پرشان دوستم نیست (2)

0 views
0%

…قسمت قبلپَــرشــان ساكت شوجواب همه سوالهام با يك شروع ميشه.پيچ آخر بود،آخرين فرصتى كه داشتم اصلا نميخواستم از دستش بدم، ولى كارى از دستم ساخته نيست سرنوشت منو به باختن محكوم كرده؛مثل سد جلو راهمو بسته و با شناختى كه ازش دارم محاله اشتباه كنه، ولى اينبار من بازنده نيستم.هيچ راهى نيست يكى يكى گزينه ها رو چك ميكنم ،نه نميشه.صداى اگزوزش كلافم كرده.فقط يه راه هست ،ديوونگى محض؛پيچ خطرناكيه با اين سرعت حتما از مسير خارج ميشم حماقت نكن، ولى اين شانس آخره يا اول يا …وقت فكر كردن تمومه فقط انجامش بده؛يه پيچ كامل به سمت چپ حتما سرعتشو كم ميكنه، هيچ احمقى تا حالا با اين سرعت پيچ رو رد نكرده.چراغ ترمزش روشن شد اونم مثل من يه هدف داشت كه باعث ميشد من به چيزى كه ميخوام نرسم،مغزم كار نميكنه مرتب هشدار ميده ولى چيزى براى از دست دادن ندارم. فقط يه هدف؛يه فرمون به راست از پشت ماشينش بيرون ميام ، بازم هشدار ترمز ولى پدال گازو زير پام له ميكنم. دورموتور بالاتر از قبل روى خط قرمز ، همين رمز سرعته؛فرمون سريع چندبار به چپ ، حس ميكنم خون توى سرم يخ زده، دارم كنترلشو از دست ميدم يه فرمون به راست فقط صداى قلبمو ميشنوم مطمئنم با يه به فرمون راست ديگه چپ ميكنمسرعتم ازش بيشتره ولى مشكلى كه هست مستقيم سمت گاردريل ميرم. خبرى از صداى اگزوزش نيستسعى ميكنم به خط پايان نگاه كنم و نگاهم رو از لاستيكهاى محافظ كنار مسير ميگيرم، باور داشتم به هركجا كه نگاه كنى به همون سمت ميرى ، اين مهم ترين قانون رانندگيه؛ماشين به راست كشيده ميشه پاى چپم روى كلاج آماده معكوس ميشم قبل از اينكه خاكى كنار پيست دخلمو بياره يه لحظه چشمم به چراغ جلوش ميافته همين كافيه كه قفل صورتم بشكنه_آررررره._ديووونه زده به سرت؟باصداى سارا برگشتم وسط بزرگراه؛بازم اون كابوس لعنتى اومده بود سراغم يه نفس عميق كشيدم سرعتمو كم كردم وبه سمت اولين خروجى راهنما زدم.سعى ميكردم نسبت به نگاه متعجب سارا عادى برخورد كنم_چيزى شده سارا؟_باورم نميشه زنده ايم..واقعا ترسيده ،از حالت صورتش مشخص بود؛ حق داشت بترسه منم از كسى كه تو سرش هيچى جز يه كابوس وحشتناك نيست ميترسم. ولى اونكه نميدونست ،نيازى هم نبود بدونه. خيلى خونسرد ادامه دادم_چرا؟_ازت خواهش ميكنم بامن مثل احمقها رفتار نكن باشه؟_همچين قصدى نداشتم بخاطر خودت كه دير نرسى كمى تند رفتم هميندروغ ميگفتم چاره اى نداشتم مجبور بودم اين حقيقت تلخ گفتنى نيست؛_دانشگاهم آخر همين خيابونه، اون ساختمون بلندرو ميبينى؟_كدومشون؟_آجر سه سانتيه_بيشتر شبيه مهد كودكه ههه_چرا؟بخاطر ظاهرش ميگى_نه بخاطر دانشجوهاش ميگم_ببخشيد بابابزرگ خانه سالمندان دوتا خيابون جلوتره_خوب موندى ننه جون_هوس كردى دوباره با كيفم يه اختلاطى بكنى انگار_همون دفعه قبلى هم دستت لرزيد خطا رفت ديگه پيري و هزار درد مادر جان، رسيديم همين جا وايسم؟_آره مرسى، حيف كلاس دارم برو خدارو شكر كن_خدايا شكرت برو ديرت نشهدرحاليكه با خنده جواب ميداد درو باز كرد و پياده شد هنوز درو نبسته بود كه با نگاهى پر از معنى گفت_خيلى ازت ممنونم اگه تو نبودى نميرسيدم_تشكر لازم نيست اشتباه خودمو جبران كردمدرو بست شيشه تا نيمه پايين بود_ولى ميتونستى بى تفاوت برى دنبال كارت بازم ممنون خداحافظ.بى توجه به حرفاش توى چشمهاش گم شده بودم زيبايى مطلق، يه صدايى تو دلم خيلى مودبانه ميگفت چرا عين بز دارى نگاش ميكنىبهش بگو ديگه،د حرف بزن لعنتى؛از نگاهش ميشد فهميد اونم همين رو ميخوادولى مغزم با يادآورى گذشته دستور ديگه اى داد_خداحافظ موفق باشى.با لبخند كوچكى دستى تكون دادو به سمت دانشگاه حركت كرد يه لحظه پشيمون شدم صورت جذابش جلو چشمهام بود شيشه هارو دادم بالا دستم چرخيد رو ولووم و حركت كردم.آخر خيابون مسير بسته بود ولى از چندتا فرعى راه داشت ترجيح دادم دور بزدم. خيابون خلوتى بود با چند تا دانشگاه كنار هم.احساس تشنگى ميكردم يه پارك كوچك جلوتر بود وايسادم كه آب بخورم يه لحظه نگاهم افتاد به تنها نيمكتى كه روش نشسته بودن فاصله چندانى با من نداشت راحت ميتونستم صورتشون رو هم ببينم لباشون به هم گره خورده و دست پسر روى گونهاى دختر حركت ميكرد وتا گردنش رو نوازش ميداد كم كم دستش پايين تر اومد و سينه دخترك رو نرمى فشار داد يه لحظه ازهم جدا شدن به اطراف نگاه كردن من هنوز توى ماشين بودم وازينكه واسه آب خوردن پياده شم يا نه دودل بودم حيفم اومد خلوتشونو خراب كنم.واقعا جاى دنجى بود خواستم حركت كنم كه دوباره مشغول شدن اينبار مرده دستشو از پشت كمر دختر رد كرده بود و يه طرف سينه اشو كامل با انگشتاى كشيده اش گرفت و فشار ميداد و با دست ديگه سعى ميكرد دكمه شلوارشو باز كنه صورتش چرخيد و قبل از برخورد لبها چشماش بسته شد، لذتى در اوج ترسدست دخترو گرفت و سمت دكمه هاى باز شلوارش برد؛نگاهم پيش اونا بود اما گذشته اى كه جلوى چشمهام ورق ميخورد مانع از ديدن اونا ميشد؛_على خيلى دوستت دارم.خيس عرق بودم نفسى عميق كشيدم و شدت تپش قلبم كمتر ميشد حس بى حالى دلنشينى بود كه با هيچ چيز حاضر به عوض كردنش نبودم افتادم تو بغلش و قبل ازينكه گره انگشتامون باز بشه؛_سحر تو منو جادو كردى.دستهام دو طرف صورتشو گرفت و خيره به چمشهاش نگاهمون نزديك ميشد و با برخورد گرمى نفسش به صورتم بى اختيار چشمهامو باز كردم. حس تشنگيم بيشتر شده و جاى خالى عشق گذشته با نفرتى كه امروز داشتم پر شده بود. حس بدى از خاطرات گذشته عذابم ميداد ميخواستم فراموش كنم و خودمو سرزنش ميكردم از يادآورى گذشته؛دنبال چى ميگردى؟چى مى خواى؟سحر تموم شد اون الان تو بغل يكى ديگه خوابيده، بريزش دور فراموشش كن.سرم بطور عصبى تكونى خورد و پایان نفسمو با فشار بيرون دادمنفرين به همشون…انگار تو گلوم يه دنيا حرف نگفته جمع شده ولى من ساكتم بدون صدا حتى اجازه نميدم خيسى چشمام به اشك تبديل شن نمى خوام بشكنم،سحر باعث مرگ پرشان شد. پرشان الان با مرده هيچ فرقى نداره ولى حقش اين نبود.پرشان برو به جهنم صورتم ميچرخه سمت پارك واون دوتا كه بدون توجه به اطراف توى دنياى خودشون بودن. دنياى شهوت كه با بزرگيش هركسى رو هرجور كه بخواد به سمت خودش ميكشه چه باعشق چه با ازدواج و يا حتى بزور.آماده حركت شدم يه نگاه به آينه وسط انداختم كه همزمان پليس از يكى از فرعى ها ظاهر شد و به سمت من درحركت بود ولى فاصله زيادى با من و درختان زيباى پارك نداشت…ادامه…نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *