انگشت های دستاش رو گره زده بود توی هم و گذاشته بودشون زیر چونه ش. برای بار دوم پرسید سوال خیلی پیچیده ای نیست شیوا. به جای خیره شدن به من جواب بده. برنامه ت برای آینده چیه؟؟؟سوالش جوابای مختلفی داشت. هر کسی یه جور به این سوال واکنش نشون میده. مثلا یکی خیلی سریع از برنامه هاش حرف می زنه. یکی دیگه از چندین برنامه ی توی ذهنش میگه و هنوز دقیق انتخاب نکرده. یکی دیگه برنامه هاش رو منوط به اتفاقای آینده می دونه. و چندین و چند جواب دیگه. یا اصلا یکی میگه من اصلا هیچ برنامه ای ندارم برای آینده… اتفاقا اینکه آدما به هر علتی هیچ برنامه ای برای آینده نداشته باشن، خودش یه جور برنامه داشتنه یعنی یا کلا از ریشه نا امید شدن یا همه چی رو سپردن به سرنوشت. اما یه حالت دیگه ای هم وجود داره. اینکه هرگز به این سوال فکر نکرده باشن. که حالا بخوان جوابی براش داشته باشن…به چشماش خیره شده بودم. هرگز به این سوال فکر نکرده بودم. هیچ وقت کسی از من نپرسیده بود می خوای در آینده چیکار کنی؟ برنامه ت چیه؟؟؟ شبیه آدمایی هم نبودم که بگم اصلا برنامه ای ندارم. شبیه آدمایی بودم که تازه یه چیزی رو کشف می کنن. عه راستی منم یه آینده ای دارمبه سختی لبام رو تکون دادم و گفتم تا حالا به این سوال فکر نکردم… نمی دونم لبخند بود یا پوزخند. بیشتر حس کردم داره بهم پوزخند می زنه. کلا تو هفته ی گذشته یه جوری شده بود. یه جورایی سر سنگین بود. حس می کردم که از دستم ناراحته. ابروهاش رو انداخت بالا و گفت خب حالا فکر کن. همین الان. تو دیگه وارد هفده سالگیت شدی…هیپنوتیزم چشماش شده بودم. انگار این سوال و این نگاهش هم شبیه یه بازی شطرنج بود. حس می کردم درست به همون اندازه روی من تسلط داره و می تونه ذهنم رو بخونه. اولین باری که دیدمش خوب یادمه. البته اون اولین بار من رو دید…از پشت یه صدایی اومد و گفت چرا بازی نمی کنی؟؟؟ نا خواسته سریع برگشتم. هول شدم و گفتم ب ب بخشید. من فقط اومدم نگاه کنم… لبخند مهربونی زد و گفت هر کسی حوصله نگاه کردن بازی شطرنج بقیه رو نداره. مگه اینکه علاقه داشته باشه. پس حتما علاقه داری… تونستم کمی به خودم مسلط بشم. یه مرد میانسال. نه بیشتر از میانسال. نصف موهاش سفید شده. قد نسبتا بلند. صورت مستطیلی شکل و ظاهرا خشن. اما از لحن و لبخندش و از همه مهم تر چشمای روشنش یه دنیا محبت می بارید. کمی شِکم داشت که به خاطر قدش تو ذوق نمی زد. یه کت و شلوار سرمه ای تیره. با پیراهن سفید. یه ادکلن دلنشین. صورتش رو سه تیغ کرده بود. مشخص بود از اون مرداست که همیشه به ظاهرش می رسه. همه اینا یه طرف و تُن صداش یه طرف. تو اون لحظه و برای اولین بار توی عمرم فهمیدم که چه چیزی توی مردا بیشتر از همه من رو جذب می کنه. تُن صداش دقیقا شبیه یه آدم پا به سن گذاشته بود. کمی خَش داشت و محکم بود. و بازم در عین حال مهربون و دلنشین…آب دهنم رو قورت دادم. چند ثانیه مکث کردم و بلاخره گفتم آره دوست دارم اما در حد اینا نیستم که باهاشون بازی کنم. اصلا بلد نیستم. اصلا راستش تا حالا بازی نکردم… حالا نوبت اون بود که مکث کنه. نگاهش رو از روی صورتم برد سمت بدنم. یه هو یادم اومد که یه مانتوی بلند و گشاد و بد رنگ تنمه. زیرش یه شلوار پارچه ای گشاد که چند جاش رو وصله کرده بودم. دیده نشدن وصله ها رو مدیون همین مانتوم بودم. توی دستم هم یه چادر مشکی رنگ و رو رفته. از وضعیتی که داشتم خجالت کشیدم. اونم در مقابل یه مرد متشخص و خوشتیپ…سکوتش رو شکست و گفت چند سالته؟؟؟ سوالش برام غیر قابل پیشبینی بود. بازم هول شدم و گفتم چند ماه دیگه شونزده سالم پر میشه و میرم تو هفده سالگی… نیمچه اخم تعجب واری کرد و گفت اصلا بهت نمی خوره. فکر می کردم نوزده یا نهایتا هجده باشی… لبخند محوی زدم و گفتم بله همه همینو می گن… دوباره بهم نگاه کرد. حتی حس کردم متوجه خجالت کشیدنم به خاطر سر و وضعم شد. با دستش به یه میز خالی اشاره کرد و گفت برو بشین. یکی از بچه های آماتور رو می فرستم باهات بازی کنه. می خوام ببینم چقدر بلدی… اجازه اعتراض و مخالفت بهم نداد. با حرکت دستش و اشاره صورتش بهم فهموند که حتما برم بشینم…استرس داشتم. فکر می کردم از اون دخترایی که تو سالن هست یکی رو می فرسته. اما بر عکس یه پسر هم سن و سال خودم رو فرستاد. توی دلم از دستش عصبانی شدم. یعنی می خواد منو مسخره کنه. روم رو برگردوندم طرفش. دوباره همون لبخند مهربونش رو زد و گفت اینجا اصلا برد و باخت اهمیت نداره. فقط سعی کن خودت باشی. می خوام ببینم تو چه سطحی هستی… چند نفر دیگه دورمون جمع شدن. استاد صداش می کردن و بهش احترام خاصی می ذاشتن. هیچی از بازی یادم نمیاد. حتی یادم نمیاد داشتم می بردم یا می باختم. وسط بازی بودیم که گفت بسه دیگه… یکی از پسرایی که داشت بازی مون رو نگاه می کرد؛ گفت کجا یاد گرفتی؟؟؟ خیلی سریع گفتم هیچ جا. اولین بارمه دارم بازی می کنم… مرده پوزخند زد و به وضوح حرفم رو باور نکرد…از سالن اومدم بیرون. حس خوبی نداشتم. پیش خودم گفتم کاش به حرفش گوش نداده بودم و بازی نمی کردم… تو همین فکرا بودم که باز صداش از پشت سرم اومد. هم زمان برگشتم تا ببینم چی میگه. بوق کَر کننده ی یک ماشین نذاشت بفهمم چی میگه. انگار یه نیروی نامرئی داشت بهم اخطار می داد که بهش گوش نده…سعی کردم مودب باشم و گفتم ببخشید متوجه نشدم چی گفتین… یه قدم دیگه اومد نزدیک و گفت استعدادت خوبه دخترم. اما مشخصه که فقط نگاه کردی. اگه می خوای یاد بگیری باید بازی کنی. فقط بازی کردنه که باعث میشه یاد بگیری. حتی می تونی ثبت نام کنی و یه دوره آموزش ببینی…توی حرفاش از کلمه ای استفاده کرده بود که باعث شد مغزم اصلا وقت آنالیز بقیه حرفاش رو نداشته باشه. بهم گفت دخترم. از نظر سنی و حتی ظاهری دقیقا می خورد که من جای دخترش باشم. اولین بار بود که یکی بهم می گفت دخترم. پدرم نه تنها من رو دخترم صدا نمی زد، حتی اسمم رو هم صدا نمی زد. هر وقت می خواست چیزی بهم بگه صبر می کرد تا باهاش چشم تو چشم بشم تا حرفش رو بزنه. یا صبر می کرد کلا جلوی چشمش نباشم و به بقیه با اشاره می رسوند که بهم حرفش رو بگن. باورم نمی شد شنیدن کلمه دخترم این همه لذت بخش باشه. اونم از دهن یه مرد با شخصیت و یه جنتلمن واقعی. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم من نمی تونم توی کلاس ثبت نام کنم. خانوادم با این هزینه های اضافی مخالفن…شب خوابم نمی برد. نمی تونستم بگم اولین بار بود که یکی بهم احترام می ذاشت. چون این پسر همسایه رو به رویی مون بود که برای اولین بار توی عمرم بهم احترام می ذاشت و حتی سعی می کرد بهم محبت کنه. از حدود پنج سالگی باهاش دوست شده بودم. یه سال از من بزرگ تر بود. و نهایتا مثل خودم بچه بود. همچنان داشت شاگردی و پادویی باباش رو می کرد. آداب و معاشرت اجتماعی افتضاحی داشت. حتی بلد نبود چطور محبت و توجه کنه یا حتی چطور حرف بزنه. یا حتی بلند نبود چطوری بگه دوستم داره. دوستی ما مخفیانه و کاملا اجتناب ناپذیر بود. نقاط مشترک زیادی داشتیم. و توی اون کوچه و اون محله فقط ما دو تا بودیم که حاظر بودیم با هم دوستی کنیم. پس طبق این معادلات به خودم قبولوندم که این اولین محبت و توجه واقعی ای هستش که تو عمرم دیدم و حس کردم…نمی دونم دفعه های بعدی می رفتم بازی نگاه کنم یا کلمه دخترم رو از دهنش بشنوم. حتی یادم نیست دفعه چندم بود که بهم پیشنهاد داد اگه دوست داری خودم بهت بازی یاد میدم. هزینه هاش هم اصلا مهم نیست. فقط برای آرامش بیشتر خودت، یه پارک آروم و دنج گیر میاریم. سعی می کنم دو جلسه در هفته برات بذارم… از پیشنهادش سورپرایز شدم. نتونستم هیجان و خوشحالیم رو از پیشنهادش مخفی کنم. خودم برق چشمام رو حس کردم و بهش گفتم آخه اینجوری تو زحمت میفتین استاد… دوباره همون لبخند مهربون که هر لحظه بیشتر و بیشتر تشنه ش می شدم رو تحویلم داد و گفت دیگه لازم نیست بهم بگی استاد…ازم خواست به اسم صداش کنم. البته اسمش رو توی دنیای مخلوط واقعیت و خیالی خودم، ناصر گذاشتم. هنوزم نمی دونم چرا ناصر گذاشتم. از اون روز دیگه بهم دخترم نگفت. خواست با اسم صدام کنه که بهش گفتم از اسمم خوشم نمیاد… و دقیقا از همون روز یه اسم خاص روی من گذاشت. بیشتر شبیه یه لقب بود. یه اسم یا لقب دو کلمه ای. که خبر نداشتم قراره با این اسم وارد یه زندگی جدید بشم. یه زندگی جدیدی که شاید بیشتر شبیه قصه و خیال باشه تا واقعیت. زندگی ای که اگه بخوام عین حقیقتش رو بگم، خیلی خیلی بعید می دونم کسی باور کنه. گرچه تا اون لحظه ش هم زندگی نرمالی نداشتم و همون موقع هم ترجیح می دادم با کسی درد و دل نکنم تا یه وقت فکر نکنه دروغ گو هستم اما ناصر با همه فرق داشت. دقیقا همونی بود که بهش نیاز داشتم. همون آدمی که می تونستم بدون ترس از قضاوت شدن و مسخره شدن، باهاش حرف بزنم. پایان عقده های این همه سال حرف نزدن رو تخلیه کنم. یه گوش شنوای قابل اعتماد که مثل پدرم می دونستمش. یه پدر رویایی…بعد از چند دقیقه سکوت؛ بهم گفت نکنه فکر می کنی با اون مرده آینده ای داری؟؟؟ جوابی نداشتم که بهش بدم. چون همیشه حرفای یه طرفه ی مثلا دوست پسرم رو بهش گفته بودم. که برای خودش چه رویا بافی ها که نمی کنه. و دو زار رویا بافی هاش رو قبول ندارم. و هیچ اعتقادی به حرفاش ندارم. لحن ناصر هر لحظه جدی تر میشد و گفت خودت خوب می دونی هیچ آینده ای باهاش نداری. اون مرده در بهترین حالت، همیشه پادو و کارگر پدر و برادر بزرگ ترشه. و از طرفی وقتشه که یه تصمیم درست و حسابی برای آینده ت بگیری. تو داری هر روز بزرگ تر میشی. و نمی تونی تا همیشه اینجوری زندگی کنی. تیک تاک. زمان داره می گذره…صحبت های ناصر یه ترس غریبی توی دلم درست کرد. ترس از آینده نا معلوم. ترس از اینکه هیچ جوابی برای این سوال ندارم. چشمام رو از صورت ناصر گرفتم. نا خواسته به میز خیره شدم. اینقدر رفته بودم تو فکر که چند لحظه متوجه حرفای ناصر نشدم. با صدای بلند گفت با تو ام شیوا. گوش میدی یا نه؟؟؟ سرم رو آوردم بالا و گفتم ببخشید حواسم نبود. متوجه نشدم چی گفتی… تکیه داد به صندلی. دست به سینه شد و گفت می خوام باهات کمی رُک حرف بزنم. تحملشو داری؟؟؟همین چند تا موردی که گفته بود، شبیه یه پُتک بود که تو سرم کوبیده بودن. حالا چی می خواست بگه. دلم یکمی شور افتاد و گفتم کار بدی کردم؟؟؟ همون طور جدی بهم نگاه کرد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت وقتشه با هم رو راست باشیم… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم… پوزخند زد و گفت من همچین چیزی نگفتم. فقط لازمه خیلی مسائل رو بین خودمون بازیابی کنیم. شبیه یه ساختمون غیر قابل سکونت که می کوبن و از نو می سازن…حرفش رو متوجه نشدم و گفتم متوجه نمیشم چی میگی… نوبت اون بود که یه نفس عمیق بکشه. با خونسردی بهم گفت چند تا سوال ازت می پرسم. ازت می خوام که صادقانه جواب بدی. لازم نیست با من صادق باشی. فقط با خودت صادق باش…استرسم بیشتر شد. هیچ علت خاصی نداشت اما دلم آشوب بود. تردید داشتم که چی بگم. نذاشت حرف بزنم و گفت میشه صادقانه بگی اون روز بین تو و دوست برادرت دقیقا چه اتفاقی افتاد؟؟؟ از سوالش تعجب کردم. چرا داشت این سوال رو می پرسید؟ اومدم جواب بدم که بازم نذاشت و گفت آروم باش شیوا. اصلا عجله ای نیست به جواب دادن. من نمی خوام که اون چیزی که دوست داری رو بگی. ازت می خوام که اون حقیقتی که اتفاق افتاده رو بگی…بیشتر و بیشتر گیج شدم. قبلا براش تعریف کرده بودم که اون روز چه بلایی سرم اومد. در اصل باهاش درد و دل کرده بودم. اما حالا داشت بهم می رسوند که انگار بهش دروغ گفتم. سعی کردم محکم باشم و گفتم من همه چی رو برات گفتم. عین حقیقت بود همش…ناصر پوزخند زد و گفت حقیقت؟؟؟ چند لحظه تو چشمام خیره شد و ادامه داد می دونی شیوا. ذهن آدما فریبکار ترین موجود دنیاست. چنان اون چیزی که دوست داری رو توی ضمیرت تبدیل به حقیقت می کنه که خودت هم باورت میشه. اما جفتمون خوب می دونیم که تو حقیقت رو بهم نگفتی…این نظر و حرفش رو یه جور توهین می دونستم. اینقدر ناراحت شدم که نزدیک بود بغض کنم. با صدای نسبتا لرزون بهش گفتم من بهت دروغ نگفتم. هر چی گفتم دقیقا همون بلایی بود که به سرم آوردن…ناصر همچنان خونسرد بود و گفت خب یه کار دیگه می کنیم. با چند تا سوال دیگه بر می گردیم به عقب تر. سوال اول. دوست برادرت با چه جراتی باید به خودش اجازه بده که به یه دختر دوازده ساله تجاوز کنه؟ تازه به گفته ی خودت توی خونه ی خودتون… از سوالش عصبی شدم و گفتم علتش رو بهت گفته بودم. چون با برادر بزرگم هماهنگ بود. درسته که جفتشون زدن زیرش اما مطمئنم که هماهنگ بود. وگرنه چطور می دونست که اون روز من تو خونه تنهام و حالا حالاها بقیه نمیان خونه. چطور با خیال راحت سر ظهر از دیوار اومد توی خونه و جلوم سبز شد؟ چطور چند ساعت بعدش برادرم یه هو به بهونه یه چیزی جا گذاشتن پیداش شد؟ چون می خواست ببینه یه وقت بلای بدتری سرم نیاورده باشه. چون استرس رو توی چشماش دیدم. چون وقتی تهدید کردم که به همه میگم، با همون استرس تهدیدم کرد که نباید بگم…به نفس نفس افتاده بودم و با عصبانیت حرف می زدم. ناصر که همچنان خونسرد بود؛ گفت سوال دوم. چرا آخر شبش که بقیه اومدن بهشون نگفتی؟ چرا به پدرت نگفتی؟؟؟ مقاومتم برای گریه زاری نکردن شکست. چشمام رو چند ثانیه بستم. بازشون کردم و گفتم چون من یه دختر دوزاده ساله بودم. چون ترسیده بودم. چون مطمئن بودم حرفم رو باور نمی کنه و حتی شاید به ضررم تموم بشه. چون از تهدیدای برادرم ترسیده بودم. چون می دونستم هر تهدیدی که بکنه رو عملیش می کنه. چون تنها بودم. می فهمی. تنها بودم. تنها…ناصر پوزخند اعصاب خورد کنی تحویلم داد و گفت به نظر من میشه احتمالات دیگه ای رو هم در نظر گرفت. خیلی وقتا آدما خودشون باعث و بانی اتفاقایی هستن که براشون میفته. مثل خانمایی که تو خیابون هزار تا آرایش تابلو می کنن. یا تیپ های اندامی خاص می زنن. بعدش که یکی بهشون تیکه می