اين داستاني كه ميخوام تعريف كنم بر ميگرده به زماني كه من ترم 7 حقوق بودممن هميشه تو كلاس ته كلاس مينشستم و هيچي حواسش به من نميرفتاز خود تعريف هم نباشه 7 ترم معدلم بالاي 16 بود واسه همينم همه ميخواستن باهام دوست شن(دختر و پسر)اما خوب من دوست نداشتم با كسي دوست بشمخلاصه بگزريم يه روز كه ساعت 2 بود رفتم دانشگاه رسيدم ساعت 230 بود اما ما ساعت 3 كلاس داشتيم درو باز كردم ديدم كلاس سوتو كوره تنها نشستم ته كلاس گوشيمو در آوردم يه آهنگ غمگين گزاشتم و هندسفريمو وصلش كردمو گذاشتم تو گوشمچشامو بستم. 4 دقيقه اي گذشت و آهنگ تموم شد چشامو كه باز كردم ديدم يكي جای استاد نشسته داره نگام ميكنه. اول تعجب كردم بعدش باز چشامو بستم تا يه آهنگ ديگه گوش بدم باز آهنگ تموم شد و چشامو باز كردم ديدم اومده كنارم نشسته خواستم پاشم برم بيرون كه گفت ميشه يه سوالي ازتون بپرسم؟ گفتم بفرماييد گفت شما چرا تنها ميشينين ته كلاس؟ گفتم خوب همين جوري گفت باشه ميخواستم پاشم برم كه بچه ها اومدن تو كلاس ما رو كه ديدن همه خشكشون زد. مني كه به دخترا هم نگاه نميكردم اما حالا پيش يكيشون نشسته بودم ديدم دارن يواشكي حرف ميزنن منم ديگه نرفتم بيرون اما اون از جاش پا نشد كنارم نشست. حتي استاد كه ما رو ديد تعجب كرد. تو كلاس بوديم كه يه لحظه ديدم داره زير چشمي نگام ميكنه بهش اهميتي ندادم. اون فكر كنم ترم 4 بود. درسمون با هم يكي بود.كلاس تموم شد و رفتم بيرون ديدم هوا بارونيه من عاشق بارونم رفتم طرف پاركينگ تا سوار ماشين بشم برم خونه(من شمالي هستم اما دانشگاه تهران قبول شدم واسه همونم اونجا خونه گرفته بودم)از پاركينگ كه در اومدم ديدم همون دختره تو خيابون مونده نميدونم چه طور شد گفتم خانوم هوا بارونيه اين موقع شبم كه تاكسي پيدا نميشه(زمستان بود و معمولا ساعت 6 هم هوا تاريك ميشه)گفت آخه زحمتون ميشه گفتم بفرماييد زحمتي نميشه دي خنديدو سوار شد اونم جلو من كف كردمبعد ديدم بچه ها ما رو نگاه ميكننخونشون كرمان بوداما اون با خالش ميموند تو راه ديدم ساكت عين فرشته ها نشسته داره بيرونو نگاه ميكنه گفت ببخشيد اسمتون چيه؟ گفتمعلي رضاگفتخوشبختم منم ستاره هستمگفتم منم همين طور ستاره خانوم. بعد كه رسيديم دم در خونه خالش گفت مرسي علي آقا بعدم رفت درو زد اما كسي درو باز نكرد من هنوز نرفته بودم گفتم چيزي شده گفت انگار نيستن گفتم خوب بهشون زنگ بزنين زنگ زد و خالش گفت حاله مادر شوهرش بد شده رفتن كرج امشبم نميان تو برو خونه عمت گفتم خوب بيايين خونه منمن تنها زندگي ميكنم اولش گفت مرسي مزاحمتون نميشم گفتم شما هم مثل خواهر من اومد سوار شد موقع خونه رفتن گفتم آشپزي بلدی؟ ستاره خانوم گفت بله گفتم پس امشب بعد از چند ماه يه غذاي خونگي ميخوريم خنديدو رفتيم فروشگاه وسايل خريديم و رفتيم خونهرسيديم خونه رفتيم خونه ديدم خجالت ميكشه يه كم. گفتم ستاره خانوم گشنمونه هاگفت چشم الان واست يه شام درست ميكنم كه انگشتاتم بخوري منم گفتم ببينيمو تعريف كنيم. بعد ديدم لباس نداره يه دست از لباساي مادرم كه هر وقت ميومد پيشم ميموند دادم بهش پوشيد اونقدر خنديدم كه اشك تو چشام سرازير شد اون مثل باربي لاغر بودو تو لباس گم شده بودستاره رفت آشتزخونه منم رفتم تو اتاقمو دراز كشيدم تا خجالت نكشه نميدونم چي شد كه ديدم يكي صدام ميكنه بيدار شدم ديدم 2 ساعته من خوابيدم ديدم ستارست كه داره ميگه شام حاضرهرفتم واي آخ جونمي قيمه درست كرده بود من عاشق قيممگفتم به به عجب بويي ميادا خوش به حال شوهرت كه خانوم كدبانويي مثل تو دارهستاره گفتخوش به حال خانم شما كه خانم يه پسر خوبي مثل شماست هر 2 زديم زيره خندهبعد نشستيم كه شام بخوريمخورديم منم كه اندازه 3 نفر خوردم بعد گفتم ظرفا با منه ها اول گفت نه بعد گفت باشه منم ظرفارو جمع كردمو آماده شستن شدماوليشو كه شستم حس گرما كردم حس كردم يكي پشتمه ميخواستم بر گردم كه ديدم ستاره بغلم كردواي داشتم آتيش ميگرفتم ديدم داره گريه ميكنه دستكشارو در آوردمو دستشو گرفتم بردمش رو مبل نشوندمشو گفتم چته ستاره؟ گفت علي دوستت دارم و سرشو گزاشت رو شونه هامو باز گريه كردداشت گريه منم در ميومد كه گفتم منم دوست دارم ستارهسرشو برداشت گفت راست ميگي گفتم آره عزيزمخنديد و اومد چسبيد بهمو بوسم كرد منم در جواب بوسش كردم. ماجراي زندگيشو واسم تعريف كرد مادرو پدرش از هم طلاق گرفته بودن پدره كه معتاد شده بود و مادره هم ازدواج مجدد اينم با خواهرش ميمونده كه بعد از قبولي اومده بود تهران پيش خالشگفتعلي كسيو تا حالا دوست داشتيگفتم آرهانگار تير زدن تو قلبش گفت كي گفتم تو رو عزيزمواي باز بوسم كردگفت علي تو كه با من خيلي تفاوت داري چرا با دختراي ديگه تا حالا دوست نشديو حالا منو دوست داري?گفتم خوب عاشق نشده بودمبلند شد آب بخوره موقع برگشت نشست بغلم منم دراز كشيدم رو مبلو ستاره رو دراز كردم رو خودملبش رو لبم بود ديدم داره زبون ميزنه لبمو منم باهاش همكاري كردمو زبونمون تو دهن همديگه بود. من راستش اول قصد سكس نداشتم اما خوب ديگه داشتم حشري ميشدم ديدم پا شد لباسشو در آورد دراز كشيد رومسينه هاش كوچيك بودن سينه هاشو مالش دادم بعدم گذاشتم تو دهنم. ديدم داره شلوارمو از پام در مياره اول گفتم ستاره مطمئني با من ميخواي سكس كني؟ گفت آره مگه ما عاشق هميديگه نيستيم و بدون اينكه من حرفي بزنم شلوارمو در آورد كيرم هنوز شق نشده بوددر كل من كيرم دير شق ميشدباهاش يه كم بازي كردو گذاشت دهنش34 دقيقه اي واسم ساك زد و ديدم داره شق ميشهپا شد و نشست روم گفت خوب علي ميخوام مال تو بشم منم كه نفهميده بودم منظورش چيه گفتم تو مال مني ديگه گفت نه ميخوام پردمو بزني تا مطمئن شم دوسم داري. اول قبول نكردم چون ميدونستم كاره اشتباهيه اما به اصرارش گفتم باشه واي تا گفتم باشه باز بوسيد منوكه گفت خوب تو همين جوري دراز بكش من يه دفعه ميشينم رو كيرت گفتم باشه اول بزار يه دستمال بيارم بزارم زيرم تا خونه كثيف نشهرفتمو آوردم و دراز كشيدم با ترس نشست روشو تو يه لحظه حس كردم كيرمو دارن آتيش ميزنن واي چنان جيغي زد كه گفتم الان همسايه ها ميان خونهديدم داره گريه ميكنه بيچاره دردش اومده بود ديگه5 دقيقه اي همينجوري بوديم كه گفت علي منو دراز كش كن تو خودت تلمبه بزن منم همون كارو كردمو شروع با تلمبه زدن كردم 34 دقيقه گذشت كه ديدم داره آبم مياد گفت بريزش تو اما من درش اوردمو ريختم رو سينه هاشبعد 2 تايي رفتيم حمومو بعد از حمومم تو بغل هم خوابيديمدوستان الان اشكم مانع تايپم ميشه ادامه داستانو يه وقت ديگه مينويسم
0 views
Date: November 25, 2018