خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد وخانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی، کوچه شهید بهرام وحیدی بود، اسم برادر شهرام، بهرام وحیدی بود که قبل از انقلاب کشته شده بود.در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.من روی پشت بام آن انباری، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم. من که تازه کلاس سوم راهنمایی را پایان کرده بودم، از شروع تابستان، پایان وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری، هیچ راه پله ای نداشت، حیاط پشتی هم نردبانی نبود، این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد، پدر شهرام را دیدم که به همراه یک آخوند جوان وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیقه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.سر شام، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است. چند روز بعد دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما شود و آنطوری که خودش می گفت، قرار بود فردا اهل بیتش () از اصفهان نیز به او ملحق شوند. چند روز بعد، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار صدای سر و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی، بدون حجاب مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام، جایی که چادرم در آنجا بود، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف آبادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالا تنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم…؛ اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم…برای مدتها، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف آبادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجف آبادي، معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود معصی جون.یک روز صبح زود، مادرم، مرا از خواب بیدار کرد و گفت برای مراسم ختم یکی از اقوام، پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم. هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از بچه های محله داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند، وآخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم، پدرم مجبور شده بود پایان شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند، تا یک شیشه، شبیه آن بیابد.پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیدم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.آن کوزه را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است، از آن کوزه آب خورده بوده روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود، فوراً حالش خوب شده بود.این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختند و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار، سالم مانده است.رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه رابطه ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض امان مرا برید، گریه زاری ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه، نسل اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.معصومه فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر، سعی کرد مرا آرام کند، مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی کسکش حروم زاده آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک، و من صدای حرف زدن حاجی کسکش حروم زاده را با زنش می شنیدم.وحشت پایان وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه زاری می کردم، آرزو می کردم ای کاش خانه خودمان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد کجا هستم صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که پایان شد صدای معصی را شنیدم که ازحاجي پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت صبح زنگ زده اند به خانه؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود بیست نفر از بچه های شهر، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است، پیکر شهدا را سپاه فرستاده، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.بعد از چند دقیقه صدای حاجی کسکش حروم زاده می آمد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی کسکش حروم زاده که صبحانه اش را خورد و بعد، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی کسکش حروم زاده خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق، وارد حیاط خانه معصی شدم، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.به آرامی به زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریباً صبح شده بود و من غیبم زده بود، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من دیشب را اصلاً نخوابیده بودند. آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم، صدای گریه زاری مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها پایان نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی ؟من که تا همین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای؟من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی، ما آنجا را چک کرديم، پدرسگ، راستش را بگو، کجا بوده ای؟من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با مصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه زاری می کنید، بعد در حالی که گریه زاری می کردم، گفتم من روی پشت بام بودم که دایی آمد و چادر مرا بررسی کرد اما دایی نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.می دانستم که جز دایی کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند. برای لحظه ای، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند؟ من در حالی که گریه زاری ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام، وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه، یک آقایی با لباس عربی کس کش به خواب من آمد و گفت چرا گریه زاری می کنی پسرم؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا، من همیشه غلام و نوکر شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه خواهند کرد، من چه کار کنم؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا، مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین سفید پر از جنازه را به من نشان داد و گفت، اینها سربازان من هستند، برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این کهبا تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود، به آقای حجتی بگوید امام حسین سلام رسانید و گفتخوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار است در خدمت من باشد.پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مامانش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.راست می گفت مادرم، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.پدرم سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه زاری به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با خانم عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای حجتی، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه، ما را در اتاق کارش پذیرفت.عمو، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای حجتی گفت، آقا، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم آقا امام حسین فرمودند، خوب پسری تربیت کردی، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه زاری می کرد…وقتی به خانه برگشتیم، من به اتاقم رفتم و خوابیدم ، اما از صدای بلند گوی ماشین بنیاد شهید بیدار شدم که داشت خبر شهادت پسر امام جمعه و بیست نفر دیگر را در خیابان ها اعلام می کرد، اما من خیلی خسته بودم، باز به خواب رفتم، طرف های ظهر بود که مادرم مرا بیدار کرد، گفت لباس های دیشبت کو، من به داخل رخت چرک ها اشاره کردم و گفتم آنها را داخل آن سبد انداخته ام. مادرم آنرا برداشت و از اتاق خارج شد، ناگاه صدای شیون و داد و فریاد بود که از اتاق پذیرایی شنیدم. آرام درب را باز کردم و به داخل سالن اصلی خانه رفتم، آقای حجتی، امام جمعه را دیدم که در اتاق پذیرایی روی زمین نشسته بود و خانه ما پر بود از آدم. تا من داخل اتاق شدم، همه جلوی پای من بلند شدند و صلوات فرستادند، من فقط یادم است که صدها نفر با هم تلاش داشتند سر مرا ببوسند…فرستنده ؟
0 views
Date: November 25, 2018