سلام دوستانقبل از هر چیز میخوام یک نکته رو بهتون گوش زد کنم.من هر وقت میام تو این سایت و داستانها رو میخونم متاسفانه برخوردهای زشت و فحشای رکیکی رو که بعضی از دوستان راجع به داستانها میدن رو میبینم و واقعا تاسف میخورم.قبول دارم که شاید بعضی داستانها واقعا افتضاحه و تخیلی.اما فراموش نکنید که در داستان یا خاطره نویسی پرداختن به تخیلات ایرادی نداره.ممنوناسمها و مکان زندگی در این داستان مستعار هستن پس اگه یوقتی اسم خودمو دوجور نوشتم ببخشید.سعی میکنم بدون اشتباه باشه.این داستان،داستان زندگی من با یک خانوم متاهل هستش و از اونجایی که طولانی خواهد شد تو چند قسمت میفرستمش.شاید قسمتای سکسیش زیاد نباشه.اسم من بهزاد هستش.31 سالمه و مهندس معماریم و یک مرد جا افتاده با یک چهره ی مردونه و تیپ و قیافه ی موجه.کارم ساخت و سازه و وضع مالی خوبی دارم.اهل کس بازی نیستم و در کل ازونایی نیستم که تنوع طلب باشم و هر روز با یکی باشم.تا این سن که رسیدم کلا 2نفر تو زندگیم بودن.2 نفر که واقعا براشون جون میدم.قضیه یک بوم و دو هوا نیست.یکی ازین دو نفر عشقمه که خیلی دوسش دارم و اونیکی نازنینه که متاهل هستش و موضوعه داستانه ماست. داستان ما از جایی شروع شد که تقریبا 5 سال پیش به یاد دوران دبیرستان که همش تو چت روما بودم رفتم تو چت روم و ولگردی میکردم و میشستم و به چرت و پرتا و حرفایی که پسرا به دخترا میزدن نگا میکردم و با خودم میخندیدم.یکی میگفت فلانی هستم شارژ ایرانسل میگیرم وب سکسی میدم،یکی میگفت سکس حضوری کسی هست فلانقد میدم برا یک شب و حرفای جور وا جور.توی همین گیر و دار و شلوغی چشم افتاد به یه آی دی که با فونته ریز مرتب به مردا فحش و ناسزا میداد و میگفت شما مردا همتون بیشرفین،بی وجدانین و یعالمه حرفه دیگه.جالب بود برام.با خودم گفتم معلوم نیست کی کردش و پولشو ندادهبش پی ام دادم گفتم یکی یه کار میکنه چرا چوبشو به ما میزنی.دیدم بازم مثه توی روم شروع کرد به ناسزا گفتن.سعی کردم آرومش کنم.حس کردم مشکلش دادن و پول نگرفتن نیست.یه تنفر عجیبی توی حرفاش بود.خلاصه یکم آرومش کردم و باهام حرف زد.نمیخوام جزئیات بگم.از حرفاش فهمیدم که شوهرشو با خانم همسایشون تو خونه دیده و از خیانت شوهرش دلش شکسته.آی دیشو اد کردم و رابطه ی ما کلید خورد.هرشب باهم چت میکردیم و با مشکلات زندگیش بیشتر آشنا میشدم.3 سال از من کوچیکتر بود.شوهرش نمایشگاهه ماشین سنگین داشت و وضعشون خوب بود.یک پسر چند ماهه داشت.اسم خودش نازنین بود و پسرش کیوان و شوهرش آرش بود.ما دیگه باهم دوست شده بودیم و تقریبا هرشب باهم حرف میزدیم.هیچوقت فک نمیکردم که رابطه ما انقد پیش بره و زندگیمون انقد به هم گره بخوره.واقا قصدم این نبود و اولا سعی میکردم حریم خوصی جفتمونو حفظ کنم و فقط در حده دو تا دوست باهم در رابطه باشیم.آرش اعتیاد داشت.اولا به تریاک و شیره و چند سال بعد شیشه هم بش اضافه شد.اونجور که نازنین برام تعریف میکرد سالای اول ازدواجشون و قبل از اینکه آرش اعتیاد پیدا کنه واقعا دوسش داشت و زندگیشون خوب بوده.نازنین دختر بی پشت و پناهی بود.پدر و مامانش از هم جدا شده بودن و تنها برادرش توی یه تصادف فوت کرده بود.آرش دوست برادرش بود که عاشق نازنین میشه و خلاصه باش ازدواج میکنه.پدره نازنین مرده پولداری بود.تجارت میوه داشت اما متاسفانه پدر بی مسئولیتی بود و از زمانی که نازی ازدواج کرده بود کاملا رها کرده بودش و مادرشم بعد از طلاق رفته بود تهران و تو یه کارگاه خیاطی مشغول شده بود.البته مامانش واقعا زنه دلسوز و مهربونی بود و هر چند روز یه بار برای دیدن نازنین و کیوان میومد شهرشون.نازنین تو بجنورد زندگی میکرد و من مشهد.هیچوقت فک نمیکردم بتونم روزی ببینمشآرش از وقتی که معتاد شده بود فوق العاده رفتارش عوض شده بود،خشن و بی مسئولیت و فوق العاده بی غیرتالبته منظور از بی غیرتی این نیست که جلو زنشو ول کرده باشه که برعکس خیلی بد دل و سختگیر بود.نازنین چیزایی رو برام تعریف میکرد که سرم شاخ در آورده بود.آرش تو خونه یسره فیلم مستهجن میذاشت و نگا میکرد و نازی و کیوانو تو اتاق حبس میکرده و خود ارضایی میکرده و هروقتم که میخواست شیشه بکشه همین کارو میکرد و تو اون لحظه ها نازی بهم زنگ میزد و باهم حرف میزدیم تا تنهاییش سر بشه.همیشه بم میگفت که تنها دلخوشیش کیوانه و از ترس اینکه اگه بخواد طلاق بگیره کیوانو ازش میگیره تحمل میکرد همه چیزو.نازی هیچ علاقه ای به سکس با آرش نداشت و میگفت معمولا به زور منو میکنه و بعدا بم گفت که در اون لحظات چشاشو میبسته و به من فک میکرده تا کارش تموم بشهمیگفت وقتی آرش منو میکرد فیلم میذاشته و مجبورم میکرده که منم نگا کنم و ادای اونارو در بیارم و اگه اطاعت نمیکردم کتکم میزد.میگفت هروقت میفتاد به جونم میگفت دلم میخواد داداشام بکننت یا دوست دارم با یکی دیگه دو نفری بکنمت و حتی چند وقتی گیر داده بوده به سکسه ضربدری.خلاصه آرش پایان زمینه هارو با رفتار و کاراش آماده کرده بود که نازی بش خیانت کنه.نمیدونم باید به نازی حق میدادم یا نهاز یه طرف دلم به حالش میسوخت که یه همچین زنه با احساسی گیره یه مرده اینجوری افتاده و از یه طرفم نمیتونستم بش حق بدم که به زندگیش خیانت کنه.روزا و ماهها گذشت و من و نازی بیشتر با هم در رابطه بودیم.از جزئیات زندگی هم خبر داشتیم.دلم نمیخواست دوسش داشته باشم،دلم نمیخواست عاشقش بشم یا اون بم وابسته بشه.اما کار از کار گذشته بود و نازی بدجور دل بستم شده بود و اگه روز و شبی با هم تماس نداشتیم عصبی و ناراحت بودیم.این رابطه و حس متقابل بود.نمیتونستم نسبت به اوضاعش بی تفاوت باشم و بگم کونه لقش به من چهما 2 سال باهم در رابطه بودیم و بدو اینکه همدیگرو ببینیم.فقط شده بودیم 2 تا گوشه شنوا برای درد دلامون و واقعا تاثیر داشت چون نازی تو این 2 سال امید به زندگیش بیشتر شده بود.نمیتونستم خودمو قانع کنم که عاشق یک صدا شدم.روزا پشت هم میگذشت.اولای پاییز بود.صبح از خواب بلند شدم و بعده صبونه رفتم شرکتم.یه دلشوره عجیبی داشتم.انگار قرار بود اتفاقی بیفته.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به نازی.وقتی گوشیو برداشت دیدم صدای باده شدیدیه.پرسیدم کجایی؟گفت ماشینو برداشته و داره میره تا داروخونه چیزی بخرهمنم خداحافظی کردم و رفتم سر پروژه ساختمونی که داشتم برای شرکت هیوندا اجرا میکردم.ذهنم خیلی درگیر بود.سر ساختمون بودم که دیدم نازی زنگ زد.صدای بوق ماشین سنگین میومد.بش گفتم هیچ معلوم هست تو امروز کجایی؟صداهای عجیبی میاد.دیدم با یه خنده زیرکانه ای گفت ببینم اگه بگم الان مشهدم و پلیسراه هستم و اومدم با کیوان خونه داییم اینا تا به این بهونه تورو ببینم چی میگی؟خون تو رگام خشک شدخوشحال شدم یا ترسیدمو نمیدونم.شاید هیجان زیادی بود.با صدای الو الو گفتن نازی به خودم اومدم.بش گفتم واستا تا بیام دنبالت.دستپاچه شده بودمگفت داییم داره میاد دنبالمون.تو به کارات برس تو یه فرصت مناسب باهم قرار میذاریم.تو همین حال و هوا بودیم که گفت داییم اومد بت زنگ میزنم و هنوز خداحافظی نکرده گوشیو قطع کرد.من مثه مجسمه خشکم زده بود.این یه شوخی نبود.نازی اومده بود منو ببینهبخاطر من اینهمه راهو با بچه کوچیک اومده بوداسترس پایان وجودمو گرفته بود.دیگه حواسم به دور و برم نبود.یریز گوشیمو از جیبم در میاوردم که ببینم اس داده یا نه.تا بعد از ظهر وضع همین بود.انتظارساعت 5 بود که دیدم اس داد کجایی؟گفتم دفترمم.گفت وقت داری همو ببینیم؟گفتم آره و قرار گذاشتیم برای ساعت 6.دلشوره گرفتم.همش با خودم میگفتم نکنه ازم خوشش نیاد؟اعتماد به نفسمو از دست داده بودم.خلاصه سریع رفتم خونه و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و سر ساعت 6 جایی که قرار گذاشته بودیم حاضر بودم.قلبم تند تند میزد که یهو با صدای زنگ گوشی از جام پریدم.نازی بود.گفت کجایی؟گفتم سر کوچه ای که قرار گذاشتیم.پرسید با ماشینی؟گفتم آره.گفت من یه کوچه بالاترم بیا اونجا.راه افتادم رفتم کوچه بعدی.دیدم یه خانوم تو تاریکی وایستاده با یه مانتو شرابی و پالتو مشکی و شاله سیاه.آره نازی بود.جلوی پاش ترمز کردم و حس میکردم رنگم سفید شدهاز ماشین پیاده شدم و رفتم طرفش.نمیخوام بگم سایز سینش فلان و قد و وزن فلان.واقعا خوشگل بود.به معنی واقعی زیبا.سفید پوست با چشمای درشت و موهای رنگ کرده.چند لحظه ای خشکم زده بود که با سلام کردنش به خودم اومدم.سلام دادم و بش خوشامد گفتم و در ماشینو براش باز کردم و نشست تو ماشین.نشستم پشته رول و حرکت کردم.یکم دست پاچه بودم و نازی هم انگار خجالت کشیده بود و حرف نمیزد.سکوتو شکستم و گفتم حالت چطوره؟خیلی سورپرایزم کردی و اصن آمادگی ملاقات باهاتو نداشتم و ببخشید اگه سر و وضعم مرتب نیست.یه خنده ملیحی کرد و گفت اگه تو به وضعت میگی بهم ریخته پس من افتضاحم.نیم ساعتی تو خیابونا میچرخیدیم و باهم حرف میزدیم.بم گفت فک میکردم با یه پسر با تیپ سوسول روبرو میشم و تو راه چندبار خواستم برگردم.اما با خودم گفتم یبار ببینمت.گفتم خب حالا نظرت چیه؟گفت خیلی چهره ی مردونه و خوبی داره.رفتارتم خوب و آرومه.من از مرد پرخاشگر متنفرم و همیشه تو زندگیم فحش شنیدم و کتک خوردم.خواستم دعوتش کنم شام که مخالفت کرد و گفت باید زود برگردم چون هم کیوان الاناست ک بیدار بشه و از طرفیم چون آرش بد دله یریز داره بم زنگ میزنه.رسوندمش یه کوچه بالاتر از خونه داییش.دلم نمیخواست ازش جدا بشم.گفتم دوست داشتم بیشتر باهم میبودیم.داشتم تو چشاش نگا میکردم و چند ثانیه ای سکوت تو ماشین حکفرما بود که یهو نازی دستشو گذاشت رو دستم و یه نگاهی بم کرد و اومد جلو.تو دلم آشوبی به پا بود.منم دلمو زدم به دریا و چشامو گذاشتم رو همو به خواستش جواب دادم و لبامو گذاشتم رو لباش.صدای نفسش تو گوشم میپیچید که حسابی داغ و شدید بود.لباشو میخوردم و دستامونو تو دست هم فشار میدادیم.حس عشق وجودمو گرفته بود.این واقعا عشق بود چون تو اون لحظه حتی ذره ای کیرم راست نشد و پایان حواسم به احساسه نازی بود.تو همین حال بودم که دیدم لبام داغ شد.چشامو باز کردم و دیدم که نازی با چشای پر از اشک تو چشام خیره شده بود.چیزی نگفتم و اشکاشو پاک کردم و با لبخند بش گفتم نگران نباش همه چی درست میشه و برو که داره دیرت میشه.سرشو گذاشت رو شونم و چند لحظه سکوت کرد و بدش گفتیعنی تا آخر همینجوری میمونی؟قول بده بام بد رفتاری نکنی و تا آخر همین بهزاد مهربون باشی.این حرف و زد و سرشو برداشت و تو چشام خیره شد.انگار منتظر جواب بود.ذهنم کار نمیکرد.خدایا من به خانم یکی دیگه قول بدم که همیشه همینم؟مگر من قراره تا کی باهاش باشم؟نکنه برا زندگیش دردسر بشم؟نکنه باعث بشم بخاطر من از شوهرش دور بشه؟بش نگاه کردم و رو گونه هاش دست کشیدم و گفتم قول میدم.یه لبخند از رو رضایت زد و گفت آخر شب بت اس میدم نخوابی.گفتم باشه.به هم دست دادیم و از ماشین پیاده شد و رفت.من همینطور پشته فرمون نشسته بودم و رفتنشو تماشا میکردم.سر کوچه که رسید برگشت یه نگاه بم کرد و دست تکون داد و منم با چراغ جوابشو دادم.وقتی رفت چند دقیقه ای همونجا واستادم و بفکر فرو رفتم و این 2 سالو مرور میکردم.نازی کلکی تو کارش نبود و تصمیمشو برای با من بودن گرفته بود.حالا نوبت من بود که تکلیفمو با خودم معلوم کنم…..خب این قسمت اولش بود.اگه استقبال بشه بقیشم مینویسم.ببخشید اگه طولانی بود.نظر یادتون نرهنوشته archer
0 views
Date: November 25, 2018