اندازه، شاکی میشن که چرا بهشون تیکه انداختن…پیغام ناصر شفاف و واضح بود. باورم نمیشد که دارم اینا رو از دهن ناصر می شنوم. آدمی که تو این چند ماه سنگ صبورم بود. مرهم زخمام بود. عین یه پدر دلسوز و رویایی بود. مهربون و دوست داشتنی بود. نه نصیحت می کرد و نه قضاوت. فقط بهم محبت می کرد. با جون و دل، درد و دلام رو می شنید. اونقدر ناصر خوب بود که بهش اعتقاد قلبی داشتم. تو همین چند ماه حتی از خدایی که ندیده بودم هم بیشتر بهش ایمان داشتم. مطمئن بودم که با بهترین مرد دنیا دوست شدم. یا اصلا دخترش شدم. بهم گفته بود که دختر نداره. تو رویاهام فکر می کردم من میشم همون دختری که همیشه دوست داره داشته باشه. حالا چرا اینجوری شده بود. چرا داشت اینجوری حرف می زد. علنی دشت بهم می گفت که کِرم از خودت بوده. خودت یه کاری کردی که اون کثافت عوضی به خودش اجازه داده بهت تجاوز کنه…اشکام رو با دستم پاک کردم و گفتم داری شوخی می کنی. آره داری شوخی می کنی. چون امروز دیدی حالم گرفته س، می خوای با شوخی حالمو خوب کنی… سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت نه شیوا. هیچ شوخی ای در کار نیست. من فقط دارم بهت یه فرصت میدم. اینکه با خودت صادق باشی. اینکه اون شیوای واقعی رو بهم نشون بدی. اونی که جفتمون خوب می دونیم که پشت این نقاب قایم شده. اونی که خودش باعث شد که دوست برادرت بهت نظر پیدا کنه. اونی که از طریق این نقاب تظاهر می کرد و می کنه که دوست نداره کسی بهش دست بزنه و نظر داشته باشه اما از خداش بود که اون اتفاق بیفته. اونی که خوب می دونه اون اتفاق یه تجاوز نبود…کنترل خودم رو از دست دادم. شدت گریه زاری م بیشتر شد. از جام بلند شدم و گفتم بس کن ناصر. تو رو خدا بس کن… ناصر اما متوقف نشد. لحن صداش محکم تر شد و گفت مگه خودت نگفتی برادرت قبل از اون اتفاق بهت می گفته جنده. بهت می گفته هرزه. چرا بهت می گفته؟ چیکار کرده بودی که بهت می گفته؟؟؟ سرم رو به علامت نه تکون دادم و گفتم تو جواب همه ی اینا رو می دونی. بهت گفته بودم که چرا ازم متنفرن. این دو تا فحش محترمانه ترین فحشایی هستش که وقت و بی وقت بهم میده… ناصر با اخم نسبتا جدی ای گفت برای چی ازت متنفرن؟؟؟درک نمی کردم چرا ناصر داره حرفایی رو پیش می کشه خودم به صورت درد و دل براش گفته بودم. ضربات پُتکش هر لحظه محکم تر و شدید تر میشد. از بس گریه زاری کرده بودم، دل دل می زدم. باعث شد خوب نتونم حرف بزنم. تو همون حالت بهش گفتم به خاطر مادرم ازم متنفرن… ناصر بدون مکث گفت مگه مادرت چیکار کرده؟؟؟ دوباره کنترل خودم رو از دست دادم. شدت گریه زاری م بیشتر شد و گفتم من همه ی اینا رو بهت گفته بودم. چرا داری باز ازم می پرسی… ناصر هم صداش رو خشن تر کرد و گفت جواب بده شیوا. چرا؟؟؟ از شدت گریه زاری صدام قطع و وصل میشد. بهش گفتم چون از نظر پدرم، مادرم یه شیاد حقه باز بوده که خودش رو انداخته توی زندگیش. سرش کلاه گذاشته و منو حامله شده. چون مادر من یه هوو بوده. چون باعث شده زندگی پدرم و زنش و بچه هاش نابود بشه. چون معلوم شد مادرم قبل از اینکه صیغه پدرم بشه، دقیقا چی بوده. آبروی همه شون به خاطر مادرم رفت. چون حتی با خود کُشیش هم آبرو ریزی دو چندان کرد. پدرم رو سر زبونا انداخت. کل خانواده سر زبونا افتاد. از نظر همه، مادر من یه جنده لاشی ی آشغال عوضی بوده. و منم تنها مدرک موجودش هستم…ناصر تو همون حالت جدیش، پوزخند زد و گفت خودت خوب می دونی اینا همش یه داستان مسخره ست. برای توجیه هرزگیات. خودت خوب می دونی اگه هرزه بازی در نمی آوردی، هیچ کس جرات اینکه نزدیکت بشه رو هم نداشت. خودت خوب می دونی که اگه ریگی تو کفشت نبود، از خودت دفاع می کردی و به بابات می گفتی. یا به اون مثلا دوست پسر دهاتیت می گفتی. آهان یادم اومد. برای این بهش نگفتی چون ترسیدی عصبانی بشه و یه کار خطرناک کنه. اون مثلا دوست پسرت عرضه نداره از خودش دفاع کنه. حالا گیریم عصبانی میشد. چه غلطی می خواست بکنه؟ خودت خوب می دونی چرا بهشون نگفتی. و اینگه خودت خوب می دونی دفعات بعد هم که اومد سر وقتت، از خدات بود. ترس و تهدید بهونه ست…رفتم گوشه ی هال خونه ی ناصر نشستم. دیگه دلیلی برای بحث نبود. فقط هنوز نمی تونستم درک کنم که چرا داره اینا رو بهم میگه؟ علت این حمله ی ناگهانی و بی رحمانه ش چیه؟ چند دقیقه جلوم قدم زد. اومد جلوم نیم خیز شد و گفت تا حالا توی آینه به چشمات نگاه کردی؟ با تو ام شیوا. جواب منو بده… سرم رو بردم بالا. با چشمای گریون بهش نگاه کردم و گفتم تو رو خدا تمومش کن…چشماش رو تنگ گرد. لحن صداش مرموز شد و گفت تو اولین فرصت به چشمای خودت توی آینه نگاه کن. برق شهوت چنان از چشمات می باره که هر احمقی می فهمه. اینقدر که اگه اون دوست برادرت توی تصادف نمی مُرد، باکرگیت هم بهش می دادی. اینقدر که اگه این مثلا دوست پسر دهاتیت دست بهت می زد، تا تهش می رفتی. حتی بدت نمیاد که برادرت هم بهت دست درازی کنه. فقط بد شانسی. اینقدر ازت متنفره که حتی حاضر نیست نگات کنه. آدما هر چقدر هم بلد باشن که نقش بازی کنن اما چشماشون هیچ وقت دروغ نمیگه شیوا…مطمئن شدم که ناصر تصمیم نداره این حمله های بی رحمانه و غیر منصفانه ش رو تموم کنه. با دستم هولش دادم عقب و از جام بلند شدم. رفتم سمت مانتوم. اومدم تنم کنم که مُچ دستم رو گرفت و گفت کجا؟؟؟ سعی کردم گریه زاری نکنم و بهش گفتم می خوام برم… خیلی جدی گفت هنوز حرفامون تموم نشده… سعی کردم مُچ دستم رو از دستش خارج کنم و گفتم دستمو ول کن. می خوام برم… خیلی جدی تر گفت دارم بهت میگم هنوز حرفامون تموم نشده…استرس و ترس اول صحبتامون که جای خودش رو به شوکه شدن داده بود، با قدرت بیشتر برگشت توی وجودم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم دستمو ول کن ناصر… برای چندمین بار اون پوزخند لعنتی رو تکرار کرد و گفت اگه واقعا دوست داری دستتو ول کنم، اینجا چیکار می کنی پس؟؟؟ از لحن و نگاهش ترسیدم. این نگاه برام آشنا بود. می دونستم اگه عصبانیش کنم بدتره. سعی کردم آروم باشم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ازت خواهش می کنم دستمو ول کن. بذار برم… خیلی جدی و تحکم وار گفت دارم بهت میگم اینجا چیکار می کنی؟؟؟ یه نفس عمیق کشیدم. گریه زاری ام متوقف شده بود. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. خودم حس کردم که بدنم و سرم به لرزش افتاده. با همه ی توانم سعی کردم آروم باشم و بهش گفتم چ چ چون هوا سرد بود. خ خ خودت گفتی د د دیگه ت ت توی پ پ پارک نمیشه ت ت تمرین کرد…پوزخندای تمسخر آمیزش بدتر از حرفاش بود. با یه لحن تمسخر آمیز بهم گفت بهت گفتم بیا بریم خونه. تو هم از خدا خواسته. هنوز نیومده مقنعه و مانتو رو درآوردی. منو هم احمق گیر آوردی. الانم توی دلت داری التماس می کنی که ولت نکنم. اما وانمود می کنی که ولت کنم. این بازی رو دوست داری آره؟؟؟ لرزش سرم هر لحظه بیشتر میشد. اشکام دوباره سرازیر شدن. بغضم برگشت و گفتم تو جای پدر منی. دعوتت رو قبول کردم چون مثل پدرمی. با این بلوز و شلوار گشاد، بودن و نبودن مانتوم فرقی نداره. بهت هزار بار گفتم که به حجاب موی سرم اعتقاد ندارم. داری اشتباه برداشت می کنی ناصر. من هرزه نیستم. به خدا نیستم. به چی قسم بخورم اونی که از من برداشت کردی نیستم…مُچ دستم رو محکم تر فشار داد و کشید سمت خودش. مجورم کرد بیشتر بهش نزدیک بشم. به چشمام زل زد و گفت این بازی رو دوست داری آره؟ وانمود کنی که یه دختر پاک و معصوم هستی و داره بهت تجاوز میشه. اما خیلی زیرکانه شرایطو محیا کنی که تهش اونی بشه که می خوایی. چه لذتی داره برات؟؟؟اومدم با بستن چشمام خودم رو کنترل کنم که دیگه دیر شده بود. شبیه یه کوه آتش فشان، فوران کردم. با دست دیگه م محکم زدم توی گوشش. مُچ دستم رو از توی دستش خارج کردم. با همه ی توانم جیغ زدم خفه شو آشغال عوضی. هرزه تویی نه من. هرزه توی نامردی. هرزه توی کثافتی. هرزه تویی که این همه مدت باهام بازی کردی. حالا می خوایی به خواستت برسی و دنبال بهونه می گردی…چشمای ناصر از تعجب گرد شد. باورش نمیشد از من کشیده بخوره و اینجور سرش فریاد بزنم. بدون اینکه چیزی بگه، با یه کشیده محکم، کشیده ی من رو جواب داد. تا اومدم به خودم بیام، بعدی رو هم زد. بعدی رو هم زد. چند تا پشت هم زد. دستاش سنگین بود. درد صورتم یه طرف و سرگیجه یه طرف. باورم نمیشد که دوباره داشت اتفاق می افتاد. باورم نمیشد. باورم نمیشد. باورم نمیشد. باورم نمیشد. باورم نمیشد…چند دقیقه گذشت. سرم هنوز گیج می رفت. اومدم بلند بشم که ناصر نشست کنارم. دستش رو گذاشت روی گردنم و صورتم رو کوبید به کف هال. دست دیگه اش رو برد سمت کمربند مردونه ای که به شلوار گشادم زده بودم. کمربند رو باز کرد. کشیدن این شلوار گشاد تا روی زانوهام کار سختی نبود. بعدش دستش رو بُرد زیر شورتم. کمی به سمت بالا کشیدش و گفت این مگه همونی نیست که دوست داری؟ با تو ام شیوا. حرف می زنی یا نه؟؟؟می دونستم که التماس کردن فایده نداره. می دونستم که فحش دادن و تقلا فایده نداره. می دونستم که اگه تو این شرایطم، به خاطر حماقت خودمه. می دونستم که اینقدر احمق و کودنم که هر بلایی سرم بیاد حقمه. از بینی و دهنم خون می اومد و سنگ کف هال رو کثیف کرده بود. به سختی نفس می کشیدم. نمی تونستم حرف بزنم. گرچه اگه می تونستم هم حرفی برای گفتن نداشتم. فقط قطرات اشکم بود که می اومد و باعث شد، خون و اشک بیشتری زیر صورتم پخش بشه…انگشتای دستش که برده بود زیر شورتم رو می تونستم لمس کنم. با دست دیگه ش موهام رو کشید و مجبورم کرد سرم رو بالا بگیرم. بدون اینکه نگام کنه، لباش رو آورد نزدیک گوشم و گفت به وضعیتی که توش هستی خوب دقت کن شیوا. کامل لخت کردنت نهایتا چند ثانیه وقت می بره. هر کاری که دلم بخواد می تونم باهات بکنم. تو هم هیچ کاری نمی کنی. به هیچ کسی هم نمیگی. چون دقیقا اونیه که دوست داری. چون شهوت همه ی وجودتو گرفته. چون این بازی رو دوست داری. وقتشه انتخاب کنی شیوا. یا برگرد به همون زندگی کثافت و لجنی که داری. یا منو انتخاب کن. من می تونم مهارت کنم. می تونم کنترلت کنم. می تونم همه ی نیازاتو بر طرف کنم. می تونم ازت محافظت کنم. می تونم دقیقا همون دوست واقعی ای بشم که یه عمر حسرت نداشتنش رو خوردی. فقط کافیه بهم اعتماد کنی. فقط کافیه باهام روراست باشی. برات اون زندگی ای رو می سازم که تو رویاهات داری. دیگه وقتشه با حقیقت خودت رو به رو بشی. اگه منو انتخاب نکنی، مثل مادرت تبدیل به یه جنده لاشی ی خیابونی و بی ارزش میشی. چون اگه تو رو ولت کنن، بدت نمیاد که حتی به کُل این شهر بدی. برای یک بار هم که شده عاقل باش شیوا…شورتم رو رها کرد. همون لحظه حس کردم که به چه حالت تحقیر آمیزی این کارو کرد. دیگه بهم دست نزد. ولم کرد و از جاش بلند شد. هنوز سرم گیج می رفت. چند دقیقه طول کشید که موفق شدم به خودم بیام. هم زمان که سعی کردم بشینم، شلوارم رو کامل پام کردم. دستام می لرزید و به سختی کمربند رو سفت کردم. سخت تر از اون بلند شدم و وایستادم. از بینیم هنوز داشت خون می اومد. ناصر اومد سمت من و یه دستمال کاغذی بهم داد. بازوم رو گرفت و به آرومی بردم سمت دستشویی که صورتم رو بشورم. بعدش هم بهم یه لیوان آب داد. نمی خواستم بخورم اما وادارم کرد که بخورم. تا مطمئن نشد که کامل حالم جا نیومده، نذاشت از خونه برم بیرون…برای اولین بار توی آینه به چشمای قهوه ایم خیره شدم. ازشون متنفر بودم. از زندگی لعنتی ای که داشتم متنفر بودم. از دنیا و آدماش متنفر بودم. از مادر عوضی ای که من رو وارد این دنیا کرد و بعدش جلوی چشم من خودش رو سوزوند متنفر بودم. از خودم متنفر بودم. همه ی وجودم رو تنفر گرفته بود. ناصر تنها روزنه ی امید من بود. اینکه می تونستم از طریقش آدم باشم. شبیه بقیه باشم. هنوز باورم نمیشد باهام چیکار کرد. چطور تحقیرم کرد. شاید حتی اگه بدون هیچ توضیحی بهم تجاوز می کرد، بهتر بود. بهم رسوند که می تونه هر کاری می خواد باهام بکنه اما تهش مثل یه تیکه گوشت بی ارزش باهام برخورد کرد. با این کارش می خواست بهم برسونه که توی این دنیا دقیقا چه جایگاهی دارم. راست می گفت. سرنوشت من همین بود. دنیای من همین بود. من داشتم الکی و بی مورد باهاش می جنگیدم. من طرف اشتباه و انتخاب کرده بودم. طرف یه دختر احمق و کودن رو. وقتش بود با دشمن واقعیم بجنگم. به چشمای لعنتیش زُل زدم. حالا می دونستم باهاش چیکار کنم. بهتر از هر کس دیگه ای می شناختمش. همه ی نقطه ضعفاشو می دونستم. می دونستم چطور بهش ضربه بزنم که زانوهاش خم بشه. چطور ضربه بعدی رو بزنم که حتی نتونه روی زانوهاش وایسته. و چطور ضربه ی بعدی رو بزنم که حتی دیگه نتونه تکون بخوره و تبدیل بشه به یه جسد بی روح. دشمنی که دقیقا جلوم وایستاده بود. تو چشماش نگاه کردم و تصمیم خودم رو گرفتم…حدود ده روز گذشت. چند ساعتی میشد که همینطور توی هشت بهشت داشتم قدم می زدم. پاهام اینقدر خسته شده بود که حس می کردم الانه که از بدنم جدا بشه. با این سر و وضع داغون و لباسای گشادم هم از تیکه های پسرا در امان نبودم. اما اینقدر تو فکر بودم که بهشون توجه نمی کردم و فقط قدم می زدم. به خودم که اومدم متوجه شدم دو تا از پسرای محله مون دارن بهم تیکه می اندازن و دنبالم هستن. از کِی داشتن من رو تعقیب می کردن، نمی دونستم. فقط مطمئن بودم اینا رو چند باری با اون دوست نامرد برادرم دیده بودم. اگه اینقدر با وقاحت و پُر رویی دنبالم هستن، پس همه چی رو می دونن…وارد سالن شدم. خیلی سریع پیداش کردم. ناصر از دیدنم اصلا جا نخورد. بدون اینکه بهش سلام کنم؛ گفتم دو تا مزاحم دنبالم هستن… ناصر خیلی جدی بهم نگاه کرد. بعدش اطرافم رو نگاه کرد. بعدش به چشمام خیره شد و لبخند زنان گفت کجان؟؟؟ خیلی سریع گفتم الان باید بیرون باشن. از پسرای محله ی خودمون هستن… لبخند ناصر غلیظ تر شد و خیلی آهسته گفت کارشونو تموم شده بدون عزیزم…پایاننوشته ایلونا
0 views
Date: February 21, 2019