هوا خيلي گرم بود از دفتر كارم كه تو يكي از محله هاي شمال غرب شهره راه افتادم بيام سمت خونمون كه جنوب شهر بود سر ظهر بود آخه ساعت يك تا چهار دفتر تعطيل بود و بهترين موقع براي انجام كاراي عقب مونده…با ماشين پرايدم كه گه گاهي هم باهاش مسافر ميزدم راه افتادم واسه اين كه پول حسن آقا رو بدم… بيچاره حرفي نميزد اما يه ده ماهي ميشد كه قسط وامم رو نداده بودم و چون اون ضامنم بود بانك داشت از حقوقش كم ميكرد….توي راه چنتا مسافر زدم و پيادشون كردم تا اين كه يه دختري واستاده بود جلو مترو رفتم جلوتر بهش بوق زدم ديدم يه نگاه تو ماشين كرد بهش گفتم خانم كجا ميري… با صداي لرزون گفت پاستگاه…يه لبخنده كوچيكي رو لبم نشست و با سر اشاره كردم بيا اونم خنديد و امد جلو نشستيه دختري لاغربا سينهاي اناري كمري باريك وپوست گندمي كه چشماي خيلي زيباي داشت نميدونم چرا ديگه بيخيال مسافراي ديگه شدم و راه افتادم چند متري كه رفتيم دختره گفت پايه اي بريم يه چرخي بزنيم و منم كه از خدا خواسته گفتم بريم اما قبلش من يه پولي بايد به يه بنده خدا بدم وبعد هرجا خواستي بريم اونم يه من مني كرد گفت باشه همينطور كه ميرفتم سمت خونه اي حسن آقا توي راه سر شوخي دستمالي باز شد و دستامون تو دستاي هم بودجوري كه بازوم ميخورد به سينهاي سفتو اناريش كه من دستم بردم سمت روناي پاش وشروع كردم به مالوندن كه از حالتاش فهميدم خوشش امده به خودم جسارت بيشتري دادم و رفتم سمت كسش و ارم ميماليدمش كه يه دفه گفت داري تحريكم ميكني بايد ارضام كنيا با يه لحني گفت كه دوتاي زديم زيره خنده و همينجوري داشتيم حال ميكرديم…. تا اين كه رسيدم جلو خونه اي حسن اقا بهش گفتم بشين من پولو بدم و بيام رفتم زنگو زدم حسن اقا امدش جلو در پول بهش دادم و كلي تشكر كرد بعد يكم گپ زدن امدم پيشه دختره كه اسمش مريم بود و گفتم بريم و راه افتاديم توي اين فكرا بودم كه چطوري يه جا جور كنم بكنمش كه يه هو دختره افكارم رو ريد توش و گفت گشنمه پيتزا ميخوام ومثل طوطي شروع كرد به تكرار منم كه پوله كافي نداشتم به اندازهاي دو تا پيتزا گفتم من سيرم اما بريم برات بخرم …جلو اولين پيتزا فروشي زدم رو ترمز رفتم مقازه كه سفازش بدم مبايلم زنگ زد خواهرم بود ميگفت با مادر رفتيم خريد هايپر استار ميتوني بياي دنبالمون منم از زماني كه بابم مرده يه جوراي تاكسي سرويسه اونا شده بودم ….كه من با خوسحالي گفتم كه نه كار دارم و براي اين كه ببينم خونه تا كي مكانه ازش پرسيدم تا كي هستين كه گفت يه ساعت كارمون گيره و بعد مياييم ميتوني بياي منم گفتم نه مشتري دارم و با خوشحالي پيتزا رو گرفتم رفتم تو ماشين ودادم به دختره كه گفت وايستا يه جا تا بخورم منم گفتم ميريم خونه اي ما اونجا بخور…كه نزاشت به خونه برسه و تو راه همشو خورد رفتيم تو خونه و من از پشت چسبيدم بهش توپله ها كه يه ساختمونه چهار واحديه ما طبقه اي دوميم كليد انداختم رفتيم تو و به خاطر كمي وقت از همون اول شروع كردم بقل كردن ولب گرفتن كه نميزاشت و هي ميگفت چه خبرته حالا بزار خونتون ببينم اما منم بي اعتنا همين جوري داشتم لختش ميكردم وپرتش كردم روي تخت و شروع كردم به مكيدن سينه هاش ودستمم رم كسش هي ميمالديم بد جور آب كسش ره افتاده بود و انقدر حشري شده بود كه داشت به خودش ميپيچيد وكمرش يه سي سانتي از تخت امده بود بالا كيرمو نخورد منم به خاطر همين كسشو نخوردم نشستم روش كه بكنمش كيرم وگرفتم جلوي سوراخ كسش كه نميزاشت وهي ميگفت نه نكن دخترم وپرده دارم…. كه يه هو زنگه خونرو زدن بيخيال شدم گفتم شايد همسايهان و ماشينو بد جاي گذاشتم بي خيال مشغول شدم كه دوباره پشت هم چند بار زنگ زدن واز جام پريدم دختره ترسيده بود مبگفت كيه منم گفتم نميدنم كه از ايفون ديدم مادرم و خواهرم هستن ريدم به خودم و يه لحظه چشام سياهي رفت ديدم دختره اروم داره كرستشو تنش ميكنه هر ان مادرم اينا ميمودن بالا و آبرو ريزي ميشد كه سريع لباساي دختره رو دادم دستش و همينجوري لخت در و باز كردم وفرستادمش طبقه اي بالا و با صداي اروم گفتم كه تو پله هاي بالا سريع بپوش و دويدو رفتم كلي دستمال كاغذي و هر اثر جرمي بود رو تن تن جمع جور كردم و وقطي امدم جلو در واحد ديدم خواهرم ومادرم پشت درن و با عصبانيت گفتن چرا در پايين رو باز نميكردي كه ديدم نگاشون به چهرهاي عرق كرده و مضظرب خيره شد و انكاري چيزو فهميده باشن كه مادرم گفت ديدم ماشينت جلو دره زنگ زديم بياي كمك تا وسايلي رو كه خريديم بياري بالا هر كدوم دستاشون چنتا نايلون بود منم من من كنان گفتم دستشوي بودم چيزي مونده پايين بيارم مادرم گفتش اره رفتم پايين داشتم نايلونارو ور ميداشتم كه ديدم دختر با خنده جلومه منم يه نفس راحتي كشيدم و با اشاره بهش گفتم برو سر كوچه تا بيام وسايلو بردم بالا كه ديدم مامنم با دادو بيداد ميكه اين جنده لاشی كي بود رفتش پايين و پردهها رو چرا كشيدي تخت چرا انقدر به هم ريختس و هي ميگفت ميكشمت من تو اين خونه نماز ميخونم جنده لاشی مياري تو… اون ميگفتو من هم هي انكار ميكردم و راه افتادم امدم دختره رو سوار كردم كلي خنديدم و رفتيم تو پارك نشستيم اون روز ديگه سره كار نرفتم و بعدشم مادرم حرفهامو باور نكرد اما ديگه به روم نياورد….نوشته شهرام
0 views
Date: November 25, 2018