همه چیز از یک اس ام اس شروع شد

0 views
0%

خیلی وقت بود که می خواستم داستان عشق ونفرت خودم رو براتون بنویسم اما فکر می کردم با نوشتن این داستان راز خودم رو بر ملا کردم و از نوشتن صرف نظر میکردم.تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم این داستان واقعی را براتون بنویسم. من با نادین و شوهرش تو یه شرکت دولتی کار می کردیم من با بابک شوهر نادین رفیق گرمابه وگلستان بودم تا جایی که هر وقت مشکلی برامون پیش میومد با کمک هم دیگه حلش می کردیم. همین ابتدا بهتون بگم آدم لااوبالی هم نیستم اما از او آدمهایی هستم که زود به زود عاشق می شم. سالها از این مراوده دوستانه می گذشت تا اینکه روزی از نادین یه اس ام اس زیبا که درش ابهام هم بود به دستم رسید من عادت نداشتم به همکارای خانومم اس ام اس بدم برا همین هم خانوهای شرکت هم بهم اس ام اس نمی دادند. بعد از اون اس ام اس نادین، منم با یه اس مبهم جوابش رو دادم. بعد از چند روز دومین اس ام اس رو با این مضمون بهم داد. من شما رو خیلی دوست دارم. وقتی این اس ام اس رو خوندم احساسی از ترس و دلهره وهیجان پایان وجودم رو گرفت من از ترس اینکه از اس ام اسم سوء استفاده نشه و از طرف نادین مورد امتحان قرار نگرفته باشم جوابش رو ندادم . دو سه روزی گذشت تا اینکه تو شرکت باهاش روبرو شدم و خودم رو به پررویی زدم و پیش قدم شدم و گفتم خانوم نادین اتفاقا من هم خیلی به شما علاقه دارم. از اون روز به بعد اس ام اسها شروع شد و من به خاطر اینکه خانمم متوجه نشه یه سیم کارت دیگه با یه گوشی خریدم تا اینکه برای اولین بار قرار گذاشتیم بریم بیرون .کمی به خودم رسیدم و با ماشین رفتم سر قرار. تو ماشین خیلی حرفا زدیم اون از شوهرش می گفت که هیچ علاقه ای بهش نداشت و من هم از خانمم که اگر چه دوستش داشتم اما هیچ وقت عاشقش نشدم.یادمه تو همون روز بهش گفتم این علاقه ای که داره بینمون شکل می گره عاقبت، کار دستمون می ده با اینکه خیلی دوسش داشتم اما پیشنهاد کردم که بیاد و این عشق و فراموش کنه و مثل گذشته ها مثل یه همکار براهم باشیم. اما اون نپذیرفت و گفت ما که کاری نمی کنیم حالا باشه تابعد.یکی دو هفته ای گذشت. درحالی که خیلی دوست داشتم بهش تلفن کنم تا یه قرار بیرون بذاریم اما جلوی خودم وگرفتم تا اینکه خودش زنگ زد و قرار گذاشت. رفتم دنبالش. دوباره از زندگی هامون گفتیم اما حقیقت این بود که من تو دلم آرزو داشتم به هر بهانه جای خلوتی پیداکنیم و حد اقل کمی ازش لب بگیرم که نشد. اما یدفه گرمای دستشو تو دستام حس کردم. البته اونایی که از این جنس دوستی های رومانتیک داشتن می دونن چه احساسییهاحساسی که شما با کردن صد تا جنده لاشی هم نمی تونین بدستش بیارین خلاصه اون روز هم گذشت ودوستی ما روز بروز بیشتر و بیشتر می شد. تا اینکه برادرم اینه برا مسافرت خارج کشور کلید خونشون رو دادن به من تا طبق معمول به خونشون سرکشی کنم و به گلاشون آب بدم. تو این فکر بودم که چطور بهش زنگ بزنم و هماهنگ کنم که زنگ زدو گفت ساسان رفته شهرستان و کسی خونه نیست دلم گرفته اگه می تونی بیا دنبالم بریم بیرون. من که از خدا خواسته سریع آماده شدم تا ساعت 5 بعد از ظهر رفتم سراغش. با اینکه خیلی خوشکل نبود اما حتما می دونید تو عشق اصلا خوشکلی ملاک نیست بقول معروف علف باید به زبون بزی شیرین بیاد. البته اینو هم بگم که چشمهای درشت وخمارش با موهای مشکی پر کلاغی اش و باسن درشتش چهره جذابی بهش داده بود که در نظر اول هر مردی رو شیفته خودش می کرد.خلاصه روز موعود فر رسید تو ماشین بهش گفتم دوست داری بریم یه جای خلوت تا باهم درد دل کنیم گفت اتفاقا آره از بس تو این شهر کوچیک دور خیابونا چرخیدیم شاید یکی مارو ببینه و بشناسه. من که انتظار چنین حرفی و نداشتم گازشو گرفتم رفتم به طرف خونه برادرم ایناتو فاصله حیاط خونه تا آسانسور دلهره و اضطراب عجیبی سرتاسر وجودم رو گرفت من که تاحالا تجربه چنین کاری رو با خانم شوهر دار نداشتم عجیب ترسیده بودم اما از طرف دیگه شدت علاقه من بهش در حدی بود که همه این ترس و حیا رو کنار گذاشتم و خلاصه وارد اتاق شدیم.نمی دونم می تونید تصور کنید چه حالت و فضایی بود. واقعا اینکه حضرت یوسف اونجور از کنار دعوت ذلیخا گذشت خیلی مرد بود. واقعا مرد می خاد تا تو اون لحظه که شیطان با همه وجود حضور داره تو دست رد به سینش بزنی و اون کاری که باید نکنی.سرتون ودرد نیارم نشستیم روی تخت وشروع کردیم به درد دل کردن دوبار دستامو تو دستاش حس کردم من که از هیجان داشتم قالب تهی می کردم خودمو کنترل کردم وآروم صورتم رو بهش نزدیک کردم،دیگه داشت بوی خوش نفسای گرمش بهم می خورد،نادین هم از چشاش معلوم بود که حسابی حشری شدهدستم ودور کمرش حلقه زدم سینه هاشو آروم گرفتمتو دستم اصلا سوتینش رو حس نکردم ازاون سوتینهای نرم پارچه ای تنش بود.کم کم شروع کردم به مالوندن سینه هاش ک اونم حی خودش رو به هم نزدیک می کرد تا اینکه برای اولین بار لبای زنی رو می بوسیدم که عاشقش بودم.گرمای لب و زبونش آتشی بود که انگار از وجودم زبانه می کشیدنمی دونم کیا این حس و درک کردن انگار می خوای بری تو وجود طرفت از بس هیجان و گرما داره نمی دونم چرا تا به حال از معاشقه و سکس با خانمم تو این پنج سال یک دهم این لذت رو نبردم.یهو متوجه شدم روش خابیدمالبته بالباس همین که دستم وبردم تا زیب شلوارشو باز کنک گفت می دونی داری چکار می کنیکه هنوز بعد سه سال ایج جملش یادمه . من که از شدت سکس داشتم دیوونه می شدم زیب شلوارشو باز کردم و دستم و بردم رو کسشحسابی خیس شده بودکمی مالوندمش که صدای آه و اوهش در اومد.شلوارشو کمی کشیدم پایین،زیب خودمم باز کردمکیرم و از زیب شلوارش فرستادم توآروم آروم با کیرم با کسش بازی کردمکیرم سوراخ کسش رو پیدا کرده بود کیرم و تا ورودی کسش بردم، اما یه لحظه نمی دونم چه نیرویی بود که منو از این کار منصرف کرد. نادین هم با چشمانی شهوت آلود انتظار چنین کاری رو از من نداشت.دوباره کمی همدیگرو بوسیدیم وبدون اینکه بروی خودمون بیاریم از خونه زدیم بیرون البته این داستان ادامه داری البته اگه نظر بدین بقیه اش هم می ذارم. قسم می خورم جز واقعیت چیزی ننوشتم.نوشته‌ محمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *