… قسمت قبلقطار مسافربرى شهرىايستگاه بعد؛ امام خمينى.مسافرين محترمى كه قصد ادامه مسير بسمت تجريش يا حرم مطهر را دارند در اين ايستگاه از قطار پياده شده و با توجه به تابلوهاى راهنما وارد خط يك شوندخط امامهنوز كه نرسيديم پس پشت خطى حساب ميشيم -كالويتينگ- كاش زودتر قطع كنه خيلى گرمه كى به كيه يدفعه ديدى منم شدم يكى از پيروان خط امام اينجا باعث ميشه هيجان به جامعه برگرده ولى شانس من الان خط رو خط ميشه بعد خر بيارو باقالى باركن…باقالى كاش زودتر بفكرم رسيده بود؛ سرمو چرخوندم سمت همون آقايى كه چند دقيقه پيش باهاش حرفم شد؛ الان ديگه كنارم نبود فاصله داشت حدود دو متر، شايدم بيشتر . نميدونم چطورى ولى داشت خودشو ميخورد به اين حالتيكه داشت به اصطلاح ميگن -خودخورى- البته چرت و پرت ميگن نبايد توجه كرد زامبى هم خودشو نميخوره ولى اينكه قيافش نه به آدم ميخوره نه به زامبى… جورى نگاه ميكرد كه مثلا حواسم به تو نيست،ولى بود؛ حرص ميخورد و زيرلب يه چيزايى ميگفت؛ البته زير لب ميشه چونه من ميگم قديميا چرت و پرت زياد گفتن، اينم نمونش حالا معلوم نبود چى ميگفت؟ ولى هرچى بود عصبانى بود.بعد از سوال دقت كنى دوتابود كه بااين شد سه تابارى ، بازشدن دهان همانا و او را باقالى خطاب كردن همان…على فكر كن چطورى؟-اينطورى-نه ديگه به اين سادگى ، باقالى رو كه شنيد اومد بطرفم ، فكر كنم باقالى رمز عمليات بود با اعمال فشار بر ديگران راهشو باز ميكرد كه مردى در آن ميان ناله سرداد هوووشه…معذرت خواست ، آمد ، رسيد و ايستاد جلوى من ، همان مفعول چهار فعلمنم اين وسط بيكار نبودم و براى درگيرى خودمو گرم ميكردم؛ حركات كششى ، استقامتى ، بالفيكس، دوميدانى ،چون توپ نبود بيخيال چوگان شدم در همين حين كه مغزم از كار افتاده بود كشتى كج آغاز شد مردم دورمون حلقه زدن و پول از جيبشون در اوردن اولش فكر كردم ميخوان به من شاواش بدن مگه عروسيه؟ داشتن شرطبندى ميكردن؛ همچنان بالا و پايين ميپريدم ، با رقص پا ميخواستم گيجش كنم و با گارد بسته منتظر اشتباه حريف بودم؛ ولى اون بى حركت جلوم ايساده بود و گارد عجيبى هم گرفته بود؛ دستاشو صاف به سمت پايين بهمديگه گرفته بود انگار ديوار دفاعى جلوى شوت روبرتوكارلوس بسته بود فهميدم از درگيرى قبلى كه داشتيم شگرد منو آناليز كرده براى اينكه تحريكش كنم با قدرتى حدود 89 دسيبل امواج صوتى از گلو به اطراف پراكنده كردم كه همه گرخيدن و برگشتن به سمت من و با تعجب به حالم تاسف خوردن و حس خجالت رو به من تحميل كردن افكار پريشان خودمو سرزنش ميكردم كه چطورى اينجارو مثل رينگ مسابقه ديدم در حاليكه وسط قطار بودم وبراى حفظ تعادل به يه ميله آويزونولى رمز عمليات رو واقعا گفته بودم چون باقالى درست جلوم ايستاده بود و با لبخندى دستش رو بسوى من دراز كرد، با خودم گفتم الان حتما ميخواد بگه من اين اخلاقو از مرحوم تختى به ارث بردم سعى كردم خودمو كنترل كنم و جدى باشم با اخمى كه داشتم باهاش دست دادم و او گفت-يا أخيمن كه نفهميدم چى گفت نگاهى بهش كردم و گفتم اخى چيه مرتيكه ، حالا خودت چه تحفه اى هستى… پريد وسط حرفم-لا تغضب مع شقيق أخي في المعنى برادر-چى گفتى؟باقالى عين آدم حرف بزن ، كن يو اسپيك اينگليش؟-لا أنا أتكلم العربية اللسان الحلو(نه من به زبان شيرين عربى صحبت ميكنم)-به من ميگى هلو؟ماچ كردنىهيفا وهبىتو چى فكر كردى پيش خودت اگه از اول ميدونستم عربى كه اصلا آدم حسابت نميكردم-أنا ايراني أتكلم العربية.متاسفانه حقيقت داشت اون عرب زبان ايرانى بود. اسمش جاسم بود و سعى ميكرد رفتارش دوستانه باشه بعد از كمى حرف زدن از ژست عربيش بيرون اومد و فارسى هم بين حرفاش اضافه كرد. حس ميكردم هدفى غير از تحميل عقايدش نداره به هيچ عنوان تمايل به بحث كردن باهاش نداشتم مدام امر به معروف نهى از منكر ميكرد اختلاف نظر زيادى بين ما بود ولى اون افكارشو كلام الهى ميدونست و متاسفانه از جايگاه خدا با من حرف ميزد و مخالفت ميكرد. مثل رباط از قبل برنامه ريزى شده كه هيچ انعطافى ندارهو فقط اعتقادات خودش رو قبول داشت و نظر بقيه براش باطل بود و رد ميكرد حتى اجازه حرف زدن رو با پرحرفى يا قطع كردن صحبتت ازت ميگرفت ،بعضى از حرفاش مثل كشيدن گچ روى تخته سياه آزاردهنده بود البته منم ساكت نبودم-آقا جاسم ببخشيد ولى به نظرم اين حرفهايى كه ميزنى حتى درباره اش فكر هم نكردى فقط ديكته هايى كه نوشتى دارى به من تحويل ميدى ،راستش با خيلى از حرفات مشكل دارم ولى دليلى نداره بخوام به نظرات ديگران خرده بگيرم وقتى معتقدى كمك كردن به پادشاه عرب مهم تر از كمك به فقيراى ايرانه، ديگه حرفى براى گفتن نميمونه.قبل ازينكه جاسم بخواد جوابى بده براى اينكه بحث ادامه پيدا نكنه مغزمو آزاد گذاشتم تا هرحرفى خواست بزنه؛ نگاهمو از يقه ى بسته پيراهنش به سمت چشماش هدايت كردم تا احيانا برداشت بد نكنه، اگه خواست بكنه هم بكنه به نظر من هر چيزى رو ميشه كرد حتى شمارو آقا جاسم، دوست عزيز خطاب كرد؛ پس نگو ندادم اصلا تو خوب اين روزا كسى به كسى نيست آخه اينم شد حرف؟ آخه اين جمله چه معنى ميده؟ حالا اگه ميگفتن كسى رو كسى نيست ميشد يه كارى كرد پس اينم چرت و پرته حتما؟يعنى قديميا نمى فهميدن چى ميگين جاسم؟ بعد منى كه تو مترو از گرما مخم از كار افتاده ميفهمم چى ميگم خوب بذار بگم؛ چرا همش مانع ميشى؟تو كه بهش ميگى حرف مفت پس از چى ميترسى؟از قديم گفتن ترس برادر مرگه، بازم فكر ميكنى قديميا چرت و پرت ميگفتن؟خوب معلومه هر ترسى كه لايق مرگ نيست هر كس كه بميرد كه ترسو نبوده مرگ حق است يعنى ترس هم حق است اگه آره كه پس حق باشماست يعنى مرگ با شماست پس هر وقت كه حق باشماست شما ترسويى پس اگه ترسو باشى مرگ مياد سراغت و حقتو بايد بذارى و بميرى پس درست ميگن مرگ حق است به اين ميشه گفت نوعى استدلال نه سفسطهيادش بخير فيساقورس حالا من نميدونم چرا غورثهمش دنبال استدلال بود ولى بيچاره چون لال بود كسى حرفاشو نمى فهميد يعنى استدلال خودش اين بود كه همه نفهمن و فقط اون درست ميگه، مثل تو ولى فرقش اين بود كه درست فكر ميكرد چون نبايد هيچ وقت ضعف نشون بدى بازم چرت و پرت، ضعف مگه نشون دادنيه؟مگه منظره است؟ جاسم ميگى نه باحرفم مخالفى؟ اگه راست ميگى درآر نشون بده نكنه ميخواى بگى ضعف ندارى؟ اين خودش ضعف بزرگيه بجاى روبرو شدن با ضعف هات ازشون فرار ميكنى ترسو ميميرياا حالا خوبههمين الان استدلال مرگ ترسناك رو توضيح دادم ميدونى چند تا دين مختلف وجود داره؟ راستش منم نمى دونم ولى از تو چه پنهون اينو ميدونم كه خدا توى همه اديان يه معنى داره شايد در ظاهر باهم تفاوت دارن اما خدا در همه اديان يعنى قدرت مطلق و فقط خدا عارى از هر گونه ضعف است؛ پس درآر نشون بده يا قبول كن ضعف نشون دادنى نيست و قديميا چرت و پرت گفتن البته ميدونم شما انسان فهيم و با منطقى هستيد كه بدون شك حرف صحيح را قبول ميكنيد-به اين ميگن روش هندونه گذاشتن براى تاييد شدن-البته اين روش كاربردهاى گوناگون زيادى داره يه كاربرد كه شما هم زياد ازش استفاده ميكنى براى تخريب هستش كه فرد با سر فرود مياد و حتى ازشما تشكر هم ميكنه با اينكه شما هولش دادينفردى كه كنارم ايستاده بود با شيرجه بلندى كه بخاطر ترمز قطار بود پريد رو من و دو نفرى بسمت جاسم هجوم برديم و جاسم هم بدون مقاومت به ما پيوست و سه نفرى بسمت پيرمرد بغل دستى جاسم با شتاب درحركت بوديم ولى پيرمرد برخلاف سنش سريع جا خالى داد و ما بوديمو لمس كردن كف قطار با صورتناى بلندشدن نداشتم و از هرچى مترو بود متنفر الان اين آقا كه روى منه واسه اينه كه به ايستگاه رسيديمدرب قطار باز شد؛اين بدترين اتفاقى ممكن بود كه ميتونست رخ بده و پايان غم انگيزى در انتظار ما بود …جاسم داشت اشهدشو ميخوندجاسم چون كارت فعال داشت شهيد حسابش ميكردن ولى من چى احتمالا ميگن اين ملعون با عمليات انتهارى جاسم رو به شهادت رسونده ، بعد همه به من فحش ميدن و از جاسم يه قهرمان ملى ميسازنناگهان فريادى از ميان جمعيت بلند شد-يا حضرت فيلاون صدا ازبين جمعيت ، صداى خودم بود كه نشان از له شدن انگشتان دستم زير پوتين سرباز در حال انجام وظيفه بودتوى اون شرايط رفتارهاى انسانى بدون كاربرد ميشن با دهانى باز به سمت ساق پاى سرباز رفتم و دهنم كه بسته شد ، جيغ بنفش خال خال پشمى سرباز به همراه پايش به هوا برخاست و من هم با مشاهده جاى پوتين روى دستم و حس درد شديد به همراه سرباز به هوا برخاستم…بعداز آن لحظات ملال آور بالاخره درها بسته، نشديكى لاى در بود ، كه با همت هموطنان غيور و توانمند بزور مشت و لگد از قطار به بيرون رانده شد؛ وچه افتخار آميز بود براستىجاسم جوگير شد و گفتبار ديگر به جهانيان ثابت شد كه ما ميتوانيموبلندتر فرياد زد كلاهك هسته اى حق مسلم ماست…-على گوش ميكنى؟-جورى ميكنم كه پرده اش پاره شه ، سرم رفت رضا چقدر حرف ميزنى تا فردا صبح هم من بشينم تو همينجورى ادامه ميدى؟-نه هرجاش خسته شدم ميگم ادامه دارد…نكته_اين داستان فقط جنبه انتقادى دارد و گروه خاصى مد نظر نيست._متاسفانه بخاطر برخى از مشكلات شخصى نميتوانم پاسخگوى نظرات دوستان عزيز (در اين قسمت) باشم اما بى شك از نظرات مفيدتان بهره خواهم برد.ودر آخر اميدوارم ملاك امتياز دادن مسائلى غير از داستان نباشد. ادامه…نوشته آريزونا
0 views
Date: November 25, 2018