همکار با محبت

0 views
0%

سلاممن فرهاد 36 ساله از کرماناین داستان بر میگرده به 8 سال پیش که من مدیر یک شرکت در شهر کرمان بودم که اون شرکت کارش پخش مواد غذایی تو سطح استان بود . 6 تا فروشنده و دو تا حسابدار خانم داشتم یکی از این خانمه که اینجا با اسم مژگان ازش یاد میکنم خیلی به من محبت میکرد و همه جوره هوام و داشت یعنی تو کارها خیلی دقت میکرد که برام مشکلی درست نشه چون من خیلی دشمن داشتم و بعضی ها یک جورایی میخواستند زیر اب مو بزنندبگذریم روزها میگذشتند و من و مژ گان با هم کار میکردیم اینم هم بگم اون متاهل بود و یک بچه هم داشت تا اینکه من با مدیران شرکت بحثم شد استئفا دادم روز خدا حافظی از پرسنل شرکت که واقعا دلم گرفته بود به مژگان گفتم میخوام بیرون از اینجا ببینمت و اون هم قبول کرد عصر به من زنگ زد برای فردا صبح قرار گذاشتیم من که نه خونه مجردی داشتم و نه جایی و از طرفی اون هم نگران بود که نکنه کسی ببینه یک فکری به سرم زد با هاش تماس گرفتم و بهش گفتم که فردا با شناسنامه اش بره هتل پارس و بگه که من مسافرم و عصر پرواز دارم با دلهره و نگرانی قبول کرد من هم شناسنامه خودمو برداشتم و رفتم هتل پارس و گفتم که ساکن تهران هستم و یک اتاق برای استراحت موقت تا ساعت 4 عصر میخواهم بالاخره پذیرش شدم و رفتم به اتاقم ده دقیقه ای گذشت که به مژگان زنگ زدم و اون هم ادرس اتاقشو داد من رفتم پیشش وقتی وارد اتاق شدم هنوز لباس رسمی تنش بود و من دلشوره ای داشتم که نگو نپرس بالاخره نشستیم و از تو یخچال اب میوه و خوراکی برداشتیم با هم خوردیم و از کم لطفی هایی که تو شرکت شده بود گلایه کردم که اون هم گفت چون تونیستی منم میخواهم استئفا بدهم ولی من با خواهش و دلایل منطقی مانع این کارش شدم بگذریم صحبتهای کاری که تموم شد خواستم از خودش بگه اون هم با یک شرم و حیا خاصی تعریف کرد اون میدونست که من دیوانه وار دوستش دارم ولی به خاطر متاهل بودنش دست رو دلم میگذاشتمدستمو دراز کردم و دستش رو گرفتم و بهش گفتم کاش زود تر دیده بودمت – کاش مجرد بودیاون که برای اولین بار این حرف ها رو از دهن مدیر سابقش میشنید کمی به وجد او.مد و خودش رو کنترل کرد گفت من از زندگی ام خیلی راضی ام که من حرفشو قطع کردم و گفتم کی گفته تو تو ناراضی هستی این منم که خیلی خیلی دوستت دارمبالاخره صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و با نوازشی دلچسب گفتم که من چهار ساله که با بوی تو زندگی میکنم و خواستم که ازش لب بگیرم گفت من از لب بدم میاد شوکه شدم و گفتم ببین مژگان من به تو قول شرف میدهم از اینجا که بیرون بروی هیچ چیز جایی باز گو نمیشه و خیالت راحت باشه کمی اروم شد گفتم اگر لب دوست نداری پس چه کار کنیم و دستم و گذاشتم روی شونه اش نفسم بند اومده بود دستی زیر چونه اش کشیدم و از زیر گردنش به طرف چاک سینه هاش بردمداشتم دیوونه میشدم داغ شده بودم اون سرخ شده بود که هیچ عکس العملی نشون نداد دستم رو از یقه لباسش بردم گذاشتم روی سینه هاشو با لبام صورتش رو بوس بارون کردم که گفتم بیا لب تخت