وارث جهلساعت 5 بعدظهر بود. با اينكه ارديبهشت بود اما هوا خيلي گرم بود. كولر هم كه از صبح روشن بود. بهنام با بي حوصلگي از روي زمين بلند شد و بالش رو كه روي زمين بود با پا پرت كرد يه طرف. كسي به جز اون خونه نبود. هر روز اين موقع توي مغازه بود. پا شد و رفت دم پنجره و از پنجره بيرونو نگاه كرد. صداي بازي و سر و صداي بچه ها ميومد. پنجره رو بست و از پشت شيشه دودي به بيرون نگاه ميكرد. همه چيز تكراري بود ، ديوارا ، خونه هاي روبرو ، آسمون ، درختا. يه مشت محكم به ديواره كنار پنجره زد و برگشت و رفت به سمت آشپزخونه. زير لب با بغض به خودش ميگفت (( مثلاً امروز تولدت بودا ، حتي يه زنگ هم نزد بهت تبريك بگه )). در يخچالو باز كرد و بطري آبي از توش برداشت و شروع به خوردن كرد و بقيشو هم خالي كرد رو سرش که يهو بغضش تركيد و زد زير گريه و با فرياد گفت (( اي خدا مگه من چيكار كردم كه بايد اينطور بشه. چرا اولش نزدي تو سرم كه بفهمم دارم چه اشتباهي ميكنم. )) بعد يه گوشه نشست و سرشو گذاشت بين پاهاش و به گريه ادامه داد. چند دقيقه بعد پاشد رفت تو اتاق خواب ، داشت لباس عوض ميكرد كه چشمش خورد به يه كلاغ سياه عروسكي كه به ديوار آويزون بود. نميدونست كه اين كادو مال چه موقعيه ، فقط ميدونست از طرف اونه. نشست رو زمين و زل زد به عروسك.خودش هم نفهميد كه چطور از شيب برفي زمان سُر خورد و به شيش ماه قبل برگشت ، ……. ، آخرين روزاي آبان بود و هوا هنوز گرم بود و بهنام داشت زير برق آفتاب تو حياط فيلمبرداري مي كرد. داماد داشت ميرقصيد و دوستاش و فاميلاش دوروبرش داشتن دست ميزدن و ميرقصيدن. چون اومده بودن خونه عروس تا عروسو ببرن داشتن حسابي سنگ تموم ميزاشتن. بهنام خيلي خسته بود آخه ديشب كه حنابندون بود تا ساعت 2 داشت فيلم ميگرفت و همش زير لب خداخدا ميكرد زودتر تموم بشه و بره خونه و تخت بگيره بخوابه اما تازه بعدظهربود و هنوز اصل مراسم مونده بود. با خودش ميگفت (( خدايا غلط كردم كه توي دهات فيلمبرداري گرفتم )). سه نفر كه معلوم بود از فاميلاي داماد و عروس نيستن يه گوشه وايساده بودن و حواسشون به بهنام بود و اونم گاه گاهي بهشون نگاه ميكرد. يكيشون که خیلی زیبا بود و معلوم بود سن زیادی نداره بدجوري رفته بود تو ذهن بهنام . يه حسي بهش ميگفت كه انگار صد ساله ميشناسيش. رقص داماد تموم شد و به داماد گفت عروسو ببره داخل تا چادر سرش كنن و دوربين رو هم داد به همكارش خانم يوسفي كه با عروس و داماد بره داخل و فيلم بگيره. حياط خلوت شده بود و بهنام رفت يه گوشه حياط تو سايه نشست. همه يا رفته بودن داخل يا بيرون حياط بودن به جز اون سه نفر. يكيشون كه معلوم بود از بقيه سنش بيشتره اومد جلو و سلام كرد و رو به بهنام با عشوه زنونه اش گفت شما تهرانم ميايد فيلمبرداري؟ بهنامم پا شد و با صداي محكم گفت آره ميايم. اما بايد به اومدنش بيارزه. مكالمه بين اون دوتا با دادن كارت بهنام به اون خانم تموم شد و زنه رفت دوباره اون گوشه حياط. بهنام راه افتاد و رفت بيرون و تو كوچه وايساد. اصلاً با خودش فكر نميكرد كه اين شماره دادن مسير زندگيش رو عوض ميكنه ، اگه ميدونست كه با اين كار شيش ماهه ديگه چه بلايي به سرش مياد عمراً شماره نميداد. اما بيچاره از كجا ميدونست. چند دقيقه گذشت كه گوشيش زنگ خورد. نگاه به گوشيش كرد ، خانوم يوسفي بود.- الو ؟؟؟- سلام آقاي عباسي من كارم تموم شد ، بيا داخل وسايلو جمع كنيم.- اومدم ، خدافظرفت تو خونه عروس و وسايلو گذاشتن تو ماشينو راه افتادن كه برن خونه داماد. بهنام سرشو گذاشت رو صندلي تا يه استراحتي كنه اما پشتي صندلي خيلي داغ بود و پشيمون شد و سرشو گذاشت روي شيشه و چشماشو بست، تازه داشت خوابش ميبرد كه صداي گوشيش دراومد. شمارش 0912 بود ، با خودش گفت (( اين ديگه كيه ؟؟ )). جواب داد – الو ؟؟- سلام . حالتون خوبه؟- سلام. خوبم. شما؟- مادرم الان اومد شمارتونو گرفت ، من بهش گفتم بياد بگيره. ببخشيد كه زنگ زدم.- خواهش ميكنم اين چه حرفيه. امرتون؟- حرفي ندارم فقط خواستم صداتونو بشنوم.- مگه ميشه ؟ كارتون چيه ؟- كار خاصي ندارم. فكر كنم خودت منظورمو از زنگ زدن فهميده باشي.- حالا چرا من ؟- نميدونم اولين باره كه اين كارو ميكنم. تا ديدمت حس خوبي بهم دست داد.- منم تا ديدمت حس خوبي بهم دست داد.- پس حالا دوستيم ديگه ؟- چي بگم ، نميدونم.چند دقيقه حرف زدن كه ديگه ماشين به خونه داماد رسيده بود ، با رسيدن ماشين بهنام تماسو قطع كرد و پياده شد. بهنام و خانم يوسفي وسايلو آماده كردن و فيلم ورود عروس داماد رو گرفتن. عروسي هاي دهات خيلي شلوغ بود اما اين يكي از همه خيلي شلوغ پلوغ تر بود. يه ساعتي گذشت ، چند تا از جوونا داشتن كردي ميرقصيدن و بهنام داشت فيلمشونو ميگرفت كه يهو دوربينو گرفت پايين و مات و مبهوت به يه سمت خيره شد ، دختره بين جمعيت بود و بهنام به اون خيره شده بود ، یه مانتوی قرمز رنگ تنش بود با یه شال مشکی روی سرش و صورتشم که عین پری زیبا بود. يهو خانم يوسفي كه ديد داره تابلو ميشه گفت آقاي عباسي ؟ چت شده ؟ چرا داري اون طرفو نگاه ميكني ؟ زشته ، مردم دارن نگاهمون ميكنن. با شنيدن كلمات خانوم يوسفي بهنام به خودش اومد و گفت چيزي نيست. بيا چند دقيقه فيلم بگير من حالم زياد خوب نيست. دوربينو داد بهش و راه افتاد كه از شلوغي بره بيرون. تو شلوغي چند تا تنه ي محكم هم از چند نفر خورد. از تو شلوغي كه اومد بيرون گوشيشو درآورد و به دختره پيام داد (( بيا پشت خونه داماد كارِت دارم. فقط زود بيا )) خودش رفت پشت خونه و يكي از پاهاشو تكيه داد به ديوار و مشغول ور رفتن با گوشيش شد ، چند دقيقه منتظر موند كه دختره اومد. اولين بار بود كه داشت كامل نگاهش ميكرد. وقتي داشت قدم قدم ميومد به سمتش ، بهنام سريع پاشو پایین آورد و مثل چوب خشكش زد. با خودش زمزمه كرد (( تو كه قبلا با دختراي خوشكل تر از اين هم دوست بودي ، نترس محكم وايسا )). اما اين دختره براي بهنام يه چيز ديگه اي بود چون زيباييش ذاتي و طبيعي بود بدون حتی یه ذره آرایش. نگاهش پاك و معصومانه بود. وقتي بهش رسيد سلام داد و بهنام با مكث جوابشو داد – سلام م م م م- ببخشيد كه بهت نگفتم ميايم خونه داماد. يهويي شد.- واي وقتي ديدمت داشتم برات بال بال ميزدم.- منم فقط بخاطر تو اومدم اينجا ، آخه ما با عروس و داماد نسبتي نداريم.- پس تو خونه عروس چيكار ميكردين ؟- آخه مادر بزرگم با خانواده عروس همسايه ست ، ماهم اومده بوديم تماشا.- مرسي كه اومدي. حالا اسمت چيه ؟- نيوشا. تو چي ؟با گفتن اسمش بهنام رفت تو فكر و با خودش گفت (( كاش از خدا يه چيز ديگه اي خواسته بودم )). آخه بهنام تا چند روز قبل داشت رمان نيوشا رو ميخوند و عاشق شخصيت نيوشا توي اون رمان بود.با صداي نيوشا كه گفت (( نميخواي اسمتو بگي ؟ )) از فكر بيرون اومد و گفت – من ؟ بهنام ، يعني بهنام عباسي.- آقا بهنام خوشبختم از آشنايي با شما.- منم همينطور. خب ديگه بهتره بري ، فقط خواستم ببينمت. ممكنه كسي بياد و ما رو باهم ببينه.- آره ، برم بهتره چون ممكنه كسي ببينه به داييم بگه. فعلا اگه كاري چيزي نداري من برم ؟- باشه برو مواظب خودت باش.چند قدم دور شده بود كه برگشت و گفت – راستي دوستيم ديگه ؟- آره عزيزم دوستيم.دوباره راه افتاد و رفت. بهنام چند دقيقه همونجا موند و به اين چند ساعت گذشته فكر ميكرد. با خودش گفت (( چت شده ؟ يعني عاشق شدي ؟ )). راه افتاد و اومد تو حياط كه ديگه كسي نبود. عروس و داماد تو قسمت زنونه بودن و صداي آهنگ و دست زدن مهمونا ميومد. توي بقيه مراسم هرچي چش چش كرد ديگه نيوشا رو نديد. آخر شب وقتي مراسم تموم شد برادر داماد زنگ زد آژانس و بهنام با همكارش آماده رفتن بودن. بعد يك ربع آژانس اومد و سوار شدن. تا سوار شدن طاقت نياورد و زنگ زد به نيوشا – سلام من كارم تموم شده ، داريم ميريم اراك.- سلام. چرا حالا ميگي ؟ من تازه مامانمو راضي كردم كه با من بياد تو رو ببينيم.- جدي ميگي ؟ من كه از خدامه.- پس سر راه نزديك خونه عروس وايسين تا من بيام ببينمت.- باشه به راننده ميگم ، فقط زود باش.- باشه اومدم.بهنام رو به راننده كرد و گفت آقا اگه ميشه بريد نزديك خونه عروس ، يكي از باتري هاي دوربينم جا مونده قراره برام بيارن. خانوم يوسفي گفت چيكار داري اونجا ؟ ساعت دوازده و نيمه. بهنام جواب داد باتري بزرگه جا مونده ، و باز سريع صورتشو برد سمت گوش خانوم يوسفي و گفت سوتي نده جلوي راننده ، ميخوام يه نفرو ببينم. وقتي رسيدن اونجا نيوشا منتظر بود. خانوم يوسفي آروم رو به بهنام گفت پس بخاطر اينه ؟ بهنام پياده شد و رفت پيشش و با هم توي تاريكي محو شدن به طوري كه راننده و خانوم يوسفي ديگه نميتونستن ببيننشون. بهنام اصلا متوجه نبود كه امروز روز اول دوستي با نيوشاست ، سريع بغلش كرد و گونه ش رو با يه بوسه نم دار كرد. با اينكار بهنام ، نيوشا با تعجب گفت داري چيكار ميكني ؟ كه بهنام به خودش اومد و معذرت خواهي كرد اما حال نیوشا هم بهتر از بهنام نبود و گفت عیبی نداره و سریع لباشو چسبوند به لبای بهنام و مشغول خوردن لبای هم شدن ، چند دقيقه باهم بودن و قرار شد فردا همديگه رو توي اراك ببينن. از هم خدافظي كردن و بهنام اومد سوار ماشين شد. نيوشا هم اونجا مونده بود و رفتن ماشينو تماشا ميكرد اما نميتونست دست تكون بده چون راننده هم اهل همون دهات بود. دل كندن ازش براي بهنام سخت بود چون بدجور توي ذهن و مخش بود. خانوم يوسفي رو به راننده گفت انگار اين آقا بهنام ما عاشق شده. كه بهنام با يه دستش ضربه كوچولويي روي دست خانم يوسفي زد و گفت نگو پدر الان ميره ميگه آبرومونو ميبره. راننده كه تازه دوزاريش افتاده بود جواب داد عشق همش چرتوپرته. يه جمله خانوم يوسفي ميگفت ، يكي راننده. اين دوتا تا اراك مشغول حرف زدن بودن. بهنامم كه داشت با نيوشا اسمس بازي ميكرد. تو اسمس هاشون در مورد همديگه سوال ميكردن و از وضعيت قبل هم مطلع ميشدن. از اين كه قبلا چه كارا ميكردن. تا اراك نيوشا درباره همه چيزش گفت (( 17 سالش بود. سوم دبيرستان بود و حسابداري ميخوند )) ، يه چيزي هم گفت كه يه كمي بهنام بهم ريخت ، گفت بچه تهرانم و خونمون اونجاست. فردا ظهر هم داريم ميريم تهران.بهنام كه همه حواسش به گوشي تلفنش بود كه با تلنگر خانوم يوسفي از جا پريد – آقاي قاشُق كجايي ؟ رسيديم دمِ خونه ما. من دارم ميرم ، كاري نداري؟- اِ رسيديم؟ نه كاري ندارم. خسته نباشيد.- شما هم خسته نباشي. خدافظ.- خدافظ.وقتي بهنام وارد خونه شد سريع لباسارو كَند و پريد توي رختخوابش كه مامانش از قبل پهن كرده بود. تصوير نيوشا همش جلو چشمش بود. با اين كه خيلي خسته بود اما خوابش نميبرد. هميشه زير پنجره رو به كوچه ميخوابيد ، سرشو كه بالا ميگرفت تقريبا آسمون معلوم بود. سرش روبه بالا بود و داشت به اتفاقات امروز فكر ميكرد. قبلا هم با چند تا دختر تو عروسي دوست شده بود و بعد یه سکس کوچولو تمومش کرده بود اما امروز فرق ميكرد. از اولش تا آخرش متفاوت بود. گوشيش رو برداشت و شروع كرد به نوشتن اسمس – (( سلام نميخواد جواب بدي فقط خواستم بگم خيلي دوست دارم. خوب بخوابي ))انگار خيالش راحت شده بود. گوشي رو گذاشت كنار و چشماشو بست و وقتي باز كرد ساعت يازده صبح بود. پاشد و مثل هميشه اول پنجره رو باز كرد و يه نفس عميق كشيد و رفت توي دستشويي ، تا دستو صورتشو شست دويد تو حال به سمت گوشيش. مامانش گفت چيه ، نترس امروز جمعه ست. بهنام گفت صبح بخير مادر ، چيزي نيست ، ياد يه چيز مهم افتادم. با خودش گفت (( واي نكنه رفته باشن تهران ؟ )). گوشيشو نگاه كرد ، دوتا اسمس اومده بود و چند تا ميس كال. همش مال نيوشا بود. بدون اين كه اسمسا رو بخونه زنگ زد بهش – نيوشا رفتي تهران ؟- سلام يادت رفت آقا بهنام ؟- سلام عزيزم. كجايي ؟ زود باش.- عليك سلام. خيالت راحت غروب ميريم.- آخيش خيالم راحت شد فكركردم رفتي. تا بيدار شدم زنگ زدم.- من كه بدون ديدن تو جايي نميرم.- عمرمي ، جونمي.( بهنام اين حرفا رو از ته دلش ميزد ).- ساعت 4 ميرسيم اراك زودتر خبرت ميكنم تا همو ببينيم.- باشه ، پس فعلا خدافظ تا صبحونه بخورم.- خدافظ عشقم.نيوشا با مامانش اومدن اراك. وقتي رسيدن زنگ زد به بهنام و گفت كه ما رسيديم ميدون امام. بيايم كجا؟ كه بهنام جواب داد منتظر بمونيد تا بيام دنبالتون.بهنام آژانس گرفت و رفت ميدون امام. نيوشا با مامانش يه گوشه ميدون منتظر بودن. بازم يه مانتو آبی آسمونی كه روش گلهاي سياه كوچولو داشت پوشيده بود با يه شلوار جين مشكي و يه كمي از موهاي مشكي رنگشو ريخته بود روي صورتش. خيلي زيبا شده بود. بهنام محو تماشا بود كه ماشين ترمز كرد و سرش محكم خورد به شيشه كناريش. به خودش كه اومد به راننده گفت چند لحظه صبر كن من الان ميام. از ماشين كه پياده شد تازه درد سرشو حس كرد ، تو دلش كلي به خودش خنديد و به واكنش راننده فكر كرد كه الان با خودش ميگه اين مرده ديوونه ست.- سلام.- سلام چطوري عزيزم ؟- خوبم. تو چطوري ؟ چه خبر ؟- تو كه خوبي منم خوبم. خبري نيست جز سلامتي و دلتنگي.- منم دلتنگت بودم. ديشب همش تو فكرت بودم.- مامانت كه الان اينجا بود. كجا رفت ؟- اوناهاش داره مياد رفته بود تو سوپري آب معدنی بگيره.با اومدن مادر نيوشا سوار ماشين شدن و اومدن مغازه بهنام. مغازه بهنام يه مغازه عكاسي كوچولو بود كه دو قسمتش با يك دیوار از هم جدا شده بود ، قسمت پشتي آتليه بود و قسمت جلويي هم دفترش بود ، كل مغازه دو پله از سطح خيابون بالاتر بود و داخلش با عكساي بزرگ به شكل زيبايي تزئين شده بود. وقتي وارد شدن تا نيوشا چشمش به عكس يه دختربچه افتاد ، گفت واي چقدر نازه. بهنام گفت اين تازه اولشه. بهنام و نيوشا رفتن پشت كامپيوتر نشستن و مادر نيوشا هم روي صندلي مشتري نشست و بهنام كامپيوتر رو روشن كرد – خب درباره چي حرف بزنيم ؟- نميدونم تو شروع كن ؟- چي بگم ؟ ميخاي بهت عكسايي رو كه از مردم گرفتمو نشون بدم ؟- آره خوبه ، هم عكس ميبينيم هم حرف ميزنيم.مشغول ديدن عكسا بودن كه بهنام شروع كرد به نشون دادن عكساي خودش – واي چقدر باحالن ، اينا رو برام ميريزي داشته باشم ؟- آره ميريزم اما به يه شرط – چه شرطي ؟- توام عكساتو برام بريزي؟- اما من 7 ، 8 تا بيشتر تو گوشيم ندارم ولي قول ميدم دفعه بعد بريزم رو سي دي برات بيارم.- خب پاشو بریم اونور تا ازت چندتا بندازم.بهنام و نيوشا پاشدن و رفتن توی آتلیه و بهنام سریع چندتا عکس ازش گرفت و بازم لباشونو روی لبای هم گذاشتن ، مادر نيوشا هم سرش رو دستي صندلي بود و خوابش برده بود. حالا خوب بود جمعه بعدظهر زياد مشتري نميومد. چند دقیقه لبای همو خوردن و باز اومدن پشت کامپیوتر.يك ساعتي توي مغازه نشستن و عكساشونو براي هم ريختن. كم كم وقت رفتنشون بود. بهنام رفت مادر نيوشا رو صدا كنه. يهو برگشت و گفت نيوشا اسم مامانت چيه ؟ نيوشا جواب داد فاطمه اما ما مژگان صداش ميكنيم. بهنام صدا زد مژگان خانوم پاشين مي خوايم بريم ترمينال. با بيدار شدن مژگان سه تايي راه افتادن برن ترمينال. بهنام يه حس بدي داشت و هرچي هم به ترمينال نزديكتر ميشدن اين حس لعنتي بيشتر ميشد. توي ترمينال منتظر بودن كه اتوبوس راه بيوفته و همگي تو سالن انتظار نشسته بودن كنار هم. مژگان يه رديف جلوتر نشسته بود تا بهنام معذب نباشه – داري ميري ؟- آره عزيزم اما قول ميدم زود برگردم.- من چيكار كنم. اگه تو رو نبينم ديوونه ميشم.- پدر تازه دو روز نشده كه با هم دوستيم.- خب چيكار كنم به قول خانوم يوسفي قاشُق شدم ديگه.- كاريش نميشه كرد ، بايد برم.گوشي رو از جيبش درآورد و چند تا عكس ازش گرفت و مژگان هم از دوتاشون چندتا عكس گرفت. صداي يه نفر حواس همه رو به سمت خودش پرت كرد كه داشت داد ميزد (( پنج و نيم تهران سوار بشه )). وسايلو برداشتن و رفتن داخل اتوبوس. تا لحظه حركت اتوبوس بهنام داخل اتوبوس بود و دست نیوشا رو توی دستش گرفته بود و آخرشم با جر و بحث با شاگرد راننده پياده شد. رفت و كنار يه ستون بزرگ تكيه داد ، وايساده بود و رفتنشون رو تماشا ميكرد. نيوشا و مامانش داشتن دست تكون ميدادن اما حتي حال و حوصله نداشت براشون دست تكون بده. فقط نگاهشون كرد تا دور شدن. اومد توي سالن ترمينال نشست. تلفنش زنگ خورد ، بازم نيوشا بود – بهنام چت شد يهو ؟