هم آغوش

0 views
0%

وجه این داستان برای جلق،مالش ،بلند کردن دافی و . . . کاربرد آن چنانی ندارد.یک،دو، سه . . . تارموهای سفیدم را می شمارم . مثل برگ های پاییز رنگ خود را می بازند . یعنی پیر شده ام ؟ چقدر زود هر شب که موهایم را شانه میزنم این باور نزدیکتر می شود.چه خیالی بود، خیال خوشبختی . انگار همین دیروز سعید لبم را بوسید و گفت دوستت دارم .انگار همین دیروز بود که خون شب حجله را با لباس سفید عروسی ام پاک کرد . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت این رسم ماست . یعنی تو عروس من هستی چه رسم عجیبی رسم خانواده ی اصیل سعید . از آن شب به بعد بارها سعید خودش را درون من خالی کرد . روزهایی که افسرده بود، شاد بود،خسته بود . . . فکر می کردم این برای دوست داشتن من است . کم کم زمزمه ی عقیم بودن من کار خودش را کرد . سعید پس از سه سال مقاومت تسلیم مامانش شد . عروسی نو . هفت سال است که فقط سه شنبه ها در آغوشش می خوابم .سعید لای پایم دراز می کشد و . . . اوایل چند باری بعد از خالی شدنش گریه زاری کرد . فکر می کردم نوعی عذر خواهی مردانه است . اما نه، گریه زاری اش واقعی بود . کاش سعید مرد بود و گریه زاری نمی کرد چقدر دوست داشتم یک مرد واقعی که مرا می خواهد ، فقط مرا ، رویم دراز می کشید و مرا می لیسید ، می بوسید . . . چقدر دوست داشتم کیر یک مرد واقعی را ببوسم ، لیس بزنم ، ببلعم . . .صدای زنگ مرا متوجه در می کند . لابد سعید است . سه شنبه ای دیگر . آباژور را روشن و چراغ را خاموش می کنم . در را باز کرده و بر می گردم . لباسم را آسوده درآورده ، طاق باز روی تخت می خوابم . سعید این سو و آن سو می رود . سایه اش را روی شیشه ی خیس پنجره می بینم . ضرباهنگ قطرات باران شنیدنی است . نمی خواهم به طرفش رو بر گردانم، نمی خواهم ببینمش . دلم کیر می خواهد . اما نمی خواهم به زبان از سعید بخواهم . خودش می داند . کنار تختم می ایستد . چشم هایم را می بندم . روی تختم می آید . دستش رانم را نوازش می کند . پاهایم را بالا می زند و رویم می خوابد . سینه ام را با دهانش می دوشد و با فشاری، کیر داغش را تا ته می فرستد . محکم و سریع تلمبه می زند . ناله می کنم و می پیچم . صدای ضربه ها و ملچ ملوچ دهانش که سینه ام را می خورد یک لحظه هم قطع نمی شود . آرام می گیرد . درونم فوران می کند . چند لحظه ای رویم می خوابد. کیرش که جمع می شود آرام از کسم بیرون می لغزد . با صدایش به خود می آیم . . . مرسی خانوم واقعا لذت بردم بر می گردم و هراسان کنارش می خانمم . در روشنی سیاه روشن اتاق، نگهبان پارکینگ را می بینم . کلید ماشین رو آوردم ، خوب شستمش . . . ببخشید باید برم با بارون امشب فردا هم که از کار اومدین ماشین گلی میشه شلوارش را بالا می کشد .نگاه گیج من دنبالش است . لای در رو به من می خندد . شب به خیر خانوم . خوب بخوابید مات و مبهوت من می مانم و صدای باران. . . منتظر سعید نمی شوم . می خوابم .صبح با حال عجیب دیشب بیدار می شوم. انگار خواب بود. سعید نوشته ای برایم گذاشته و از اینکه دیر کرده بود عذر خواسته.نا خودآگاه می خندم . خورشید صبح، اتاقم را روشن کرده است . به طرف پنجره می روم و پرده را کنار می خانمم . شهر همان شهر،آدمها همان آدم ها . . .همه چیز سر جای خودش است.درست مثل صبحی که سعید اولین بار به جای من کنار دیگری بود. چقدر عجیب این دیگری ها همین آدم های اطراف ما هستند. صبحانه ای می خورم و با عجله راهی شهر می شوم.شهری پر از کسانی که فقط با اشاره هم آغوشم می شوند[email protected]نوشته الف.حیم

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *