صدای در رو که شنید، به بیرون نگاهی انداخت. رضا بود که موتور رو به داخل حیاط کوچک خانه آورد. کلاه ایمنی را از سرش بیرون آورد. کلافه و سراسیمه بود. لاله سرش را از پنجره بیرون آورد و سلامی کرد. رضا نگاهی به همسر زیبایش انداخت و با صدای خشم آلودی گفت بده داخل اون سرت رو. همسایه فضول کم نداریم. لاله نگاهی به ساختمان های بلند اطراف انداخت اما چیزی نگفت. رضا کلافه به داخل آمد. همسرش لاله با یه رکابی و یه شلوار نازک به طرفش اومد و گفت امروز زود اومدی خونه. رضا گفت کارم زود تموم شد. لاله به آشپزخونه رفت. رضا روی فرش کوچک و کهنه نشست. تلویزیون را روشن کرد و کانال های مختلف را نگاه کرد. آخر سر روی کانال خبر به حال خودش رها کرد. لاله برایش چایی آورد. زمانی که استکان را گرفت ، دستش بی اختیار به لرزه افتاد. سریع استکان را کنار قرار داد. نگاهی به همسرش انداخت. همیشه زیبایش را تحسین میکرد. گاهی برایش علامت سوال بود که از بین خیلی از خواستگارهایش چرا به او جواب بله داده بود. از زبان لاله بارها شنیده بود که مردهای غیرتی و کاری رو دوست داره. رضا گاهی اوقات به خاطر اطلاعات عمومی بالاش که همیشه تو بحث ها کم نمیآورد، اعصابش به هم می ریخت. اما در کل همسرش را دوست داشت و سعی میکرد برایش بهترین ها رو فراهم کنه. نگاه همسرش تو خیابون ها را دنبال میکرد که گاهی با حسرت به دارایی ها و زیورآلات بقیه چشم میدوخت. زیورآلاتی که به کسانی تعلق داشت که نصف زیبایی لاله را نداشتند. رضا خواست تا کمی از استرس وجودش کمتر شود و به ماجرهای آن روز فکر نکند. به لاله گفت. چشم هایت را ببند. لاله با لبخندی چشم هایش را بست. با حرف رضا، چشم هایش را باز کرد. یه النگو طلا بود. خیلی زیبا بود. لاله از شوق رضا را در آغوش گرفت. سریع آن را در دستش اندخت. یه بوسه از لب های همسرش انداخت و گفت مرسی رضا . مرسی. بعد از کمی مکث گفت. از کسی به خاطرش پول قرض گرفتی. رضا گفت نه. کاسبی امروزها خیلی خوبه. من هم خیلی وقته میخواستم برات بخرمش. لاله دست رضا را گرفت و او را دوباره بوسید. بعد با لبخند ملیحی گفت. حالا که زود اومدی خونه. فکر نکنم زیاد خسته باشی. بعد به چاک سینه های درشتش نگاه کرد تا منظورش را کاملا رسانده باشد. رضا هم لبخندی زد و گفت همیشه برو رو نقطه ضعف من ها. دستش را روی یکی از سینه های لاله گذاشت و همزمان با مالیدنش، لب های یکدیگر را رها نمیکردند. طیق عادت یکی از سینه هایش را از رکابی سبز رنگ بیرون انداخت و شروع به خوردن کرد. نرمی آن را به خوبی زیر زبان خیسش حس میکرد. ناله های ظریف لاله او را بیشتر به شوق میآورد و با گازهای کوچک از نوک سینه اش ، لاله را از لاک آرامش بیرون میاورد و زبانه های شهوت را درونش شعله ور میساخت. شهوتی که به پایان وجودش رخنه کرد و بی اختیار کمربند شلوار رضا را باز کرد. تا بتواند کیرش را هر چه زودتر در دست بگیرد. کیری که در دستش به آرامی جان میگرفت و بزرگتر میشد. لاله هر بار میخواست کیر رضا را بخورد. آن را با دستش چند بار فشار میداد و رها میکرد. با این کار رضا خودش را از لاله جدا کرد و به بالشت بزرگ کنار دیوار تکیه زد تا از هنر همسرش لذت ببرد. لاله با زبانش روی کیر رضا حرکت میکرد. آن را به آرامی در دهانش فرو برد. در دهانش کیر بزرگ رضا را بالا پایین میداد و از لذت بردن همسرش ، او هم لذت میبرد. سعی میکرد کیرش را تا ته در دهانش فرو کند و رضا هم با دستانش که روی سرش قرار داشت او را همراهی میکرد. بلند شد. شلوار نازک خود را بیرون آورد. شلوار رضا را هم بیرون آورد. کس تپل اش از شورت سبز رنگش به خوبی نمایان بود. لاله رکابی اش را از تن بیرون آورد، تا تنها با شورتی آماده فرود روی کیر رضا باشد. با شورت روی کیر رضا نشست و خودش را جابه جا میکرد . با این کارش هم رضا و هم خودش را بیشتر شهوتی کرد. رضا که دیگر تاب از بدنش بیرون رفته بود. با حرکتی سریع او را از روی خودش بلند کرد و جای خودش را به او داد. شورتش را بیرون آورد در حالی که لنگ هایش با بالا بود. لنگ هایش را روی شانه های خود گذاشت و کس لاله را با کیرش باز کرد و با هر ضربه ایی ناله های لاله را بیشتر میکرد. سینه هایش با شدت ضربه ها و تکان میخورد . در آن لحظه که هر دو در اوج بودند . ناگهان در با ضربه ایی باز شد. لاله کاملا مضطرب خودش را به گوشه ایی پرت کرد و جیغ کشان بالشت را چنگ زد و آن را سپهر خود کرد. سه تا مامور روی رضا پریدند و رو را لخت محکم گرفتند. یکی از آنها تفنگی رویش نشانه گرفته بود. لاله صدایش بیرون امد و گفت . چه کار دارید به همسرم. یکی از مامورها چادری پیدا کرد و آن را روی لاله انداخت. رضا گفت چیزی نیست . ماموران او را بردند. بهش گفتند به جرم سرقت طلافروشی. مرد کت و شلواری که اخرین نفر درون خانه بود. نگاهی تیزی به لاله انداخت. زیبای اش او را تحسین میکرد. در حالی که در افکارش برایش نقشه میریخت . برای اخرین بار نگاهش کرد. خواست بدنش را هم دید بزند اما زیر چادر به خوبی پنهان شده بود. مرد با خارج شدن از خانه زیر لب گفت. این خانم باید زیر تلمبه های من بیاد. لاله بلافاصله لباس هایش را پوشید و تلفن خود را گرفت تا خودش را به اولین کلانتری برساند….پایان قسمت اولنوشته نینجا31
0 views
Date: September 12, 2019