- چيزيم نيست برو به سلامت عزيزم. مراقب خودت باش.بدون اينكه منتظر جواب دادن نيوشا بمونه تلفنو قطع كرد و گذاشتش روي سايلنت و بعد با بي حوصلگي گذاشتش توي جيبش. با خودش ميگفت (( بدبختِ خر تو كجا تهران كجا ؟ عاشق نشدي نشدي حالا عاشق دختر تهراني شدي ؟ )) چند دقيقه كه ميگذشت يه حس ديگه بهش ميگفت (( اگه از دستش بدي چي ؟ اگه ولت كنه بره چي ؟ )). ذهنش پر شده بود از شِر و وِر. مثل ديوونه ها شده بود. سرش داشت گيج ميرفت. ديگه هيچي نفهميد،……،وقتي چشماشو باز كرد و به دور و برش نگاه كرد ، رو تخت بيمارستان بود ، يه سرُم به دستش وصل بود و يه لباس سفيد آستين كوتاهم تنش بود ، مامانش از زور خستگي سرشو گذاشته بود روي ملافه سفيد پايين تخت و خواب بود. يه بوي بدي ميومد كه بهنام ازش متنفر بود ، بوي بيمارستان. با صداي گرفته رو به مامانش گفت – مادر ….. مادر – جانم ؟ بهنام جان بهنام . .. . . . خدا رو شكر.بعد داد زد – علی بهنام به هوش اومد ، بدو پرستارو صدا كن.- من چرا اينجام ؟- حالا استراحت كن بعد بهت ميگم.- همين الان بگو ، من چرا اينجام ؟- دو روز پيش از بيمارستان زنگ زدن خونه گفتن پسرتون رو آوردن اينجا. تو ترمينال چيكار ميكردي ؟ اونجا از حال رفته بودي بعد آوردنت بيمارستان.- چي ؟ ترمينال ؟ دو روز پيش ؟ من ؟با شنيدن كلمه ترمينال تازه يادش افتاد براي چي ترمينال بوده ، سريع داد زد مادر گوشيم كجاست ؟هنوز مامانش جوابشو نداده بود كه باباش با يه پرستار خانوم اومدن تو اتاق. پرستار بهنام رو معاينه كرد و يه سري چيز ميز تو برگه نوشت و رو به باباش گفت حالش خوبه ، ديگه لازم نيست اينجا بمونه ببريدش خونه ، تا يك ساعت ديگه ميتونيد ببريدش. باباش اومد نزديك تخت و گفت – بهشت خوش گذشت ؟- بهشت براي چي ؟- پدر دو روزه كه خوابي داري تو بهشت …..مامانش پريد وسط حرف باباش و گفت حالا هم دست از شوخي بر نميداري ؟ ولش كن بچمو حالش خوب نيست. بعد در حالي كه تو يه دستش موبايل و تو دست ديگش يه كمپوت باز شده آناناس بود به بهنام نزديك شد و گفت بيا بهنام جان اينم گوشيت ، اين كمپوت رو هم بخور يه كمي انرژي بگيري ، دو روزه كه غذات سِرُمه. رو به مامانش كرد و گفت گوشي رو بده اما من اينجا چيزي نميخورم ، چندشم ميشه. گوشي رو گرفت و روشنش كرد. تا آنتن گوشي اومد 16 تا اسمس هم يهويي اومد. اسمسا رو از اول خوند (( چرا قطع كردي تلفنو پس ؟ ))(( جواب بده كارت دارم ؟ ))(( باشه جواب نده ، ما نزديك تهرانيم. ))(( سلام ما رسيديم خونه. ))(( چرا جواب نميدي ؟؟ نكنه ناراحتي از من ))(( لااقل بگو چرا ؟؟ ))…………..ديگه بقيشو نخوند و همه رو مارك كرد و حذف كرد. زنگ زد به گوشي نيوشا. مامانش جواب داد – سلام مژگان خانوم.- سلام آقا بهنام. هيچ معلوم هست كجايي ؟- داستانش طولانيه من خودمم الان متوجه شدم. نيوشا اونجاست؟ اگه اونجاست گوشي رو بدين بهش.- باشه عزيزم الان بهش ميدم. از من خدافظ.- خدافظ.با شنيدن صداي نيوشا تن بهنام لرزيد.- الو ….. الو بهنام جان – چطوري عشقم ؟ ما رو نميبيني خوش ميگذره ؟- چرا صدات گرفته ؟ چيزي شده ؟- نه چيز خاصي نيست.- من دو روزه كه همش دارم بهت اسمس و زنگ ميزنم اما تو اولش كه جواب نميدادي و از ديروزم كه گوشيت رو خاموش كرده بودي. چرا ؟- داستان داره. ميدوني من الان كجام ؟- اول جواب منو بده.- من الان بيمارستانم. از دو روز پيش كه از هم جدا شديم تو بيمارستانم.- براي چي تو بيمارست……..نيوشا داشت صحبت ميكرد كه تلفن قطع شد. تلفن بهنام خاموش شده بود. سريع روبه باباش داد زد – پدر پدر – چيه ؟- گوشيت رو بده به من.- شما باكلاسا رو چه به گوشيِ نفتيِ ما ؟- پدر اذيت نكن حالا بده كار دارم.- باشه بيا.شماره نيوشا رو با گوشي باباش گرفت – سلام. ببخشيد قطع شد ، گوشيم شارژ نداشت خاموش شد.- سلام. براي چي تو بيمارستاني ؟ زود بگو نگرانم.- هيچي فكر كنم تو ترمينال فشارم افتاده بود از حال رفتم و بيهوش شده بودم و آوردنم بيمارستان. الان به هوش اومدم.- داري شوخي ميكني ؟ دروغ نگو بهنام. بگو به جان نيوشا ؟- بخدا دارم راست ميگم.- آخه چرا ؟- نميدونم بخدا ، بعد رفتن شما اومدم تو سالن نشستم و ديگه چيزي نفهميدم.- الان خوبي ديگه ؟- آره خوبم. دارم حاضر ميشم برم خونه. رسيدم بهت زنگ ميزنم نفس.- باشه زندگي منتظرما.- خدافظ.- خدافظ.باباش گفت همش دو روز تو بهشت بودي با حورياي بهشتي دوست شدي ؟ زشته خجالت بكش. ( داشت شوخي ميكرد كه حال من بياد سر جاش. )مامانش گفت آقا بهنام پاشو يه چند دقيقه تو اتاق راه برو تا بدنت نرم بشه بتوني از پله ها بياي پايين.راست ميگفت آخه تا بلند شد كمر و زانوها شروع كردن به تلق تلوق…رسيدن خونه. مامانش رفت يه تشك تو حال پهن كرد و گفت برو اونجا بخواب.دو هفته اي از دوستي با نيوشا ميگذشت و هر روز بيشتر به هم وابسته مي شدن و از هم چيزاي بيشتري ميفهميدن. از ثانيه به ثانيه ي هم با خبر بودن. روحيه بهنام خيلي خوب شده بود. هر روز صبح از خواب بيدار ميشد و ميرفت مغازه و تا شب همش با نيوشا صحبت ميكرد. هوا هم ديگه سرد شده بود ، برگي هم روي درختا نمونده بود. همه خودشونو زير شال و كلاه و كاپشن قاييم ميكردن. سرماي شبا سوز دار بود. قرار بود دو روز دیگه خواهر خانم دایی نیوشا که اسمش سمانه بود بیاد مغازه بهنام. سمانه تازه از تهران امده بود و نیوشا یه هدیه داده بود بهش که بیاره برای بهنام. دل تو دل بهنام نبود تا اون دو روز گذشت و سمانه اومد. وارد مغازه که شد بهنام سلام کرد و بعد بدون معطلی گفت -کجاست ؟ کادوی نیوشا کجاست ؟- سلام. چقدر هولی ؟ نترس آوردمش.و نایلونی که دستش بود رو به بهنام داد و بهنام هم بی درنگ گرفتش. بعد سمانه گفت من خیلی خسته ام چون تازه از اتوبوس پیاده شدم ، باید برم اما برای عکس گرفتن حتما مزاحم میشم. و درحالی که خدافظی میکرد یکی از کارتای ویزیت بهنامو از روی پیشخوان برداشت و رفت. بهنام دست کرد داخل نایلون و کلاغ پولیشی رو از توش درآورد به همراه یه نامه از طرف نیوشا. وسطاي آذر بود که بهنام تصميم گرفت كه بره تهران نيوشا رو ببينه. دل تو دلش نبود براي پنجشنبه ، از دو روز قبلش همه چيزو حاضر كرده بود ، تا ساعت 3 نيمه شب پنجشنبه كه بليط داشت مشغول جمع و جور كردن وسايل بود ، به اندازه يك ماه وسايل آماده كرده بود. يه تيشرت خوشكل قرمز هم براي نيوشا خريده بود چون ميدونست عاشق رنگ قرمزه ، روي تيشرت يه نوشته انگليسي بود كه معنيش ميشد (( زمين جاي قشنگي نيست چون ما فرشته ايم )) ، يه شال مشكي هم كه لبه هاش با آرم ورساچه تزئين شده بود براي مژگان خريده بود.ساعت هفت و نيم صبح بود كه اتوبوس توي ترمينال جنوب تهران توقف كرد ، هوا خيلي سرد بود ، بعد از پياده شدن رفت توي سالن ترمينال چون خيلي جاي گرمي بود. توي بوفه ترمينال كه خيلي شلوغ بود منتظر شد تا نوبتش بشه ، بعد يه چايي خواست ، مسئول بوفه يه ليوان يكبار مصرف كه توش 5 تا قند بود با يه چاي كيسه اي رو بهش داد و با دست به سمت سماور بزرگ كه اونطرف بود اشاره كرد. آبجوش رو روي توي ليوان ريخت و اومد روي صندلي نشست. لبشو زد به لبه ي ليوان اما اونقدر داغ بود كه زبونش سوخت. چايي رو گذاشت روي صندلي كناريش و بهنام زير لب يه کس و شعر بابك رهنما رو زمزمه ميكرد ، عاشق آهنگاي بابك رهنما بود عشق منوتو ، توي قلبم مي مونه …. لمس دست تو ، توي قلبم مي مونهتو هستي با من ، تو روياي شبونه …. فكر تو هستم ، با اين دستاي سردمزندگي با تو بهتره ، ميخام عاشقت بمونم …. نگو حرف رفتنو ، بي تو من نمي تونمزندگي با تو بهتره ، بزار تو دنيات بمونم …. نگو حرف رفتنو ، بي تو من نمي تونمعشق منوتو ، توي قلبم مي مونه …. ادکلن دست تو ، توي يادم مي مونهروزهاي باتو ، هرگز يادم نمي ره …. وقتي تو هستي ، قلبم آروم مي گيره …..ياد چايي افتاد ، يه جرعه خورد ، سردِ سرد شده بود و قابل خوردن نبود ، با خودش گفت (( آقا بابك نذاشتي چاييمونو بخوريما ، نخواستيم )) ، پاشد ليوانو انداخت توي سطل آشغال و به سمت در خروجي ترمينال راه افتاد. زنگ زد به نيوشا و بعد سلام و احوالپرسي- من رسيدم.- بپر تو مترو بيا ايستگاه امام حسين پياده شو.- ولش من با مترو نميام. آدرس دقيق بده با تاكسي ميام.- كرايه تاكسي خيلي زياده ، تازه با مترو كه زودتر ميرسي.- نميخوام ، من سوار مترو نميشم.- باشه هرطور راحتي ، يادداشت كن. ميدان امام حسين ….- مرسي عزيزم. نيم ساعت ديگه اونجام.- بهنام نياي دم خونه. برو تو پارك سر كوچمون بشين تا من خودم بيام سراغت.- براي چي ؟- كاري به اين چيزا نداشته باش. بعداً بهت ميگم.- باشه پس ميرم تو پاركِ …. راستي اسم پاركه چيه ؟- خيام.- باشه عمرم رسيدم بهت زنگ ميزنم. باي باي- خدافظ.تاكسي گرفت و راه افتاد به سمت ميدون امام حسين. يك ساعت و نيم گذشت و تازه رسيدن به همون پاركه. راننده 19 هزار تومن كرايه از گرفت ، تو دلش به راننده فحش داد. بيخود نبود كه نيوشا گفت با مترو بيا. زنگ بهش زد و رسيدنشو بهش خبر داد. نيوشا هم گفت سه ثانيه ديگه اونجام. وقتي رسيد دويد سمت بهنام و همديگه رو بغل كردن. بهنام شروع كرده به بوسيدن نيوشا توي خيابون ، نيوشا روبه بهنام گفت زشته پدر يكي ميبينه. اين سومین بار بود كه بهنام نيوشا رو مي بوسيد ، بار اول كه تو همون دهات بود ، چه حس خوبي بود مشغول راه رفتن شدن و باهم حرف ميزدن – چرا انقدر دير رسيدي؟ من يك ساعته كه منتظر اومدنتم.- نميدونم پدر از من ميپرسي. مقصر شهر شماست كه اينقدر شلوغه.- دلم برات شده بود يه نقطه.- دل من برات شده دو نقطه.- نيوشا كجا بريم؟- بيا تا ساعت 4 بيرون باشيم تا پدرم بره سركار بعدش ميريم خونمون. پدرم شب كاره تا فردا صبح.- باشه عزيزم هرچي تو بگي.- پس بيا اول بريم يه قليون بكشيم.همه جا رفتن. دربند و تجريش و … براي ناهار رفتن يه پيتزايي نقلي تو خيابون شريعتي كه همه چيزش سفيد بود ، از ميز و صندلي گرفته تا دروديوار ، اسمشم سپيده بود. آخرش هم رفتن امام زاده صالح و زيارت كردن و دوتايي تو حياطش نشستن ، هردو خيلي خسته بودن ، ديگه هيچ كدومشون حرف نميزدن ، چند دقيقه كه گذشت بهنام رو به نيوشا كرد و گفت – مياي دعا كنيم ؟- چه دعايي ؟- از خدا بخوايم كه مارو هيچ وقت از هم جدا نكنه.- باشه فكر خوبيه.- پس هرچي من ميگم تكرار كن.- باشه.هردو دستاشونو بردن به سمت آسمونو بهنام شروع كرد به گفتن و نيوشا هم تكرار ميكرد (( خدايا به بزرگي و كَرَمت قسمت ميدم كه …….. )). بعد نيوشا رو به بهنام كرد و گفت – بهنام بايد چند تا قول بهم بديم – باشه من حاضرم.دست كرد تو كيفشو يك برگه چاپي درآورد كه روش آيه الكرسي نوشته شده بود و گرفتش بين دستاشو روبه بهنام گفت – دستت رو بزار روي اين آیه قرآن و به اين قرآن قسم بخور كه هيچ وقت تنهام نزاري.- خب شايد يه وقتي از هم جدا شديم. اينطوري كه نميشه.- خب يه كمي خودت تغييرش بده.- باشه. به اين قرآن قسم ميخورم كه بي دليل تنهات نزارم و از پيشت نرم. تو هم قول بده.- قسم ميخورم كه تا آخرين نفس همراه و كنارت باشم و بهت خيانت نكنم.چند دقيقه گذشته بود ، دعا و قول تبديل شده بود به حرفاي عاشقونه و قربون صدقه رفتن ، انگار نه انگار تو امامزاده بودنكم كم راه افتادن برن خونه. نيوشا قبلش زنگ زده بود به مامانش مطمئن شده بود كه باباش رفته. بعد نيم ساعت رسيدن جلو خونشون. خونشون يه ساختمون سه طبقه قديمي ساز بود كه ديواراش سياه و دود گرفته بود با در و پنجره هاي رنگ و رو رفته ، سيمان روي ديواره ها هم لكه لكه طبله كرده بودن ، بعضي جاها هم از زير طبله ها يه گياهي سبز كرده بود ، بهنام به شوخي گفت آورديمون حموم عمومي ؟ نيوشا گفت اِ بهنام حالا برو بالا ، فقط بي سروصدا تا طبقه سوم برو بالا. طبق گفته نيوشا توي دو طبقه اول بابابزرگ و عموش زندگي ميكردن. با هزار ترس و لرز رفتن بالا ، با رسيدنشون جلوي در هال در باز شد و مادر نيوشا اومد جلو در. بهنام سلام داد كه مژگان پريد وسط حرفش و گفت حالا بيا تو. وارد خونه شدن ، داخل خونه هم دست كمي از بيرون خونه نداشت ، بهنام همينطور حواسش به ديواراي خونه بود كه پاش گير كرد به لبه ي يه فرش كهنه و خورد زمين. نيوشا هم كه متوجه جريان شده بود اومد و دست بهنام رو گرفت و با معذرت خواهي بلندش كرد و گفت چند روز ديگه ميخوايم از اين خونه … مژگان بين حرفاش پريد و گفت بزار حالا مهمونمون بشينه بعد مفصل براش بگو. مژگان اومد جلو و سلام كرد. و بهنام بعد سلام و احوالپرسي با مامانش منتظر تعارف نيوشا بود كه بگه بفرما بشين. با تعارف نيوشا لنگان لنگان رفت و توي حال نشست و به يه پشتي كوچولو تكيه داد. با اينكه خونشون از نظر وسايل و ساير مشخصات خيلي كهنه و قديمي بود اما حس خوبي توي خونشون بهش دست ميداد. چند دقيقه توي خونه ساكت بود كه مژگان با يه پارچ شربت كه داشت با قاشق همش ميزد نزديك شد – بفرماييد آقا بهنام- مرسي زحمت نكشيد مژگان خانوم- خواهش ميكنم چه زحمتي- چه خبر؟ مادر و بابات خوبن؟- سلام ميرسونن. شما چطورين؟ خوش ميگذره؟ چيكار ميكنين با زحمتاي ما؟- ماهم خوبيم. خوب شد اومدي چون نيوشا هر روز نق ميزد بريم اراك.يهو نيوشا كه لباساشو عوض كرده بود از اتاق اومد بيرون و رو به مامانش گفت – مادر ديگه ضايعمون نكن پيش بهنام.- امان از دلتنگي- آقا بهنام نه كه خودت دلت تنگ نشده بودي. تو و مادرم امروز ميخاين منو سركار بزارين. باشه خيالي نيست.بهنام با يه ليوان شربت گلوشو تازه كرد ، خيلي طعم باحالي داشت اما هرچي فكر كرد نفهميد شربت چيه ، روبه مادر نيوشا گفت شربت چيه ؟ مژگان جواب داد بهارنارنج ، خوشت نمياد ؟ نيوشا شروع كرد مگه ميشه خوشش نياد ، شربتاي مامانه من حرف نداره.بهنام پاشد و ساكشو باز كرد و كادوي نيوشا و مامانشو داد بهشون. هردوتاشون از كادو خوششون اومد و حسابي تشكر كردن. نيوشا كه رفت تيشرتو تنش كرد كه خيليم بهش ميومد. بهنام كه ديگه خودموني شده بود پاشد و ساك به دست رفت تو اتاق و لباساشو عوض كرد و برگشت توي حال و كنار نيوشا نشست ، خيلي خسته بود ، با نوك انگشت اشارش يه ضربه به پهلوي نيوشا زد و آروم بهش گفت – من خوابم مياد.- پاشو بريم تو اتاق هم حرف بزنيم و هم يه كمي بخوابيم. پدرم تا فردا صبح ساعت 7 نمياد.- مامانت ناراحت نشه يه وقت ؟- نترس پدر من و مادرم از اين حرفا نداريم.رفتن تو اتاق ، نيوشا روي زمين دوتا بالش گذاشت و دوتايي كنار هم دراز كشيدن. دستشو گذاشت زير گردن نيوشا ، اونم سرشو گذاشت تو بغل بهنام. نيم ساعتي حرف زدن ، لباشون روی لبای هم بود ، ديگه هيچ صدايي از هيچ كدوم نميومد ، هردو مثل دوتا بچه خوابشون برده بود. بهنام با صداي مادر نيوشا كه ميگفت بچه ها پاشين شام بخوريد ، بيدار شد. نيوشا رو صدا زد و با هم رفتن سر سفره شام. سفره توي آشپزخونه روي زمين پهن شده بود. خورش بادمجون بود با ماست و ترشي. واقعاً خيلي خوشمزه و جا افتاده بود. شامو كه خوردن دوتايي اومدن نشستن جلوي تلويزيون. نيوشا همه كاري ميكرد تا بهنام حس خوبي داشته باشه ، چندتا فيلم ديدن ، آلبوم عكساي بچگيشو ديدن ، تا ساعت دو صبح بيدار بودن و ميگفتن و ميخنديدن. بيچاره مژگان كه شده بود مثل گارسون ، پشت سر هم براشون ميوه و تخمه و آب و چايي مياورد.- نيوشا بريم يه دو سه ساعتي بخوابيم چون من بايد براي ساعت 5 راه بيفتم برم اراك.- باشه عزيزم. مادر يه تشك براي منو بهنام پهن كن ما ميخوايم بخوابيم.رفتن توي اتاق و خوابيدن اما اينبار با خواب ظهر فرق ميكرد چون تا 5 صبح كه قرار بود بهنام بره فقط حرف ميزدن و درددل ميكردن.- بهنام چندتا دوستم داري؟- يه گوني دوست دارم. ( به شوخي ميگفت )- نه راستشو بگو.- خب اندازه نداره دوست داشتنم.- مثلاً چقدر؟- گير داديا. به اندازه تموم آسمونا دوست دارم.- منم به اندازه تموم عاشقاي دنيا دوست دارم.- هَي واي من. اين كه خيلي زياده.- بهنام ؟- جان بهنام ؟- نميشه نري ؟- بايد برم اما تو بايد قول بدي كه هرچه زودتر بياي اراك تا همديگه رو ببينيم.- من كه موقع تعطيلات تاسوعا عاشورا ميام.- ايول مرام نيوشا خانوم……بازم لبای بهنام روی لب نیوشا رفت……ساعت 5 بود و بهنام با صداي گوش خراش تلفنش كه از قبل تنظيمش كرده بود از خواب پريد ، لامپو روشن كرد ، به كنارش نگاه كرد ، نيوشا نبود. پاشد و به سمت هال راه افتاد ، از روشني آشپزخونه فهميد نيوشا تو آشپزخونه ست ، مژگان هم توي هال بدون پتو و بالش روي زمين خوابيده بود. بهنام وارد آشپزخونه شد و با تعارف نيوشا سر سفره نشست ، نيوشا هم با يه سيني كه توش دوتا چايي بود كنار بهنام نشست ، صبحونه رو خوردن. نيوشا زنگ زد به آژانس و بعد دست بهنامو گرفت برد توي اتاق تيكه تيكه لباساشو بهش داد تا بپوشه. يقه ي پيرهنشو خودش صاف كرد و رفت تو بغلش و با گريه گفت بهنام چرا خدا عاشقا رو اينقدر اذيت ميكنه ؟ من نميخام بري. من ميخام تا آخر عمرم پيشت باشم. بعد رو به آسمون كرد و گفت اي خدا يه كاري كن ديگه. بهنام گفت اگه خدا بخواد به هم ميرسيم. اراك تا تهران چيزي نيست اگه اون سر دنيا هم بودي مطمئن باش كه ولت نميكردم. بعد لباس پوشيدن از اتاق اومدن بيرون. مادر نيوشا هنوز خواب بود. نيوشا داد زد مادر ؟ كه بهنام گفت ولش كن بيچاره رو ، خسته بوده خوابش برده ، از طرف من ازش خدافظي كن. خدافظي هم پشت در هال با چندتا بوسه انجام شد و بهنام بازم مثل ظهر آروم از پله ها اومد پايين و سوار ماشين آژانس كه دم در منتظر بود شد. نيوشا با همون تيشرت از توي بالكن داشت نگاه ميكرد و گريه ميكرد ، دستاي لرزونشو روي نرده هاي سرد بالكن گذاشته بود. بهنام با ديدن نيوشا زنگ زد به گوشيش و گفت – نيوشا جونم – بله ؟- چرا گريه ميكني ؟ گريه نكن منم گريم ميگيره ها.- چرا گريه نكنم. خب دوسِت دارم ، مي فهمي؟- ميدونم. من از تو عاشق ترم. من از تو حالم خراب تره. پشت سر مسافر نبايد گريه كرد شگون نداره. جان بهنام ديگه گريه نكن – چشم عزيزم.- برو تو خونه ، هوا سرده. برو بخواب چون فردا ساعت 7 ميخاي بري مدرسه.- باشه عزيز دل نيوشا. باشه زندگي نيوشا. باشه اميد نيوشا. تو هم وقتي رسيدي زنگ بزن به گوشيم.- حتماً عزيزم. بابت امروز خيلي ممنون. خيلي به من خوش گذشت. خدافظ عشقم.- خدافظ.با اينكه توي ماشين گرمِ گرم بود اما بهنام مثل بيد ميلرزيد. تا رسيدن به ترمينال هزار جور فكر عجيب و غريب اومد سراغش (( نكنه همه حرفاش دروغ باشه. نكنه ايني كه نشون ميده نباشه. نكنه … ))…..- نيوشا كجا رفتي ؟- من اينجام دارم با اين خرگوشه بازي ميكنم ، بيا ببين چقدر نازه.- اَ ، عجب جاي قشنگيه اينجا كجاست ؟- اينجا حياط خونه منو توئه ديگه.- چقدر بزرگه چقدر قشنگه – اين هديه خداست به منوتو.با ترمز ناگهاني اتوبوس ، بهنام از خواب پريد و پایان روياهايي كه داشت ميديد پرپر شد. دوروبرش رو نگاه كرد ، نه از نيوشا خبري بود نه از باغ ، چه رويايي بود اما كاش بيشتر ادامه داشت. با خودش گفت (( خدايا به بزرگيت قسمت ميدم منو هيچوقت از نيوشا جدا نكني )). ديگه نخوابيد ، سرشو گذاشت رو شيشه و به بيرون خيره موند تا اراك.زمستون شده بود و هوا هم خيلي سرد بود ، بهنام و نيوشا هم ارتباطشون عين ليلي و مجنون شده بود ، هر دو عاشقِ عاشق. بهنام مشغول كار خودش بود و هر روز صبح ميرفت مغازه تا شب و نيوشا هم حسابي مشغول درس خوندن. جسمشون باهم نبود اما دلشون باهم بود. كم كم داشت محرم ميشد و ديدار نيوشا نزديك تر ميشد ، بهنام دل تو دلش نبود ، از قبل كلي براي اومدن نيوشا برنامه ريزي كرده بود و نقشه چيده بود ، ميخواست ببرش خونه و به مامانش معرفيش كنه و بگه كه ميخوادش ، با داداشش هم هماهنگ كرده بود كه برن آتليه داداشش دوتايي عكس بندازن ، قرار بود كه به يكي از همكاراي خانومش كه مثل خواهرش بود نيوشا رو نشون بده. تو اون روزها نيوشا همش امروز فردا ميكرد و ميگفت معلوم نيست دقيقا كي بيايم12 دی بود که سمانه با یه تیپ فوق العاده سکسی و یه کیسه لباس وارد مغازه شد یه مانتو پوشیده بود که چند انگشتی از یه پیرهن بلندتر بود با یه شلوار کوتاه و یه آرایش خفن و چشمای شهوتناک که آب از دهن هر مردی راه می انداخت . سمانه یه خانم 30 ساله بود که یه سالی میشد که از شوهرش طلاق گرفته بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت که اومده عکس بندازه و با راهنمایی بهنام که حسابی متعجب بود ، رفت داخل آتلیه تا آماده بشه. بعد بهنام دوربین بدست وارد آتلیه شد و بازم از دیدن سمانه شوکه شد ، سمانه یه دامن خیلی کوتاه که فقط یه مقدار از رونش رو پوشونده بود با یه تاپ که بیشتر شبیه سوتین بود پوشیده بود ، بهنام فقط میخواست زود ازین وضعیت خلاص بشه واسه همین تند تند به سمانه پوزیشن میداد و ازش عکس میگرفت تا ردش کنه بره. عکسارو که گرفت سمانه اومد کنارش و گفت – عکسارو نشونم بده.- باشه ، شما لباساتو بپوش و بیا اونور تا توی کامپیوتر ببینیشون.- نه ، همین جا نشونم بده ، میخوام اگه بد بودن دوباره بندازی ازم.- باشه.بهنام از توی مانیتور دوربین عکسارو دونه دونه به سمانه نشون داد و کم کم سمانه هم دستشو به دستای بهنام که روی دوربین بود نزدیک تر کرد و کشید روی دستای بهنام ، بهنام یه کمی خودشو عقب کشید اما سمانه جسورانه تر دستشو روی دست بهنام کشید و نوازشش کرد ،- چیکار میکنی سمانه خانوم ؟؟- کار خاصی نمیکنم ، فقط ….- فقط چی ؟؟- فقط میخوام یه ساعت مال من باشی.- چی ؟ مال تو ؟سمانه در حالی که دستشو روی کیر بهنام میکشید گفت – آره مال من. مگه چه عیبی داره ؟- من به نیوشا خیانت نمیکنم.چند دقیقه سمانه رو به بهنام التماس میکرد اما بهنام راضی نشد که به سکس با سمانه تن بده و خواست از آتلیه بیاد بیرون که سمانه با لحنی خشن گفت – کجا آقا بهنام ؟؟ مثل اینکه خیلی دلت میخواد داد بزنم و بگم این اقا میخواسته منو اینجا زوری بکنه ؟چند دقیقه گذشت که بهنام هم رام شد و شهوتش بر عشق پاکش که حالا دیگه پاک نبود غلبه کرد و خودشو به دست سمانه سپرد. لبای هم رو با ولع خاصی میخوردن و بعد چند دقیقه بهنام تاپ سمانه رو داد بالا و شورع به مکیدن سینه های درشت و نرم سمانه کرد که نرم بودنشون نشون میداد که خیلی دستمالی شدن . بهنام انگاری عشقشو فراموش کرده بود و مثل یه بچه سینه های سمانه رو گاز میگرفت و با دست دیگه ش با کسش از روی شرت و دامن ور میرفت. بهنام اومد پایین و با یه حرکت سریع دامن و شورت سمانه رو باهم درآورد و شروع به لیسیدن شکم و بالای کس سمانه کرد و کم کم رفت پایین تر و با خوردن خروسک و دور سوراخ کسش به کارش ادامه داد ، 5 دقیقه نگذشته بود که پاشد و سمانه هم شلوار بهنامو از پاش درآورد و کیر بهنام رو از کنار شرتش بیرون کشید و مشغول خوردن شد و بعد چندتا میک شورت و تیشرت بهنامو هم درآورد و دوباره مشغول خوردن شد. صدای آه و اوه بهنام همه ی فضای آتلیه رو پر کرده بود چند دقیقه که گذشت بهنام سمانه رو به پشت خوابوند و کیر گندشو که حالا سفت تر از همیشه بود رو جلوی دهانه کسش گذاشت و با یه فشار تا ته داخلش کرد و شروع به تلمبه زدن کرد ، اولش یواش یواش و بعدش با سرعت بیشتر ، سمانه هم فقط میگفت (( جوووووووووون ، میدونی چندوقته که منتظر این لحظه ام ؟؟ بکون که داره پایان جونم به لرزه می افته )) دو دقیقه نگذشت که سمانه صداش بریده بریده شد و لرزه هاش بیشتر و یدفعه یه آه بلند کشید و ارضا شد ، بهنام هم همزمان آبش اومد و توی همون حالت خالیش کرد داخل کس سمانه و سریع پاشد و خودشو مرتب کرد و رفت اونور پشت کامپیوتر نشست.چند دقیقه بعد سمانه با مانتو شلوار اومد بیرون و خوشحال ازین که به آرزوش رسیده با یه خدافظی خشک و خالی رفت و بهنام رو با عذاب وجدان ناشی از خیانت تنها گذاشت. چند روزی ازین ماجرا گذشت و خبری هم از سمانه نشد و رابطه بهنام و نیوشا هم ادامه داشت.يه روز صبح نيوشا موقع صحبت با بهنام گفت – راستي بهنام دوست داشتي من امروز ميومدم اراك ؟- آره من كه از خدامه.- اگه امروز بيام چي ؟- تو كه نمياي ، مطمئنم.- حالا تو بگو اگه بيام چيكار ميكني ؟- خب اگه بياي خودمو قربونيت ميكنم.- پس چاقو رو حاضر كن براي قربوني كردن خودت چون 3 ساعت ديگه اراكيم.- شوخي نكن. جدي ميگي ؟- آره بخدا جدي ميگم ، يك ساعته راه افتاديم.- پس چرا الان ميگي ؟- ميخواستم سورپرايزت كنم و تا اراك بهت نگم اومدم اما طاقت نياوردم و الان بهت گفتم.- من كه باور نميكنم. اگه راست ميگي قم كه نگه داشتيد با تلفن كارتي زنگ بزن تا مطمئن بشم تو راهي.- باشه فدا ، ميزنم.آره نيوشا و مامانش واقعا تو راه بودن چون يك ساعت بعد از قم بهش زنگ زد. بهنام نميدونست چيكار كنه ، خيلي هول شده بود ، یکی بخاطر دیدار نیوشا و یکی هم بخاطر خیانتی که کرده.لحظه ديدار فرا رسيد و بهنام درست همونجايي كه روز دوم آشنايي بدرقهش كرده بود نيوشا رو ملاقات كرد. چهارشنبه بود و ساعت نه و نيم شب. بهنام و نيوشا همو ملاقات كردن و بازم باهم بودن و بازم چند روز خوش براي بهنام. بهنام كه سر از پا نمي شناخت سريع دويد سمت نيوشا و اونو تو آغوش گرفت و بعد احوالپرسی با نیوشا و مامانش اونارو سوار ماشین قرضی دوستش کرد و راه افتادن ، تو راه از اتفاقات این مدت که کنار هم نبودن صحبت کردن تا به خونه دایی نیوشا رسیدن و نیوشا همراه با مامانش رفت خونه داییش و قرارشد فردا صبح بهنام بره دنبال نیوشا و باهم برن بیرون.فرداش بهنام رفت سراغ نیوشا و باهم رفتن یه سفره خونه و نشستن و بعد سفارش قلیون و نوشیدنی شروع به حرف زدن کردن ، چند دقیقه از حرف زدناشون نگذشته بود که نیوشا گفت – بهزاد یه چیزی شده که خیلی داغونم کرده ؟؟- چی شده ؟؟ نکنه برات خواستگار اومده ؟؟- نه پدر ، یه چیزایی شنیدم.- چه چیزایی ؟؟ از کی ؟؟- دیشب خانم داییم بهم گفت که بهنام به درد تو نمیخوره ، اون خائنه و تو رو اصلا دوست نداره.- چرا ؟؟ دلیل حرفاشو نپرسیدی ؟- آره ، پرسیدم.- خب چی گفت ؟؟- سمانه رو که میشناسی. خواهر خانم داییم. همون که دو ماه پیش کادوی منو برات آورد مغازه.- خب ؟- خانم داییم گفت که سمانه رفته مغازه بهنام عکس بندازه که بهنام مجبورش کرد که باهم سکس کنن. فقط میخوام بدونم که حقیقت داره یا نه ؟با شنیدن این حرفا بهنام شوکه شد و دست و پاشو وگم کرد و جواب داد (( آره حقیقت داره اما …. )) که نیوشا حرفشو قطع کرد و گفت (( بسه دیگه ادامه نده . )) و پا شد و با سرعت از سفره خونه رفت بیرون و بهنام هم بدوناین که از جاش تکونی بخوره سرشو گذاشت بین پاهاشو آروم شروع به گریه زاری کرد و کل مدت دوستی با نیوشا مثل فیلم از توی ذهنش رد شد….چشماشو باز کرد و باز به همون کلاغ عروسکی زل زد ، سه ماه و نیم از قطع رابطه نیوشا با بهنام گذشته بود و گوشی نیوشا هم هنوز خاموش بود ، خونشون رو همکه معلوم نبود کجا بردن . توی این مدت هم بهنام کلی با بهنام قبلی فرق کرده بود. پاشد و یه تیکه کاغذ برداشت و چند جمله روش نوشت و گذاشت جلوی شمعدونی توی طاقچه و از داخل کشو یه تیغ برداشت و با گفتن جمله (( نیوشا منو ببخش )) تیغ رو روی مچ دست چپش کشید … پایان نویسنده غورباقه مأیوسبهمن ماه 1391
0 views
Date: November 25, 2018