توجه ( ممکن است حجم نوشته ها طولانی باشد ) این داستان کاملا واقعی است و من دارم خاطره واقعی یک بزرگوار که برایم تعریف کرده است را برای شما نقل میکنم و نه سوژه ای برای ارضای جنسی شما جور میکنم و نه فلسفه چینی غلیظ برای جمع کردن لایک و کامنت های عاقل اندرسفیه درست یادم نمیاد اما دور و برای چهار پنج سالم بود که ساکن یکی از شهرستان های اصفهان در یک خانواده پنج نفری زندگی میکردم.یه خواهر شانزده ساله و یک برادر هفت ساله داشتم که طی چندسال بعد از دست دادنشان و فقط خودم موندوم با خودم.پنج سالم شد تا اومدم دنیای اطرافم درک کنم با پسر همسایه مان آشنا شدم که شش سال از من بزرگ تر بود که به هر بهونه ای منو دم دمای ظهر که سگ هم بیرون نبود از خونه میکشید بیرون و همیشه منو توی یک بازی شرکت میداد که هیچ وقت اسمشم بهم نگفت و از هم نمی پرسید که میخوام شرکت کنم یا نه و چند سال که گذشت دیدم ای دل غافل این مارو همش میبرد پشت شمشادها و سرویس بهداشتی های عمومیش و کار مارو یکسره میکرد و ما هم عین خیالمون نبود هیچ تازه خوشمان هم آمده بود این آخر کاری خودمان پا قدم میشدیم. ما توی این کثافت تا دو سال موندیم ککمون هم نگرید و به هیچکسی هم نگفتم تا اینکه پدر تصمیم گرفت نقل مکان کنیم به شهر اراک، شهر پدری بنده که پدربزرگم در حال وخیمی به سر میبرد که تصمیم گرفتیم برای کمک به این پیرمرد به آنجا اثاث کشی کنیم. وقتی رفتیم آنجا به دو ماه نکشیده بود خواهرم بر اثر یک بیماری که الان در ذهن به یاد ندارم چی بود راهی بیمارستان شد و یادمه پدر و مادرم یه طرف دستشون به بابابزرگ و از یه طرف دیگه به دخترش یکی یه دونشون بند بود که دیگه همه ها و دایی ها وارد عمل شدن و به خودشون خیلی زحمت دادن سرپرستی بابابزرگ قبول کردند و بین خود تقسیم کردند اما این وضع تا دو هفته ادامه پیدا نکرد دیگه خواهرم تموم کرد و من باز هم نفهمیدم کی مرد کی دفنش کردند و تنها چیزی که یادمه اراک خونه داییم بود که پدر اومد پیشم و ازش پرسیدم آجی کجاست که گفت رفت پیش خدا در حالی که بغضی توی گلوش گیر کرده بود و نمی تونست جلوی من بشکنه. اما من فقط چند ثانیه فقط هاج واج نگاهش کردم و بعد مشغول بازی با اسباب بازی جدیدی بودم که تازه پدرم برایم خریده بود. حالا که فکرش میکنم ما یک اسطوره از دست دادیم چون هیچ نقصی نداشت و همیشه هم در درسش شاگرد اول بود و توی فامیل و آشنا اسمش سر زبان ها افتاده بود اما توی سن هجده سالگی با ما وداع کرد. دو سال گذشت و من داشتم زندگی عادی میکردم سرم مشغول درس و بازی بود و غیر از این دو به چیز دیگه کار نداشتم و همه منو به چشم و کلا بچه ساده و آروم سر به زیر و خجالتی میشناختند و واقعا هم همینطور بود در حدی همه سرم کلاه میزاشتند و همیشه منو تیغ میزدند و به حدی ساده بودم که یکی از پسر عموهام شبا هروقت خونشون میخوابیدیم منو با خودش میبرد روی پشت بموم و آنجا یک تخت بود که روی آن میخوابیدم و یک شب از این شب ها برای امتحانی هم که شده بود تصمیم گرفت منو دست مال کنه و میخواست واکنش منو ببینه که از قضا باز هم در مقابل این امر نکبت بار سکوت کردم و او هم به قول معروف چراغ سبز را بهش نشون داده باشم جریحه دار شد و در کارش پیشرفت دیده میشد و کم کم من شده بودم یک عروسک جنسی برای یک ذهن بیمار پر از شهوت این قضیه به گوش یکی از پسر دایی های دیگرم و پسر خالم رسید و آنها هم چون لطف زیادی داشتند به من دست به کار شدند و خودشان با استفاده از من خالی میکردند و بعد منو به سطل زباله می انداختند. هشت سال گذشت و من طی این سال ها برادرم را هم از دست دادم و چون او از دوران کودکی اش یه مشکل داشت و آن هم عقب ماندگی ذهنی با درصد شدید بود و به مراقبت خیلی بالایی احتیاج داشت و فامیل برای اینکه به پدر و مادرم دلداری بدهند همش میگفتند عیب نداره عوضش راحت شدی. بگذریم و باز در طی این هشت سال که گذشت دین اسلام به کمک من آمد یکی از پسر دایی در رابطه با آن قضیه چون پایبند مذهب بود و فکر میکرد این عملش باعث خشم خدای او میشه پس دیگه کاری به کار ما نداشت اما من همچنان مفعول بی ارزشی برای آن دو بودم که چشم روی هم گذاشتم دیدم یک جوان هفده ساله شدم با کلی فکر درگیر و افسردگی های شدید که دو سه سالی بود با آن ها دست و پنجه نرم میکردم و همین باعث شده بود که خیلی زودتر از آنچه که بفهمند من به بلوغ عقلی نسبتا بالا و کاملی برسم و خیلی از اتفاقات اطراف را به خوبی درک و تحلیل کنم و اتفاقاتی چون روی آوردن به انجمن آتئیست و حرف نزدن حرفهای های خودم به بقیه و فقط گوش دادن و خودم خودم را برای اینکه خودم آرام کنم رو به مشروبات الکلی ، سیگار و سیگاری بیارم و همین طور در درسم افت شدیدی پیدا شد و چون پدر و مادرم به این قضیه پی برده بودند و میدانستند در این چند وقت کلا آدم دیگه ای و گوشه گیر شده بودم و چون تک فرزند شده بودم خیلی این قضیه جدی گرفتند و اول خودشان شروع کردند باهم حرف زدند و پشت بندش آمدن سیل عظیمی از نصیحت ها و خاطرات عبرت آموز واقعی و ساختگی از سوی آنها و به پیشنهاد آنها مرا به مشاوره هم میبردند که دیگه توی چند ماه بود کم کم خودم را پیدا کردم و سعی میکردم تا دیگه بیشتر از این دیر نشده اوضاع را بر وقف مرادم درست کنم هر چند که دیر شده بود اما دیگه وقت افسوس نبود و باید دست بکار میشدم. بالاخره پس از تلاش هایش توانستم خودم را از این لحن زار و از دست اون دوتا بیمار نجات بدهم و مشروبات الکلی و سیگاری کنار گذاشتم اما بعضی وقت ها آن هم از روی هوس چند نخی سیگار میکشم. هنوزم که هنوزه فکرم مدام مشغوله و با کسی اون چیز های که توی دلم و ذهنم هست به کسی نمیکنی و از جمع فاصله میگیرم و در خلوت خودم مدام به این خاطره ها و کلی دری وری دیگه فکر میکنم انگار که خودم میخوام و نمیخوام هیچ وقت فراموش کنم. و جالب این جاست که در طول این دوران زندگی با هیچ دختری دوست نبودم و جرات رابطه بر قرار کردم با جنس مونث کمه. اما خیلی دوست دارم این حرف هایم را چندین سال هست در درونم حبس کردم را بریزم بیرون که حالا که فکرش را هم میکنم تمومی نداره و نمیتونم خودم را ارضای فکری و روانی کنم. به هر حال این داستان زندگی یک پسر است که با خلاصه خیلی زیاد برای شما بازگو کردم تا شما از خواندنش خسته نشید. میشه خیلی نتیجه از این داستان گرفت. اگه سوالی چیزی داشتید در خدمتم اینو هم تا یادم نرفته اضافه کنم ممکن است در طول خواندن به غلط املایی هایی برسید که پوزش میطلبم من زیاد اهل نوشتن نیستم و وقت هم نداشتم داستان را چند بار بخونم و تصحیح کنم و این که من باز هم میگم من تا جایی که امکان داشت داستان را خلاصه کردم و زیاد با حاشیه نبردم تا شما اذیت نشید. درضمن داستان کاملا واقعی است. امیدوارم از خواندن این داستان لذت کافی را برده باشید.نوشته Who am i
0 views
Date: April 20, 2019