سلام….من یه مدتی هست که با این سایت آشنا شدم…گفتم مهمترین داستانم رو واستون مکتوب کنم….هر نظری که بدین من خوشحال میشم…فقط اگه خوشتون نیومد فحش ندین…جدا از همه اتفاقات تو زندگیم که زمینه شهوت داشتن….یه خاطره جالب هست که هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم کللللللی حال میکنم….اونم اتفاقیه که بین من و خانم داییم پیش اومد….پدر من پنج تا برادر داره و از همشون بزرگتره…به طوری که دایی کوچیکم 23سالشه و من22سالمهاین عموی ما پارسال تصمیم گرفت ازدواج کنه….خلاصه بعد از یه 9ماهی عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش…غروب بهمن ماه بود و هوا زود تاریک میشد….که داییم بهم زنگ زد و گفت با رفقای دوران مجردمیمون یه میتینگ گذاشته…و از من خواست تا بیام که اونشب رو با مشروب و ورق و خلاصه همه جوره کس کلک بازی دربیاریم تا صبح….زن دایی رو هم پیچونده بود خونه باباش تا ما راحت باشیم….من یه کم دیر راه افتادم و وقتی رسیدم که همه مس شده بودن….با مهمون نوازی داییم منم نشستم یه چندتا پیک زدم…از شانس بد ما همین که ما خواستیم حال بیایم عموی ما سیاه مس شده بود و ولش میکردی خیز برمیداشت واسه تگری زدن….عموم اونقدر حالش بد بود که مجبور شدیم عشق و حال رو تعطیل کنیم و همه بریم خونه هامون…همه کم کم رفتن و من زنگ زدم خانم داییم تا بیاد شوهرش رو تحویل بگیره تا ما هم بپیچیم به بازی…زن داییم وقتی اومد داییم تو اتاق رو تختش خوابش برده بود…زن داییم یه سال ازم کوچیکتره و من به اسم کوچیک صداش میزنمگفتم رویا جون اگه کاری با ما نداری ما رفع زحمت کنیم…گفت دستت درد نکنه…ما امروز حسابی شرمندت شدیماااااااگفتم نه پدر این چه حرفیه ….بلاخره اتفاق پیش میادگفت ولی بیشوخی مجبورم یه جوری از خجالتت دربیام…منم که کلا کسخلم گفتم حالا که اسرار میکنی بعدا یه شام دعوتم کن خونتونگفتم اونم به چشم ولی اللحساب که یه باید یه حالی به شما بدیم یا نه….من که از حرفاش هیچی نمیفهمیدم گفتم رویا رک و پوست کنده میگی منظورت چیه?یهو اومد نشست کنارم و دستم رو تو دستاش گرفت و بی مقدمه لبش رو گذاشت رو لبهام و منو بوسید….منو میگی ….یه سی ثانیه کلا پلک هم نمیزدم و زل زده زده بودم تو چشمای خمار رویا که خبر از یک اتفاق ناجور میداد…تا به خودم اومدم دیدم یه دست رویا از رو شلوار داره کیرم رو میماله و با یه دست دیگه داره سرم رو به سمت خودش میکشه….کلا مخم درست کار نمیکرد و اصلا نمیفهمیدم چی داره پیش میاد…حالا شهوت دیگه تا مغز استخون من هم رخنه کرده بود…صورت رویا رو تو دوتا دستام گرفتم و اون چهره مامانیش درست روبروم بود میخواستم صورتش رو به سمت خودم بیارم و با پایان وجود لبش رو بخورم..هنوز زیر چونش و تقریبا میشه گفت گردنش تو دستام بود که یاد داییم افتادم…. همون مردی که الان تو اتاق خواب بود…همون که تموم خاطرات خوب و بد زندگیم رو باهاش شریک بودم…همون که همبازیه دوران کودکیم بود…جدا از اینکه رویا خانم دایی و رفیق من بود ،اینکه شوهر داشت موضوع رو خیلی جدی میکرد و این راهی بود که اگه ادامه میدادمش رااه برگشتی وجود نداشت…خلاصه هر جور نگاه میکردم نه اسمش سکس بود نه شیطونی نه ازضا جنسی نه عشق فقط یه چیز بودنامردیمغزم داشت از این همه اشتباه منفجر میشداصلا حواسم به رویا نبود که منتظر شروع کار از سمت من بود….از حرص داشتم عصبانیتم رو با فشار به گردن رویا تخلیه میکردم ….به خودم که اومدم دیدم رویا داره دستام رو چنگ میزنو حسابی کبود شده….با صدایی خیلی اروم میگفت رضا یواش…خفه شدم..به خودم اومدم و رویا رو به سمت خودم کشیدم فشار رو از رو گردنش برداشم ولی دستام رو از رو گردنش جدا نکردم…عضلات گلوش که واسه یه لقمه هوا به هرجایی چنگ مینداختن رو تو کف دستام حس میکردم….باید انتخاب مبکردم بین نفس و شهوتدستام رو بالا تر بردم و گذاشتم رو شقیقه هاش اونقدر فشار میدادم که هر لحظه آمماده بودم سرش بترکه…آوردمش نزدیک اونقدر که بینیش چسبید به بینی منگفتم رویا این یه بار..فقط این یه بار رو فراموش میکنم هر چی که شد میذاریم به حساب حرارت جوونی ولی اگه یه بار دیگه حتی اگه حس کنم سرو گوشت میجنبه و میخوای به داییم نارو بزنی قبل اینکه داییم خبردار بششه خودم تیکه تیکت میکنمفشار دستهام به قدری زیاد بود که رویا مبگفت آخ…آخ…رضا گه خوردم فقط تو رو خدا ولم کنسریع خونه داییم رو ترک کردم و رفتم…روزهای اول خیلی داغون بودم اما کم کم به ابن فکر کردم که من تو این امتحان قبول شدم…. و حالا به خودم افتخار میکنم که شاید روزی که قرار بود روز عذاب وجدانم باشه حالا روزیه که به خودم نشون دادم یه مردم…مرد…نوشته رضا
0 views
Date: November 25, 2018