سلام. . .این خاطره مربوط به یكم پیشه . .. اما زیاد سكسی نیست ولی خوب می نویسم دیگه گیر ندید و اينكه خواهش مي كنم من و مورد حمله قرار نديد من ادعاي داستان نويس بودن نمي كنم اينم يه خاطرس خيلي وقت پيشا نوشتمش به يه سري دلايل الانم همين طوري مي خوام بذارمش اينجا مي دونم كه ناراحت نمي شين و شايد خوشحال هم بشين اما اولين و آخرين داستانمه …خیلی وقت بود به پدرم میگفتم برام تلفن همراه بخره اما همیشه می گفت تلفن برای . . . ( خودتون می دونید دیگه بهانه ی .. . .) حتی وقتی می خواستم با هفتگی هام كه پس انداز كرده بودم ایرانسل بخرم پدرم نذاشت گفت هر وقت لازم باشه خودم برات خوبشو می خرم . .گذشت تا اینكه داییم می خواست بره سربازی . . . موقع رفتن نمی دونم چی شد كه حرف به اونجا كشید اما من از داییم خواستم كه تا وقتی نیست گوشیشو بده به من اونم قبول كرد اما گفت قبضش از 40 هزار تومان بگزره خودت باید بدی منم قبول كردم .. . داییم اختلاف سننیش با پدرم خیلی زیاده اما خیلی سنگینه به خاطر همین وقتی گفت كه تا من میام گوشیم دست پری بمونه پدرم دیگه مخالفت نكرد . .یك هفته گذشته بود یكی از دوستایه پدرم (دوست خانوادگی) با خانوادش اومدن خونه ی ما یك پسر دارن 18 سالشه اسمش بابكه هیچ احساسی نسبت بهش ندارم . . ساعت 8 اینا بود كه یكی از دوستام زنگ زد به گوشیم گوشیم روی تلوزیون بود وقتی جواب دادم دوسته پدرم گفت بلاخره برای پری هم گوشی گرفتید این قد اصرار می كرد )آخه ما خیلی رفت و آمد داریم من بهش میگم دایی ( مادرم گفت نه گوشیه داداشمه چند وقتی داده بهش. اونقدر لجم گرفت كه داشتم می مردم با خودم می گفتم حالا حتماَ باید می گفتی . . تو همین حرفا بودن كه چرا ؟ ؟مگه خودش كجا رفته . ؟ . . .منم رفتم گوشیو گذاشتم تو اتاقم و رفتم سرویس و يه سر هم به غذا زدم (به دستور مامي) وقتی اومدم دیدم بابك رفته تو اتاقم و داره با كامم ور میره . .اینكه وارد شده بود برام سوال بود آخه رمز گذاشته بودم رفتم تو اتاق دیدم رفته تو فولدر عكسام و داره اونا رو نگاه می كنه عكس خاصی نبود دیگه نهایتش با بلوز و شلوار بود كه همون موقع هم بلوز و شلوار داشتم بهش گفتم بابك خان نمی گید شاید خصوصی باشه اصلاَ چطوری وارد شدید گفت برای ادمین رمز نگذاشته بودید از اونجا وارد شدم نفهمیدم چی گفت اما نمی خواستم كم بیارم گفتم جداَ گفت آره اونقد دلم می خواست بپرسم چطوری میشه واسش رمز گذاشت اما نمی شد، پرسیدن برابر ضایع شدن بود . . گذشت و اونا رفتن ساعت 12 اینا بود که دیدم برام اس ام اس اومد یک اس ام اس سر کاری بود .. پیام دادم شما ؟ جواب نداد . همین طور لطیفه می فرستاد یک بار زنگ زدم بهش اما قطع کرد منم گوشی و گذاشتم رو ویبره و خوابیدم صبح داشتم پیاماشو می خوندم دیدم یک پیام داده . .دوست دارم . .شب بخیر پریا . . .مطمئن شدم که منو میشناسه اما یعنی کیه؟؟؟ تو راه رفتن به کلاس از یک تلفن کارتی با کارت دوستم بهش زنگ زدم گفت بفرمایید . .الو… لالي …. (ادامشم یک چیزایی گفت اما من سانسور می کنم)فهمیدم بابکه . . همون روز بعد از ظهر برام یک اس ام اس فرستاد خوفی کوچولو . . منم نمی دونم چی شد لجم گرفت یک پیام دادم خودت کوچولویی بابک خان .. چند ثانیه بعد یک پیام داد باید می فهمیدم مزاحمه تو بودی . .منم پیام دادم خودت مزاحمی . .. نمی دونم چی شد بحثمون ادامه پیدا کرد تا من گفتم خرجم زیاد شد بابای، اونم گفت الان بهت زنگ میزنم تا خواستم پیام بدم بگم نه دیدم زنگ زد برداشتم گفتم سلام . . گفت خوب حالا بگو گفتم چی بگم گفت بگو دوستم داری من گفتم بروو وو …گفت اگه دوستم نداری چرا دیشب اونجوری بهم نگاه می کردی می دونم دلت می خواست پاشی بپری تو بغلم . . .گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه . . همین طور صحبت ادامه پیدا کرد تا مادرم صدام زد پری بیا بهم کمک کن می خوام شام و آماده کنم منم خداحافظی کردم . . .قبل از خداحافظی گفت ساعت 12 بهت زنگ میزنم . .منم مخالفت نکردم نمی دونم چی شد منه بی حس از ساعت 1130منتظر بودم که بهم زنگ بزنه اون شب تا ساعت 3 با هم حرف زدیم دیگه کم کم همه چی می گفتیم . . .از شوخیه هاي مزخرف تا فحشاي عوضي و گه و …گذشت تا اینکه پدرم یک شب گفت پس فردا میریم باغ حمید اینا (دوستش ) تا حالا چند باری رفته بودیم باغ خوبی دارن اون شب که داشتم با بابک صحبت میکردم گفت به محض این که ببینمت بوست می کنم منم گفتم نمی تونی اونم گفت شرط می بندیم اگه تا شب که اونجاییم بوست کردم هر چی من بگم اگه نتونستم هر چی تو بگی منم قبول کردم .. .صبح داشتیم میرفتیم درب خونه ی اونا تا از اونجا بریم رسیدیم اونجا پدرم رفت زنگ زد دوستش هم درو باز کرد گفت داریم میایم پدرم رفت بالا کمک کنه وسایل ها رو بیارن مادرم هم رفت بالا نمی دونم چرا یک دفعه دیدم درب ماشین باز شد نگاه کردم دیدم بابک کنارمه سرش و آورد به طرفم فهمیدم می خواد بوسم کنه دستمو گذاشتم رو صورتم و خودمو کشیدم اون طرف سریع از در اون وری پیاده شدم . ..بهم نگاه کرد گفت شانس آوردی . . .که یک دفعه همه با هم اومدن پایین و همه ی وسایل و گذاشتن تو ماشین ما از مادرم پرسیدم مگه ماشین خودشونو نمی یارن گفت نه با این وضع سهمیه بندی چرا الکی دوتا ماشین و ببریم کلی بنزین هدر بره .. . من نشستم تو ماشین بعد دیدم بابک هم سریع نشست منم دو باره از اون در پیاده شدم دیدم مادرم گفت چرا پیاده شدی گفتم من می خوام اين طرف بشینم بیاید شما بشینید اونم اومد نشست . .. تازه راه افتاده بودیم که بابک گفت دایی این دربه این وری رو قفل کنید پدرم گفت چرا گفت آخه رو به خیابونه یک دفعه یکی می پره بیرون یک موقع می بینی تصادف بشه بابامم گفت ما که بچه نداریم (منم کیف کردم ) . .. رسیدیم اونجا تا ظهر داشتیم موش و گربه بازی می کردیم من همش سعی می کردم جایی باشم که همه هستند یک ساعت بعد از ناهار گفتم مادر کیفم و دادم بهتون چی کارش کردید گفت گذاشتم همونجا رویه درخت منم یک نگاه کردم دیدم بابک نیست یواشکی رفتم که کیفمو بیارم رسیدم به کنار درختی که کیف اونجا بود یک دفعه بابک پرید جلوم خواستم برگردم دستم و گرفت و محکم صورتمو بوس کرد منم دیگه تسلیم شدم گفتم خوب تو بردی حالا ولم کن اونم ولم کرد برگشتم رفتم پیش مادرم بابک هم اومد ولی همش بهم می خندید چند لحظه بعد پدرم گفت بابک بیا برو یکم آب از چشمه بیار اونم گفت پری تو هم بیا بریم بعد ابرو هاشو بالا پایین انداخت بعد مادرم گفت آره راست می گه تو هم برو تو که از صبح همین جا بودی هیچ جا نرفتی منم بلند شدم با هم راه افتادیم تا چشمه 20 دقیقه راه بود وسط راه بابک دستمو کشید منو برد به طرف داخل یک باغی اونجا علف های بلندی داشت منم یکم مقاومت کردم اون بازومو ول کرد گفت بچه شدی زدی زیر حرفت منم بهم بر خورد گفتم خوب می خوای چی کار کنی گفت یک کاری که نه به تو بد بگزره نه به من . . . گفتم چه کاری . .؟ دستشو به طرفم دراز کرد و دستم و گرفت ، من و كشيد تو باغ ظرف آبی که دستش بود انداخت اون ور بعد دستشو انداخت دور کمرم گفتم بابک نه . .. گفت اگه بهت بد گذشت بعد بگو . .گفتم بابك نمي خوام ولم كن ، گفت دراز بکش رو زمین ديگه نمي كشمت نترس ، گفتم بابك توروخدا ولم كنم ديگه داشت گريم مي گرفت ، گفت به خدا كاري نمي كنم فقط مي خوام بوست كنم گفتم خوب همين جا بوس كن گفت نه لپ كه نمي خوام بوس كنم گفتم تو رو خدا ولم كنه من غلط خوردم من بچه ام، كم آوردم ولم كن بذار برم اونم گفت درواز بكش 5 تا بوست مي كنم بعد برو در غير اينصورت اگه خودم دازت كنم ديگه بي ديگه منم گفتم به جون مامانت قسم بخور كه بعدش ولم مي كني اونم گفت باشه منم نشستم رو زمين گفتم خوب بيا بوس كن گفت نه دراز همون طور كه پاهام و تو سينم جمع كرده بودم موقع نشستن دراز كشيدم اونم نشست كنارم دستامو گذاشته بودم رو سينم زير گردنم اونم آروم لباش و آورد بذاره رو لبم كه من صورتمو چرخوندم گفتم احمـــــــــق خواستم بلند بشم كه محكم من و گرفت پاشو انداخت روم گفت بذار بوس كنم گفتم لب نه اونم گفت باشه خودت خواستي ، به زور من و از پشت بغل كرد خيلي قوي بود اصلاً نمي شود مقاومت كرد هركاري كردم نشد من و چرخوند به پشت و خودش و محكم بهم چسبوند منم ساكت بودم و فقط تلاش مي كردم كه فرار كنم تو يه لحظه دستام و گرفت كاملاً من و مهار كرد هرچي زور مي زدم حتي تكون نمي تونستم بخورم ديگه اشكم در اومد شروع كردم به التماس ، اونم گفت بوسم و بده مي ذارم بري منم گفت باشه قبوله گفت خوب حالا تو قسم بخور كه ميدي باز نمي زني زيرش گفت باشه قسم ولم كرد رده انگشتاش مونده بود رو مچ دستم اونقدر كه محكم گرفته بود ، گفتم خيلي خري گفت من خرم يا تو تموم كه نميشي 5 تا بوس مي خواي بدي من و چرخوند و دستشو گذاشت رو شكمم آروم لباش و گذاشت رو لبم ، من لبام و چسبونده بودم بهم لباشو كه از رو لبام برداشت لبام خيس شده بود منم با پشت دستم تميز كردم لبمو كه گفت پاك كردي ؟؟ يه دونه اضافه شد گفتم نه ديگه تو رو خدا ، گفت باشه ديگه اين كارو بكني يه دونه اضافه ميشه ، دو بار ديگه من و بوسيد واسه چهارمين بوس دستشو گذاشت رو سينم درست وقتي لباش رو لبم بود نمي دونم چي شد اما يه لرزي اومد تو وجودم انگار كه پشتم يخ كرد ، اين يكي بوسه خيلي طول كشيد و بابكم شروع كرد به نوازش من ، همين طور كه لبش رو لبم بود دستش و از رو سينم برداشت و شروع كرد به باز كردن دكمه هاي مانتوم لباشو از رو لبام برداشت و مانتومو زد كنار پاهامو جمع کرده بودم تو سینم پاهامو با دستش یکم باز کرد صورتشو چسبوند به جلوم منم سرش و با دستام محكم گرفتم اونم در حالي كه دستاشو انداخته بود رو پام و محكم من و گرفته بود صورتشو بهم فشار مي داد کم کم داشت بهم کیف می داد بلند شد و شروع کرد با دستش جلومو مالش می داد دیگه مخالفتي نمي كردم گفت برگرد منم واكنشي نداشتم در حالي كه حس مي كردم به شدت داغ شده بدنم فقط بهش زل زده بودم و نفس نفس مي زدم اونم خودش اومد روم و منو برگردوند به شکم رو زمین بودم مانتومو داد بالا روم دراز کشید و خودشو می مالوند بهم منم سفتي اونجاشو رو خودم حس مي كردم نمي دونم يه حس عجيب بود ،چند لحظه بعد گفت پری میزاری شلوارتو یکم بکشم پایین گفتم نه تو رو خدا خواهش مي كنم گفت به لباس زیرات کاری ندارم . .. يكم مكث كردم گفتم قسم بخور . . گفت به خدا .. .برگشتم اونم کمرمو باز کرد و شلوارمو تا رو زانوهام کشید پایین مانتو مو هم در آورد و پهن کرد رو زمین گفت به شکم بخواب روش منم همین کارو کردم یک دفعه کمر شرتم گرفت ترسیدم سریع برگشتم گفتم تو قسم خوردی گفت به خدا فقط می خواستم مرتبش کنم گفتم بابك به جون مادرم اگه اين كار و بكني ميرم به مادرم ميگم گفت باشه منم دوباره برگشتم اونم شلوارشو در آورد چنان با سرعت اين كارو كرد كه شاخ در آوردم و با یک شرت بود دراز کشید روم و خودشو می مالوند بهم خیلی وزنش زیاد بود یک فشار عجیب روم بود گرمم بود اون قد که داشتم می سوختم یک حس عجیبی داشتم مخصوصآً تو صورتم مثل این بود که همه ی خون بدنم میاد تو صورتم یکم گذشت بابک گفت پری چهار دست و پا شو منم خيلي آروم همین کارو کردم گفت چشماتو ببند گفتم چرا گفت ببند گفت بابك تورو خدا.. كه حرف و قطع كرد كه به جون پدرم به جونه ننم به جونه همه خاندانم به لباس زيرت كاري ندارم ..منم چشامو بستم یک دفعه یک چیز گرم بین پاهام حس کردم پاهامو به هم چسبوندو مي خواست اونو بين پاهام حركت بده اما پاهام خشك بود خوب نمي شد اين كارو بكنه بعد چند ثانيه دستش و آورد جلو صورتم گفت توف كن رو دستم گفتم چي ؟ گفت اييييييين مي كني يا خودم تف كنم ؟ گفتم اه تف مي خواي چي كارگفت مي خوام بزنم به تو گفتم از اين كثيف كاريا رو من نكني ها گفت پس خودت تف كن ، خواستم تف كنم دهنم خشك خشك بود گفتم تفم نمياد خندش گرفته بود گفت زورتو بزن كه من بد جوري تفم مياد هم من هم اين بابك كوچيكه بهش گفت خر عوضي گاو به زور تف كردم رو دستش اونم بين پاهامو خيس كرد شروع كرد به حركت دادن اونجاش بين پاهام نمي دونم از اينكه خيس شده بودم بود يا اينكه واقعاً يكم شل شده بود اونش ولي خيلي زود دوباره مثل اولش شد و البته دوباره بين پاهام خشك شد و خيلي سخت حركت مي كردچند دقیقه بعد گفت بدون این که چشماتو باز کنی بچرخ منم كه چشام باز بود چشام و بستم و چرخيدم پاهامو بالا نگه داشت و اونو گذاشت بين پاهام كه ديگه اصلاً نمي تونست تكونش بده واسه همين خودش تف كرد رومو منم كلي فحشش دادم شروع كرد با سرعت عقب و جلو كردن و بعدش اومد كامل رومو لباش و چسبوند رو لبام و كلي اوف اوف كرد من يكم سرد شده بودم ، بعد يكي دو دقيقه يهو حس خيسي كردم رو شكمم و داغي وقتي مي ريخت روي شكمم يه حس وحشت ناكي داشتم و همين طوري خودش و ول كرد روم بهش گفتم چشام و باز كنم اونم گفت آره باز كن نه اينكه همش چشات بسته بود خسته شدي منم هيچي نگفتماز روم رفت كنار آبشو ریخته بود رو شكمم بلوزمم كثيف شده بود لباس خودشم کثیف شده بود همون موقع که خودشو انداخته بود روم … بعد يهو بلند شد و سريع لباساشو پوشيد و با منم حرف نزد نه انگار كه منم آدمم منم كه خيلي بي حال بودم يواش يواش بلند شدم و داشتم خودم و مرتب مي كردم ، داشتم مانتمو تميز مي كردم كه خاكي شده بود كه يهو صداي صحبت كردن چند نفر اومد منم با عجله مانتمو پوشيدم بابك هم رفته بود كنار راه وايستاده بود و بعد چند دقيقه سكوت به من گفت زود باش ديگه ، منم سريع از تو باغ رفتم بيرون وقتي اين ورو نگاه كردم ديدم چند نفر دارن با بيل اينا راه ميرن معلوم بود كشاورزن مارو ديدن ، يه جوري نگاه مي كردن كه آدم حس مي كرد مي خوان بكشنت كلي ترسيده بودم رفتم پشت بابك تا اونا رد شدن چند قدم كه رفتن جلو يكيشون بلند گفت ميان اينجا كثافت كاري مي كنن بركت زمين مي گيرن بعد ميگن چرا خشك سالي ميشه ،.. بابك مي خواست بره سمتشون كه من دستشو گرفتم گفتم ولش كن .. رفتیم آب آورديم تو راه حتي يه كلمه هم با هم حرف نزديم وقتي برگشتيم مامي گفت چقدر دير كردين كه بابك گفت پري خورد زمين ديگه دير شد ، مامي گفت بميرم الاهي چي شدي اومد سمتم گفتم هيچي خوبم يكم پشتم درد مي كنه مامي گفت بميرم من چطوري خوردي كه اينجوري پشتت كثيف شده خلاصه كه مامي كلي قربون صدقم رفت و ديگه حرفي از چرا دير اومدين زده نشد … بعد از این که رفتیم خونه ساعت 12 شب دوباره زنگ زد منم می خواستم جواب بدم اما همش ماجرا های روز یادم می یومد واسه همین جواب ندادم صبح اون روز موقع رفتن به کلاس بابک جلوم سبز شد گفت چرا جوابمو ندادی . . .منم هیچی نگفتم و رفتم بعد بهش یک اس ام اس زدم بهتر برگردیم به یک هفته قبل ما دوباره هم و نمی شناسیم دیگه هم جوابشو ندادم . . . .اما شايد اگه اون روز بعد از اينكه اون كارارو باهام كرد يكم به شخصيتم احترام مي ذاشت و اون رفتار سرد و باهام نمي كرد يه جور ديگه مي شد همه چيز ….نوشته پریا
0 views
Date: November 25, 2018