بشینیمدستو مو انداختم دور گردنش و بردمش لب تخت لباسشو زدم بالا وای خدای من پنبه بود یک سوتین زرشکی هم پوشیده بود که دیونه کننده بود اومدم که سینه شو بخورم گفت نه بریم خونهگفتم تو بخواب و چشمها تو ببند من خودم حواسم هست خلاصه لباسشو در اوردم افتادم به جون اون سینه ها که اونقدر زیبا و سفید بودند که دست میگرفتی رد دستتو میدیدی مرتب سینه ها شو خورد خواستم ازش لب بگیرم گفت من که گفتم از لب بدم میاد جا خوردم و خودم رو سریع جمع کردم دستوشو گذاشتم روی کیرم و گفتم نکنه اینو میخواییخنده خیلی قشنگی کرد و هیچ چیز نگفتبهش گفتم ببین من میدونم تو متاهلی و معتقد . به خاطر همین قصد هیچ کاری با هات ندارم فقط میخوام از اون روزهایی که با هم بودیم یادی کنیم یک خاطره خوبی داشته باشیمکمی اروم شد گفتم نمی خوای از خودت بگیگفت رضا منو خیلی دوست داره ما قرار سکسیمون شب های چهار شنبه است چون رضا پنجشنبه ها سر کاره به خاطر همین قرا ما چهارشنبه است من هرشب چهار شنبه باید برم حمام و خودمو تمییز کنم رضا سیگار و دود میکشه و من چون اهلش نیستم برای من مشروب میاره و من هم میخورماونقدر به من میرسه و همه جای منو میخوره که من دو تا سه بار ازضا میشمتازه متوجه شدم توقع مژگان چیه ولی من قسم خورده بودم که کار خاصی باهاش انجام ندم به خاطر همین دست و پام شل شد گفت چی شد ؟گفتم هیچی یک قرار کاری دارم الان یادم افتاد خواستم بلند شم نگذاشت به زور روی خودش منو خوابوند خیسی جلوی لباسشو قشنگ حس میکردم بهم گفت نمیخوای کیرتو به من نشون بدی من که واقعا گیج شده بودم گفتم باشه ولی باید بریم زیر پتو قبول کرد و با هم رفتیم زیرپتو اون با دستان ظریفش کمر بند و دکمه و زیپ شلوار من باز کرد از روی شرت دستش رو گذاشت روی کیرم و من افتاده بودم به جون سینه هاش و کمک دست و بردم از روی شلوار روی کسشاون داشت مرتب کیر منو میمالید به نفس نفس افتاده بود که گفت تو چرا شروع نمیکنیگفتم من به تو قول دادم این جایی که من دستمو گذاشتم مال شوهرتهمن نامرد دنیستمبهش برخورد ولی خدا میدونه وجدانم ناراحت بودبگذریم با دستش دست منو رو کسش فشار میداد و میگفت بیا بکنیممن قبول نکردم و گفتم من مردم .ولی تو نمیتونی .تو خانم مردمیگفت پس بذار تو کونم من اصلا قبول نکردم و افتادم به جون سینه هاش اون هم مرتب کیر منو میمالوند تا تحریک شدمبهش گفتم داره ابم میاد که کیر من کرد تو دهنش و شروع کرد به مک زدن تا من ارضا شدم و بی حال روی تخت افتادماون هم بلند شد با دستمال ابهای تو دهنشو پاک کرد و رفت دسشوییوقتی برگشته بود من لباسهامو پوشیده بودم و گفتم تو هم زود باشخیلی حال بدی داشتم اوج شهوت از یکطرف و دلنگرانی و دلشوره از یک طرف دیگهخلاصه لباسشو پوشید و گفتم تو زود تر برو که کسی شک نکنهاون جلو شدو وقتی از در هتل خارج شد به من تک زنگ زد من هم سریع برگشتم تو اتاق و کیف کاریم رو برداشتم و رفتمامیدوارم تا اینجا لذت برده باشید اگر خواستید ادامه داستانم رو بعدا براتون مینویسمنوشته فرهاد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *