وقتی که تنهایی…(2)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل دوم_اشتباهسن از رديف سوم كاملا ديده ميشد.بنيامين جمعيت رو با خودش همراه كرده بود.تمام مردمي كه تو سالن بودن،داشتن از اين لحظات لذت ميبردن جز مناون لحظه برام چيزى جز غم نداشت چون تك تك خاطراتم با شادى مثل يك فيلم سينمايى از جلوى چشمام رد ميشد.اون لحظه بغض گلوم رو گرفته و از ترس اينكه كسى چهره درهم منو نبينه سرم رو پايين گرفته بودم چون ممكن بود هر لحظه اشكام سرازير بشه.تا اينكه صداي بنيامين از بلندگوها پخش شدنوبت يه آوازه قديمى استاى ای الهه ناز، با دله من بسازکین غم جانگداز، برود ز برمبا صداش اولين اشك از صورتم سرازير شد و روي دستم چكيد.براي لحظه اي چهره شادي،الهه ناز من جلوى چشمام به تصوير كشيده شد.ديگه نميتوستم خودمو كنترل كنم.از جام بلند شدم تا سالن رو ترك كنم.به سختي خودم به دره خروجي رسوندم و از اونجا به سمت جايي رفتم كه ماشينم رو پارك كرده بودم.چشمام پر اشك بود و بى اختيار از صورتم جاري ميشد.فقط مي دويدم تا به ماشين برسم.وقتي سوار ماشينم شدم سرمو رو فرمون گذاشتم و بغضم رو شكوندم.از مليسا انتظار نداشتم كه منو كنسرت بنيامين بياره.صدايي كه منو ياده شادي مينداخت.وقتي به در ورودي رسيديم دلم لرزيد.نمي دونستم ميتونم اونجا رو تحمل كنم يا نه.سرجام ايستاده بودم كه مليسا منو به خودم آورد_چي شده نكنه تحمل هيجان رو نداري؟منظورش رو نفهميدم.لبخندي بهش زدم و گفتم بريم.براى لحظه اى از حرفى كه زدم پشيمون شدم ولى تا كي ميتونستم از خاطراته تلخم فرار كنم؟1سال؟2سال؟تا كى؟ بالاخره بايد با اين مسئله كنار ميومدم يا نه؟اما تصميم خودمو گرفتم وبا مليسا كه دستمو ميكشيد و با خودش مي برد همراه شدم.به سمت در ورودى حركت مى كرديم.موقع رد شدن از در ورودى بنرى كه روى ديوار نصب شده بود نظرمو به خودش جلب كرد.روش نوشته شده بود اگر هيجان برايتان خوب نيست وارد نشويداينجا بود كه معني حرف مليسا رو فهميدم.ولى بايد براى من مينوشت اگر غم برايتان خوب نيست وارد نشويد‏_بنيامينبن درو باز كن.صداي مليسا بود كه همزمان با صدا كردنم با دستش به شيشه ضربه ميزدسرمو از روى فرمون برداشتم و در رو براش باز كردم.سوار شد و گفت_يهو كجا رفتي؟_بيخيال_گريه كردي؟چرا چشمات قرمزه؟_هيچي نيست.فقط حالم خوب نيست.سيگاري روشن كردم و به سمت خونه مليسا حركت كردم._چي شد يهو؟تو كه حالت خوب بود؟_مليسا خواهشا به من كارى نداشته باش.از دستم ناراحت شده بود و اينو ميشد تو چهره اش خوند ولي من بايد از دستش به خاطر امشب ناراحت ميشدم نه اون.گرچه كار از كار گذشته بود و افكارم بهم ريخته بود.حتى كام هاى عميقم از سيگار هم جوابگو اعصاب خرابه من نبود._بنيامين يواشتر بروبا صداى مليسا كمى از سرعتم كم كردم.ديگه به خونش نزديك شده بودم و بايد هرچه زودتر ازش خداحافظى ميكردم._بن شب اينجا پيشه من بمون حالت اصلا خوب نيست._چيزى نيست خوبم_اما…روبروى برجى كه مليسا زندگى ميكرد نگه داشتم و گفتم_خوبم.شبت بخير_باشه،مواظب خودت باش خداحافظ_خداحافظبعد از خداحافظى به سمتم خونم حركت كردم.خونه اى كه جز تنهايى كسى منتظرم نبود.تنهايى كه چند سالى بود كه باهام هم خونه شده بود و مثله يه يار باوفا هميشه كنارم بود و تركم نميكرد.اولين كارم بعد از رسيد به خونه رفتن به سمت قرص هاى اعصابى بود كه خيلى وقت بود مصرفشون رو كنار گذاشته بودم ولى امشب بهشون نياز داشتم.قرصهايي كه بعده رفتن شادى بهم آرامش ميدادن.بعد از خوردن قرص ها روى كاناپه دراز كشيدم.بدون اينكه حتى لباسامو در بيارم.اتفاقات امشب جونى تو بدنم نذاشته.كاش اين شب،شب آخر زندگيم باشه_بن،بنيامين؟صداى آرش بود كه صدام ميكرد و تكونم ميداد.چشمامو باز كردم.چهره نگران آرش و مليسا كه ترس و وحشت ازش موج ميزد رو به روم بود.آرش_خوبى پسر؟فكر كردم مردى بايد بيفتم پيه ورثت.مليسا جان برو يه ليوان آب بيار اين بچه كوفت كنه.مليسا از حرف آرش خندش گرفته بود،اما هنوز نگرانى و اضطراب تو صورتش موج ميزد.با تعجب گفتم_شماها اينجا چيكار ميكنين?_ديشب حالت بد بود،صبحم زنگ زدم گوشى رو بر نداشتى،سركارم نرفته بودى.نگرانت شده بودم.مليسا دلخورانه حرفاشو رو زد و به سمت آشپزخونه رفت ._چيكار من دارين شماها؟مگه ساعت چنده؟آرش_12ظهرباورم نميشد كه خواب مونده باشم.مات و مبهوت مونده بودم كه ياد قرار امروز افتادم.رو كردم به آرشو گفتم_آرش قراراى شركت رو چيكار كردى؟آرش_كنسلشون كردم گذاشتم واسه فردا.خيالم راحت شده بود.اگه آرش نبود شايد زندگيم اين نبود._خب ديگه من برم.شركت كسى نيست._كجا آقا آرش تازه شربت آوردم.مليسا بود كه از آشپزخونه با يه سينى شربت به سمتون ميومد.آرش از جاش بلند شد و كفت‎_نه ديگه رفع زحمت كنم.مواظب اين بنى ما باش اگه بميره من بدبخت ميشم.صد بار گفتم يه وصيت نامه بنويس و همه چيزتو به نامم كن تا اينقدر نگرانت نباشم ولى كو گوش شنوا.مليسا_إإإآقا آرش نگين اين حرفارو.امروزم پيشش ميمونم تا خيالم راحت باشه.من_نميخواد مليسا خوبم.برو به كارت برسآرش_غلط كرده.حتما پيشش بمون.من_آخه به تو چه؟آرش_بچه من تو رو تر و خشكت كردم،به فكر خودت نيستى به فكر من باش.پس فردا اتفاقى واست بيوفته،من بدبخت ميشم.من_خب حالا.پسره كولى.برو شركت كسى نيست.آرش_بيا اينم جا دستت درد نكنشه.من برم خداحافظ.آرش دستى تكون داد و به سمت در خروجى رفت.مليسا كه از حرف زدن من و آرش خنده اش گرفته بودبا آرش رفت كه تا دم در همراهيش كنه.با رفتن مليسابراى لحظه اى تنها شدم.اولين بار بود كه تو اين چند سال حس ميكردم براى كسى مهمم.احساس خوبى بود،احساسى كه بعد چند سال در درونم بوجود اومده بود._به چى فكر ميكنى؟صداى مليسا منو از افكاره پريشونم بيرون كشيد._هيچىمليسا به سمتم اومد و خودشو رو كاناپه اى كه روش دراز كش افتاده بودم،جا كرد._بنيامين نميخواى بگى ديشب چى شد؟چرا حالت بد شد آخه؟نميدونستم چي بگم.شايد گفتنش لازم نبود.به صورتش نگاه كردم و گفتم_هيجى،مهم نيست._باشه،اگه دلت نميخواد بكى نگو.فقط بدون صبح خيلى ترسونديم._ببخشيد،صداى تلفنو نشنيدم._اشكال نداره عزيزم.لبخندى زد و صورتش رو به صورتم نزديك كرد و لباشو روى لبام قرار داد و محكم فشار داد.لباش مثل هميشه داغ بود و گرميش رو ميشد حس كرد.دستامو روى گونه هاش گذاشتم و لباش رو از لبام جدا كردم.نگاهمو به صورتش دوختم و گفتم_واسه همه چي كه بهم دادى و گرفتى ازت ممنونم.مليسا لبخندى زد و گفت_منم ازت ممنونم عزيزم.از بعد آشناييمون تونستم با خيلى از مسائل زندگيم كنار بيام.دليلشم تو بودى.لبخندى زدمو گفتم_هرچى باشه زخمامون يكيه.ميتونيم همه درك كنيم_آره راست ميگىسرش رو بوسيدم و از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم._كجا؟؟؟؟_حموماينو گفتم و واردحموم شدم و در رو قفل كردم چون دوست نداشتم مليسا مزاحم بشه.آب سرد رو باز كردم و چند دقيقه اى زير دوش ايستادم.سردى آب توى بدنم نفوذ كرده بودشايد سردى اين آبحالمو جا بياره ولى بايد روزگار حالمو جا بياره ‎نه آب سرد._بن،بنيامينصداى مليسا كه از پشت در صدام ميكرد_بله_بن سريع بيا بيرون،زنگ زدم ناهار آوردن._صبر كن اومدم.شير آبو بستم و از حموم بيرون زدم و لباسمو تنم كردم.مليسا،آشپزخونه بود و داشت ميز رو آماده ميكرد.روى صندلى نشستم و گفتم_رستوران زحمت كشيدهدستش درد نكنه._إإإ،بد اخلاق.از صبح نبودم كه واست غذا درست كنم._شوخى كردم بشين بخوريم تا سرد نشدهمليسا صندلى روبه روم عقب كشيد و نشست._بن نميخواى بگى ديشب چى شد.نمى دونستم بگم يا نه،شايد با گفتنش پيشه خودش ميگفت چه آدمه ضعيفى‎‏‏ولى نه مليسا اينجورى نبود.بالاخره دلمو به دريا زدم و گفتم_راستش ديشب ياد شادى افتادم.من از اون صدا و آهنگ ها خاطره هاى خوب و بد دارم.هر آهنگى كه ميخوندمنو ياده شادى مى انداخت.ياد سفرمون به شمالياد جاده شمال.آخه همش با اين صدا سپرى شد.آخرين لحظه هايى كه با شادى بودمم همين صدا بود كه تو گوشم آواز ميخوند.مليسا ديشب پایان خاطراتمو زنده كردى.مليسا داشت مات و مبهوت منو نگاه ميكرد.نميدونست بايد چى بگه. ترجيح دادم حرفامو ادامه بدم_بعد رفتن شادى جنون گرفته بودم.كارم به آسايشگاه روانى كشيده شد.2ماه آسايشگاه بسترى بودم.سيگار كشيدنمم از آسايشگاه شروع شد.براى اولين بار سيگار رو از يكى از مريضاى اونجا گرفتم و كشيدم.در كنار بوى بد و سرفه هاش،بهم آرامش ميداد.بعد از اون سيگار شد همدمم.شد يادگارى شادى.اون روزا فقط آرش كنارم بود.هر روز بهم سر ميزد و به كارام ميرسيد.ديگه جونى براى ادامه دادن حرفام نداشتم.اونقدر ناراحت بودم كه حتى نفهميدم چى گفتم ولى حس سبكى ميكردم._بن بازم بگو.هنوز تخليه نشدى.بگو نزار تو دلت بمونه.تشويق مليسا براى ادامه دادن برام جالب بود.نمي دونستم كارش از سر دلسوزيه و يا دوست داشت بيشتر از من بدونه.آخه تو اين 1سال خيلى كم از گذشتم باهاش صحبت كردم.با اين حال ادامه دادم_به آرش سپردم كه خونه و ماشينمو عوض كنه.هرچى كه بو و ياده شادى رو ميده عوض كنه.شايد اينطورى درد نبودش رو كمتر حس ميكردم.آرشم تمامه كارا رو انجام داده بود.بعد مرخص شدنم چيزى از شادى تو زندگيم نبود.حتى عكسامون رو هم آرش جمع كرده بود.تنها چيزى كه هنوز ياده شادى رو برام زنده ميكرد سى دى آهنگى بود كه بعد از فروش ماشين آرش تو خونه گذاشته بود.اون روز سى دى رو شكوندم چون حتى سى دى اون خواننده منو ياده شادى‎ ‎مينداخت.از اون موقعه تا ديشبم اين صدا رو نشنيدم تا اينكه تو…مليسا تحت تاثير حرفام قرار گرفته بود.سرشو پايين گرفت و گفت_ببخشيد بنيامين،ميخواستم اولين سال آشناييمون خاص باشه و خوش بگذرونيم اما خراب كردماز حرفش شوكه شدم.اصلا حواسم نبود كه يه ساله از دوستيمون ميگذره.با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم_من اصلا يادم نبودخنديد و كفت_ميدونم يادت نبود ولى ديشبو برات خراب كردم._آره ولى انتظار نداشتم اين روزو يادت باشه_ديگه ديگه.غذاتو بخور.از دهن افتاد.هنوز تو كارش مونده بودم.حرفش برام غير منتظره بود.خيلى غير منتظره بود.اينا نشون دهنده ى….ادامه دارد…‏ ‏ ¤¤¤¤¤¤سلام و درود فراواناز اينكه وقت گذاشتين و داستان رو مطالعه كرديدبسيار سپاس گذارم.از اينجاى داستانوارد زندگى پر فراز و نشيب بنيامين ميشيم.زندگى اى همراه با سختى ها و رنج هاى فراوان.به هرحال اميدوارم نظرتون رو جلب كرده باشم و داستان مورد پسندتون بوده باشه.شاد باشيد و پيروزنوشته بنیامین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *