخت منو و خودشم در حالی که چشماش میدرخشید لبخندی زد … خیلی خوشال بودم اینو از ته دلم حس میکردم دکمه های پیراهنمو باز کرد منم بولیز اونو در آوردم یه بوسه طولانی از لبانم گرفت نفمیدم کی گرمایی توی بدنم حس کردم دردش مثل نیش زنبور آهمو در آورد جیغی زدم که دوباره لبمو تو لباش گرفت و گفت منو ببخش ..خدای من اون یه دیوونه بود کی تو اون حال میگه منو ببخش … اینقدر با حرارت بدنش داغ شده بودم که دیگه دردی حس نمیکردم محکم گرفتمش و اینبار من روی اون خوابیدم سینه هاشو لمس کردم و بوسه ای به روی تکه های سفیدی که روی بدنش بود زدم کیرشو گرفتم خیلی بزرگ نبود به راحتی نصفش داخل دهنم رفت تموم عشق دنیا اون لحظه برای من بود….کارم که تموم شد منو به پشت خوابوند و خیلی آروم جلو و عقب میرفت و آبشم همونجا روی کمرم ریخت یه جوری بود نمیخواستم تموم بشه نا پدریم فقط آزارم میداد اما (م) منو عاشق تر میکرد … رفتیم دوش گرفتیم و روی تخت دراز کشیدیم بهم گفت که تا هر وقت خواستم میتونم پیشش باشم بوسش کردم و ازش تشکر کردم …از بعده اون قضیه چندین باز دیگه با هم خوابیدیم و تا 5 سال بعد با هم بودیم اون بیشتر از این که به یک فرد احتیاج داشه باشه که میلشو فرو بنشونه یه هم دم و هم کلام میخواست تا جایی که تونستم این نقشو براش داشتم بعدم که از هم جدا شدیم همچنان دوست بودیم و خیلی وقتا و تو خیلی از مشکلاتش با هم حرف میزدیم 2سال بعد از جدا شدنمون ازدواج کرد که به علت خیانت همسرش و اینکه بچه نمیخواست از هم جدا شدن اون 2 تا بچه داشت و میخواست از رابطشون مطمئن بشه و بعد پای یه بچرو به زندگی وا کنه اما از رو شناختی که من از (م) داشتم بچه همه ی زندگیش بود اینجوری و به خاطر دلایل مذهبی طلاغ گرفتن و بعد از اون با پرستار پوستش ازدواج کرد که از اون صاحب 2تا بچه شد که بیشتر به مادرشون رفته بودن همسرشم در ازای مبلغی پول بچه هارو بهش داد و اونم طلاق گرفت و اما فرزند سومش که اتفاقا بسیار بسیار شبیهشه رو نگفت مادش کیه که البته منم نمیگم کیه )) ….زندگی خوبیو برای بچهاش آرزو مندم امیدوارم روحه پاکش که بیگناه اتهام خورد و مورد جهل مردم قرار گرفت کنار پروردگار در آرامش باشه اون قلب هایی که قلبش رو شکوندند باید جواب بدن … من هم ازدواج نکرده و نمیکنم تا در بهشت دوباره ببینمش …موفق باشیدخب بچه ها این بیشتر یه داستان معمولی بود تا سکسی و ببخشید که زیاد بود عینشو معنی کردم امیدوارم خوب از آب در اومده باشهاینم بگم که کاملا واقعی بود …ممنونم اگه خوندید و بایترجمه‌ Be mike like

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *