ویزیتور مؤمن من (۱)

0 views
0%

سلام چون داستان کاملاً حقیقی هست اسمها مستعار هست و یک جزییاتی هم تغییر کرده که مجبور به تغییرش بودم . اسم من ناهید هستش یک دختر به شیطون ، لجباز ، تا حدودی مغرور ، واز همه مهم تر بی اعتقاد نسبت به دین و این جور مسائل که البته خانوادگی اینطور بودیم و کسی تو خانواده ما مذهبی نبوده و نیست ، دلیلی که این داستان و می‌نویسم اینه که سریالی پخش میشد از تلویزیون به نام پدر که خیلی همزاد پنداری کردم باهاش و تصمیم گرفتم اینجا بنویسم این داستان و امیدوارم لذت ببرین . پدر من شرکت پخش لوازم بهداشتی و ادکلن و اینجور چیزها داشت با برندهای معروف و درجه یک که وارد کننده بود به همراه تک برادرم که الآنم هستیم. من به واسطه ثروت پدر و تک دختر بودن خیلی خیلی زندگی پر زرق و برقی داشتم و همیشه بهترین برندها بهترین مسافرت ها و خیلی پر خرج به شدت مغرور در حدی که هیچ پسری رو آدم حساب نمی‌کردم در حدی که مادرم عذا داشت که من رو دستش میمونم . درسم هم نصفه کاره گذاشتم کنار و علاقه به کسب و کار داشتم روزهای اولی بود که میرفتم شرکت پدر با مدیر فروش شرکت به شدت دعوام شد که اونم یک آقایی محترم بود خودمم قبول دارم از بیشعوری خودم این اتفاق افتاد ‌. پدرم که میدونست من چه اخلاقی دارم یک برند لنز با مشتقاتش که مایه لنز و انواع طبی و زیبایی داره برام گرفت با یک دفتر که خوب طبقه بالای خودش بود که مال خودش هم بود . شروع به کار کردم اوایل تلفنی و با مشتری های پدر شروع کردم اما یکروز پدر یک پسری رو بهم معرفی کرد جهت ویزیت و مدیر فروش که به شدت لازم داشتم و از اونجایی که از مردها متنفر بودم دنبال خانم بودم که گیر نمیومد و اگرم بود اینکاره نبودن . این آقا پسر که اسمش مصطفی بود خیلی پسر خوش تیپ و با ته ریش و به شدت سر به زیر بود دفعه اول که دیدمش حتی سرش و بالا نیاورد و خیلی آروم سلام کرد و قرار شد بیاد شرکت از فردا که فقط من بودم و یک تحصیلدار و آبدارچی روز اول اومد اول وقت و بهش توضیحات و دادم متوجه شدم که به درد ویزیت نمیخوره چون خیلی مؤمن بود در حدی که نمیتونست به من نگاه کنه چجوری میخواست بره ویزیت داروخانه و سالن آرایش و دکتر همه خانم این با این وضعیت بیشتر دافعه داشت تا جاذبه . قرار شد بشه مدیر فروش و داخل شرکت توی اتاق خودش مشغول شد ، به شدت وقت شناس ، دقیق ، خوش پوش ، و عطری جالب، و از همه مهم تر مؤمن ،یعنی اذان که از موبایل ش پخش میشد وایمیستاد نماز همیشه هم انگار وضو داشت وقتی بیکار میشد کتاب میخواند و اصلا حرف اضافه نمی‌زد و از طرفی اینقدر من بد برخورد بودم با مردها و بهشون بعد از قطع کردن تلفن چرت و پرت میگفتم جرأت نداشت چیزی بگه و منم که از این وضعیت بدم میومد که این اینقدر سرش تو کار خودش هست اصلاً به من نگاه نمیکنه چه برسه به توجه برام عجیب بود اینقدر که خودم و تو آیینه نگاه میکردم ببینم ایرادی پیدا کردم و البته قیافه من خوب بودش و اندامم هم خوب بود ، توی شرکت هم خیلی با مانتو های باز می‌چرخیدم و مصطفی همیشه سر به زیر سرش تو کار خودش بود ولی واقعاً کارش عالی بود پیگیر ، متعهد ، دقیق، واز این نظر خاطر جمع از نظر حساب کتاب و انبار خیلی وقتها توی شرکت تنها میموند و به کارهای فردای اون روز می‌رسید ، مثلاً محرم بود کل محرم و صفر پیراهن مشکی تنش بود ، ریشش و نمی‌زد ، جالب اینکه اصلاً هم حزب الهی و انقلابی نبود فقط مؤمن بود ، جالب بود که پایان شهادت ها و مراسم مذهبی رو من از لباس و ریخت این می‌فهمیدم اینقدر که من توجهم بهش بود اون نگاه