پرشان دوستم نیست (5)

0 views
0%

…قسمت قبلصداى جاسم در قطار بگوش ميرسد.مردم متحيرانه به او مى نگريستند ،جاسم چنان شعار ميداد، كه طفلى براى شير…به ثانيه نكشيد كه از فرط هيجان به وجد آمدم و لبخندى زدم چو نعره ى شير…على جات خالى امروز كلى خنديدم، ولى از جاسم خوشم اومد، نميدونم چرا-جالبه -بگذريم. من ديگه بايد برم على جون خيلى خوشحال شدم ديدمت.-رضا ميدونى ساعت چنده؟-حالا هرچى، من كه مثل تو يالقوز نيستم على جووون-يالقوز ؟-ههه آره، به تو ميگن يالقوز به من ميگن متأهل -پس خانومت الان منتظره بريم ميرسونمت، نكنه با اين حالت ميخواى راه بيافتى تو خيابونا؟-اگه فكركردى ميگم نه مرسى خودم ميرم، سخت دراشتباهىبا ابروهايى درهم رفته به رضا نگاه ميكنم ولى اين اخم ظاهرى چند صدم ثانيه هم دوام نداره و با لبخندى ميگم-تو آدم نميشى رضابهمراهش ازجا بلند شدم؛و تازه متوجه ميشم دنيا دست كيه اصلا الان كجاييم چقدر زياد خورديم، سرم گيج ميره و همچى ميچرخه، احتمالا نيوتن هم مست بوده كه پى به چرخش زمين برده داشتم فكر ميكردم چرا اين ديواره بسرعت داره به من نزديك ميشه كه رضا دستمو گرفت و گفت -نرررى تو ديوار يه استكان كمتر فدات شمحرف رضا تموم نشده بود كه صداى قل خوردن يك انسان توى راه پله ها پيچيدبيچاره رضا پنج تا پله رو با سرعتى باور نكردنى پايين ميرفت، روى پله سوم كه بود گفتم رضا عجله نكن ولى به حرفم توجه نكرد و به ملق زدن رو پله ها ادامه داد تا بالاخره به كمك درب خونه ى همسايه، ساعت يك نصفه شب، متوقف شد. درب چوبى بهمراه ستون اصلى ساختمان با صداى مهيبى به لرزه افتاد. بيچاره رضا مثل كدو قل قله خانم رفتار كرده بود و آقا گرگه هم بالاى سرش ايستاده بود. بيچاره مرد همسايه از خواب پريده بود و با حالت عصبى كه داشت به رضا نگاه نميكرد و مركز توجه اش من بودم، بيچاره من در جستجوى علت ،مغزم در تلاش بود و سرانجام موفق به يافتن پاسخ شد و فرمان تكان نخوردن فك كه باعث ايجاد صدايى وحشتناك در نيمه شب شده بود صادر شد و آن لبخند مليح به خجالت تبديل شدبيچاره رضا كم كم داشت جون ميگرفت و سرش را تكانى داد درحاليكه چهار زانو جلوى مرد همسايه نشسته بود.مرد همسايه با ديدن رضا مركز توجه اش عوض شد و علت را در رضا يافت ،بى درنگ انگشتانش به هم گره خورد و عضلات ساعد و بازويش كه حاصل هشت سال تمرين مداوم بدنسازى بود به حركت درآمد و همزمانى كه دستش بالا ميرفت به سبك رضازاده فرياد زد ياابولفضل و مشتش بر سر رضا فرود آمد. ناخودآگاه تصوير قطع شد و صداى شكستن گردن رضا…وسكوت حاكم شد.چشم ها جرأت باز شدن و ديدن آن صحنه دلخراش را نداشت؛ كه دوباره همان صداى يا ابوالفضل پيچيد، اما اينبار با حالتى متفاوت و دردناك بى اختيار چشم ها باز شد و تصوير با نورپردازى ضعيف وصل شد. چهره ى پر از اضطراب و درد همسايه، و دهان باز رضا كه به پاى او چسبيده و بى دريغ فشار ميداد. حس غرور از داشتن همچين دوستى در من جارى شد و فرياد آن مرد بلندتر؛ رضا از قبل رو اين حركت تمرين داشتبه سمت پايين دويدم و رضا نيز بدنبالم آمد، هر طبقه كه به پايين ميرفتيم تمامى واحدها با درهايى باز از ما استقبال ميكردن و با خيره شدن تا جايى كه در زوايه ى ديدشون بوديم همراهيمون كردن و مهران هم جلوى در ايستاده بود و دنبال قاتل بروسلى ميگشتتا نگاهش به من افتاد گفت على دوباره ساختمونو بهم ريختى؟ اين سروصداها براى چى بود؟بدون توجه به حرفاش راهمو ادامه دادم، ولى رضا با لحن فيلم هاى دهه ى پنجاه ايرانى جوابشو داد-چيزى نشده شلوغش ميكنى ، با على رو پشت بوم بياد قديما داشتيم لبى تر ميكرديم كه يهو چشمهام افتاد به يگ طوقى غريب به اين بزرگى حالا كجا؟صاف رو پشه بند اين يارو هيكل بيريخته، مى ميشناسيش، همساده طبقه چارومو ميگم، أأ اگه بدونى چى بود لاكردار پا پر، تاج دار، سفيده سفيد دو تا خال سياه هم زير بال راستش داشت عجب كفترى بود ازاونا كه صبح پرش بدى تنگ غروب برميگردوا، مارو ميگى يه پا چپ يه پا راست يه پا چپ يه پا راست من از يه ور ،على هم آسته رفت پشتش، بعد دوتايى غايم پريديم رو پشه بند چشت روز بد نبينه يهو يگ صداى نره خرى بلند شد، ما كه كف دستمونو بو نكرده بوديم كه آدم اونجا خوابيده؛ أى بخشكى شانس گفتم كفتر نخواستيم يكى بياد اين گولاخ رو بگيره تا اومد لاحافو تورو از رو سرش بزنه كنار، يگ جفت پا بهش انداختم سكندرى رفت قاطى باقاليا، ما ديديم هوا پسه فلنگو بستيم…مهران مات و مبهوت به حرفاى رضا گوش ميداد.در حالى كه سعى ميكردم جلوى خندمو بگيرم گفتم آقا مهران حالا فهميدى اون سروصداها براچى بود مهران حرفى نزد و بجاش سرشو ميخاروند. بيچاره مهرانيه نگاه به رضا كردم با همون لبخندى كه داشتم گفتم آقا رضا مگه نگفتى ديرم شده، بيا بيرم ديگه و رضا هم تاييد نمود و از مهران خداحافظى كرد و راه افتاديم…بسمت خونه ى رضا در حركت بوديم و مدام از خاطرات گذشته حرف ميزديم و در اثر الكل هيچ فاصله اى با صميميت قبل نداشتيم با اينكه سه سال همديگرو نديده بوديم حس غريبى بينمون نبود. گذر از خاطرات ناگذير به سحر ختم ميشد كه اون زمان بخش زيادى از زندگيمو دربر ميگرفت. سحر از همه لحاظ از ديد من دخترى فوق العاده بود اما رضا هميشه منو سرزنش ميكرد و ميگفت اين دختره به درد تو نميخوره ولى من مخالفت ميكردم. رضا از علاقه ى من به سحر باخبر بود. تا اينكه يه روز علت مخالفتش رو گفت و من باشنيدن حرفاش و اعتماد كاملى كه به رضا داشتم، حتى به سحر اجازه حرف زدن هم ندادم و سحر واسم تموم شد. ولى هيچ وقت نتونستم فراموشش كنم.حالا سه سال ازون ماجراها گذشته و با ديدن رضا ياد اون خاطرات زنده شدن.رضا اشاره ميكنه كه جلوتر وايسم.روبروى خونه رضا بوديم. يه آپارتمان پنج طبقه توى يكى از محله هاى خوب شهر.رضا خيلى تعارف كرد كه برم خونه ش ،ولى ديروقت بود و توى اون شرايط اصلا درست نبود دعوتشو قبول كنم ولى با اسرار زياد رضا اگه قبول نميكردم ناراحت ميشد.وارد خونه ى رضا كه شديم چراغها خاموش بود و نورى كه از سمت اتاق خواب مى تابيد باعث روشنايى كمى شده بود. رضا كليد برق را فشارى داد و گفت على جون فكر كن خونه خودته راحت باش كمى آروم تر از معمول حرف ميزد و بسمت آشپزخونه حركت كرد. مبل سه نفره اى كه بالايى اتاق بود ،نظرمو جلب كرد. سنگينى سرم و خوابى كه سعى داشت به من غلبه كنه، مانع از هرگونه رفتار مودبانه ميشد و بى اختيار خودمو روى مبل انداختم، حس راحتى خوبى داشت. اون لحظه هيچى برام شيرين تر از خواب نبود.صداى افتادن يخ تو ليوان و اضافه شدن آب و تكون خوردن يه قاشق فلزى از آشپزخونه مى اومد و لحظه شمارى ميكردم كه رضا با دو تا شربت جلوم ظاهر بشه. پلكهام كم كم جلوى ديدمو تار ميكردن ولى يه صدايى توى مغزم ميگفت نبايد بخوابى، تو نبايد بخوابى؛ ولى صداى ديگه اى درجوابش با نيش خند ميگفت، اداى فيلمهارو در نيار خوابم مياد.و صداها تكرار ميشدن نخواب الان رضا مياد؛ خوب بياد؛ زشته ؛ نه زشت نيست ؛ چشمتو بازكن ؛ فقط يه دقيقه ؛ نه ؛ هرموقع رضا اومد بلند ميشم…و هميشه همين كلك رو ميخوره و من بخوابى عميق فرو ميرم.نميدونم چه مدتى خواب بودم ولى بشدت حس تشنگى ميكردم. از تاريكى خونه فهميدم زمان زيادى نگذشته و احتمالا بخاطر همين عطشى كه داشتم بيدار شدم؛ هنوز حاله ى نورى از اتاق خواب به بيرون مى تابيد و با نگاهى به اطراف در جستجوى رضا بودم، كه ناكامى چشم را گوش جبران كرد و با شنيدن صداى پچ پچ مانندى از اتاق خواب، فكر رضا از سرم خارج شد.تشنگى قابل تحمل نيست و ميرم سمت آشپزخونه و از مقابل اتاق خواب رد ميشدم كه با شنيدن صدايى از حركت ايستادم.صداى سحر بودباورم نميشد و با خودم ميگفتم حتما اشتباه كردم، اين امكان نداره و قدمى به سمت آشپزخونه برداشتم ولى اينبار باشنيدن صداى رضا خشكم زد سحر برو پايين تر قلبم داشت ازجا كنده ميشد، نمى تونستم باوركنم، حتما يه تشابه اسميه، رضا هيچ وقت اينكارو با منى كه بهترين دوستش بودم نميكنه. ولى صداى سحر هنوز تو گوشمه، صداى خودش بود مطمئنم، شوكه شده بودم و بى حركت يكجا ايستادم و افكارم به سرعت از ذهنم رد ميشدن كه دوباره همون صداهارو ميشنوم رضا خسته شدم ، جوونم عزيزم ، آآى رضا يواشتر ديگه هيچ شكى نداشتم ولى نميخواستم باور كنم اگه واقعا خودش باشه چى رضا حتما براى همين مسئله بود كه سعى ميكرد با من رو برو نشه پاهام شل ميشه و تيكه ميدم به ديوار پشت سرم.تو كه دم از معرفت ميزدى رضا، من رو اسم تو قسم ميخوردم، تو ديگه چرا رفيقبا شنيدن صداشون هر لحظه عصبى تر ميشم. داشتم ناله هاى اولين عشق زندگيمو زير بهترين دوستم ميشنيدم، خواستم برم تو اتاق و به جفتشون بفهمونم چه كار كثيفى انجام دادن ،ولى پاهام به زمين چسبيدن. هر چى باشه اون دوتا الان خانم و شوهر بودن به من ربطى نداشت ولى اصلا نميتونستم بى تفاوت باشم ،رفتم سمت در اتاق كه نيمه باز بود ،بخودم ميگفتم كاش اشتباه كرده باشم ،اميدوار بودم ،با اينكه شك نداشتم.زاويه در طورى بود كه ميتونستم كامل توى اتاقو ببينم ولى سرم پايين بود ،داشتم دنبال بهونه ميگشتم خودمو راضى كنم كه سحر اونجا نيست و برگردم رو مبل و راحت بخوابم. بدترين لحظات عمرمو تجربه ميكردم و سرمو بالا اوردم و زير لب مدام ميگفتم سحر تو اتاق نباش…پشتشون به من بود و صورتشون معلوم نبود. طورى بين چهار چوب در وايساده بودم كه هيچ جاى پنهانى نبود و اگر رضا سرشو ميچرخوند راحت منو ميديد. ترسيدم، اگه اشتباه كرده باشم چى، اگر اون زن، سحر نباشه با چه رويى به صورت رضا نگاه كنم اگه همين الان حالتشو عوض كنه چى، نميگه رفقات چندين سالمون به كنار، حداقل حرمت نمكى كه باهم خورديم نگه ميداشتى كلافه بودم نه ميتونستم چشم بروى واقعيت ببندم و از يه طرف ميترسيدم واقعيت نداشته باشه. مثل يه تيكه سنگ فقط ايستاده بودم يه جسم كه انگار روحى درونش نيست يه بدن مرده كه نفس كشيدنش هم از روى غريزه است وگرنه توان نفس كشيدنم نداشتم، نگاهم خيره شده به آواژور كنار تخت و شرم اجازه نگاه كردن مستقيم بهشون رو نميداد. صداى نفس هام تو گوشم ميپيچه نميتونستم به خودم اجازه ايستادن و نگاه كردن به اونارو بدم قدمى آهسته به عقب برميدارم كه رضا سريع به بغل ميخوابه و انگار دنيا روسرم خراب ميشه چيزى كه ازش ميترسيدم اتفاق افتاد.رضا لحظه اى بى حركت موند و بدون اينكه سرشو از كنار گردن سحر تكون بده به كارش ادامه ميده، ولى ديگه برام مهم نبود منو ببينه يا نه، همه چى مثل روز روشن بود و صورت سحر رو داشتم ميديدم، خشمى كه تو وجودم بود بخاطر عشق نبود خنجر رفيق بود كه بخاطر اعتمادى كه بهش داشتم از پشت بهم زده بود و نفرتى كه وجودمو پر كرده به گلوم فشار مياره و ميخواست با فريادى همجارو پر كنه ولى با فشار دندونهام روى همديگه مانع ميشم و با خيره به شدن اون دوتا، نفرت راهى ديگه براى ابراز وجود پيدا ميكنه و فرياد خشك شده ى گلوم به قطره اشكى تبديل ميشه. ديدن سحر تو بغل يكى ديگه حتى باگذشت چند سال هنوز برام عذاب آور بود. به خودم ميگم اگه سحر چشم باز كنه و توى اين شرايط منو ببينه چه واكنشى نشون ميده ولى برام مهم نبود زل زده بودم بهشون. به پهلو دراز كشيده بودن و دو دست رضا سينه هاى خوشفرم سحر رو گرفته بودن و به آرومى فشار ميداد؛ رضا از پشت به سحر چسبيده بود و لباش رو گردن سحر بالا و پايين ميرفت و با ضربه هاى نرم و سريعى كه بين پاهاش ايجاد ميكرد لزره ى موج مانندى روى بدن سحر به حركت در ميمومد و مدام شدت و سرعت اين ضربها بيشتر ميشد و هرزگاهى سحر ،آهى از روى شهوت ميكشيد و رضا هم باشنيدن ناله هاى سحر بيشتر تحريك ميشد و سينه هايى كه كامل تو دستش جا نميشد رو محكمتر فشار ميداد آخخخ رضا آرومتر رضا حسابى داغ شده بود و توجهى نميكرد و با ولع خاصى سنگينى هيكلشو رو سحر انداخت و سحرو به زيرش برد. توى اين حالت آزادى عمل بيشترى داشت و كمرشو بيشتر به عقب ميداد و با ضربه هايى كه الان ديگه صداش تو اتاق پيچيده بود سحر رو به تخت فشار ميداد. سحر كه روى شكم خوابيده بود با هر حركت رضا جيغى كوتاه ميكشيد و براى اينكه صداش نپيچه سرش رو توى بالش فرو برده بود، رضا كه معلوم بود در حال ارضا شدنه خودشو عقب كشيد و با دستى به پهلوى سحر اونو چرخوند و افتاد روش ، كمى آروم تر ادامه داد سحر كه دستاشو دور كمر رضا حلقه كرده بود و با آااهى بلند نشون از به اوج رسيدنش ميداد. با فشار دستاش به كمر رضا سينه هاشون روى هم رفت و رضا هم با فشارى كه بين پاهاى سحر مياورد در همون حالت بى حركت موند و سرش رو كمى بالا آورد و آهى از ته دل كشيد و بعد از ثانيه اى بدنش شل شد و خوابيد رو سحر و لبهاشون تنها عوضى از بدن بود كه هنوز عطش داشت و روى هم ميلغزيد…طولى نكشيد كه سحر با فشارى روى بازوى رضا ازش خواست كه از روش بلندشه و رضا هم با غلتى به روى تخت رفت. سحر كه الان چيزى مانع ديدش نبود با چشمانى گرد شده از تعجب، زل زده بود به من ترس رو تو چشماش ميشد ديد و حتى نفسش به سختى در مى اومد؛ رضا براينكه سفارش كنه صبح چه ساعتى بايد بيدار بشه، رو به سحر چشماشو باز كرد و با ديدن سحر بدون اينكه حرفى بزنه مسير نگاهش رو دنبال ميكنه و به من ميرسه.من بى صدا منتظر كلامى از طرف اونا بودم كه رضا از جاش بلند شد و قبل از اينكه حرفى بزنه سحر گفت اينجورى كه تو فكر ميكنى نيست حتى نگاهم بهش نكردم، طرف حسابم رضا بود، من قيد سحر رو سه سال پيش زده بودم البته به خاطر دروغهاى رضا.رضا با وقاهت خاصى زل زد تو چشمهام و اومد جلوم ايستاد. داغى دستش به صورتم ميخوره بدون اينكه تغييرى در حالتم ايجاد بشه تو چشم هاش خيره شده بودم كه چك دوم اينبار محكم تر خورد تو صورتم، ولى هنوز در جوابش بى صدا بودم و بازهم زد، هردفعه با ضرب دست بيشترى ميزد. پایان ناراحتيمو توى دستم جمع كردم ولى با ديدن صورتش دستم خشك شد، رضا رفيقم بود بااينكه داشت ميزد ولى بهش كه نگاه ميكردم دستم تكون نميخورد حتى براى جلوگيرى از ضربه هاشضربه هاش يكى بعد از ديگرى به صورتم ميخوره كه ديگه طاقت نميارم و بلند داد ميزنم رضااااواز خواب ميپرمرضا كه بالاى سرم نشسته و از داد من شوكه شده ميگه على زهرم تركيد چرا توخواب داد ميزنى؟سرگردان ميان خيال و واقعيت به رضا نگاه ميكنم كه ميگه على جون تو كه انقدر عصبى نبودى هرچى صدات كردم ديدم بيدار نشدى دستم آروم گذاشتم رو صورتت راستش نگرانت شدم گفتم نكنه مردى بسلامتى ههه هه؛ دو تا آروم زدم رو لپت، اگه ميدونستم خشونت خونت بالا رفته عمرا طرفت نمى اومدم ههه، حالا گردن من از مو هم نازكتره…رضا با لبخند صحبت ميكرد و من از اينكه همش يه خواب بوده يه نفس راحت كشيدم و گفتم-صبح بخير رضا ادامه …نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *