هوس بود یا عشق؟ (۱)

0 views
0%

دوستان موضوع داستان سکس خواهر برادر و یا تابو نیستلطفا تا آخرش با دقت نخوندید قضاوت اشتباه ممنوع.نازنیندره ورودی رو باز کردم و وارد خونه شدمبا دیدن چراغای خاموش و فکر این که کسی خونه نیست نفس راحتی کشیدم.کفاشای پاشنه بلندمو در اوردم و دستم گرفتم و آروم قدم برداشتم. بی حواس از روی پله ها به سمت طبقه ی دوم میرفتم و فکرم درگیر رهام بود.این اولین قرارمون بود و من هنوز تپش قلبم ادامه داشت.بدون نگاه به اطراف به سمت اتاقم میرفتم که یهو دستم کشیده شد و محکم با یه جسمی برخورد کردمدستی رو دهنم نشست و بدنم رو به سمت راست کشید.وقتی به خودم اومدم دیدم تو اتاق کیوانمپرتم کرد رو تخت.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتمچته مثل وحشیا رفتار میکنی؟در اتاقش رو قفل کرد و گفتهیسصدات دربیاد خفه ات میکنمبا ترس نگاهش کردم و گفتمحالت خوبه کیوان؟ تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و بهم نزدیک شد و با حالت ترسناکی نگام میکردمعلوم هست تا این ساعت کدوم گوری بودی؟فکر کردی چه غلطی داری میکنی نازنین؟نگاهم بی اختیار رو شکم سیکس پکش نشست سریع رد نگاهمو عوض کردم و بی خیال گفتمبه تو هیچ ربطی نداره چیکار میکنمدر ضمن محض اطلاعت از پدر اجازه گرفته بودم.با نیشخند گفتواسه همون مثل دزدا وارد خونه شدی که کسی نفهمه؟هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم که گفتمیخوام شلوارمو عوض کنممن مشکلی ندارما ولی اگه خودت دوس نداری روتو برگردونبا چشمای ورقلمبیده نگاهش کردم و سرمو به سمت مخالف چرخوندمحدود دو دقیقه بعد بالا پایین شدن تخت رو حس کردمنگاهم به شلوارکش بود که بازور تا روی زانوش میرسیدنگاهمو به چشماش دوختم و گفتمحالا این قایمشک بازیا واسه چیه؟نگاهم روی در چرخید که کلید رو قفلش نبودرد نگاهمو دنبال کرد و گفتبدون هیچ غر زدنی بلند میشی و لباساتو با اون تیشرتی که گذاشتم روی میز عوض میکنیبا تعجب گفتموا چرا؟بذار برم اتاقم با لباسای خودم عوض کنم خببا دستش خوابوندتم رو تخت و روم خیمه زد و گفتمگه نگفتم غر نمیزنی ها؟این امشب یه چیزیش میشه هابه بعضی از دیونه بازیاش عادت کرده بودم ولی امشب خیلی بدتر شده بودنگاهش کردم و گفتمباشه پدر برو کناراز روم کنار رفت.بلند شدم و رفتم سمت تیشرتی که گذاشته بودتیشرت بلندی بود و البته گشادنگاهش کردم و مثل خودش به تمسخر گفتممیخوام لباسمو عوض کنممن مشکلی ندارما ولی اگه خودت دوست نداری روتو برگردونزل زد تو چشمام و گفتاتفاقا خیلی ام دوست دارمچشمام از این همه پرویی اش گشاد شدلبامو با زبونم خیس کردم که نگاهش رو لبام موندبا عصبانیت گفتمروتو برگردون خبپوزخندی زد و به رو به رو نگاه کردخیلی سریع پیرهنم رو از تنم بیرون کشیدم و خواستم تیشرت رو بپوشم که دیدم روش روسمت من گرفته و دستش رو زیر سرش گذاشته بود و نگاهم میکرد.سریع تیشرت رو جلوی سینه هام گرفتم و گفتمکیوانروت رو بکن اونور.زل زد تو چشمام و گفتمن که دیگه دیدم چی رو داری پنهون میکنی؟و به تیشرتی که واسه حفظ ابروی رفته ام جلو سینه هام گرفته بودم اشاره کردبا صدای کنترل شده ای گفتمگفتم روتو بکن اونور…زود باشاخم کرد و با عصبانیت گفتجمع کن خودتو باباانگار تا حالا از این چیزا ندیدمزل زدم تو چشماش و گفتممیدونم چقد بی حیایی و هر روز یکی بغلتهاز اخم های درهمش عصبی بودنش کامل مشخص بوداز رو تخت بلند شد و به سمتم اومد.با ترس قدمی به عقب گذاشتم.باهر قدمی که به عقب میذاشتم اون به جلو میومد.قدم اخر رو به سمت عقب گذاشتم و به دیوار چسبیدم بازوهامو گرفت و محکم تر کوبندتم به دیوار.زل زد تو چشمام و گفتببین نازنین اصلا از این کارات خوشم نمیاد.دفعه ی اول و اخره که دارم بهت هشدار میدم که لازم نیست خودتو ازم بپوشونیدفعه ی بعدی دیگه انقدر مهربون نیستممات و مبهوت نگاهش کردم که بیشتر صورتشو به صورتم نزدیک کردپیشونیشو به پیشونیم چسبوند و گفتمن بهت محرمم تو نباید اینجوری رفتار کنی.لبامو با زبونم خیس کردم و گفتماما تو داداشمیپرتم کرد رو تخت.تیشرت از دستم افتاد.تواون لحظه تنها هدفم این بودکه سینه هامو بپوشونمدستامو گذاشتم رو سینه هامو با ترس گفتم چیکارمیکنی؟؟؟نشست روتخت و گفتمگه بهت نگفتم هیچ چیزی رو ازم پنهون نکن؟ها؟خیمه زد رومو دستامو با قدرت از رو سینه هام برداشت.باخجالت چشمامو انداختم پایین و گفتمکیواناینکارو نکندستاشو لابه لایه ی موهام برد و نوازش گونه به حرکت درآورد و یه دستشم گذاشت رو سینه امبا عجزنگاهش کردم وگفتمچیکارمیکنی؟؟کیوان تروخداا_هیچی نیس،نترسفقط میخوام امشب پیشم بخوابیدستشو برد سمت سینه هامو سوتین مو کشید پایین و نگاهی به سینه هام انداخت و گفتببین چی ساختی و رو نمیکنی؟باچشمایی که بخاطر کارا رو حرفاش گشاد شده بوود نگاهش کردم باورم نمیشد که این کیوان باشهدستشو همون طور که نوازش گونه روی شکمم میکشید زل زد تو چشمام.بدن داغش که باپوست تنم برخورد میکرد مور مورم میشد سرشو آروم آورد سمت گوشم… لاله ی گوشمو بوسید و گفتکسی رو دوست داری؟باتعجب گفتمچی؟؟؟_پسری توزندگیت هس که بهش علاقه داشته باشی؟؟دیگ داشتم به عقل نداشتش شک میکردم..خب گیریم که من یکی رو دوست داشته باشماونوقت میام به تو بگم؟که بعد بزنی ناکارم کنی…ناخودآگاه یاد روزی افتادم که یه مرده افتاده بود دنبالم و داشت کنارم راه می یومد.باعصبانیت برگشتم سمت مرده و بهش گفتممگه مرض داری دنبال من راه افتادی؟؟؟؟ازشانس گندم کیوان هم همون لحظه داشت برمیگشت خونه…منو که با مرده دید فکرکرد کهدوست پسرمه افتاد به جون مرده چنان بیچاره رو زد که فیسش داغون شدبعد اون اومد سراغ منو چند تا سیلی خوابوند زیر گوشم که تا چند هفته جاش روصورتم موند بود.تمام اون چند هفته روهم نذاشت اصلا پاموازخونه بزارم بیرون.بابرخورد لبش به کنار لبم به خودم اومدمبا پایان قدرتم هولش دادم به عقب و با مشتم چند تا به سینه اش کوبیدم با عصبانیت دستامو گرفت تودستشبا پام کوبیدم به ساق پاش که خودشوکامل انداخت رومو با پاهاش پاهاهو هم قفل کرد.باالتماس گفتمکیوووان تروخدا،تروجون باباهیچ میدونی داری چیکار میکنی؟؟دیگه نذاشت چیزی بگم و لبامو به دهن گرفت.گرمای تنش با لباش داشت حالمو دگرگون میکرد لبشو گاز گرفتم تا بلکه ولم کنه اما بیخیال نشد و اونم شروع کرد به گازگرفتنهمین طورکه لبامو گاز میگرفت و میخورد زبونش روهم داخل دهنم میچرخوند.دیگه طاقت نیاوردمو چند قطره اشک از چشمام به سمت پایین سر خوردوااای خدا هیچ کاری نمیتونستم بکنم.نه میتونستم جیغ بزنم نه تکون بخورم نفسم داشت بند میومد که لباشو از لبام جدا کرد و دستشو گذاشت رو سینمو آروم شروع کرد به مالیدن.نگاهش کردم و با التماس گفتمکیوان داری چیکار میکنی؟سینه هامو از زیر سوتین دراورد و گفتهیسفقط لذت ببرقطره اشک بعدی هم از چشمام سر خورد.با یه دستش محکم اشکمو پاک کرد و گفتگریه نکن نازنین.سگم نکن که کاری رو که نباید بکنم رو انجام بدماشکام سرعت گرفتن._دست خودم نیست.کیوان سوتینمو بده بالا.با سینه هام چیکار داری؟؟از خجالت مردم تا این حرفو زدم.دستشو گذاشت رو سینه هامو اروم نوازش کرد.دیگه اصلا جرات نگاه کردن به قیافش رو نداشتم.نوک سینه هامو گرفت تو دستشو اروم دورشو نوازش کرد.موهامو آروم نوازش کرد و گفتالان این چیزا واسه همه یه چیز عادیه_واسه همه کسایی که خانم و شوهرن،یا حداقل نامزد،نه واسه مایی که خواهر برادریمسینه هامو محکم فشار داد.دهنش رو آورد رو سینه مو نوک سینه امو محکم گاز گرفت.جیغ خفه ای از درد کشیدم که گفتیه بار دیگه بگی خواهر برادر از این بدتر میکنمنگاهش کردم و گفتمکیوان بیا بخوابیمدوس ندارم باهم اینجوری باشیماصلا این کارا رو دوست ندارم_خفه شو نازنینمگه ازت نظر خواستم که داری واسه خودت حرف میزنی؟چیزی نگفتم.آروم داشت سینه هامو نوازش میکرد.برعکس اون که زل زده بود به صورتم اصلا نگاهش نمیکردم.سرشو اورد سمت گوشمو لاله ی گوشمو بین لباش قفل کرد.نفسای داغشو فوت کرد رو گوش و گردنمو اروم گفتنگاهتو ازم ندزدبازم نگاهش نکردم که محکم با دستاش گردنمو گرفت و گفتمگه نمیگم نگاهتو ندزد؟خودت دوست نداری مثل آدم باهات رفتار کنمکیواننگاهم نمیکرد و همین دیونه ترم میکرد.نمیدونستم چه مرگمه منی که ازش متنفر بودم چند وقتیه که حس میکنم وقتی نیست انگار یه چیزی گم کردم.گریه کردنش بیشتر جری ام کرد و برای اینکه لجشو درارم دستمو بردم لای پاش.خیلی سریع تر از اون که فکرشو میکردم عکس العمل نشون داد و با چشمای مظلومش نگاهم کرد.کنترلمو از دست داد مو دوباره شروع کردم به بوسیدن و خوردن لباش هر لحظه که میگذشت کنترل کردن احساسم و خودم سخت تر میشدکاش خواهرم نبود اونوقت بدون هیچ محدویتی باهاش رابطه برقرار میکردممیترسیدم بیشتر پیش برم و ازم بترسه ولی دست خودم نبود.نگاهش کردم و اروم دستمو بردم رو کمرش و گفتماگه لخت تو بغلم بخوابی قول میدم کاریت نداشته باشم.و شورت و شلوارشو با هم از پاش کشیدم بیرونوقتی چشمم افتاد به وسط پاش یه لحظه تعجب کردمتا حالا بدن دختر زیاد دیده بودم. ولی هیچ کدوم همچین بدنی نداشتننگاهش کردم که دیدم داره گریه زاری میکنه.باعصبانیت دستمو لای پاهاش کشیدم و گفتمگریه نکن نازنین.نذار عصبی‌تر شم بکارتتو به باد بدماچشماش گشاد شد و اشکی تر.دیگه واقعا داشت رو مخم راه میرفت.چاره ای نداشتم جز اینکه اروم اروم رو مخش راه برم تا قانع بشهآروم بغلش کردم و گفتماگه گریه زاری نکنی قول میدم دیگه کاریت نداشته باشمبا مظلومتیت خاص خودش گفتلباسامو میدی بپوشم؟اخم کردم و گفتمنه دیگه قرار شد لخت بخوابینگاهم کرد و گفتفقط شورتمو بپوشم.کلافه بلند شدم و شورتشو انداختم تو بغلش وگفتمزود باش بپوش کفه مرگمونو بذاریم.نازنینبدون فوت وقت بلند شدم و شورتم رو پوشیدم.میترسیدم باز پشیمون شه.با خجالت نگاهش کردم و گفتمنمیشه برم اتاقم؟اخماش وحشتناک تو هم رفتن و با غیض گفتدیگه پرو نشو گفتی شورتمو بپوشم گفتم عب نداره بپوش کم کم میای سوار گردنم میشی.والادیگه جرات نکردم چیزی بگم.دستمو گرفت و پرتم کرد رو تخت بی حرف دراز کشیدم.نگاهم کرد و گفتصبح سر کار رفتنی میرسونمت مدرسه الانم بخواب.یه پاشو انداخت رو پامو یه دستشم انداخت رو شونم.الکی چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم.نیم ساعت گذشت تا خوابم ببره.صبح که از خواب پاشدم یه لحظه گیج شدم که چرا لختمولی یکم که فکر کردم یاد کارای دیشب کیوان افتادم و از خجالت گونه هام گر گرفتن.از رو تخت بلند شدم.کیوان نبود.از فرصت استفاده کردم و سریع لباسامو پوشیدم.رفتم اتاقم و لباسامو با لباس مدرسه عوض کردمرفتم جلو آینه و نگاهی به قیافه ام انداختم.از نظر ‌ظاهری عالی بودم ولی از نظر روحی داغونکیوان،داداشم،پسری که تا چند ماه پیش سعی داشت جلو همه ضایع ام کنه،دیشب میخواست کاری کنه که غلط ترینه غلط بوداز آینه دل کندم و کوله پشتی مو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.با احتیاط از کنار اتاق کیوان گذشتم.نمیخواستم متوجه ام بشه.صدای شر شر آب خبر از حموم بودنش میداد.نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم.هم ازش خجالت میکشیدم هم یجورایی ازش بدم میومد.از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم.نگاهی به ساعت انداختم هنوز ۷۱۵ بود.واسه رسیدن به مدرسه نیم ساعت وقت داشتم.کتونی هامو پوشیدم و با سرعت به سمت مدرسه به راه افتادمتازه رسیده بودم سر کوچه که با صدای بوق ماشینی پریدم هوا.از ترس اینکه کیوان باشه جرات نداشتم حتی به سمت عقب برگردم.با صدای بوق دوم به سمت ماشین برگشتم.با دیدن ماشین کیوان قلبم تند تر تپید.سر جام خشکم زده بود کهدیدم از ماشین پیاده شد و با عصبانیت به سمتم اومد.با ترس نگاهش کردم و خودم و زدم به اون راه و گفتمچی شده اینجوری عصبانی ای؟دستمو گرفت و محکم فشار داد وگفتیعنی تو نمیدونی؟؟خودمو زدم به خنگی و گفتیه احمقی مثل تو حرف گوش نمیده.مگه نگفته بودم صبر میکنی خودم میبرمت برای اینکه خودم رو تبرعه کنم گفتمیادم نبود.دستمو ول کن شکستزل زد تو چشمامو گفتدروغم میگی تازگیا نه؟_دروغ نگفتم که کیوانبریم مدرسه ام دیر شد_ایندفعه رو نادیده میگیرم ولی از این به بعد حق نداری تنهایی جایی بری.خواستی جایی بری به خودم میگی میبرمت.اگه بشنوم یا خدایی نکرده جایی ببینمت خونت گردن خودتهسعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم.با بغض گفتمباشه باشه ول کن دستمو.دستمو ول کرد و به سمت ماشین هولم داد.نگاهی به اطراف انداختم.چند نفر داشتن نگاهمون میکردن.بی توجه بهشون رو صندلی ماشین نشستم و زل زدم به بیرون.بدون حرف پشت فرمون نشست و راه افتاد.کمی از راه رفته بودیم که نگاهی بهم انداخت و دستمو میون دستاش گرفت و گذاشت رو دنده و گفتاز مدرسه تعطیل شدی پا نشی سرخود بری خونه.خودم از شرکت مستقیم میام دنبالتچیزی نگفتم که دستم رو محکم فشار داد و گفتفهمیدی؟با صدای آرومی گفتمآرهماشین رو به سمت کناره ی جاده هدایت کرد و نگه داشت.کامل به سمتم چرخید و گفتنازنین؟_بله؟کیواناز این به بعد این وضع ادامه داره.اصلا دلم نمیخواد تنهایی بیای بیرون.هرچی لازم داشتی میگی من برات تهیه میکنم.اگرم کاری داشتی با خودم میریم با خودم برمیگردیمدلم میخواست بلند شم و محکم بکوبم تو دهنش و بگم مسائل زندگی من ربطی به تو ندارههمین تو بودی که تا سال قبل حتی اگه جلو روت جون هم میدادم عین خیالت نبود.ولی حیف میترسیدم چیزی بگم و بیشتر عصبی بشه.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتمنمیخوای راه بیوفتی مدرسم دیر شدآروم ماشین رو به حرکت در آورد و با اخم گفتدفعه ی آخرته که سعی میکنی از دستم فرار کنینگاهی بهش انداختم و گفتمتوقع ات خیلی ازم زیادهکسایی که خانم و شوهرن بعد از شب اول معاشقه شون از هم خجالت میکشن،حالا تو که داداشمی و کارت اشتباهم بوده.بعد چطوری دوست داری باهات عادی برخورد کنم؟اخمش بیشتر رفت تو هم و گفتدفعه ی اخرته که میگی من داداشتم،ایندفعه بشنوم وای به حالتدر ضمن این چیزا رو خودم هم میدونم.تو الان میگی ازم خجالت میکشی، ولی این خجالت نیست فرار کردنه_نه من خجالت میکشم این تویی که فکر میکنی فرار میکنمنگاهی بهم انداخت و لپمو کشید و گفتفدای خجالتت خانومیدیگه تقریبا رسیده بودیم.احساس میکردم این همه آروم بودنم آرامش قبل از طوفانه.دچار یه بی حسیه مطلق شده بودم.ماشین رو جلو در مدرسه نگه داشت و گفتبروفقط مواظب خودت باشنگاهش کردمو گفتمباشهقبل از اینکه پیاده بشم دستمو گرفت و دوتا اسکناس ۵۰ هزاری جلوم گرفت و گفتبگیر لازمت میشه.اخم کردم و گفتمخودم دارم_نازنین بگیر لج نکنپولو گرفتم و در ماشین و محکم بهم کوبیدم.دیگه واینستادم ببینم چی میگه و به سمت مدرسه حرکت کردم.پامو که گذاشتم تو حیاط مدرسه اولین نفری که دیدم رهام بود.نمیدونستم چرا انقد این پسر به دلم نشسته بود.خواستم خودمو به اون راه بزنم که انگار ندیدمش که صداشو شنیدمنازنینبرگشتم و نگاهش کردم لبخند میزد ولی من اخم کرده بودم و غرق افکاره خودم سرم پایین بود._نازنین؟حالت خوبه؟راجب دیشب…نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتمنمیخوام راجب دیشب حرف بزنم به نظرم هما چیز یه اشتباه بودبا اشک های جمع شده تو چشمم رومو برگردوندم و راهمو کشیدم رفتم.امروز برعکس هر روز هیچ انگیزه ای برای رویارویی باهاش نداشتم.بی توجه به اطرافم و رهامی که داشت صدام میکرد به سمت کلاس رفتم.تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم.حالم اصلا خوب نبود.از یه طرف حوصله ی نشستن تو کلاس رو نداشتم از یه طرفم دلم نمیخواست بازم با کیوان چشم تو چشم بشم.غرق افکارم بودم که مریم زد از رو شونم و گفتکجایی خانوم خوشگله؟چیزی نگفتم که آروم گفتوقت پریودته اره؟آروم لب زدمنه_پس چی شده؟اصلا رو به راه نیستی_چیزیم نیستعمیق نگاهم کرد و گفتپاشو وسایلتو جمع کن الان زنگ میخورهممنون شعورش بودم که میدونست وقتایی که حوصله ندارم نباید هی سوال بپرسه.داشتم کتابامو تو کیفم میذاشتم که زنگ خورد.زیپ کوله امو بستم و انداختمش رو شونه ام.از لا به لای بچه ها گذشتم.تو یه تصمیم ناگهانی به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادم.میدونستم کیوان شر بپا میکنه ولی دلم میخواست برم و واسه چند ساعت تنها باشم.سوار اتوبوس شدم و ایستگاه اتوبوس بعدی پیاده شدم.خدا روشکر صبح پول رو از کیوان گرفتم.حدودا یه ربع پیاده راه رفتم تا تونستم یه تاکسی بگیرم.سوار شدم و در جواب راننده که پرسیدکجا میرید؟آروم گفتمبهشت زهرانگاهی از اینه ی ماشین بهم انداخت و راه افتاد‌.چشمام رو رو هم گذاشتم و تا زمانی که ماشین توقف نکرد باز نکردم.چشم که باز کردم و با دیدن بهشت زهرا کرایه راننده رو حساب کردم و پیاده شدم.به سمت گل فروشی که همون اطراف بود حرکت کردم و با ته مونده ی پولم چند شاخه گل خریدم و رفتم سر خاک مامان.کنار قبرش نشستم و یکی از گل ها رو به دست گرفتم و شروع کردم به پر پر کردنش.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اشکام سرازیر شدن.به اسم مادر زل زدم و گفتممامان؟تو کدوم کتابی نوشتن که برادر حق اینو داره که تا مرز تجاوز به خواهرش پیش بره؟اخه کی باورش میشه که برادر آدم باعث بی عفت شدنش بشه؟مامان ازت گله دارم.این طرز تربیت کردن یه پسر نبود.کجای کارتون اشتباه کردین که پسرتون تا به باد دادن پرده خواهرش پیش رفت؟همین طور داشتم گریه زاری و شکایت میکردم که صدایی که از پشت سرم اومد باعث شد به سمت عقب برگردم.با دیدن پدر که رو زمین افتاده بود و دستش رو قلبش بود سراسیمه به سمتش دویدم.کنارش نسستم و سرش رو تو آغوش گرفتم.نگاهی به چشماش کردم که دیدم زل زده بهم.هول و دستپاچه گفتمچت شد بابا؟بریده بریده گفتکی..وان میخوا…سته بهت..تج…اوز ک..نه؟مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم که ادامه دادببخ..شید که کم کار..ی ک..ردم.مق…صر من..م نه ما..مانت که نت..ونستم در..ست تربیت..ش کنمبا گریه زاری گفتمحرف نزن پدر جون حالت خوب نیس.توروخدا آروم باشنگاهم کرد و آروم تر و بی جون تر از قبل گفتحلا…لمون کنمردمک چشماش به سمت پایین و لیز خورد و در نهایت چشماش بسته شد.هق هقم شدت گرفت.دستمو به سمت جیبش بردم و از توش گوشیشو دراوردم.شماره کیوان و گرفتم که به محض اولین بوق برداشت و گفتبله؟با گریه زاری گفتمکیوان توروخدا زودتر خودتو برسونبا داد گفتمعلوم هست کدوم گوری هستی؟ببینمت میکشمت نازنین_کیوان هر چه سریع تر بیا بهشت زهرا پدر اصلا حالش خوب نیستولوم صداش اومد پایینو جای صدای بلندشو نگرانی گرفت و گفتچی شده؟_فقط بیا کیوان سر خاک مامانیم بیا اونجا_باشهباشه اومدم.گوشی و قطع کردمو و زل زدم به بابام،مردی که از 10 سالگی هم پدرم بود و هم مادرم.دیوانه وار دوسش داشتم.کیوان هم با اون همه غرورش پدر رو میپرستید.هیچ وقت تو این حالت ندیده بودمش این باعث میشد از نگرانی حالت تهوع بگیرم.تا وقتی که کیوان برسه صد بار مردمو زنده شدمولی با هر سختی ای بود بلاخره رسید.وقتی نزدیکتر شد با گریه زاری از کنار پدر بلند شدم و گفتمکیوان بیا ببریمش دکترهولم داد سمت عقب که محکم افتادم زمین.کنار پدر نشست و نبض شو گرفت.در عرض چند ثانیه برگشت سمتم و یقه مو محکم گرفت و محکم از گلوم فشار داد و گفتچیکار کردی که اینجوری شد؟چی بهش گفتی که نفسش بند رفت هان؟نفسم دا‌شت بند میومد با کلی تلاش فقط تونستم بریده بریده بگمهی..چیبه چشماش نگاه کردم.باورم نمیشد تو چشماش نم اشک نشسته باشه.داشت نفسم میگیرفت که محکم کوبوندتم رو سنگ قبر مامان.رفت سمت بابا.کل هیکلم به خاطر برخورد با سنگ قبر درد گرفته بود.کیوان پدر رو گرفت بغلش و رو به من گفتگمشو بیا دنبالمبلند شدم و به دنبالش راهی شدم.کیوان پدر رو رو صندلی عقب ماشین خوابوند.برگشت سمت من و بی هوا محکم کوبید تو دهنم و گفتببر صدای نحس تو تا نزدم داغونت کنم.دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدای گریه زاری ام قطع بشه.نشستیم تو ماشین و کیوان با سرعت بالا شروع به رانندگی کرد.نیم نگاهی بهم انداخت و گفتنازنین مثل آدم بگو چیکار کردی پدر انقد حالش بد شده؟_هیچی بخدامن حالم خوب نبود اومدم سرخاک.نشسته بودم سر خاک مادر که دیدم صدای افتادن چیزی اومد برگشتم دیدم باباست که افتاده رو زمین._جواب سر بالا نده توله.تو باز یه کاری کردی که پدر اینجوری حالش بد شده دیگهوای به حالت اگه پدر به هوش بیاد و چیزی خلاف حرف تو بزنهچیزی نگفتم که یهو مثل برق گرفته ها به سمتم برگشت و گفتراجب دیشب که چیزی بهش نگفتی؟با ترس سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتمنه چی میرفتم میگفتم اخه؟دیگه تقریبا رسیده بودیم جلوی بیمارستان.کیوان ماشین رو پارک کرد وخیلی سریع پیاده شد و پدر رو بغل کرد به سمت در ورودی بیمارستان دوید.سوئیچ رو از جا سوئیچی برداشتم و در ماشین و قفل کردم و خودمو به کیوان رسوندم.تا به بیمارستان وارد شدیم چند تا پرستار با یه برانکارد اومدن سمتمون و پدر رو گذاشتن روش و با سرعت حرکت کردند.دنبالشون راهی شدم.وقتی به پشت در اتاق عمل رسیدیم روی یکی از صندلی هایی که اونجا بود نشستم.دیگه اصلا نا نداشتم که سر پا وایسم.بابا رو بردن تو اتاق عمل و درو بستن.یکی از پرستارا رو به کیوان گفتلطفا برای انجام دادن کارای اولیه دنبال من بیاین.کیوان سری به نشونه ی تایید تکون داد و پشت سر پرستار به راه افتاد.چشامو بستم و دیگه چیزی رو حس نکردم.وقتی چشامو باز کردم هر چقد فکر کردم نفهمیدم کجام و چرا اینجام.با دیدن پرستاری که بالا سرم بود و داشت سرممو چک میکرد تازه پایان اتفاقات اخیر یادم افتاد.خیلی سریع گفتمبابام؟حالش خوبه؟لبخندی زد و گفتفعلا که حال تو بدترهنگاهی به سرمم انداختم و گفتممیشه ببینمشش؟_نه عزیزم.صبر کن سرمت تموم شه.بعدش برادرتو صدا میکنم میاد دنبالت.هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و کیوان اومد تو.نگاهی به قیافه اش انداختم.چشماش باد کرده و قرمز بود.چرا پیرهن مشکی پوشیده بود؟با استرس گفتمکیوان؟چرا مشکی پوشیدی؟؟نگاهم کرد و چیزی نگفت.پرستار بعد از چک کردن سرم گفتیه ساعت دیگه میام سرمتو میکشم میتونی مرخص شی.و بلافاصله بیرون رفت.صدام اوج گرفتکیوان توروخدا حرف بزن.بابا چیزیش شده؟؟فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.اشکام شروع به چکیدن کردن و گفتممگه لالی کیوان؟اخم کرد و گفتدرست صحبت کن تا نزدم لت و پارت کنم.چیزی نگفتم و آروم آروم اشک ریختم.اومد بالا سرمو موهامو که از رو سری بیرون زده بود رو نوازش کرد.نگاهش کردم و گفتماز کی بی هوشم؟_الان ساعت۸صبحه.تقریبا میشه یه روز.با مظلومیت گفتمکیوان پدر حالش خوبه؟چشماش اشکی شد و گفتنهباورم نمیشد که کیوان بخواد گریه زاری کنه.منتظر نگاهش کردم که گفتمرخص شدی میریم بهشت زهرا.با این حرفش انگار قلبم از حرکت وایساد.شوک زده داشتم نگاهش میکردم که ادامه دادشوک عصبی بهش وارد شده.با توجه به حال مریض قلبش و سابقه ی سکته ی قلبی ای که داشت نتونسته طاقت بیاره.وای خدا.حتما بخاطر حرفایی که سرخاک شنیده بود اینجوری شده.با صدای بلند زدم زیر گریه.کیوان نگاهم کرد و گفتالان فقط بخاطر اینکه حالت بده بهت چیزی نمیگم فکر نکن نفهمیدم که مرگ پدر تقصیر تو بوده.از این به بعد زندگی جهنمی ات شروع میشهاصلا حوصله ی بحث کردن و تبرئه کردن خودم رو نداشتم.وقتی که پدر زنده بود کیوان میخواست اون بلا رو سر من بیاره،حالا که پدر مرده قراره چه بلایی به سرم بیاره،خدا داندنگاهش کردم و با التماس گفتممیشه موقع دفن کردن بذاری پدر رو ببینم؟اخم کرد و گفتنه اصلا فکرشم نکن._توروخدا کیوان_با من چونه نزن نازنین.کاری نکن اصلا نبرمت.دیگه تا زمانی که سرمم تموم نشده بود چیزی نگفتم.این یه ساعت به اندازه ی ۱۰ سال طول کشید.بلاخره پرستار اومد و سرممو از دستم دراورد و رو به کیوان گفتلطفا برید تسویه حساب کنید.خانم مرخص انکیوان سری به نشونه ی باشه تکون داد و رو به من گفتپاشو لباس مشکی اوردم برات.بپوش سریع بریمپرستار نگاهی بهم انداخت و گفتمیخوای کمکت کنم عزیزم؟قبل از اینکه من جواب بدم کیوان گفتنه خودم کمکش میکنم.ادامه دارد…نوشته ناشناس

Date: January 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *