این داستان خیالی است …اروم اروم از پله ها بالا می رفتم . هر چقدر که به در خونشون نزدیکتر می شدم حس می کردم غم بیشتری داره توی دلم انبار می شه…. دم در اپارتمانش ایستادم و ذل زدم به در.. دستم نمی رفت که در بزنم . شاید هم دلم نمی خواست با چشاش روبه رو شم.بدون اینکه در رو بزنم در باز شد.بدون اینکه حرفی بزنه به اندازه 2 ثانیه توی چشمام نگاه کرد و روش رو برگردوند و رفت داخل خونه…چشاش مرده بودند. هیچی توش نبود جز طلب مرگ…با استرس بیشتری نسبت به قبل وارد خونه شدم . در رو بستم و رفتم داخل..صدای اهنگمیمیرم بدون تو تنهام.. اگه نیای دیووونه میشمبا تو ام بدون تو تنهام.. اگه نیای دیوونه می شمچقدر این اهنگ دلگیر بود. پرده اتاق کشیده بود و یه ذره از نور افتاب هم اجازه ورود به خونه رو نداشت.نگار عین مرده ها نشسته بود روی مبل و ذل زده بود به عکس روی دیوار..نگاهم به دنبال نگاهش رفت سمت عکس روی دیوار. عکس محمد بود ولی روبان مشکی روش حس ترحم رو توی دل ادم زنده می کرد. با دیدن عکسش و اون روبان مشکی دوباره اشک توی چشمام حلقه زد. اما من مثلا اومده بودم نگار رو اروم کنم. سعی کردم همه اون بغض رو با همه تلخی هاش قورت بدم. انگاری که دارم سنگ می کنم توی حلقم.رفتم نشستم کنارش…اهنگ ویگن شروع به خوندن کردلالا لالایی…لالالالایی.لالایی…لالایی…ببار یه نم نم باران..ببار ای نم نم باران…زمین خشک را تر کن..سرود زندگی سر کن…دلم تنگه دلم تنگه….اشکاش دونه دونه ریختن روی گونه هاش. با انگشتم اشکاش رو پاک کردم. چقدررر داغ بودبهم نگاه کرد و گفت ببین بارون می اد؟-فکر نکنم الان هوا افتابی بود-نگاه کنبدون اینکه حرفی بزنم رفتم دم پنجره و پرده رو کنار زدم. باورم نمیشد که خورشید خانوم رفته باشه پشت ابرها… نم نم داشت بارون می بارید…-اره داره بارون می باره.-پرده رو بزن کنار. پنجره رو باز کنهمچنان اشکاش پشت هم می اومدن.با باز کردن پنجره بوی خاک باورن خورده فضای خونه رو پر کرد.صدی اهنگلالایی کن مرغک من دنیا فسانه است….لالایی کن مرغک من دنیا فسانه استهر ناله شب گیر این گیتار مخروب اشک هزاران مرغک بی اشیانه ست…دلم خیلی گرفت… نگار همچنان ذل زده بود به عکس محمد … دیگه اشکاش دونه دونه نمی اومدند. سیل به پا شده بود روی صورتشنشستم کنارش. اروم گفتم اهنگ رو خاموشش کنم؟ خیلی دلگیره هااااابدون اینکه نگاهم کنه گفت نهچیزی نگفتم. حس ناتوانی بهم دست داده بود. هیچ کاری از دستم برنمی اومد برای اروم کردنش. هیچ کاری به ذهنم نمی رسید. شاید هیچ کاری نمی تونست اتیش شعله ور دلش رو خاموش کنه…دستاش رو گرفتم و گفتم نگار خودت بهم گفتی که بیام پیشت عزیز دلم بگو… بگو تا سبک شی…-چی رو بگم؟ از عشقم؟ یا از غمم؟ از خاطراتم؟ از بدبختی هام؟ از چی بگم؟ مگه اشکام رو نمی بینی؟ دیگه من چی بگم؟-اروم باش سعی کن باور کنی که دیگه نیست. این جوری راحت تری هااا-نمی شه می فهمی؟ نمی شه اخه کی می دونه توی دل من چی می گذره؟-بگو خوب نازنینم. بگو ببینم چی می گذره؟از جاش بلند شد. رفت به سمت اتاق خواب… دنبالش رفتم. دم در اتاق ایستاد و تکیه داد به چهار چوب در.-به اون تخت خواب نگاه کن اگه کل دنیا رو بهم بدن حاضر نیستم برای یه لحظه ازش دور باشم . این تخت خواب یعنی همه عشق بازی های ما . یعنی همه رومانتیک های ما … یعنی همه زندگی من … یعنی همه خاطرات من می بینی من چقدر بدبختم؟ همه زندگیم توی یه تخت خواب خلاصه میشه اما نه این برای من یه تیکه چوب نیست این برای من بیشتر از این حرفها ارزش داره…تو که نمی دونی چه روز و چه شبایی با هم توی این خونه روی این تخت گذروندیم…گریه اش نذاشت حرفش رو تموم کنه …سکوت کرده بودم و می خواستم خالی بشه . می خواستم اون قدر گریه زاری کنه تا یادش بره چی به سر خودش و عشق نازنینیش اومده…-همیشه بین بازوهای مردونه اش خودم رو جا می دادم و اون قدر با اشتیاق بقلم می کرد که حس می کردم که دارم توش غرق می شم و دلم نمی خواست لحظه ای ازش جدا بشم. وقتی پایان بدنم رو بوسه بارون می کرد و با نوازش هاش سیرابم می کرد من دیگه توی این دنیا نبودم..از جاش بلند شد و رفت نشست وسط تخت خواب..اشکاش رو با پشت دست و به طرز وحشیانه ای پاک کرد طوری که قرمزیش روی صورتش موند…-همین جا بود که همیشه اول ذل می زد توی چشمام و با موهام بازی می کرد. بهش لبخند می زدم و من هم نازش می کردم . اروم اروم سایه سرش روی صورتم سنگینی می کرد و لب هاش رو می ذاشت روی لب هام…چشمامون رو می بستیم و دیگه توی این دنیا نبودیم.. دیگه توی این خونه نبودیم … روحمون فراتر از این جا ها به گردش در می اومداون موقع بود که تک تک اعضای بدنم طلبش می کرد. اون موقع بود که دیگه نمی تونستم وجود یه دونه از لباس هام رو روی تنم تحمل کنم. وحشیانه در تنم درش می اوردیم و دوباره مثل این گرسنه ها به لب های همدیگه هجوم می اوردیم و همدیگه رو می بلعیدیم… وقتی تنم به تنش می خورد حس ارامش وحشتناکی بهم دست می داد. دلم می خواست هر چی بیشتر به خودم فشارش بدم و همیشه این قدر نزدیک حسش کنم . انگاری که این جوری خیلی بهم نزدیک تر بود. لغزش دست های مردونش روی تن لطیف و زنونه ی من لذت وصف ناپذیری رو به وجود می اورد. اون قدر زیبا که حیفه اسم شهوت رو روش گذاشت.. باور کن لحظه به لحظه اش عشق بود… وقتی به مرز جنون می رسیدم حس می کردم تن عریانمون هم برای نزدیک تر شدنمون به هم کمه…دلم میخواست درون خودم حسش کنم . دلم می خواست در من جریان پیدا کنه . دلم می خواست همون طورکه به اغوش کشیدمش و دارم لب هاش روی لبهام حس می کنم وجودش رو توی وجودم حس کنم …وقتی درون من به جریان در می اومد حس می کردم من و اون یک نفریم . و ما واقعا یک نفر بودیم . در پایان اون لحظه ها من و محمد یه نفر بودیم .چنگی که با دستاش به موهام می زد و لب هاش که وحشیانه لب هام رو می خورد و هر چند لحظه یه بار نگاهم می کرد و می گفت دیووووووونه نفسم به نفست بنده دیگه من خودم نبودم . دیگه دلم نمی خواست حتی برای یه ثانیه حس کنم که پیشم نیست و از اغوشش دورم . چنگ می زدم به پشتش و ناله می کردم . میون ناله هام اروم ازش می خواستم که هیچ وقت تنهام نذاره. دوباره اون لبخند مهربونش رو نثارم می کردم و می گفت مگه می شه؟ من بدون تو می میرم حتی اگر یه خار توو چشمت بره من می میرم…نمی دونی وقتی که می خواستیم به اوج عشقمون نزدیک بشیم چه جوری اروم دستاش رو روی اندام پر پیچ و تاب من تکون می داد و لب هام رو یه لحظه رها نمی کرد و زمانی که از اوج اون قله می گذشتم و اروم میشدم … اون قدر می بوسیدتم که ذهنم تهی می شد از پایان افکار و تنها فکرم محمد بود و عشقش و مهربونی هاش ….وقتی محمد هم از قله عشق و دیووونگیش می گذشت کنار هم ولووو می شدیم روی همین تخت ذل می زدیم توی چشمای همدیگه و بدون اینکه حرفی بزنیم عاشقی رو فریاد می زدیم …از حالت نشسته به حالت دراز کش در اومد و دستاش رو باز کرد. ذل زد به سقف.. هیچی نمی گفت من هم هیچی نمی گفتم چی می تونستم بگم؟ حس می کردم چه حرف مسخره ای زدم که گفتم فراموشش کنه اخه مگه می شه ادم نبود این عشق رو توی زندگیش فراموش کنه؟اروم سرش برگردوند سمت من و نگاهم کرد. چشاش دوباره پر شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد و افتاد روی روتختی… اروم گفت می شه فراموش کرد؟ می شه باور کرد که دیگه نیست؟ اخه می شه؟؟؟؟سرم رو انداختم پایین و اشکام رو اروم پاک کردم…ازجاش بلند شد .. بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون . یه کم که از من دور تر شد برگشت و گفت دنبالم نیا می خوام یه چیزی بهت نشون بدم … خودم صدات می کنم-باشه. هر جور راحتی…همون جا دم در اتاق خواب نشستم روی زمین و زانوهام و بقل کردم. نگاهم افتاد به عکس عروسی روی دیوار… چه روزی بود اون روز…محمد و نگار روی زمین نبودند انگاری. واسه خودشون توی اسمون ها بودند و خوشحااااااااال با اینکه هیچ کدومشون هیچ کسی رو نداشتند که به عروسیشون دعوت کنن جز من و چند تا از دوستای دیگه شون ولی این چیزها براشون مهم نبود. مهم رسیدن بود که رسیده بودند. مهم خودشون بودند. چی شد که این جوری شد؟ چرا اون تصادف لعنتی همه چی رو داغون کرد؟ چرا نگار هم نرفت پیش محمد؟ این جوری که براش بهتر بود.. الان تنهایی دق می کنه …سرم رو گذاشتم روی زانوهام و رفتم توی فکر و منتظر بودم تا نگار صدام کنه و ببینم چی می خواد بهم نشون بده….وقتی چشمام رو باز کردم دیدم همون جا و با همون حالت نشسته خوابم برده…یاد نگار افتادم و به دنبالش رفتم توی پذیرایی ولی نبود . رفتم سمت اشپزخونه. دم در اشپزخونه ماتم زد . چشمام داشتن از حدقه می زدن بیرووون. پاهام شل شد و روی زمین و در مقابل جنازه غرق در خون نگار زانو زدم و بلند بلند گریه زاری کردم…توی کف اشپزخونه یه نامه بود . دقیقا کنارش … لیزا گفتم بیای تا جنازم روی زمین نمونه. من که کسی رو ندارم تا برای مرگم خبرش کنی . خودت دفنم کن. قبر خالی کنار محمد رو برای خودم خریدم. همون جا دفنم کن. نوشته …
0 views
Date: November 25, 2018