تقریبا ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. خیابونا شلوغ بود. و پایگاه ما هم کنار یکي از پارک هاي بزرگ شهر واقع شده. ما پنجشنبه ها مراقبت داریم. تو پایگاه ما ۴ نفر بودیم. حاج علي – من-ماهان-حسن. من و حسن همیشه دم در پایگاه کشیک مي دیم.و حاج علي و ماهان داخل دفتر بودن همیشه تا ساعت ۴ صبح که باید جاهامونو عوض کنیم. خاطره من بر میگرده به حاج علي و ماهان.حاج علي حدودا ۳۵ ساله هیکلي و ورزشکاره و مثل همه بسیجي هاي دستمال ریش هاي بلندي داره.وماهان هم واقعا ماه وخیلي خوشگل. این پسر خیلي خوش هیکل و تر و تمییزه (چون خودم با هاش پریدم) شب ماجرا حاج علي با ماهان مي رن داخل پایگاه واز پله ها بالا مي رن و داخل اتاق حاج علي مي شن. من و حسن هم کشیک وایسادیم طبقه پایین پایگاه. چند ساعتي گذشت ساعت تقریبا ۲ شب بود. دیدم حسن خوابش گرفته منم گشنم شده . با خودم همیشه از خونه غذا میارم وتو اتاق حاج علي مي ذارم.از پله ها رفتم بالا رسیدم دم در اتاق اول گفتم از پنجره نگاهي بندازم ببینم چه خبره. دیدم به به حاج علي و ماهان رفتن تو هم اتاق تاریک بود و نوري که از بیرون تو اتاق مي یومد. قشنگ مشخص کرده بود دارن چي کار مي کنن.منم همون طور از جلو در رفتم کنار و پشت پنجره کوچیکی که کنار دره قایم شدم. ماهان رو شکم خوابیده بود و حاج علی ریشو داشت از کون بهش می ذاشت. یه لحاف ارتشی هم تا روی زانوهاشون بود. ماهان هم گوشه های متکارو محکم گرفته بود و داشت متکارو گاز می زد. منم راست کردم.حاجی هی تند تند تف می زد و به سر عت تلمبه. نمی خواست بذاره آبش بیاد. سریع در آورد ماهان هم بلند شد خیلی ترسیده چشماش همش در حال چرخشه به اطراف که حاجی کسکش حروم زاده با دستش سر ماهانو گرفت و به سمت کیرش آورد وکیرشو کرد تو دهن ماهان و هی عقب و جلو می کرد.تا اینکه در آورد . همون که در آورد آب حاجی کسکش حروم زاده محکم پاشید رو صورت ماهان .
حاجی دیگه بی حال بی حال شده.بیهوش شد. ماهان هم رو به پشت افتاد. و با دستمال کاغذی صورتشو پاک می کرد.از جاش بلند شد عجب بدن سفیدی چه باریک بدون هیچ پشمی. وای چی می دیدم.حاج علی هم با اون پشم و ریشش بلند شد عجب کیری داشت بی پدرچه کلفت بود. رفت به سمت ماهان و از لب گرفتن انگار هنوز ارضا نشده.از ماهان لب می گرفت و با انگشتش می کرد تو کون ماهان. ماهان بی چاره هیچی نمی گفت انگار گرفتار شده باشه. بیچار باباش ماهانو آورد بسیج تا از این آدما دور باشه نمی دونست که گوشت و دست گربه داده. ماهان از دست حاجی کسکش حروم زاده فرار کرد و تند تند لباساشو پاش می کرد و حاجی کسکش حروم زاده هم دیگه بی خیالش شده بود.اونم لباساشو پوشید و هر دو آماده تحویل پست بودن.اما نمی دونم دقیقا چند دقیقه یا ساعت که همین طوری نشستم ودارم بهشون نگاه می کنم. پاهام خواب رفته بود.
یواش بلند شدم و رفتم پایین دیدم حسن هم بیدار شده و آماد اس که بره بخوابه. از اون بالا هم ماهان که تابلو راه می یومد اومد از من تابلو ایست رو گرفتو رفت سر پست وایساد. منم همش بهش یه جوری نگاه می کردم که دیگه برام اون ماهان قبلی نیست و الان یه مرده کونیه. حسن رفت خونشون. منم رفتم تو اتاق استراحت کنم.حاج علی رو دیدم.بهش گفتم خدا قوت .اونهم مثل همیشه بود جواب داد علی یارت.بعد ازم پرسید اذان داده که برم وضو بگیرم. منم گفتم آره و ما رو هم دعا. دیگه از فردا رفتم رو مخ ماهان که چرا این کارو با حاج علی کرده. بنده خدا خیلی ناراحت شد و گریش گرفت. گفت مردیکه عوضی ازم آتو گرفته بود. دیده بود سیگار می کشم می خواست بره و به پدرم بگه.منم نذاشتم و برام شرط گذاشت. منم مجبور شدم.ماهان چه گریه زاری ای می کرد.منم حالم گرفته شد .
0 views
Date: November 25, 2018