نمی‌کرد من و این خیلی اذیتم میکرد ، یکروز زودتر رفت و من شرکت تنها بودم رفتم سر میزش و کتابهاش و ببینم چی میخونه ، مفاتیح، کتابهای دینی ، نهج‌البلاغه، هرچی که بود مذهبی بود ، ولی لباس پوشیدنش شلوار لی میپوشید ، کتون میپوشید ، فاستونی میپوشید ، و همش هم بهش میومد ،،، دیگه رفتارهاش برام عادت شده بود سلام کردنش توضیح دادنش، وقتی حساب کتاب میکردیم و حقوقش و میدادم یک کلام می‌گفت متشکرم یک بار بگه چرا اینجوری چرا اونجوری اینقدر با مشتری ها خوب رفتار میکرد تلفنی که هر کی زنگ میزد وصل میشد به اتاق مصطفی … کم کم دلم میخواست ببینم تو مخش چی میگذره شاید به خاطر بی توجهی که بهم میکرد میخواستم اذیتش کنم ، آره دقیقاً همین بود میخواستم ببینم این شخصیت و وقارش چقدر صبور هست نمی‌دونم چه مرضی داشتم اون موقع ، سر نمازش که میشد میرفتم اتاقش گیر الکی میدادم میگفتم کار داریم ها وایستادی نماز ،،، بعدش میومد توضیح میداد که کارها انجام شده و هیچ وقت نمیشد حالش و گرفت دیگه رفته بود رو اعصابم ، ماه رمضون شد گویا هر شب می‌رفت مجلس چمیدونم روضه و اینجور چیزا از تلفنهاش می‌فهمیدم ، یکروز برای اولین بار دیر اومد حدود یک ساعت وارد شرکت شد مثل همیشه سلام کرد منم منتظر بودم بیاد دهنش و سرویس کنم شاید عقده هام و خالی کنم . احضارش کردم توی اتاقم، شروع کردم بدون اینکه بپرسم چرا دیر کردی به گفتن اینکه ، بله دیگه هر شب به هیئت و جلسه و این مسخره بازی ها انگار نه انگار که مسئولیتی دارین همش کتاب خوندن کارهای که باید بکنی رو نمیکنی مطالعه می‌کنی من کتابخونه که ندارم شما اومدی به خوش گذرونی پول نفت هم ندارم بدم به کسی بابت هیچی ؟؟؟؟ توی این مدت فقط زمین و نگاه میکرد و هیچی نگفت ، باز من ادامه دادم گفتم آره دیگه سکوت بهتری چیزه بعدهم میگن مؤمن ها اینجوری اونجوری داشتم می‌تاختم و بی توجهی هاش و جبران میکردم ، فقط یک جمله گفت دیشب تا همین الان که اومدم بیمارستان بودم پدرم به خاطر روزه حالش بد شده و الآنم که اومدم خیلی حالش خراب هست و ……..، من احمق ترین آدم رو کره زمین گفتم مشکلات شما به من مربوط نمیشه …. یک نگاهی کرد بعد مدت ها چشاش چنان عصبانیتی توش بود واقعاً ترسیدم بدون هیچ صحبتی رفت داخل اتاقش بعد چند دقیقه از شرکت خارج شد ؛؛؛؛ اومدم داخل اتاقش دیدم لوازمش نیست و آبدارچی و تحصیلدار که متوجه صحبتهای من شده بودن به من چنان نگاه میکردن که میخواستن با دندوناشون ریز ریزم کنن برگشتم توی اتاق یکم آروم شدم تازه فهمیدم چکار کردم . زنگ زدم روی موبایلش جواب داد گفت ، بله … گفتم کجا رفتی با لحن دعوا ، گفت من دیگه اونجا کاری ندارم و قطع کرد ….. اون روز گذشت فردا اومدم دفتر انگار شرکت تعطیل باشه ،،، مصطفی نبود واقعاً نیامده بود زنگ زدم پدر گفتم داستان و بعد چند دقیقه پدر گفت دیگه نمیاد و قراره بیاد سفته های استخدامش و ببره منم گفتم بده من بگو بیاد از من بگیره ۲ یا ۳ روز بعد پدر زنگ زد گفت پرونده آقا مصطفی اونجاست ؟؟؟ الکی مثلاً نمیدونه مصطفی اومد بالا وارد دفتر من شد کاملاً حول شده بودم . نمی‌دونم چرا حسی که تا قبل اون اصلاً نداشتم و دیگه هم بعد از اون بغیر مصطفی نداشتم …. مثل همیشه سلام کرد و دم در ایستاد گفتم بفرمایید بشینین، نشست روی صندلی کنار میز کنفرانس و یک کیف چرم که دستاش روی کیف گذاشته بود انگشترهای دستش مثل همیشه برق میزد .چند روزی بود که بوی ادکلنش و نشنیده بودم همینجوری که سرم توی پرونده‌اش بود داشتم فکر میکردم چی بگم … چی دارم بگم رفتار احمقانه من اینقدر افتضاح بود که جز اینکه بخواد بیاد مدارکش و بگیره دلیل دیگه ای نداشت دوباره بیاد …. اولین سوالی که مطرح کردم این بود ؟؟ پدرتون بهترن؟؟؟ خیلی جدی و کاملاً غریبه تر از قبل گفت خیر هنوز بیمارستان هستن. گفتم کاری از دست من بر میاد انجام بدم ؟ گفت خیر ، گفتم کار شما اصلاً اخلاقی نبود که بدون جایگزین از اینجا رفتین و شرکت از رفتار شما متضرر شده و مشتری ها سر در گم شدن … هیچی نگفت و منتظر بود مدارکش و بگیره و باز کن دهنم و باز کردم و گفتم البته برای شماها مهم نیست جلسات تون مهمه مدارکش و دادم و حقوق تا روز آخر که اونجا بود و یک چک دادم گفت این چیه ؟ گفتم حقوقتون ؟؟؟ گفت باشه بجای ضرری که به شرکت زدم گفتم ضرری که زدین خیلی بیشتر از این حرفها هست ، چک و برنداشت و رفت میدونستم دیگه نمیبینمش ؟؟؟ واقعاً حالم بد شده بود نمی‌خواستم بره میخواستم یک چیزی بگه یک توهینی مثل من بکنه ؟ چرا نباید توهین کنه بعد اینهمه توهین من حالا که دیگه کارمند من هم نیست ؟ رفت داخل راه رو داشت با آبدارچی صحبت میکرد خیلی آروم مشخص بود آبدارچی ازش پول قرض گرفته و داره میگه که بهش به زودی پس میده؟؟؟ رفت ، و من عصبی داغون موندم دفتر تا شب دفتر بودم فیلم اون روزی که بهش توهین کردم و گذاشتم و بیشتر از خودم متنفر میشدم . کاری که کردم کپی از مدارکش بود آدرس خونه و شماره تماس خونه و شماره موبایل داییش که با پدرم آشنا بود همرو داشتم …. باروم نمیشد دائمی تو فکرم بود ، اولش فکر میکردم به خاطر عذاب وجدان هستش اما بعدش هستند کردم عادت کرده بودم به دیدنش یک چیزی کم داشتم ، خیلی وقت بود هروز میدیدمش و یکسره زیر نظرش داشتم تازه یادم میومد که پایان لباسهاش و میشناختم کفشهاش ، صدای اذان موبایلش، صحبت کردنش با آبدارچی که همیشه درد و دلش و گوش میداد ،خیلی خیلی دل تنگ بودم ولی بلد نبودم به کسی بگم ، فکر میکردم برمیگرده ولی ۳ هفته بود رو مغزم بود شب ها تا دیر وقت تو فکرش بودم ، تو شرکت هم که عصبی ، آره ، عاشق شده بودم ، شاید به خاطر نجابتش ، مؤمن واقعی بودنش ، خوش گل و خوش تیپ بودنش ، سر به زیر بودنش ، از همه مهم تر همچین مردی فقط مال خود آدم میمونه ،،،،،به کی باید میگفتم ، بشه پیام دادم آقای فلانی این چک شما هنوز دست من هست و از حسابم خارج شده لطفاً بیاد از تحصیلدار شرکت بگیرین . جواب نداد تا شب منتظر موندم گفتم اگر جواب نده زنگ میزنم . ساعت ۹ بود زنگ زدم چند بار زنگ خورد با یک صدای گرفته و جدی گفت سلام ، گفتم سلام چرا جواب پیام نمیدین، گفت ببخشید ندیدم ، خیلی هم دور و برش شلوغ بود ، گفت ببخشید ندیدم چون تهران نیستم و مشهد هستم اومدم حرم پدرم خیلی حالش خرابه براش دعا کنید صداش می‌لرزید داشت گریه زاری میکرد صدای بلندگو های حرم مشخص بود و قطع کرد ؟؟؟؟ دنیا رو سرم خراب شد حالم از خودم بهم میخورد ، نمی‌دونم چه عکس و العملی بود محکم زدم توی صورت خودم زار زار گریه زاری میکردم در حدی که مادرم پرید تو اتاقم گفت ناهید چی شده داشت سکته میکرد صورتم سرخ شده بود گریه زاری میکردم های های مادرم اینقدر نگران شده بود و من نمیتونستم حرف بزنم از گریه زاری یک تو گوشی هم از مادرم خوردم حالم جا اومد ، کل ماجرا رو براش تعریف کردم ، تموم که شد مادرم خیره خیره نگاهم میکرد ، گفت تو ؟؟؟ دوسش داری ؟؟؟؟ داشت از تعجب میترکید ، از اتاق میخواست بره بیرون گفت واقعاً برات متاسفم که این برخوردت بوده دیگه داشتم میمردم فقط همین ، داشتم خفه میشدم ،ادامه دارد …. نوشته ناهید

Date: December 30, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *